نگاهی به چند کتاب: كوچه تنهایی و آیه‌های عشق, آینه بهجت‌الملوك, بازگشت به ارنگه, یادداشت‌هایی درباره باورهای سرنوشت‌ساز

كوچه تنهایی و آیه‌های عشق – حسین توسی

شاعرخوش قریحه ما آقای حسین توسی در ابتدای این كتاب می‌نویسد: به باور من… انسان موجودی است تنها، تنها به جهان گام می‌نهد، تنها از كوچه زمان می‌گذرد، و با شتاب، فاصله دو نبودن را می‌پیماید، و به ابدیت می‌پیوندد. این كتاب را به او پیشكش می‌كنم، به انسان تنها. توسی در ادامه می‌نویسد: … شاید برای اینكه می‌خوام بگم بابا حرف از شعر و شاعری نیست، قصه حرف دل و تنهایی است. اسم و رسم و شهرتی در كار نیست. همین كه بتوانم فریادهای درونم را روی این كاغذ ضبط و ربط بدهم كافیه. هرگز اسیر هوس نام‌آوری نبودم و نخواستم اسم و شهرت را گدایی كنم. كه چی؟ حالا آدم‌هایی كه صدای شهرت‌شان گوش فلك را كر كرده چه تاجی به سر كسی گذاشتند كه كسی بخواهد یك عمر دنبال ستاره شدن سگ دو بزنه… نه من همیشه با خودم حرف زدم، حالا اگر كسی هم حرف مرا شنید غصه‌ای نداشتم و نگرانش هم نبودم كه بدش بیاد یا به‌به و چه‌چه بكنه….
تكه‌هایی از اشعار این كتاب را باهم می‌خوانیم:
1
بگذارید كه فریاد كنم
بزنم مشت به دیوار سكوت
كه: كجا بوده‌ام، اكنون به كجا آمده‌ام
بگذارید نفس تازه كنم
بشكنم این قفس شیشه‌ای رنگین را
بال بگشایم و پرواز كنم
چه كسی دست مرا می‌گیرد؟
چه كسی درد مرا می‌فهمد؟
آی…من گم‌شده‌ام.
2
در غربت غریب من زار خسته دل
وقتی كه سال نو رسید، پنجره را گشودم،
بهار نبود…گل نبود، سبزه نبود
صدای حاجی فیروز نمی‌آمد
كسی پای سفره هفت‌سین،
به ماهی قرمز كوچولو خیره نشده بود.
برف و باد و سرمایی كه مرا لرازند
پنجره را بستم…
عید نبود… سال نو نبود
پیرزنی با سگش از خیابان می‌گذشت
پس به كی بگویم:
عید شما مبارك… نوروزتان پیروز…
3
«روز پدر»
روز پدر كسی نگفت «پدرجان چه می‌كنی؟»
یا در زیر بار درد و غصه و حرمان چه می‌كنی؟
عمری به خون دل تو، باغبانی گل‌ها نموده‌ای
اینك بدون باغ و میوه و گلدان چه می‌كنی؟
با قامتی شكسته و بی‌یار و هم‌نشین
با این همه شراره تو بر جان چه می‌كنی؟
رفتند و رفت آن همه شور و شكوه عشق
در حیرتم كه بی‌سر و سامان چه می‌كنی؟
4
دگر شراب ننوشم كه از نگاه تو مستم
مرا به خویش رها كن كه رند باده پرستم
تو عهد بستی و هرگز به آن وفا ننمودی
ملامتم چه كنی چون كه عهد خویش شكستم
5
بنفشه‌ها كه درآمد بیا به دیدارم
ببین چگونه گرفته دلم ز تنهایی.
و بالاخره در «حرف آخر: وصیت» می‌گوید:
تو ز من پرسیدی؟ به چه می‌اندیشی؟
من به ماندن… من به بودن
من به این زندگی و هرچه در آن هست نمی‌اندیشم
من در اندیشه رفتن و نبودن هستم
من در اندیشه پایان شب بی‌فردا
اولین لحظه آن خواب بلند ابدی
و رسیدن به حقیقت هستم
من دلم می‌خواهد:
پیكر خسته بی‌جانم را
غرق در آتش و نور
پشت دیوار سكوت
بی حضور غم و فریاد و صدای شیون
بی‌نشانی ز خدا و حرم و دیر و كنشت
فارغ از مذهب و آن وعده حوران بهشت
دور از این همه نیرنگ و ریا
بگذارند در آن مجمر پر آتش سرخ و سوزان
تا كه خاكستر سردی بشوم در پایان
و سپس بر سر امواج رهایم سازند
تا كه آزاد چو نور و چو نسیم
پركشم تا ابدیت
بروم آن جایی كه … دگر اینجا نیست:
نه زمانی… نه مكانی… نه جهانی … نه غم فردایی
نه دروغی… نه ریایی… نه تب سودایی
نه دگر سرخی خونی… نه دگر نفرت و كوس جنگی
نه فریبی… و دورویی و دوصد نیرنگی
همه جا روشنی و آب و سكوت دریا
از كران تا به كران پاكی و زیبایی‌ها
آری… آری… من به یك زندگی جاویدان
من به آن تا ابدیت بودن… یا نبودن
من به آن مشغولم
این جوابی است كه گفتی: به چه می‌اندیشی؟

