عجب دنیای غریبی است

قسمت چهارم – شاهرخ احکامی

از اینکه داستان دوستم، مرا به یاد دوران کودکی و خودکشی جانسوز احمد نوجوان انداخت و اینکه پس از سالیان دراز و بالا و پایین رفتن‌های زندگی، هنوز چگونه بعضی از اتفاقات حتی در دورترین ایام در خاطره انسان باقی می‌ماند، در شگفتی و حیرت بودم. به هر روی دوباره از دوستم خواستم که به حرف‌هایش ادامه دهد، چرا که من با اشتیاق خواهان شنیدن باقی داستان آشنای او با زن محبوب و عشق از دست‌رفته‌اش هستم. او گفت آن ‌قدر عجله در تمام شدن قصه پر از غصه‌اش نداشته باشم و بالاخره آغاز و انتهای داستانش را خواهم دانست. پرسیدم مگر چه شده که نمی‌خواهد از آن روزهای پرهیجان و زیبای آغاز آشنایی‌اش بگوید. دوستم آهی کشید و گفت: این روزها حال و احوال زن محبوبش چنان آشفته است که روز و شب برایش نگذاشته و تمام فکر و خیالش متوجه سلامت اوست. پرسیدم مگر چه اتفاق افتاده؟ گفت: از روزی که یکدیگر را پیدا کرده‌ایم، با اینکه هنوز زیاد فرصت دیدار همدیگر را نداشته‌ایم، ولی هر روز و هر لحظه از احوال هم خبر داریم و آنی نیست که به یاد یکدیگر نباشیم. بازهم حرف‌های او را قطع کردم و گفتم مثل اینکه رومئو و ژولیت و یا لیلی و مجنون تازه‌ای پیدا شده. ولی خدا نکند که عاقبت تراژیک و دردناک آنها را داشته باشید.

دوستم از حرف من خوشش نیامد و گفت مثل اینکه داستان زندگی او برای من سرگرمی شده و به احساساتش به دیده تمسخر نگاه می‌کنم و نمی‌توانم درک کنم که در این دنیا، عشق خالصانه هم می‌توان یافت. او باز توضیح داد که آنها حتی اگر هم به یکدیگر دسترسی نداشته باشند، بازهم به اتکای دلبستگی و احساسات‌شان به هم، شاد و پرشور زندگی خواهند کرد. از او پوزش خواستم و گفتم به هیچوجه قصد تمسخر احساسات او را نداشتم و خواهش کردم حرف‌های دلش را ادامه دهد.
و او دوباره شروع کرد:

_ از روز آشنایی دوباره‌مان به خاطر سن و سالی که از ما گذشته، گاه گاه از هم جویای حالات جسمانی‌مان می‌شدیم و هر دو می‌خواهیم بدانیم که سلامت دیگری چگونه است و آیا برای آزمایشات و معاینات پزشکی خود رفته و دستورات پزشکان را انجام می‌دهیم یا نه. در همین احوال‌پرسی‌های صمیمانه، روزی با صدای لرزان و گریان او مواجه شدم که خبر از وضع جسمانی احتمالاً خطرناک دختر می‌داد. با نگرانی از او پرسیدم مگر چه شده؟ گفت که در معاینه پزشکی آن روز به او خبر داده‌اند که در روده‌هایش دو پولیپ بزرگ دیده شده و بایستی با عمل جراحی، قسمتی از روده را بردارند. این یافته جدید پزشکی، او را نگران کرده که شاید شانس زندگی طولانی نداشته باشد و آرزوهای دور و درازش بی‌سرانجام بمانند.
دوستم ادامه داد:

_ من که هیچگونه اطلاعات پزشکی ندارم و همیشه از هرچه پزشک و بیمارستان است فرار می‌کنم، این بار برای آن که او را آرام کنم، سعی کردم با مهربانی دلداری‌اش داده و قانعش کنم که بجای ترس از عاقبت کار، صبر و حوصله داشته باشد تا نتایج قطعی آزمایش‌ها و نمونه‌برداری را دریافت کند. به او اطمینان دادم که با توجه به پیشرفت پزشکی و وسایل جدید درمان، شاید نیازی به بریدن روده‌اش نباشد. گفتم خدا را شکر به خاطر پیشرفت علم و تکنولوژی، این روزها با مراجعه به اینترنت و سایر منابع می‌توان در یک لحظه، آخرین اطلاعات پزشکی و درمانی و بهترین متخصصان را در هر گوشه دنیا یافته و راه‌حل مشکلات را به آسانی پیدا کرد. بنابراین بهتر است، پیش از آنکه کورکورانه دستورات پزشک جراح را گوش کند، در دنیای اینترنت دنبال اطلاعات و راه‌های جدید درمان و حل مشکلش باشد.

