شاهرخ احکامی – قسمت پنجم
دوستم، شاهپور گفت یکی از روزهایی که طبق قرارمان، با محبوبم تلفنی صحبت میکردم، از او خواستم در گفتگوهایمان هر بار، نه تنها از ماجراهای روزمره همدیگر باخبر شویم، بلکه از داستان دوران جوانی و اتفاقاتی که برایمان افتاده نیز حرف بزنیم. او هم موافقت کرد. از او خواستم از روزی که از هم جدا شدیم و من به مأموریت رفتم، گوشهای را برایم تعریف کند. محبوبم، شهره گفت، پس از آن روزی که تو به قصد مأموریت مرا ترک کردی، حس کردم همه پلهای آرزو و امیدم در پشت سر خراب شده و دیگر امکان دیدن دوباره تو و احتمال همسری با تو برایم از بین رفته است. گریان و دلشکسته به خانه بازگشتم و روزها و شبها حال و حوصله گفتگو با کسی را نداشتم. تهران برایم جهنمی شده بود و تمام کوچه و پس کوچههایی را که باهم و دست در دست یکدیگر طی کرده بودیم، در نظرم ویرانهای بیش نبودند. پدر و مادرم که نگران من بودند و تحمل افسردگی بیش از حد مرا نداشتند، به من پیشنهاد کردند که اگر میخواهم دانشکدهام را تغییر دهم و به شهر دیگری بروم. چند روزی گذشت تا با کمک آنها، توانستم خود را به دانشگاه جندی شاپور در اهواز منتقل کنم. در آن شهر تنها بودم و آبو هوای گرم و شرجی آن برایم و غیرقابل تحمل بود. بنابراین هر روز پس از تمام شدن کلاسهایم، خود را در اطاقم زندانی میکردم و لابلای کتابهایم غرق مطالعه میشدم. بارها به چنان یأس و ناامیدی رسیدم که حس میکردم هیچ رغبتی به ادامه زندگی ندارم. در همان ایام بود که یک بار وقتی برادرم به دیدارم آمد، با پیکر از حال رفته و نیمه جان من روبرو شد. مرا با عجله به بیمارستان رساند و نجاتم میدهد. پس از آن، با نفوذی که برادرم روی من داشت، مرا وادارکرد که به تهران و خانه پدر و مادرم باز گردم.
یادم میآید که مطابق رسوم ایران، که خانواده من هم از آن مصون نبودند، گاه گاه خواستگارهایی به پدر و مادرم مراجعه میکردند و محاسن، ثروت، شغل و موقعیت اجتماعی پسرانشان به رخ آنها میکشیدند و هریک ادعا میکرد که پسرشان قادر است زندگی مرفه و و آسودهای برای من تهیه کند و حتی با وعده رفتن به خارج، بخصوص به اسرائیل یا آمریکا، سعی بر وسوسه بیشتر من داشتند. من از این گونه برخوردها، که هیچ احترامی برای دختر در آن وجود نداشت و به او صرفاً به عنوانی کالایی برای خرید و فروش نگاه میشد، منزجر بودم. اینکه با خانواده دختر سر قباله و جهیزیه و مخارج عروسی چانه بزنند برایم نفرتانگیز بود. و این در حالی بود که خود من هنوز آمادگی یافتن شریک زندگیام را نداشتم، چه برسد به اینکه بخواهم ناگهانی راجع به شروع با یک غریبه فکر کنم و تصمیم بگیرم. ازطرف دیگر، راستش هنوز امیدم از تو کاملاً قطع نشده بود و گاه گاه با آه وحسرت آرزومی کردم که روزهای گذشته بازآید و آن دیدارها تکرارشود وبتوانم دوباره محبوب از دست رفته خود را در آغوش بگیرم.
شاهپور گفت، حرفش را قطع کردم و گفتم تو چطور تصور کردی که من را از دستدادهای و دیگر شانس برگشتی برای ما وجود ندارد. مگر نه اینکه من به تو گفته بودم برای مأموریت میروم و دیر یا زود بازخواهم گشت. من آدرسم را به تو داده بودم. در آن روزها سرویس تلفنی در شهرستانها وجود نداشت. تازه اگر هم بود من ناآشنا با آن محیط نمیتوانستم به جز آدرس محل کارم، امکان تماس دیگری به تو بدهم. من از تو خواسته بودم برایم نامه بنویسی، ولی چه روزها و هفتههایی که به امید دریافت نامهای از تو گذشت و هرگز چیزی نیامد.