آینه بهجت‌الملوك
عسل مروارید
نشر كتاب مس، تهران، ایران
در پشت كتاب نوشته شده است: زمان عوض شده. این روزها درشكه زیادتر شده، دخترها درس می‌خوانند و دیرتر شوهر می‌كنند. به كلفت‌ها و نوكرها حقوق می‌دهند. مردم هفته‌ای یك بار به حمام می‌روند. شوهر فروغ زمان می‌گوید: این‌ها نسیم‌هایی است كه از كشورهای آزاد و پیشرفته جهان به ایران می‌وزد. اما هنوز خیلی مانده كه این بادها بوی خاك را بلند كند. طوفانی لازم است. طوفانی كه تمام بدبختی‌ها را با خود ببرد. حالا بهجت‌الملوك خاطراتش را بنویسد یا ننویسد چه فرقی می‌كند. قصه زندگی زنان ایرانی همیشه یك چیز بوده و همان خواهد بود. چه چیز تازه‌ای در داستان بهجت‌الملوك است كه در داستان مادرش نبوده؟ شاید هم به همین دلیل بودكه پدرش می‌گفت این دختر از زمان می‌گذرد، چون سرنوشتش بارها و بارها در زن‌های دیگر تكرارخواهد شد. در بهجت‌الملوك می‌نویسد: پدر روی ایوان نشسته بود و تار می‌زد. مادرم با كاسه سكنجبین و خیار از در خارج شد و مرا دید كه خیس عرق روی پلكان نشسته بودم و سرم را به دیوار تكیه داده بودم. مادرم گفت: تمام خانه را دنبال این دختر گشتند، انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. جمیل آغا خانوم و دخترهایش مات و مبهوت مانده بودند كه این چه طرز دختر تربیت كردن است. … شاید هم فكر كردند پاك دیوانه است…
این‌ها دوباره پیدا‌شان می‌شود. وای به حالت بهجت اگر دوباره قایم بشی…
پدرم میان صحبت مادرم آمد و گفت: آسیه خانوم مگر بهجت چند سالشه كه شما آنقدر نگرانش هستید؟ مادرم گفت: پانزده سالشه احمدخان….
عصمت جان دختر بزرگتون هم همین سنی بودند كه رفتند خانه بخت. منم همین قدری بودم كه آمدم خانه شما…. البته برای كلفتی خانم خانما….
مادرم همیشه از این كه مجبور بود به بزرگترین همسر شوهرش كه بیش از پنجاه سال داشت، خدمت كند ناراحت بود. خانم خانما اولین همسر احمدخان، بعد از آمدن اولین هوو آنچنان سكته‌ای كرد كه تمام صورتش كج شد و بعد از آن احمدخان هرگز صورتش را ندید. بعدها با آمدن دومین هوو كه مادر من بود در وضعیتش تغییری حاصل نشد و همیشه روبنده می‌زد تا كسی صورتش را نبیند. تنها كسانی كه بدون ترس و با عشق و علاقه سراغش می‌رفتند من و زرین بودیم كه از همان كودكی انس عجیبی باهاش داشتیم. من صورتش را نمی‌دیدم، روحش را می‌دیدم كه به زیبایی پریان بود. هرگز نتوانستم صورت اطرافیانم را درست ببینم. همیشه هاله خاصی را می‌دیدم كه هیچوقت تغییر نمی‌كرد. چرا؟ نمی‌دانم….