او با شنیدن حرف‌های من کمی آرام گرفت و قول داد که همین کار را بکند و تا دریافت جواب‌ آزمایش‌ها، اطلاعاتی درباره بیماری خود و راه‌های گوناگون درمان آن بیابد و با دکتر معالجش درباره آنها صحبت کند.
دوستم از اینکه توانسته بود تا حدی محبوبش را آرام کند، خوشحال بود و گفت راستش خود من چنان خود را باخته‌ بودم که به خاطر نادانی در امور پزشکی، آخر خط را می‌دیدم و گریان از خدای خودم می‌پرسیدم آیا دیگر هیچوقت شانس دیدار او را، حتی برای یک بار دیگر نخواهم داشت؟
دوستم آن شب آرام و قرار نداشت و با وجود اینکه چیزی از پزشکی نمی‌دانست، ساعت‌ها در مقابل کامپیوتر درباره پولیپ و روده بزرگ و کوچک جستجو و مطالعه کرده بود و در نتیجه با ماهیت پولیپ در روده‌ها آشنایی پیدا کرده و آموخته بود که پولیپ، که به فارسی شاید جوانه گوشتی یا نسجی گفته شود، می‌تواند در روده و یا رحم زنان، یا حتی در گلو و تارهای صوتی پیدا شود، و اصولاً پولیپ، لزوماً سرطانی نیستند و چه بسا که هیچ خطری هم نداشته باشند. ولی همان طوری که در مقالات اینترنتی خوانده بود، اگر اندازه پولیپ از حدی بیشتر و یا تعدادش زیاد باشد، باید با جراحی پولیپ و بخشی از عضو صدمه دیده را برید و خارج کرد. امروزه این جراحی بدون باز کردن شکم و از داخل روده و یا به عبارتی از طریق کلونوسکوپی انجام می‌گیرد و بسیار راحت است.
با خنده به دوستم گفتم: جناب به مدرسه نرفته، با خواندن دو سه مقاله در اینترنت، حسابی دکتر شدی. حالا فرداست که روپوش هم بپوشی و ادعای جراح بودن نموده و کشکول جراحی و طبابت دست بگیری و راه بیفتی.

دوستم گفت: باز وسط حرف من دویدی و نگذاشتی داستانم را تا آخر بگویم.
بی‌اعتنا به اعتراض دوستم ادامه دادم، البته می‌دانی که از این ادعاهای توخالی در مملکت ما یعنی ایران، زیاد است و بسیاری از زمامداران و بزرگان مملکت بدون حتی تمام کردن دبیرستان، درجات دکتری و عناوین استادی یدک می‌کشند و متأسفانه امروزه با باز شدن دکان‌هایی به نام دانشگاه در کوچه‌بازارهای انگلستان و جزیره کیش، خود را فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آکسفورد و هاوایی و … قلمداد می‌کنند و از این راه نان می‌خورند و مردم را می‌چاپند.
دوستم ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت چرا از دانشگاه‌های مشابه در آمریکا چیزی نمی‌گویی؟ نه اینکه در آمریکا هم دانشگاه‌های قلابی نیست که با دریافت پول به قیمت‌های مختلف مدرک لیسانس، فوق لیسانس و دکتری می‌دهند و بعضی از این به اصطلاح دکترهای شما حتی در نوشتن کلمات ساده عاجزند.
گفتم حق با توست. اصولاً دنیای غریبی است و مردم در همه جا برایشان القاب و عناوین، حتی اگر قلابی باشد بسیار مهم است.

دوستم گفت:‌ببینم، حافظ و سعدی و فردوسی و ابن‌سینا و یا اینشتین و گالیله و بسیار از بزرگان ادبی و علمی دنیا نظیر استیو جابز و گیتس و … مگر دانشگاهی را تمام کرده و یا درجه پی‌اچ‌دی داشتند که نام‌شان برای ابد در تاریخ ضبط شده است و تأثیر علمی و معنوی‌شان همواره در زندگی انسان خواهد ماند؟
دوستم دوباره ادامه داد و گفت، پس اگر من هم با مراجعه به اینترنت با همه بی‌اطلاعی و نادانی در زمینه پزشکی، فقط به خاطر عشق و علاقه‌ام به یک زن، توانسته‌ام اطلاعات مبسوطی به دست آورم، جای مسخره کردن ندارد. بگذار نتیجه تحقیقات و حرف‌هایم با محبوبم را برایت بگویم.
دوباره از دوستم پوزش خواستم و از او خواهش کردم که دنباله حرف‌هایش را بگیرد.

