عجب دنیای غریبی است

قسمت دوم – شاهرخ احکامی

در اینجا به قصد دادن زمان تنفسی به دوستم و آرام شدنش، صحبت او را قطع كردم و گفتم، بهتر است كمی از دوران فراقت بگویی.
دوستم پوزخندی زد و گفت، مثل اینكه حوصله‌ات سر رفته و تحمل شنیدن داستان غم‌انگیز و شكست دردناك مرا نداری و می‌خواهی زودتر به آخر داستان برسی و شر مرا از سرت كم كنی؟
با شرمندگی و خجالت گفتم، باور كن این برداشت تو از حرف من نادرست است و از اینكه مرا قابل اعتماد دانستی و گوشه‌ای از زندگی خصوصی‌ات را با من در میان گذاشتی، سپاسگزارم. بعد سكوت كردم و از او خواستم به حرف‌هایش ادامه بدهد.
_ تو می‌دانی، كه من در زندگی خصوصی، آدم بسیار تنهایی هستم و اعتمادم به اشخاص بسیار كم است و به كسی اجازه نمی‌دهم وارد مسایل خصوص و شخصی‌ام شود و تنها تو هستی كه پس از سال‌ها خواستم رازم را برایت بازگویم. و حالا بقیه داستان ….
بله، روز بعد، وقتی با گمگشته‌ی ایام جوانی تماس گرفتم، اتفاقاً عین این سؤال را او از من كرد و پرسید كه كی از مأموریت برگشتم و چند وقت بعد؟ آهی كشیدم و گفتم تمام دوران مأموریتم هرهفته ناامیدانه به صندوق پستی اداره سر می‌زدم تا ببینم نامه‌ای از او آمده یا نه. اما هر بار ناامیدتر با دست خالی به خانه برمی‌گشتم. آن ایام حوصله یافتن دوست و همدم در دیار غربت را نداشتم و روزها و شب‌ها را به تنهایی می‌گذراندم و پس از چند ماه چنان فشار تنهایی و غربت مرا عذاب می‌داد كه بارها درخواست انتقال و بازگشت دادم ولی هر بار با تهدید و احتمال اخراج، مرا وادار به ماندن می‌كردند. تا آن كه به كارفرمایم گفتم اگر به مأموریت من پایان ندهد، دست از كار خواهیم كشید. بالاخره اجازه بازگشت داده شد. در راه برگشت، با اینكه در آن ایام هیچ خبری از او نداشتم، امیدوار بودم كه پیدایش كنم و رابطه‌مان دوباره برقرار شود. دیوانه‌وار دنبالش می‌گشتم و به همه آدرس‌های گذشته یك یك سركشیدم. هیچ كس و هیچ آشنایی، نشانی از او به من نداد. بالاخر به این نتیجه رسیدم كه حتماً تحت فشار خانواده، شاید هم به خواست خود، با مردی هم‌دین خود ازدواج كرده و به دنبال زندگی‌اش رفته‌ است. درنتیجه بعد از چند روز جدال فكری و روحی و با این فكر كه من، همیشه خواهان سعادت و خوشبختی او بودم، خودخواهی را كنار گذاشتم وگفتم این حق او بوده كه به خواست خود یا خانواده راه دیگری برود. زمان می‌گذشت و سعی می‌كردم با كار و فعالیت خود را برای زندگی تازه‌ای كه سرنوشت پیش پایم گذاشته بود، آماده كنم….
باز وسط حرف دوستم پریدم و با هیجان گفتم، شاید اگر هر دوی شما از ابتدا عاقلانه فكر می‌كردید و به تفاوت دینی خود توجه می‌كردید، تا این حد به هم نزدیك نمی‌شدید و عشق‌تان بال و پر نمی‌یافت و جدایی چنین دردناكی نمی‌داشتید. تا آنجا كه اطلاعات من قد می‌دهد، مسلمانان سنی و همچنین یهودیان به ازدواج با هم‌دین خود بسیار اهمیت می‌دهند. اگر شما از ابتدا به این واقعیت توجه می‌كردید شاید، هیچیك این‌قدر درد نمی‌كشید. آن طوری كه من از حرف‌های تو می‌فهمم، ارتباط شما روی كشش جنسی نبود، چرا كه روابط جنسی در مدتی كوتاه و بدون درد و ناراحتی فكری می‌تواند پایان یابد.