نویسنده در «مراد» می‌نویسد: … من هم مردان زیادی را می‌شناختم كه دارای چند همسر بودند، اما هیچوقت از خودم نپرسیده بودم كه زنان آنها چه زندگی‌ای دارند. شاید میرزا راست می‌گفت، جوان مرگی باعث شد كه پدرم تك‌همسر باقی بماند. میرزا می‌گفت: بعضی از این زنان از شدت تنهایی و ندیدن محبت از همسر جوان مرگ می‌شوند. بعضی‌ها به جادوگری و طلسم متوسل می‌شوند و بعضی‌هاشان با قدرت می‌جنگند. اما دیگر هیچ كدام فرشته‌هایی نیستند كه با آینه سفید وارد خانه بخت شدند. همه عفریته‌هایی هستند كه ذغال در دستان‌شان پنهان است. غافل از این كه ذغال اول دست خودشان را سیاه می‌كند و مقصر ما مردها هستیم….
فكر می‌كردم كه اگر بهجت‌الملوك به آن خیالاتی كه می‌گویند باشد، باید الان در جایی در حال تفكر و تفأل باشد و درست حدس زدم چند دوری كه دور باغ زدم ناگهان او را دیدم كه لب آب نشسته و مثل تمام زیبارویانی كه فكر می‌كنند زیباتر از آنها وجود ندارد، خود را در آب نگاه می‌كند…
بعد از آن زندگی‌ام برای او و به خاطر او گذشت. بعد از آن آبی نخوردم كه چهره نازنین او را در آن نبینم. خوابی ندیدم كه عطر و بو و سایه او را در خو د نداشته باشد. تا آخر عمر عاشقش ماندم و تا آخر عمر در حسرتش سوختم….
و بالاخره در «عادله» می‌نویسد:…زن‌ها نمی‌دانند كه خدا مرد است. همان میرزا فتحعلی كه استاد مراد آراسته بود و دم از بدختی زن‌ها می‌زد با زن‌ها چه كرد؟ دخترخاله‌اش پانزده سال منتظرش ماند و آن مرد از بس به فكر آزادی و ایران سربلند بود كه پیری دخترك را ندید. دخترخاله پیردختر ماند و میرزا بعد از سفرش به هندوستان با دختر یكی از مدیران روزنامه ازدواج كرد…. بهجت‌الملوك تنها چیزی را كه از خانه پدرش به خانه فروغ زمان آورد، آینه عقدش بود. مدت‌ها آن را مثل یك چیز خیلی قیمتی قایم كرده بود و گاهی خودش را در آن نگاه می‌كرد. بعد هم آینه را به دختر فروغ زمان بخشید. گفت خاله جان انشاءالله كه همین آینه عقدت باشد و حسابی خوش‌بخت شوی. …بنابر قصه اجداد شما همه زن‌ها از مردها یادگاری داشتند. خانم خانما یك صورت از هم پاشیده، عادله خاتون چهار بچه و آن یكی، كه اسمش را فراموش كرده‌ام، زیباترین و عجیب‌ترین دختر آن زمان را یادگار داشت. مادر من هم مرا از پدرم داشت و زن اول پدرم یك سینه كینه…. چه فرقی می‌كند؟ ما وارث ابدی دردهای اجدادمنا هستیم. یك دست كه قابلی ندارد….