شهره گفت تو درست میگویی. من براحتی میتوانستم برایت نامه بنویسم و حتی خیلی آسان قادر بودم به دیدارت بیایم، ولی صد افسوس که نکردم و تا به امروز هم این معما که چرا چنین نکردم برایم حل نشده است. شاهپور در جواب او گفت، مگر نه اینکه با قضا و قدر ویا به عبارتی سرنوشت نمیتوان جنگید. اصلاً شاید سرنوشت ما، از همان ابتدا، این بود که هیچوقت به هم نرسیم. شهره در جواب پوزخند شیطنتآمیزی زده و گفت حالا میبینی که سرنوشت طوری بوده که حالا بعد از پنجاه سال همدیگر را پیدا کنیم و بتوانیم از گذشتهها،اشتباهات و ماجراهای زندگیمان باهم حرف بزنیم.
به او گفتم بهتر است به داستان او برگردیم و به بازگشت دوبارهاش به تهران و داستانهای بعد.
شهره باز آهی کشید و گفت، با هر زحمتی بود با وجود دلسردیها و افسردگیها، در رشته علوم انسانی و ادبیات فارغالتحصیل شدم. تابستان بود و کم کم به یاد آوردم که چند ماهی بیشتر از مأموریت تو نمانده و بزودی باز خواهی گشت و شاید بتوانم دوباره ترا ببینم.
گفتم، آری. برای من هم مایه تعجب بود. چون وقتی از مأموریت برگشتم، به دانشکدهات رفتم و فهمیدم که فارغالتحصیل شدهای. چند نفر از دوستانت را كه بارها با تو دیده بودم، پیدا کردم و از آنها با نگرانی سراغ تو را گرفتم، ولی آنها نیز از تو خبری نداشتند و نمیدانستند که کجایی. یکی از آنها با بیمزگی گفت شاید تو هم مثل بسیاری از یهودیها به اسرائیل رفته باشی، و پرسید که چرا به خانهات زنگ نمیزنم، مگر نه اینکه من دوست برادر تو هستم؟
جوابی به این دوست بیمزهات ندادم. ولی حرفش درست بود. اصلاً چرا من به خانهات تلفن نکردم و یا به بهانه دیدن برادرت به خانهتان نیامدم. واقعاً چرا،نمیدانم. اصلاً انگار زندگیام را به دست قضا و قدر سپرده بودم و از خود اراده یا شعوری نداشتم. آن روزی که تو زنگ زدی، فکر کردم آبها به جوی بازگشته و میتوانیم برای آینده زندگیمان تصمیم بگیریم. اما این تخیلات چندان طول نکشید تا تو با چند کلمه کوتاه و سرد از من خواستی که تنها عکسی را که از تو دارم برایت بیاورم.
انگار که پتکی بر سرم فرود آمده باشد، دنیا جلوی چشمانم سیاه شد و دیگر آن چند ساعت پایان کارم را نمیدانم چگونه گذراندم. فوری به خانه رفتم و عکس زیبایی را که از تو داشتم، و همیشه در مقابل چشمم بود و به من لبخند میزد، از جلوی آیینه برداشتم و بوسهای بر آن زدم و با حسرت و گیجی در جیبم گذاشتم و راهی محل قرار شدم. دوباره راجع به آن شب سیاه حرف زدیم:
شب سرد آخرهای پاییز و اوایل زمستان بود و برفکی بر روی زمین نشسته. در تاریکی ناگهان تو در برابرم ظاهر شدی، ولی برخلاف همیشه که چشمهایت را بر چشمهای من میدوختی، زمین را نگاه میکردی. به آرامی سلامی به هم دادیم و مثل دو غریبه با قدمهایی تند و صدادار مثل سربازانی که رژه میروند، اندکی کنار هم راه رفتیم کردیم. بعد تو گفتی که عجله داری و پدرت منتظر است و باید بروی. بدون هیچ حرف دیگری، عکسها را به هم پس دادیم و به سردی خداحافظی کردیم. هردو بینگاهی به پشت راهی زندگی نامعلوم خود شدیم. هر دوی ما انسانهای نادانی بودیم. اگر یکی از ما شهامت داشت و از دیگری میخواست بجای قدم زدن در خیابان، در جایی بنشینیم و کمی حرف بزنیم، شاید فرصتی به دست میآمد تا مسایل روشن شود. من بعد از آن شب، فکر میکردم که تو ازدواج کردهای یا قصد ازدواج داری و من حق ندارم باعث برهم زدن زندگیات شوم.