دوستم گفت، مسأله بسیار مهمی را پیش كشیدی. جرقه عشق ما از همان دیدار اول زده شد و هر بار داغ‌تر و داغ‌تر شد و مسایل جنسی همان‌طور كه تو گفتی اهمیت چندانی نداشت. معاشرت و دیدار و تبادل افكار وگفتگو‌های زیبای‌مان بود كه ما را هر روز به هم نزدیك‌تر می‌كرد و در هر دیداری مانند دو پرنده می‌خواستیم در اوج آسمان‌ها پرواز كنیم و فقط هرچه بیشتر باهم باشیم. تو خوب می‌دانی كه من تعصب دینی نداشتم و به همه ادیان و آیین‌ها احترام می‌گذاشتم و دیانت را یك اعتقاد شخصی می‌دانستم؛ و از قضا، او هم، گرچه در یك خانواده یهودی متدین بزرگ شده بود، از این نظر با من هم‌آهنگی زیادی داشت و در تمام دیدارها تنها موضوعی كه هرگز درباره‌اش صحبت نشد، مسأله دین و مذهب بود. دوستم در ادامه آهی كشید و در حالی كه حس می‌كردم به آرامی گریه می‌كند گفت، در صحبت بعدی، از او پرسیدم پس از آنكه آن بیگانه بی‌رحمانه، با یك دروغ او را به وضع آنچنانی انداخت، كی و چه موقعی تصمیم گرفت، مرا پیدا كند و به دیدارم بیاید؟ او در حالی كه از فرط گریه و هیجان با زحمت حرف‌ می‌زد، در جوابم گفت، روزی تصمیم داشته به من تلفن زده و به دیدارم بیاید. او مدعی بود كه یافتن من برایش بسیار آسان بود، فقط جرأت می‌خواست. او در تلفن به من گفت كه می‌آید تا عكسی را كه از او دارم پس بگیرد.
به یادم می‌آید بدون آن كه حرفی بزنم با این ملاقات موافقت كردم و شبی سرد، پس از مدت‌ها باهم روبرو شدیم. گویی كه هوای سرد و یخ زده طبیعت، در روحیه و حالات ما هم اثر كرده بود. خیلی خشك و رسمی به یكدیگر سلامی دادیم و با قدم‌هایی تند، بدون آن كه به صورت هم نگاهی كنیم عجولانه دقایقی راه‌پیمایی كردیم و عكس‌ها را باهم مبادله كردیم و بی‌كلامی از هم جدا شدیم. خوب یادم می‌آید كه با شتاب از آن مكان دور شدم و اصلاً به پشت سرم نگاه نكردم. در اینجا او از من پرسید موقع پس دادن عكس‌ها به چه فكر می‌كردم و چه احساسی داشتم. گفتم، احمقانه تصور می‌كردم تو ازدواج كرده‌ای و از ترس اینكه داشتن عكس من مبادا برایت دردسر شود، خواسته‌ای مدركی در دست من نداشته باشی و من هم جرأت نكردم چیزی بپرسم…. از این روی، با نهایت سادگی، آنچه را از من خواسته بودی، انجام دادم….
بعد به خود آمده و از او پرسیدم، راستی، اگر آن شب سرد به جای راه رفتن درخیابان، مثل همیشه به یك كافه رفته بودیم، و در فضای مناسب‌تری از حال و روز هم جویا می‌شدیم و از این كه دور از هم بر هر یك چه رفته است، باهم حرف می‌زدیم، شاید امروز چنین نبود.