دوستم گفت:
_ بالاخره آن شب طولانی که به صبح نمی‌رسید، به پایان رسید و من با مجموعه بزرگی از مقالات گوناگون و سرشار از اطلاعات مفید، دقیقه‌شماری می‌کردم که با محبوبم حرف بزنم و از او بخواهم تا هرچه زودتر با پزشک معالجش تماس گرفته و راه چاره را پیدا کند.
آخر با اضطراب و نگرانی از اینکه عکس‌العمل محبوبم چه خواهد بود، او را یافتم و اطلاعاتم را برایش بازگفتم . با خوشحالی فهمیدم که او خود نیز توانسته منابع خوبی برای طرق گوناگون برداشتن پولیپ به دست آورد و به من قول داد که همان روز به دیدار پزشکش برود.
به دوستم گفتم: چه خوب پس تا حدی آرام گرفته‌ای. امیدوارم که درمان بخوبی و آسانی صورت گیرد.
دوستم گفت: آری، او با پزشکش تماس گرفته و قرار است متخصص و جراحی را که می‌تواند از طریق کلونوسکوپی پولیپ‌ها را بیرون آورد، پیدا نماید و این کار را انجام دهد.

حرف‌های ما آن روز به اینجا ختم شد و از اینکه دوستم و محبوبش توانسته بودند راه درستی پیدا کنند، برایشان خوشحال بودم و به انتظار روزی بودم که خبر خوش اتمام عمل جراحی و بهبود محبوب دوستم را به من بدهند.

روزها سپری می‌شد و مدتی بود که از دوستم خبری نداشتم و راستش کمی هم نگران شده بودم و بی آنکه بدانم آن زن کیست و کجا زندگی می‌کند و شرایط زندگی‌اش چیست، به خاطر دوستم به او و سلامتش علاقمند شده بودم و در دلم برایش آرزوی سلامتی می‌کردم. آن زن هر کسی که می‌خواهد باشد، برای من این مهم بود که او در زندگی دوست دیرین من تأثیر گذاشته است و یه جوری حس می‌کردم این زن باید انسانی خاص با ویژگی‌های برجسته‌ای باشد که بتواند پس از قریب پنجاه سال در یک مرد این چنین دگرگونی ایجاد نماید و او را از خود بی‌خود کند. این داستان کمی مرا به یاد داستان شمس و مولانا می‌انداخت و اینکه شمس تبریزی چگونه توانست مرد بزرگوار و والایی چون مولانا را آنقدر دگرگون و از خود ‌بی‌خود سازد که حتی برای مدتی به ترک مریدان و خانه و کاشانه‌اش تن در دهد، داستانی که بیشتر به افسانه نزدیک است تا واقعیت.

با یاد شمس و مولانا، از خدا خواستم که رابطه دوستم و محبوبش بیش از این دچار ناملایمت و درد دوری نگردد و از این پس این دو عزیز بتوانند به آرامی زندگی خود را هر چه که هست ادامه دهند و به قدرت عشق افسانه‌ای و باورنکردنی‌شان یار و پشتیبان هم باشند.

روزها و هفته‌ها گذشت تا آنکه بالاخره تلفن زنگ زد و دوستم با خوشحالی گفت:
_ راستش نمی‌دانم تا کجا درباره ناراحتی و گرفتاری محبوبم برایت گفته بودم. ولی باید بگویم که بالاخره او پزشک مناسبش را پیدا کرد و پس از چند جلسه مشورت، او را برای برداشتن پولیپ‌ها از داخل روده به بیمارستان فرستاد. او به من گفت که روزها و شب‌های سختی را گذرانده و تنها نگرانی‌اش پیش از عمل فرزندانش و من بوده‌ام. او تأکید کرد که در زندگی‌اش فقط به فرزندانش و من فکر می‌کند و به امید دیدن و بودن با ما می‌خواهد زنده بماند و سالیان درازی را که برایش پر از رنج و غم و زحمت و زجر بوده، پشت سر گذاشته و بقیه عمرش را به من و فرزندانش فکر کرده و به یاد خوبی‌ها و صفای ما زندگی را ادامه دهد. محبوبم به من گفت که شبی یکی از فرزندانش به بهانه شام خوردن او را دعوت می‌کند و پس از چند گیلاس مشروب، با گریه و تأثر به مادرش می‌گوید که می‌داند که مادرش به اندازه کافی همه عمرش را مانند شمعی برای آنها سوخته و فداکاری کرده و بیش از اندازه گذشت کرده است، به همین دلیل الان از او می‌خواهد که هرچه زودتر برای برداشتن پولیپ‌ها و حفظ سلامتش اقدام کند. محبوبم گفت آن شب برایش شبی گرانقدر و فراموش نشدنی بود. از اینکه می‌دیده نورچشمش با این همه عشق و محبت به فکر سلامت اوست، فهمیده که در این دنیا تنها نیست و از اینکه در چنین کانون عشق و عاطفه زندگی می‌کند خدایش را سپاسگزار بود.
به دوستم گفتم دوباره به حاشیه رفتی. این‌قدر مرا در انتظار نگذار و برایم بگو نتیجه عمل و درمان چه شد؟