در اینجا شهره هم با من همصدا شد و از سادهلوحی هردومان که مانع حرف زدن درباره فتنهانگیزی آن زن شد، اظهار تأسف کرد و در ادامه گفت: دچار
چنان افسردگی و تنهایی بودم که حدی نداشت. اما نمیدانم چرا بازهم به یاد حرفهای تو میافتادم که همیشه میگفتی بهتراست رشته یا حرفهای را دنبال کنم که به خاطر اقلیت مذهبی بودن در محیط ایران، لطمهای به آینده حرفهایام وارد نکند. بنابراین پس از مدتی معلمی و تدریس خصوصی، تصمیم گرفتم به دانشکده معماری بروم تا بتوانم بعدها مستقل و آزاد کار کنم. من از کودکی به نقاشی و معماری علاقه زیادی داشتم. یادم میآید که در سفرهای خانوادگی به شهرهای مختلف ایران، همیشه ساختمانهای زیبای مساجد و اماکن مذهبی مسلمانان که دارای کاشیکاریهای بینظیری است، مرا مسحور و مجذوب خود میکردند. از دیدن ساختمانهای تاریخی در اصفهان و شیراز، یزد و کاشان و همدان بسیار هیجانزده میشدم. به عنوان یکی یهودی ایرانی، آرامگاه ملکه استر و دیگر مقبرههای باستانی متعلق به یهودیان حس غرور مرا برمیانگیخت و علاقهام را به رشته معماری تحریک میکرد.
پرسیدم، پس کی ازدواج کرده و با کی؟
شهره آهی کشید و گفت مدتها طول کشید. چند نفری سرراهم قرار گرفتند ولی حس میکردم آمادگی ندارم تا اینکه بالاخره با جوانی که پدر و مادرم با خانوادهاش دوستی داشتند، آشنا شدم. شرط اول من با او این بود که باید تحصیلاتم را تمام کنم. اتفاقاً او هم هنوز تحصیلات عالیهاش را تمام نکرده بود. پس از مدتها مراوده،مکالمه و نامه نویسی عهد ازدواج را بستیم. مشکل من از همان روز اول پایبندی مذهبی اوبود. این در حالی بود که گرچه پدر و مادر من هم افراد مذهبی بودند و مرا تا هفده سالگی به کنیسا و محافل مذهبی میفرستادند، ولی رفته رفته از دین و انجام مراسم مذهبی طفره رفته بودم.
پرسیدم، تو که دارای افکار لیبرالی بودی و از رسومات فراری، چطور به دام یک متعصب مذهبی افتادی؟
پاسخ داد که دیگر عرصه بر او تنگ شده بود و راهی وجود نداشته جز قبول نظر خانواده. به گفته پدر و مادرش پسر از خانوادهای نجیب و خوب بود و سن
و سال من هم داشت از حد متعارف میگذشت ، چیزی که برای یک دختر در آن زمان خوب نبود. آن آزادی که مردان در دنیای مردانه داشتند، زنها به خصوص زنان و دخترانی که در خانوادههای با ریشههای عمیق دینی بزرگ شده، وجود نداشت و باید تسلیم روزگار میشد.