بازگشت به ارنگه
علی كوهستانی (استرالیا)
آقای علی كوهستانی در سال‌های اخیر با نوشته‌های خواندنی خود، كه گاه با ریزبینی و گاه با نقدی همراه است، از استرالیا با «میراث ایران» در ارتباط هستند. كتاب «بازگشت به ارنگه» كه مجموعه 51 داستان بلند و كوتاه است آخرین اثر ایشان است كه با قلمی روان و شیوا خواننده را همراهی می‌كند.
آقای كوهستانی در «سخنی با خوانندگان» می‌نویسد:… آخرین بار كه ارنگه را دیدم، پنجاه و پنج سال قبل بود. درست تیرماه 1331 در گرماگرم مبارزات آقای دكتر مصدق با انگلیس. فكر كردم بهتر است خاطراتم را بنویسم. به خودم گفتم: تو ده ساله بودی، چه بسیار غبار زمان كه بر خاطراتت نشسته و قطعاً رویدادهای بعد و خواندن مقالات، كتاب‌ها و شنید‌ها بر اندیشه‌ات تأثیر گذاشته و احتمالاً آن توانایی را نداری كه آن‌ها را از هم جدا كنی و شاید حتی در بعضی از موارد توهینی به شعور خوانندگان تلقی شود كه یك بچه ده سال بتواند گفتگو و تجزیه و تحلیل‌های بزرگ‌ترها را مخصوصاً در آن زمان بحرانی شنیده، فهمیده و به خاطر سپرده باشد. ولی بعداً فكر كردم این درست كه ممكن است من این توانایی را نداشته باشم، ولی خوانندگان این كتاب دانش كافی در زبان فارسی و تاریخ و سیاست و مذهب دارند و خودشان براحتی می‌توانند سره را از ناسره تشخیص دهند كه من چه شنیده و دیده‌ام و چه خواسته‌و نوشته‌ام. در «غرض از نوشتن این كتاب» می‌خوانیم: با اندك بضاعت در تاریخ و زبان فارسی كوشش نمودم نام بلند قهرمانان ملی و ادیان الهی و آریایی را از لابلای پرده‌های فراموش شده تاریخ كه ملون به دروغ و بدخواهی اعراب اشغال‌گر و برخی از مورخین مغرض، آنها كه متأسفانه همچنان تداوم یافته است، بیرون آورم. باشد كه رفتار پسندیده ایرانی كه استوار بر احترام به مردمان و ادیان دیگر است، ما را به سر منزل مقصود راهبر شود….
در داستان «بازگشت به ارنگه» می‌خوانیم: …در این حیص و بیص زن بابا سؤال كرد كه خانم این هویج‌ها و چغندرهارو چیكار كنم؟ مامانم جواب داد: اینا برای الاغاس، و رو كرد به مش ممدلی و گفت: بی‌زحمت یكی دو تا چغندر و هویج به هر الاغ بدین كه خوشحال بشن. اونم گفت: خانم خدا سایه‌تونو از سر ما و الاغا كم نكنه. این زبون بسته‌ها از صبح منتظر شماها بودن. من و محمد، رضا و مرتضی به طرف الاغا دویدیم و بهشون هویچ و چغندر دادیم. با یه مزه‌ای می‌خوردن كه می‌خواستیم ازشون بگیریم و خودومون بخوریم….
در «جدال مصدق» می‌نویسد:‌بین آقا جونم و آقای زنجیره‌ای بحث داغی شده بود. هر دو با حرارت حرف می‌زدن و گاهی هم حرف‌های همدیگر را تأیید می‌كردند. در این میان آقا جونم سؤال كرد، به نظر شما جدال آقای دكتر مصدق ممكنه كشور را به جایی برساند؟….
آقای زنجیره‌ای جواب داد: حكومت مشروطه سلطنتی نخست وزیر داره. اگر ایشان شاه را از بین ببرد و كشور جمهوری بشود، خودش هم از بین رفته. چون حكومت جمهوری نخست وزیر ندارد. اگر بخواهد خودش رییس جمهور بشود باید با رای مردم باشد كه حتماً دیگران از ایشان رای بیشتری خواهند آورد. آقا جونم پرسید: مثلاً كی رای بیشترخواهد آورد؟‌پاسخ داد همین توده‌ای‌ها كه بهشون پر وبال داده به كیانوری رای خواهند داد. در آن صورت كشور كمونیستی می‌شود. احتمالاً بازاری‌ها و مذهبیون به آیت‌الله كاشانی رای می‌دهند كه كشور گرفتار حكومت مذهبی و فرهنگ عرب خواهد شد و اگر ارتشی‌ها كودتا كنند احتمالاً تیمسار زاهدی قدرت را به دست خواهد گرفت و حكومت دیكتاتوری نظامی بر مملكت چیره می‌شود. آقا جونم گفت منظور من مبارزه ایشان با انگلیسی‌ها بود. در حال حاضر دست اونارو از روی صنعت نفت كوتاه و از كشور بیرونشون كرده. البته متأسفانه یك كمی آشفتگی شده!…
در «چاه جمكران» می‌نویسد: … متأسفانه گاهی برای بنده معلوم نمی‌شود كه حق و باطل كدام است. برای مثال چندصد سال است كه مردم شیعه معتقد، چله‌نشینی می‌كنند و هر شب، سر چاه جمكران بیدار می‌نشینند كه حضرت مهدی بیاید و آنها شمشیر برگرفته در ركاب حضرت، عالم را از بدی و بی‌دینی برهانند. در حالی كه یك قبیله عرب هم هستند كه سر یك چاه دیگر هر شب بیدار می‌نشینند كه حضرت مهدی بیاید تا او را بكشند و این غائله شیعه و سنی را از بین ببرند و اشكال كار در این است كه هر دوی آن دو گره از روی ایمان و عقیده و با دل و جان در راه خدا چنین كاری را انجام می‌دهند. تا وقتی انسان‌ها واقعاً از روی خرد به مسایل ننگرند این مشكلات حل نشده و فرق بین درستكار و متقلب معلوم نخواهد شد.