او مكثی كرد و گفت حق با من است و نمی‌داند چرا چنین كودكانه رفتاركردیم. چون حالا معلوم می‌شود در آن زمان هیچكدام هنوز زندگی دیگری را آغاز نكرده بودیم. در اینجا گریه‌ام بیشتر شد و با صدایی فریادگونه گفتم، آری اگر فقط جرأت آن را ‌داشتی كه بپرسی حرف‌های آن بیگانه درست است یا خیر، رابطه ما چنین پایان غم‌انگیزی نمی‌داشت…. او با آرامش و نیكی ذاتی‌اش، با گفته‌های من موافقت كرد و گفت با تقدیر و سرنوشت نمی‌توان جنگید و شاید هم به صلاح هر دوی ما بوده كه این اتفاق ناگوار بیافتد….
در اینجا، از او پرسیدم، پس از این گفتگو، آیا تغییری در زندگی تو یا او پیش آمد؟ گفت، چگونه یك انسان با وجدان می‌تواند به خود اجازه دهد، زندگی‌‌ای را كه سالیان دراز با زحمت و فداكاری ساخته بهم بریزد و خودخواهی خود را ارضا كند؟… سال‌ها پیش كه جوان بودم با سادگی به تصور آن كه او ازدواج كرده و به دین و آیین خود پایبند مانده، حتی به خود اجازه یك سؤال كوچك را ندادم، حالا از من توقع داری كه پس از این همه ماجرا چه كار كنم؟
به او گفتم دوست عزیز، شنیدن این داستان طبیعتاً سؤال‌هایی پیش می‌آورد كه ناچار از طرح آنها هستم.
دوستم گفت، حق با تست، در این باره فكرها كردم و گاهی نقشه‌ها كشیدم، ولی راستش هرگز برای آن چاره‌ای نیافتم. بگذار برایت خوابی را كه چندی پیش دیدم تعریف كنم. اصولاً من كمتر خواب می‌بینم، ولی نمی‌دانم چرا آن شب، این خواب را دیدم. دیدم با یك دوستی مجرد راه می‌روم. ناگهان او را دیدم كه مشتاقانه به سراغم آمد. نمی‌دانم چرا ناخواسته به دوستم گفتم راستی خبری خوب برایت دارم و آن این كه می‌خواهم تو را با او كه هم‌كیش هستید آشنا كنم تا باهم ازدواج كنید. دوستم با تعجب نگاهی به من انداخت و در این لحظه او را دیدم كه گریه‌كنان و با خشم دوان دوان از من دور شد و در تاریكی‌ها ناپدید گشت. در این حال به خود آمدم و از حرفم پشیمان شدم و به دنبال او گریان دویدم، اما در آن تاریكی بی‌انتها اثری از او نیافتم. در این لحظه باترس و وحشت از خواب بیدار شدم. بسیار از خود بی‌خود بودم و با اینكه می‌دانستم چیزی جز خواب و خیال نبوده، اما چنان با حقیقت زندگی‌ام تطبیق می‌كرد كه تا صبح خواب آرامی نداشتم و بالشم از اشك خیس شد….

مدت‌ها بودكه از دوستم خبری نداشتم و فكر می‌كردم شاید گرفتاری‌های زندگی او را چنان مشغول ساخته كه دیگر تمایلی به بیان داستان زندگی‌اش ندارد. یا شاید از بازگویی داستان زندگی و شكستش پشیمان شده و دیگر نمی‌خواهد اسرار زندگی خود و ناگفته‌های آن را كه مدت‌ها بود به دست فراموشی سپرده بود، با من در میان بگذارد. اصلاً نمی‌دانم چرا این روزها این‌قدر به او می‌اندیشیدم. جالب است من كه ابتدا با بی‌میلی حاضر به گوش كردن حرف‌های او شده بودم، حالا احساس می‌كردم حس كنجكاوی‌ من درباره داستان غم‌انگیز زندگی او بشدت برانگیخته شده است و مصرانه در پی شنیدن ناگفته‌های او هستم. با این وجود به خود نهیب می‌زدم، اصولاً زندگی خصوصی دوستم چه ربطی به من دارد، هرچند كه او را از كودكی می‌شناسم و علیرغم فاصله زمانی و مكانی بسیار، هنوز هم او در میان همه، تنها دوست قابل اعتماد و یگانه‌رفیق من است. بنابراین حق خود می‌دانستم از حال بهترین دوستم باخبر شده و همدم درد و رنجش باشم.