شهره گفت: راستش ابتدا هیچوقت تصور نمیکردم که اعتقادات دینی شریک آینده زندگیام آنقدر متعصبانه و غیرقابل انعطاف باشد.بالاخره تن به این ازدواج دادم و زندگی شروع شد. وقتی تحصیلات هر دوی ما تمام شد، همزمان بود با دوران شکوفایی ایران از بابت درآمد کلانی که از فروش نفت نصیب کشور میشد. دولت جوانان را برای تحصیل در خارج از کشور تشویق میکرد. ما هم هردو در امتحانات اعزام دانشجو شرکت کردیم و عازم اروپا شدیم.
پرسیدم، هنوز بچهدار نشده بودید؟
با لبخندی گفت: خیلی زود میخواهی که به آخر ماجرا برسی. جواب «خیر» است. کوله و بار سفر را بستیم و به فرانسه رفتیم. من که عاشق هنر رنسانس و معماری فرانسه بودم، برای دریافت مدرکی دیگر در هنرهای زیبا در دانشگاه ثبت نام کردم. و همسرم نیز که در رشته خود میخواست دکترا بگیرد سخت به آموختن پرداخت. آن روزها ایران چنان در حال پیشرفت و تحول بود که همه ما، محصلین اعزامی، دوست داشتیم هرچه زودتر درسمان تمام شود و به ایران برگردیم.
بار دیگر حرف او را قطع کردم و گفتم: تعجب میکنم. چون من همیشه فکر میکردم یهودیان با تعصبی که نسبت به اسرائیل دارند، خواهان رفتن به اسرائیل یا آمریکا باشند که اکثر یهودیان مهاجر به آنجا میرفتند.
شهره با عصبانیت گفت: اشتباه تو و سایرین این است که به یک نکته توجه نمیکنید. ما یهودیان سابقه بیش از ۲۵۰۰ سال زندگی در ایران داریم. ایران وطن ماست و ما زادگاه و وطن خود را دوست داریم. اسرائیل مکان مقدس و مهمی برای یهودیان است، ولی خانه و کاشانه ما در ایران بوده و هست. بنابراین از هر جهت خودمان را مدیون میدانستیم که پس از اخذ مدارک عالی به ایران برگردیم.
از او پوزش خواستم و یادآور شدم که ما حدود پنجاه سال از هم دور بودهایم و از دوری و جدایی بسیار رنج کشیدهایم. حالا دیگر وقت آن نیست که یکدیگر را برنجانیم. از او خواستم داستانش را ادامه دهد.
اما شهره، بجای ادامه داستان، با لحن معترضی گفت که او به اندازه کافی حرف زده وحالا نوبت من است که از آن مأموریت کذایی و ماجراهای بعد از آن را برایش بگویم. تسلیم خواست او شروع کردم.
در آن یک سالی که به مأموریت رفته بودم، همانطوری که قبلا هم برایت گفتهام، مأموریت خوبی نبود، با اینکه من همیشه در کار آدم دقیقی بودم و روسایم مرا دوست داشتند. در آن مأموریت آدمی بسیار خردهگیر، بهانهجو و تندخو شده بودم. تمایل به دوستی و رفاقت با هیچکس را نداشتم. اکثر اوقات تنها بودم. بارها رئیس اداره مرا سرزنش کرد. حتی تهدید به توبیخ شدم. ولی من از هیچ چیز واهمهای نداشتم و حتی ته دلم خواهان اخراج و بازگشت به تهران بودم. چرا که فکر میکردم، میتوانم تو را دوباره ببینم. حالا چرا بجای اینکه مستقیم بیایم دم خانهات، شروع کردم مثل یک کارآگاه دنبال تو گشتن، نمیدانم. فکر میکردم با کس دیگری ازدواج کردهای چرا که پدر و مادرت با ازدواج تو با یک مسلمان موافق نبودند. این افکار برایم گران میآمد و مرا بسیار رنج میداد. آرزو میکردم کاش برنگشته بودم، ولی دیر شده بود و چارهای جز سوختن و ساختن نداشتم. چند ماهی از بی خبری جانکاه از تو میگذشت که آن تلفن و آن دیدار دردناک و آن شب سرد و تاریک….