ستایش دیوانگی (نگاه نویسندگان، شاعران و نقدنویسان برجسته بر آثار مرتضا میرآفتابی)
نشر سیمرغ
نقدها را بود آیا كه عیاری گیرند؟
تا همه صومعه‌داران پی كاری گیرند؟
«چرا ستایش دیوانگی را منتشر كردم»؟ نقد و انتقاد در سرزمین ما در هر زمینه‌یی همیشه به علل گوناگون، در بند و نشدنی بوده و یا به سبب دشمنی‌ها و دوستی‌ها از مسیر اصلی خود دور شده است. به گونه‌ای باید اشاره كنم كه ما از فرهنگ انتقاد به سبب دیكتاتورهای حكومتی و دین و مذهب و رشك و حسد آدمك‌های حقیر، و كهنه‌گرایی همیشه دور بوده ایم، اما كشورهای پیشرفته با انتقاد از راه خطا و اصلاح و منطق و خرد و عقل پیش رفته‌اند و گام به گام برای بهكرد همه مسایل زندگی اجتماعی به راه‌های درست و عقل‌گرایانه رسیده‌اند. هیچ كس نمی‌تواند در موضوع‌های دینی، مذهبی یا مقدس به گونه‌ای آزادانه بنویسد و یا حرفی بزند. در جامعه‌های توتالیتر یا خودكامه هم دهان‌ها را بسته‌اند و قلم‌ها را شكسته‌اند. هزاران سال است كه ایرانی‌ها را به جرم دگراندیشی و قرمطی و زندیق و بی‌خدا و بی‌مذهب و دین و خدا كشته‌اند…. پوپر، فیلسوف قرن بیستم می‌گوید: انتقاد، یعنی استفاده از آزادی. او آزادی را بنیاد پیشرفت می‌داند. بدون نقادی، بدون امكان «ابطال» هریقین غلط، كسی نمی‌تواند در هنر و در علم یا بهتر شدن زندگی اجتماعی راه به جایی ببرد….
ایران در زمینه‌ی ادبیات كلاسیك در جهان نمونه است، اما در موضوع ادبیات معاصر و نقد تمام هستی‌اش در باتلاق حكومت اسلامی و دیكتاتوری موجود فرو رفته است…. كافكا می‌گوید: «نوشتن، بیرون پریدن از صف مردگان است»….
اردشیر محصص طراح و نقاش و نابغه و متفكر …. می‌نویسد: داستان‌های مرتضا میرآفتابی و حشتناك زیباست…. احمد شاملو می‌نویسد: … مرتضا میرآفتابی را مدافع حقیقت و عشق شناخته‌ام. به كوشش‌های مرتضا میرآفتابی ارج می‌گذارم و همت بلندش را می‌ستایم…. دكتر احسان یارشاطر می‌نویسد: … داستان «گرگ» را خواندم. داستان بسیار مؤثر و جالبی است و این طور كه شما توانسته‌اید احوال روحی مردی بزهكار و ندامت عمیق او را تصویر كنید و در ضمن با پیچشی در طرح داستان خواننده را در حل معمایی كه به تدریج شكل می‌پذیرد شریك سازید، درخور تقدیر و تبریك است…..
لقمان تدین‌نژاد می‌نویسد: … میرآفتابی در برخی شعرها، گویی مرزهای خود را با طبیعت و هستی در كلیت آن شكسته و در اشتیاق یگانه شدن با آن می‌سوزد. این جوشش به نوبه‌ی خود در بیان شعر او تأثیر نهاده، آن را بی‌تربیت و ملتهب و غیرعقلی ساخته و از كلیشه‌ها و بیان‌ها و قراردادهای رایج شعری دور می‌سازد.
درخت من!
كسی چنان در سه تا ضربه می‌زند
كه زمین رنجیر پاره می‌كند
قدح من
خورشیدی كه از مدار
خود دور می‌شوی
زمین!
عشق صدكاره
بیاویز به گردنم
درخت من!