بالاخره پس از مدت‌ها انتظار، تلفن زنگ زد و صدای گرم و پرمحبت او را دوباره شنیدم. و با گرمی و حرارت خاص خود احوال‌پرسی كرد و با هیجان بسیار از اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی ایران گفت، از انتخابات و …. برای دور شدن از مسایل سیاسی، و پاسخ به كنجكاوی و اشتیاق خود برای شنیدن بقیه داستان زندگی او، با لبخندی پرسیدم حالا بگو ببینم یادت هست در گفتگوی‌ آخرمان تا كجای قصه پر غصه‌ات را تعریف كردی.
در پاسخ صدای گرم و دلنشین همیشگی‌اش دوباره گوش‌هایم را نوازش داد و گفت فرق نمی‌كند از كجا شروع كنم. چون آنقدر حرف‌های ناگفته دارم كه می‌توانم روزها و شب‌های بسیاری بدون انقطاع برایت حرف بزنم.
با خوشحالی گفتم، خب، اصلاً به من بگو، چگونه با نازنین‌ات آشنا شدی. من خوب به خاطر دارم كه تو در جوانی خیلی جذاب و خوش قد و قامت بودی و هواخواه زیاد داشتی و براحتی می‌توانستی با هر دختری كه بخواهی دوست شوی.
گفت: تو عجب حافظه‌ای داری. جالب است كه تو هنوز خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه و بعد آن را اینقدر خوب به یاد داری.
گفتم، با آن همه رفاقت و نزدیكی كه من و تو داشتیم، تعجبی نیست. تو بهترین دوست من بودی و از كودكی باهم بودیم. چگونه می‌شود آن روزها را از یاد برد. گرچه در دانشگاه باهم نبودیم ولی همیشه از احوال هم باخبر بودیم و من بخوبی از سوكسه تو با خبر بودم ولی بسیار مایه تعجب است كه چطور از این داستان عشقی هیجان‌انگیز تو بی‌خبر بودم.
با خنده‌ای، كه صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم، گفت، اصولاً انسان باید برخی از اسرار را برای خودش و در كنج دلش نگهدارد و در حفظ او بكوشد. درست است كه من به تو خیلی نزدیك بودم و همه چیز را به تو می‌گفتم، اما چند مورد استثنایی از كارهای حرفه‌ای و اجتماعی و زندگی خصوصی‌ام را، نه تنها به تو، بلكه به هیچ كس نگفتم و حالا نمی‌دانم چرا پس از این همه سال، تصمیم گرفته‌ام این راز خود را با تو درمیان بگذارم.
گفتم بس است. زودتر بگو چگونه او را پیدا كردی و چه شد كه او سر راه زندگی تو قرار گرفت.
آهی كشید و گفت او سر راه زندگی من نیامد. دست تصادف بود.
آن زمان عادت داشتم بعدازظهرها، بعد از آن كه هوا كمی خنك می‌شد، برای گردش به محلات مورد علاقه‌ام بروم و گاه اگر دوستی را در مسیر می‌دیدم یا از قبل با كسی قرار داشتم، ساعت‌ها در خیابان‌ها باهم پرسه می‌زدیم. مردم را نگاه می‌كردیم و ویترین‌های مغازه‌ها را تماشا می‌كردیم. گاه بوی اشتها برانگیز آجیل‌های تازه تف داده پای‌مان را سست می‌كرد كمی تخمه و پسته و سایر تنقلات را می‌خریدیم و ساعت‌ها با لذت و بدون هدف، قدم می‌زدیم و وقت می‌گذراندیم. یك روز كه با دوستم سرگرم وقت‌گذرانی عصرها بودیم، دوستم از من پرسید كه شام خورده‌ام یا نه. گفتم، نه، من معمولاً پس از قدم زدن، آخر شب شامی می‌خورم و می‌خوابم. او گفت چه خوب. من امشب منزل یكی از خویشانم شام دعوت هستم. اگر موافقی باهم به آنجا برویم. گفتم من چطور می‌توانم سرزده برای شام به خانه ناآشنایی بروم. خندید و گفت ناراحت نباش. آنقدر من با آنها نزدیك هستم كه احتیاج به دعوت ندارد. باز گفتم من آدم خجالتی هستم، تو خودت برو. دوباره خندید و گفت عجب ساده هستی. جایی كه می‌خواهم ببرمت، منزل پدر و مادرم، یعنی خانه خودم است. پس حالا از تو دعوت می‌كنم كه شام را در خانه ما بخوریم. با اكراه دعوتش را قبول كردم و به سمت خانه او راه افتادیم
مدت‌ها بود كه او را می‌شناختم و گهگاه بعدازظهرها باهم قدم می‌زدیم، ولی تا آن زمان با خانواده او آشنایی نداشتم. جوانی خوش‌سخن و بذله‌گو بود و به درد اوقات وقت‌گذرانی می‌خورد.