بعد از آن برخلاف گذشته داوطلب مأموریت به نقا ط دورافتاده شدم. میخواستم به یکی از نقاط محروم کشور برای کمک به سازندگی و بهبود زندگی کشاورزان بروم.رئیسم متعجب شد و با کنایه گفت که امیدوار است مانند بار پیش نباشم. به او گفتم که وظیفه خود را خوب میدانم و وجداناً درست کار خواهم کرد. بیچاره رئیسم نمیدانست که دنبال آن هستم به هر شکلی شده خود را از تهران دور کنم. رفتم و با علاقه زیاد مشغول کار شدم. بین مردم منطقه و روستاییان محبوبیت خاصی پیدا کردم و چندین تشویق نامه گرفتم. روزی استاندار بیخبر برای بازید به کارگاه و بخشهای عمرانی آمد و با تمجید زیاد از من خواست که برای به عهده گرفتن وظایف مهمتر به مرکز بروم. به تهران برگشتم. کار و زندگی به روال عادی خود بازمیگشت. کم کم تصمیم گرفتم ازدواج کنم. میدانی که بالا رفتن از نردبان ترقی در ایران راحت نبود، ولی من در این موارد مشکلی نداشتم.
زندگی یکنواخت و آسودهای داشتم. صاحب چند پسر و دختر شدم و با برداشتن موانع از پیش پا، تمام همّوغم خو درا با همه فراز و نشیبها صرف رفاه خانوادهام کردم.
من هم در آن سالها بارها برای گذراندن دورههایی به کشورهای مختلف رفتم و چند سالی هم با همسر و فرزندانم در خارج از ایران زندگی کردم دو تا از بچههای ما هم خارج از ایران به دنیا آمدند. یادت هست در زمان پهلوی تفاوتهای مذهبی خیلی محسوس نبود و هرچند که نمیتوانستی وزیر و وکیل بشوی، ولی اگر لیاقت و توانایی نشان میدادی، میتوانستی در ردههای پایینتر کار کنی و زندگی مرفهی هم داشته باشی.در نتیجه من از اینکه اقلیت مذهبی بودم، نگرانی نداشتم.
شهره پرسید: مگر سُنیها هم اقلیت مذهبی به حساب میآمدند؟ فکر میکردم مسلمان مسلمان است، چه سنی، چه شیعه.
گفتم: نه خانوم. تو فکر میکنی فقط شما یهودیان، بهاییها، زرتشتیها و مسیحیها اقلیت مذهبی بودید و تحت فشار و تبعیض؟
… بگذریم. الان من بازنشستهام و خوشبختانه توانستهام بار خود را خوب ببندم و زندگی آسودهای داشته باشم.
فکر میکردم حرفهای گذشته به آخر رسیده، ولی وقتی از او پرسیدم که بعد از بازگشت به ایران چه شد،ناگهان بغض گلویش را گرفت و گفت: در بازگشت به ایران، با مسأله تفاوت مذهبی برای کار در دانشگاه روبرو شدم. منی که تا آن موقع خود را ایرانی میدانستم و با عشق به ایران، به وطنم بازگشته بودم، ناگهان یهودی بودن شد مانع کار در دانشگاه. البته بعد از مدتها دوندگی و سفارش مقامات بالا، به هر دوی ما مشروط بر اینکه در کلاس تبلیغات مذهبی نکنیم، اجازه کار در دانشگاه داده شد. علت هم، ترس خود دولت از نیروهای مذهبی بود که در سالهای پیش از انقلاب در حال رشد و نمو بودند.
اولین فرزندم در ایران به دنیا آمد.تولد او زندگی مرا بسیار عوض کرد. پیش از آن، من با تمرکز روی کار و تحصیل، مشکلات و اختلافات زناشویی خود را پس میزدم. و حالا با آمدن کودکم، تمام نیرویم را برای بزرگ کردن او گذاشتم.
شهره در ادامه گفت، زمانی که استاد دانشگاه بوده، برایش فرصتی برای کار آزاد فراهم میشود با درآمد بیشتر، ولی او به خاطر علاقه به تدریس و عشق به فرزندش و تربیت او آن را قبول نمیکند.