عباس میرآفتابی می‌نویسد: … مرتضا میرآفتابی به زور شعر نمی‌گوید، بلكه در یك حالت اشراق و كاملاً از خود بیرون شده و در خود فرو رفته و شاید در یك حالت ناهشیاری و در عین حال كاملاً هوشیار شعر می‌گوید… در شعر «فقط یك رگ» می‌گوید:
من خود می‌دانم تو جوابم كرده‌ای ای قلب
اما یك رگ از هزاران رگ تو هنوز باز است
یك رگ كه مرغی در آن نعره می‌كشد و
راه رهایی باز می‌كند
قلم
توی همین رگ می‌زنم و می‌نویسم
برای بچه‌ها
مردهای ولگرد بی‌خانه و نشانه‌ها
و زن‌هایی كه به آنها عاشقم:
دوره‌گردها.
همین رگ، می‌تواند
زمین ما را
بی‌نهایت، بی‌نهایت رهایی و خوشدلی برساند
یك رگ كه من هنوز در خاكی دور
استخوان‌هایم را به شكل تو می‌سازم
در قعر موسیقی كه زبان من است
یك رگ، شیر سرخ جهنده
یك رگ هنوز باقی است.

… و می‌گوید
من كودك خیابانی‌ام
خیابانی‌ام
از سطح شهر جمعم كنید
و در گودال‌های پنهان شعر
در زندان‌های شهر
در زندان‌های بی‌شمارتان
دفنم كنید

دكتر شمسی عیوقی می‌نویسد: … بچه‌های مرتضا میرآفتابی مهربانند، روشن می‌بینند، زلال احساس می‌كنند. راست داوری می‌كنند و فكر و عمل‌شان یكی است به این شیوه سر بزرگسالان نابینا، تیره‌اندیش، سنگدل و ریاكار را در یقه خود فرو می‌كنند….
فیروز حجازی می‌نویسد: … دست انداختن به گره‌های كور اجتماعی را ما پیش از این در داستان‌های صادق چوبك دیده‌ایم كه به هوشیاری و استادی به تصویر كشیده شده است. و اما كار میرآفتابی دیگر فقط پرداختن به درون اجتماع وطنش نیست، او نویسنده امروز است، وضع روزگار كه تغییر پیدا می‌كند، قلم نویسنده نیز در حول و حوش رویدادهای جدید می‌گردد….

یادداشت‌هایی درباره باورهای سرنوشت‌ساز
دكتر فرهنگ مصور رحمانی
دكترمصور رحمانی این كتاب را به بازماندگان دگراندیشانی كه در راه آزادی انسان‌ها و مبارزه با خرافات جان باختند تقدیم كرده است.
«این گفته كتاب مقدس كه آسمان و همه آنچه در آن است به خاطر كره زمین و آن هم موجود خاص از موجودات این كره آفریده شده است، مثل این است كه بگویید خداوند همه كوهستان‌ها را آفرید و یك ذره شن را نیز در گوشه‌ای از آنها آفرید و نتیجه‌گیری كنند كه همه این كوهستان‌ها به خاطر این ذره شن آفریده شده‌اند.» (ولتر)
جلد اول كتاب شامل:‌فصل اول، انقلاب اسلامی و دست‌آوردهایش، قسمت دوم نقش روحانیون در تحولات چند قرن اخیر ایران، قسمت سوم ارزش‌ها و دكترین اسلام (برداشت و تجربه نویسنده)