دوستم با خرسندی و شادی گفت که بالاخره محبوبش راهی بیمارستان شد و خوشبختانه پزشک معالجش توانسته بود با موفقیت هر دو پولیپ را برداشته و پس از دو هفته هم خبر داده که پولیپ‌ها سرطانی نبوده و خوش‌خیم بوده‌اند و به محبوبش اطمینان داده بود که می‌تواند سال‌ها با سلامت کامل و شادی به زندگی‌اش ادامه دهد و هر شش ماه یک بار برای معاینات پزشکی به وی مراجعه کند.

دوستم چنان خوشحال بود که برایش حدی نمی‌شد قائل شد. پرسیدم که حالا برنامه‌ات چیست؟
گفت فعلاً برنامه‌ای ندارد و بایستی به محبوبش زمان داد تا از نظر جسمی و روحی استراحت کند و بتدریج به زندگی عادی‌اش بازگردد.
از اینکه دوستم و محبوبش از یک بحران پزشکی بخوبی بیرون آمده بودند و آن زن با سلامت کامل می‌تواند به آینده نگاه کند و بار دیگر به تحقق رویاهایش بیاندیشد، بسیار خوشحال بودم.

روز دیگری که دوستم دوباره با من تماس گرفت از او خواستم تا داستان آشنایی با محبوبش را تکمیل کند:
دوستم با خنده گفت، مثل اینکه کم‌کم خودت را جزیی از این زندگی غیرعادی می‌دانی و می‌خواهی از ریز ریز ماجرا مطلع شوی.
گفتم، راستش این داستان برایم چنان جالب و شنیدنی است که نمی‌خواهم به آسانی از آ‌ن بگذرم. من داستان زندگی آدم‌ها را زیاد شنیده‌ام، اصولاً همیشه برای من آدم‌ها و زندگی و رفتار و کردارشان جذاب‌ترین و سرگرم‌کننده‌ترین مشغولیات بوده. من حتی وقتی برای تعطیلات به مسافرت می‌روم از جاهای‌آرام، کنار ساحل، مزرعه، کوه و دشت گریزان هستم و آناً حوصله‌ام سر می‌رود، ولی برعکس شهرهای شلوغ و مغازه‌های پر از مشتری، کافه‌ها و رستوران‌های شلوغ و پر از سروصدا مرا به سوی خود می‌کشند. به نظر من زیباترین موجوداتی که خدا خلق کرده، انسان‌ها هستند.انسان‌ها به هر رنگ و هر قد و هر پوششی که باشند از کودک و نوجوان تا پیر و کهنسال مرا مجذوب خودشان می‌کنند و برخوردها و رفتارشان مرا سرگرم می‌کند. می‌توانم ساعت‌ها در یک کافه یا بار بنشینم و خودم را با دیدن انسان‌ها سرگرم کنم. بنابراین اگر می‌خواهم داستان تو و محبوبت و سرنوشت‌تان را بدانم از روی فضولی و یا شیطنت و دخالت در زندگی شخصی کسی نیست و از دانستن آن ماجرا هیچ قصد برداشت شخصی ندارم. ولی اگر امروز خسته‌ای و می‌خواهی روز دیگری به قصه‌ات ادامه دهی، آزادی.
دوستم با خوشحالی گفت: نه با کمال میل بقیه داستان را برایت می‌گویم. به خصوص حالا که سلامت و تندرستی محبوبم تضمین شده و هیچگونه نگرانی از بابت او ندارم.