او گفت: نزدیک انقلاب بود و خیابانها هر روز صحنه درگیری تظاهرکنندهها با مأمورین و سربازان دولتی بود. کارتر به ایران آمد و در یک ضیافت شاهانه، ایران را اقیانوس آرامش و امنیت خواند. ولی چند ماهی نگذشت که تظاهرات اوج گرفت و حضور نظامیان در خیابانها آشکارتر شد. در صحبت با همکاران در دانشگاه، عدهای معتقد بودند تا زمانی که آمریکا پشتیبان شاه است، آب و از آب تکان نخواهد خورد؛ همه این جریانات به خاطر نفت است؛ و روزی که شاه قرارداد نفت را امضا کند همه چیز آرام خواهد شد.
از او خواستم داستان زندگی خود را ادامه دهد.اما آثار خستگی را در صدای او احساس میکردم. تک سرفههایی هم میکرد که باعث نگرانی من بود. پرسیدم چرا اینقدر سرفه میکنی، سرماخوردهای یا ناراحتی ریوی داری؟
شهره که معلوم بود نمیخواهد جواب دهد، با شوخی گفت،مگر من دکترم. و ادعا کرد که آلرژی دارد.
از او پوزش خواستم و گفتم داستان پنجاه ساله را که نمیشود زود تمام کرد. من علاقمندم تمام جزییات زندگیاش را بدانم.
شهره ادامه داد که در آن روزهای ناآرام، بسیاری از همکیشان آنها و سایر اقلیتهای مذهبی تصمیم به ترک ایران گرفتند. بسیاری از فامیل او هم راهی اسرائیل و آمریکا شده بودند و آنها را هم به همین کار تشویق میکردند. اما شهره و همسرش نمیخواستند از ایران بروند. تا اینکه روزی رئیس دانشگاه که مردی وارسته و مهربان بود به او میگوید گزارشهای خیلی بدی درباره او و همسرش دادهاند و دیگر صلا ح نیست آنها در دانشگاه کار کنند و بهتر است ایران را ترک کنند.
او گفت: وقتی موضوع را با خانواده در میان گذاشتم از ما خواستند مدتی در شهری دورافتاده پنهان شویم تا وسایل خروج از یکی مرزهای ایران را برایمان فراهم کنند. یادم میآید که شتابزده، وسایل خانهمان را جمع و جور کردم و شبانه با رانندهای ناشناس به همدان، منزل یکی از همکیشان خود رفتیم. آدمهای خوبی به نظر میآمدند ولی بسیار مادی بودند. اول فکر میکردیم که از روی انسانیت و همدردی به کمک ما آمدهاند، ولی با گذشت زمان مادیگری و حسابگریشان نمایانتر میشد.
گفتم: اما صاحبخانه شما هم برای کمک به شما جان خود را به خطر انداخته بود و اگر پولی میخواست حقش بود.
شهره گفت: من مخالف دادن پول بابت مخارج و کرایهمان نبودم، ولی او هر روز به بهانهای از ما پول میخواست….
بالاخره کسی که قرار بود ما را از ایران خارج کند، شبی حدود ساعت ۱۲ آمد و با هیجان و اضطراب زیاد از ما خواست وسایلمان را جمع کنیم و آماده شویم. وقتی فرزندم را برای فرار آماده میکردم، او از اینکه دوستان خود را که فرزندان صاحب خانه بودند از دست میداد بسیار ناراحت بود و گریه میکرد. در ایامی که ما در آن خانه مخفی بودیم، تمام پنجرهها را بسته بودیم که مبادا صدای ما به بیرون درز کند و تنها تفریح بچهها بازی با اسباب بازیهای اندکی بود که داشتیم. گریه آن شب او مرا نگران کرد که نکند صدای او باعث آمدن ماموران شود….
بالاخره در آن ظلمات و تاریکی شب بار خود را بستیم و آرام آرام سوار خودرو قاچاقچی انسانها شدیم. هنوز نمیدانستیم که از کدام مرز عبور خواهیم کرد. سکوت وحشتآوری حاکم بود وهیچکس جرأت حرف زدن نداشت.
احساس میکردم شهره بسیار خسته است. صدایش کم کم آرامتر شد و سرفههایش خفیفتر….
ادامه دارد