وارد خانه دوستم كه شدم پس از سلام و علیك با پدر و مادر، ناگهان دختر جوان خوش قد و بالایی وارد اطاق شد كه در همان لحظه اول، چنان مرا به هیجان آورد كه گویی دچار برق‌گرفتگی شده‌ام. من تا به حال با دختران زیادی روبرو شده بودم اما هیچگاه این احساس عجیب و دگرگونی را تجربه نكرده بودم. به هر حال برای اینكه دیگران متوجه حالت روحی‌ام نشوند، بزحمت سعی كردم خود را آرام كنم و با لبخندی به دختر سلام كردم. صورتش انگار كه از تب بالا بسوزد، ملتهب بود و گونه‌هایش گلگون و چشم‌های درشتش درخشندگی خاصی داشتند. او هم با لبخند، با صدای آرام و لطیفی سلامـم را پاسخ داد. با توجه به سرخی گونه‌ها و برافروختگی چشمانش، گفتم، من پزشك نیستم، ولی چهره ملتهب شما خبر از تب و بیماری دارد. با چشمانی كه از شدت تب در اشك نشسته بود، گفت حق با شماست تب دارم و حالم خوب نیست شاید سرماخورده باشم.
آرام در گوشه‌ای نشست، معلوم بود كه رمق حرف زدن نداشت. ولی شاید هم به رسم سنت كه دختر جوان در برابر مرد بیگانه باید آرام و متین باشد و كم حرف بزند، ساكت بود.حال عجیبی داشتم و دلم نمی‌خواست كه چشم از چشم و صورت آتشینش بردارم، ولی در مقابل نگاه دوستم و پدر و مادرش، سعی كردم خود را با خوردن شام و حرف زدن با آنها سرگرم سازم. گرچه نشدچند كلمه‌ای بیشتر با او حرف بزنم، ولی آنقدر از خود بی خود شده بودم كه می‌ترسیدم دیگران متوجه شده باشند. آخر شب، موقع خداحافظی، وقتی دوستم مرا همراهی می‌كرد، بدون هیچ توضیحی گفتم، امیدوارم خواهرت زودتر بهبود یابد.
دوستم لبخندی زد و گفت شیطون. انگار امشب حال درست و حسابی‌ای نداشتی. خودت را بدجوری باخته بودی و همه ما متوجه دگرگونی تو بودیم.
وقتی فهمیدم در پنهان كردن حال درونم موفق نبوده‌ام و همه متوجه شده‌اند، خجالت‌زده گفتم، راستش چهره معصوم، زیبا و چشمان برافروخته خواهرت مرا مجذوب كرده بود و از اینكه حالش خوب نبود، من ناراحت بودم و نمی‌دانستم شام و آن چند ساعت را در منزلتان چگونه بگذرانم….
با خونسردی گفت، اشكالی ندارد. همه ما متوجه صداقت و خلوص نیت تو بودیم. اگر قول دهی كه رفتاری صادقانه و مسؤولانه با او داشته باشی، كاری می‌كنم كه بتوانی او را دوباره ببینی….
ادامه دارد