گفتم اگر یادت باشد در روزهای نخستین آشنایی، او سرماخوردگی سختی داشت؟
_ عجب حافظه خوبی داری. بله. هر روز عصر به بهانه احوال‌پرسی از بیمار، با ترس و لرز و خجالت به دیدنش می‌رفتم. می‌ترسیدم که برادر یا پدر و مادرش مرا مورد مؤاخذه قرار دهند و بگویندبه تو چه مربوط است که هر روز حال او را می‌پرسی. اما هر بار که زنگ در خانه آنها را می‌زدم، با نهایت خوشحالی جز خوشرویی و گرمی، عکس‌العمل بدی از آنان نمی‌دیدم. آنها بخوبی می‌دانستند که من فقط برای دیدار دخترشان به آنجا می‌روم و براحتی من و او را تنها می‌گذاشتند و ما ساعاتی را با هم گذرانده و از هر موضوعی بدون احساس خستگی باهم صحبت می‌کردیم. هردو حس می‌کردیم که حرف‌های زیادی باهم داریم.
گاهی محبوبم با شوخ طبعی برایم جوکهای خنده‌داری می‌گفت. بالاخره بهانه مریض بودن او تمام شد. حال و احوال او خوب شده بود و دیگر از التهاب و تب خبری نبود و من خوشحال از اینکه او سلامتش را بازیافته، موقع خداحافظی او را به خدایش سپردم و با شوخی گفتم که یک دختر زیبای یهودی و یک پسر بیکاره مسلمان باهم کاری ندارند و معلوم نیست عاقبت آشنایی‌شان به کجا بیانجامد؟

محبوب من ناگهان از کوره دررفت و آرامش و لبخند همیشگی‌اش به عصبانیتی آتشین و پر از طغیان تبدیل شد و گونه‌هایش که بتازگی از تب و التهاب رهایی یافته بود، دوباره گلگون و سرخ شد و اشکی در گوشه چشمان زیبایش جاری شد. با صدایی پر از خشم و لرزان فریاد زد، اصولاً دین و دیانت یعنی چی؟ مسلمان، یهودی، زردشتی، مسیحی و بهایی یعنی چی؟ مگر نه آنکه دین و ایمان بایستی یک امر شخصی باشد و هر فردی آن جوری که می‌خواهد، سعی کند انسان خوبی باشد. چه بسیار متدینانی در هر مذهب و هر آیین که از هر آدم بی‌دینی بی‌رحم‌تر و سبع‌تر و پست‌تر هستند. پس چه بهتر که باهم دیگر از دین و اختلاف دین و مذهب صحبت نکنیم. روزی که ترا دیدم، اصلاً نمی‌دانستم چه آیینی داری. مگر نه آن که تو دوست برادرم هستی. پس اگر برادرم ترا به دوستی قبول کرده، پس تو باید آدم درستکار و خوبی باشی و گرنه چگونه جرأت می‌کرد که با همه‌ی به اصطلاح اختلاف دینی ترا به پدر و مادرم معرفی کند و با من آشنا سازد. من ترا با مذهب و آیین‌ات نمی‌شناسم. من ترا به عنوان یک جوان خوب، وارسته، درستکار و راستین شناخته‌ام. پس بیا همه‌ی آدم‌ها را دور از مذهب و آیین، و از روی خوبی‌ها و انسانیت‌شان بشناسیم و  قدر بدانیم.

حرف‌های محبوبم و طنین صدای گرمش چنان من را از خود بی‌خود کرد که اختیار از دستم رفت و بدون رودربایستی و ترس در آغوشش گرفتم و در حالی که اشک صورت هردوی‌مان را خیس کرده بود، یکدیگر را غرق بوسه کردیم. احساسات پاک او ضربان قلبم را به‌نهایت رسانده بود. پس از دقایقی هر دو آرام گرفتیم و در جوابش گفتم.من با اینکه اصولاً در محیطی مذهبی به دنیا آمده‌ام و بعضی از نزدیکان و خویشانم از بزرگان دین و سنت هستند و نماز و روزه و حج از الزامات محیط خانواده‌ام می‌باشد، ولی من همیشه از آداب دینی گریزان و اصولاً پایه اعتقادات مذهبی‌ام چنان سست است که به جرأت خود را لامذهب نمی‌خوانم و از اصول دینی، فقط سه اصل گفتار نیک، کردار نیک و افکار نیک را که پایه هر دین و مرامی است و ریشه ایرانی دارند، برایم ارزش و اعتبار دارند و بس.

خوشحال و خندان از اینک مسأله اختلاف دینی ما، اقلاً از نظر او و من مانعی برای ادامه رابطه‌مان نیست بدون هیچ قرار و مداری از هم جدا شدیم و فقط از او پرسیدم که آیا می‌توانم در آینده دوباره او را ببینم.
با خنده و مهربانی دستی به صورت تر و چشمان گریانم کشید و گفت که مگر قرار بود این دیدار نهایی ما باشد؟ البته که می‌خواهم و دوست دارم دوباره ترا ببینم. آن روز با یک حس عجیب و باورنکردنی به پایان رسید و از محبوبم خداحافظی کردم.
ادامه دارد