فصل دوم: اسلام و ایران، قسمت اول نگاهی به تاریخ، قسمت دوم نگاهی به فرهنگ ایرانی، فصل سوم نقش زن در اسلام، قسمت اول جایگاه و حقوق زن در تئوری و آفرینش، قسمت دوم، وضع زنان ایرانی قبل و بعد از اسلام. در پیشگفتار می‌خوانیم: انقلاب ایران برای من پدیده‌ای شگفت‌انگیز بوده و هست. این انقلابی بود متفاوت با سایر انقلابات جهان. بدین معنی كه نه فقر عامل آن بود و نه عوامل منفی اقتصادی. در هر حال و صرفنظر از آن كه چه عواملی باعث انقلاب شد، به گمان نویسنده حاصل آن پیروزی جهل بر عقل بود و در این میان قربانیان اولیه افرادی بودند كه می‌بایست بهتر از آن بدانند…
درباره تئوری‌های زیادی در رابطه با علل انقلاب ایران، از قول ابتهاج می‌نویسد: شاه با زورگویی، فساد، ناچیزشمردن مردم، كنار گذاشتن شخصیت‌های ارزنده از صحنه سیاست، انتصاب افراد ضعیف و فرصت‌طلب به مقامات حساس زمینه را برای انقلاب آماده كرد.» … و در جایی دیگر می‌نویسد: … روشنفكران حتی این واقعیت را كه كسروی در مورد نیت رهبران شیعه با صدایی رسا و به قیمت جان خود بیان كرده بود كه «شیعی‌گری با آن پیچ‌هایی كه خورده و آن رنگ‌هایی كه گرفته به این نتیجه رسیده كه سررشته‌داری یا فرمانروایی در این زمان از آن امام ناپیدا است. ملایان آن را گرفته می‌گویند: ما جانشینان آن امامیم و فرمانروایی امروز از اآن ماست.» نادیده گرفتند و حتی آن را قابل تأمل هم ندانستند….

در قسمت تراژدی مذهبی می‌نویسد: … كشتارهای بی‌رحمانه جوانان و نوجوانان تحت عنوان محارب با خدا، این سؤال را در ذهن آدمی مطرح می‌كند كه آیا یك فرد مذهبی قادر است و یا این توانایی را دارد كه از احساس‌هایی چون شفقت، ترحم، دلسوزی، همدردی، و غیره برخوردارباشد؟ آخر چطور می‌توان به چشمان یك دخترك (ه) دوازده ساله نگاه كرد و سپس او را به خاطر پخش اطلاعیه و یا دادن شعار، به مرگ محكوم كرد و به جوخه اعدام سپرد؟ گرچه در تاریخ شواهد زیادی از وحشی‌گری و كشتار انسان‌ها می‌توان یافت، ولی آنچه امروزه در این سرزمین می‌گذرد سرگیجه‌آور است.

تنها نتیجه منطقی كه می‌توان از این رویدادها گرفت این است كه باورهای مذهبی نمی‌توانند در كنار خود احساسات لطیف انسانی را تحمل كنند چرا كه سرچشمه چنین احساس‌هایی آزادگی است و آن چیزی است كه در مذهب نیست و نمی‌تواند وجود داشته باشد. مذهب انسان را به موجودی تبدیل می‌كند كه فقط و فقط یك هدف دارد و آن هم خدمت به خدا برای جلب رضایت اوست و آنهم خدایی با خصلت‌های انسانی كه خود در اندیشه‌اش دارد و در این راه حاضراست دست به هر عملی بزند. از تجاوز و كشتن نوجوانان گرفته تا سنگسار كردن و حد زدن و شكنجه و كشتار مخالفان. ولی باید اذعان كنم كه این دوزخیان مذهبی چنان با جملات و كلمات بازی می‌كنند كه درك صحیح آنها برای عموم تقریباً غیرممكن است…

خرافه‌های مربوط به جن و امام غایب تنها به اسلام مربوط نیست. چندی پیش در دانشگاه و در خلال دوره تنفس شاهد بحثی بودم كه انتظارش را نداشتم. چند نفر از دانشجویان به گرد دانشجوی نسبتاً مسنی جمع شده بودند كه راجع به معجزات عیسی مسیح صحبت می‌كرد. از جمله اینكه چگونه عیسی لشگری از دیوان را از بدن دیوانه‌ای خارج و آنها را در بدن دوهزار خوك كه به چرا مشغول بودند وارد می‌كند كه در نتیجه آن خوكان دیوانه شده و خود را دردریا غرق می‌سازند و فرد دیوانه شفا می‌یابد! در رابطه با معجزه در هر دین و مذهبی سخن بسیار گفته شده، ولی گاه نوع معجزه بقدری مضحك است كه انسان نمی‌داند چه واكنشی از خود نشان بدهد در این مورد بخصوص كه گوینده آن را از انجیل نقل می‌كرد….
كسروی علاوه بر مبارزه با عوام‌فریبی و خرافات از جمله پیشقراوالان آزادی زنان بود. او زمانی كه در تبریز تدریس می‌كرد به دراویش پول می‌داد تا در كوچه و بازار از آزادی زنان سخن گفته و درباره‌اش شعر بخوانند…
درباره استخاره می‌نویسد: توسل به استخاره اولاً وسیله‌ای است كه فرد را از تصمیم‌گیری صحیح و قبول مسؤولیت باز می‌دارد و ثانیاً عواقب تصمیم بر مبنای استخاره توجیه كردن هر تصمیم است. بدین معنی كه صرفنظر از نتیجه استخاره چه خوب و چه بد، اگر حاصل تصمیم رضایت‌بخش نباشد، فرد تصمیم گیرنده مسؤول آن نخواهد بود و نتیجه به خدا و خواست او حواله داده می‌شود. درباره وضع زنان ایرانی قبل از اسلام می‌نویسد:‌ در ایران قبل از اسلام وضع زنان گرچه ایده‌ال به مفهوم امروزی كلمه نبود، ولی آنها نسبت به زمان خود و با مقایسه با زنان سایر ملل از آزادی بیشتری برخوردار بودند و گاه نقش مهمی در امور سیاسی و نظامی ایفا می‌كردند كه از جمله آنها می‌توان از «آرت میز» یكی از فرماندهان نیروی دریایی خشایارشاه در حمله به یونان نام برد. پوراندخت نخستین زنی در تایخ ایران كه به پادشاهی رسید و به نام خود سكه زد. پس از درگذشتش خواهرش آذرمیدخت به تخت نشست. از دیگر زنان نام‌آور ایران می‌توان از گردآفرید یكی از پهلوانان شاهنامه و آتوسا دختر كوروش و زن یزدگرد كه به پادشاهی رسید. «موزا» زن فرهاد چهارم و مادر فرهاد پنجم و «رام بهشت» یاد كرد. غیر از آرت میز، سایر زنان ایرانی نیز در امور جنگی فعال بودند. طبق نوشته «دیاكانوف» در جنگی كه بین آستیاگ با لشكریان كوروش درگرفت، پارسیان شكست خوردند. وضع پارسیان چنان یأس‌آور و عقب‌نشینی آنان چنان با بی‌نظمی توأم بود كه زنان از حصار قلعه بیرون آمده جنگاوران را به پیكار ترغیب و تحریض می‌كردند.

«پوستین» نقش زنان پارس را در تحریض مردان به نبرد بهتر آشكار می‌كند: «در آن زمان كه مردان در برگزیدن راه تردید داشتند زنان همانجا برهنه در برابر ایشان ظاهر شدند و پرسیدند آیا می‌خواهید فرار كرده به بطن مادران و زنان خویش بازگردید؟» راوندی در مورد موقعیت زنان ایران قبل از اسلام می‌نویسد:… زنان ایران قبل از حمله اعراب از حقوق و آزادی‌های بیشتر برخوردار بودند. زنان وابسته به طبقه دوم و سوم اجتماع تقریباً در تمام فعالیت‌های اقتصادی دوشادوش مردان كار می‌كردند….

درباره صیغه می‌نویسد: از دیگر روش‌های ضد زن در اسلام مسأله صیغه است. گرچه تمام فرق اسلام صیغه را قبول ندارند (به طور مثال عمر رسماً آن را ممنوع كرد)… صیغه نه تنها عملاً زن را تا حد كالایی قابل خرید و فروش پایین می‌آورد، بلكه به او می‌قبولاند كه این كار، كاری است درست و مورد تأیید خدا….
شاید به جرأت بتوان گفت كه هیچ ایدئولوژی در جهان به اندازه دین اسلام به زنان ظلم نكرده و ضرر نزده باشد. بزرگ‌ترین ظلم هم در این بوده كه نه تنها استعدادهای فكری آنها را نابود و هیچگونه فرصتی به آنها برای ابراز وجود نداده است، بلكه به آنها القا كرده است كه كسی نیستند و وجودشان صرفاً برای بهتر زندگی كردن مردان است.