معرفی چند کتاب: فرهنگ ابجدی الفبایی (عربی فارسی), سمندر ، سیمرغ, ای اهورایی دیار پاک من, تجربه‌ای ایرانی آمریکایی

فرهنگ ابجدی الفبایی (عربی فارسی) – ترجمه کامل المنجدالابجدی – مترجم: رضا مهیار – انتشارات اسلامی، تهران

از محقق و نویسنده گرامی آقای رضا مهیار تا کنون چندین مقاله در «میراث ایران» به چاپ رسیده است. آقای مهیار تا کنون به غیر از فرهنگ ابجدی الفبایی، ۳۲ کتاب دیگر ترجمه و تألیف داشته‌اند.
لغت‌نامه فرهنگ ابجدی دارای بیش از هشتادهزار واژه و اصطلاح و تعبیر و ضرب‌المثل عربی است که به زبان فارسی امروزی ترجمه شده است. به گفته آقای رضا مهیار، پس از زبان عربی، زبان فارسی که از زبان‌های باستانی و زنده‌ی دنیاست و در مقام زبان دوم جهان اسلام است، هم اکنون حدود چهارده قرن است که با زبان عربی آمیخته شده و تعداد بسیاری از واژه‌های عربی واصطلاحات این زبان را به خود پذیرفته است که تفکیک آنها از زبان فارسی نه تنها امری است دشوار و بلکه در مواردی مقدور نمی‌باشد. از این رو می‌بینم که برگزیده‌ترین نویسندگان فارسی چه در گذشته و چه در حال حاضر آنهایند که به زبان و قواعد عربی وارد بوده و می‌باشند.
نویسندگان و مترجمان ایرانی از قرون اولیه‌ی [آغاز] اسلام بیش از حد تصور برای بازماندگان خود آثار ادبی و میراث فرهنگی به یادگار سپرده‌اند و مبتکر نثر فنی در زبان عربی می‌باشند. همچنین شاعران ایرانی عرب زبان نهضتی در شعر عربی ایجاد کردند و بر محتوای ادبیات زبان عربی افزودند که درکتاب‌‌های تاریخ ادبیات عربی منعکس است. سپس شاعران و سرایندگان فارسی زبان آثار جاویدان خود را آمیخته با واژه‌های عربی آورده‌اند که بدون دانستن زبان عربی پی بردن به آنها مقدور نخواهد بود. و نیز تاریخ ایران اسلامی نشان می‌دهد که صدها کلیم، نابغه، فیلسوف، مفسر، فقیه و پزشک ایرانی آثار علمی خود را به زبان‌های عربی و فارسی نوشته‌اند و دارای واژه‌ها و اصطلاحات عربی نیز می‌باشد که بدون دانستن زبان عربی پی بردن به آنها میسر نخواهد بود.
آقای مهیار در پیش گفتار می‌نویسند که طی سال‌ها تدریس در دانشگاه‌ها و دانشکده‌های متعددی در ایران، همواره در برابر این پرسش دانشجویان که برای شناخت واژه‌ها و اصطلاحات جدید عربی از چه لغت‌نامه‌ای استفاده کنند، پاسخ قاطعی نداشتم که بتواند نظر آنها راتأمین نماید. از این رو در پی فرصتی بودم تا در حد توانایی خود یکی از فرهنگ‌نامه‌های نوین و معاصر زبان عربی را به فارسی برگردانم. این امر موقعی میسر شد که به نسخه‌ای از فرهنگ‌نامه‌ی المنجدالابجدی از انتشارات دارالمشرق بیروت چاپ سال ۱۹۸۲ میلادی دست یافتم و آن را برای ترجمه به زبان فارسی مناسب دیدم.
این کتاب حاصل نه (۹) سال فعالیت علمی استاد رضا مهیار است و «میراث ایران» با دیده‌ای پر قدر به این کار پرزحمت و از سر عشق استاد مهیار می‌نگرد.

سمندر ، سیمرغ
دکتر گیتی نوذری
ناشر انستیتو پژوهش ایران، ۴۰۳۰-۷۳۵-۳۱۰
دکتر گیتی نوذری فارغ‌التحصیل دانشکده داروسازی دانشگاه تهران و متخصص ایمیونولوژی و استادیار سابق دانشکده پزشکی تهران می‌باشد. دکتر نوذری که دارای مقالات متعددی در زمینه بیماری‌های مولکولی و هموگلوبین‌های غیرطبیعی می‌باشد، تحصیلات خود را در این رشته در دانشگاه کمبریج انگلستان تکمیل کرده است. دکتر گیتی نوذری در آمریکا به عنوان پژوهش‌گر علمی در بخش‌های ژنتیک، مولوکولار، کمیستری، خون‌شناسی و پیوند مغز استخوان در مرکز پژوهشی سرطان «سیتی اوف هوپ» کار کرده است. به گفته ناشر، نویسنده در این کتاب پیش‌بینی جالبی در زمینه‌ی «شبیه‌سازی انسان» به منظورهای خیر وشر در دنیای نه چندان دور آینده نموده است.
نویسنده کتاب در پیش نوشتاری می‌نویسد: … خواجه ابوسعید ابوالخیر در تعریف عارف گفته است: عارف کسی است که آنچه در سر دارد بنهد و آنچه در کف دارد بدهد و آنچه بر او آید نجهد. فکر کردم دو نکته نخست علمی و میسر است، ولی سومی بسیار سخت وشاید غیرممکن باشد. در این حالت واکنش موجود زنده چه می‌شود؟ چه قدر مراقبه و تسلط بر مغز و اعصاب لازم است که از این پدیده فیزیولوژیک جلوگیری کند؟ نظرم بشدت جلب شده بود.
… کار پژوهش در علم را به جوان‌ها سپردم و بعد از بازنشستگی زودرسم، فرصتی برای سیر و سلوک در دنیای عرفان و فلسفه و شعر یافتم. برای سهیم کردن دیگران در این پرواز، جرأت نوشتن کتابی در این باره نیافتم…
در این داستان در حد توانایی خود کوشیده‌ام که خوبی‌ها و بدی‌ها را دو روی سکه نشان داده، شما را با دید و قضاوتی متفاوت آشنا کنم.
… سمندر، موجودی است که در آتش نمی‌سوزد. ماده‌ای از خود ترشح می‌کند که ضد آتش و به گفته‌ای موجودی است افسانه‌ای که در آتش می‌میرد و باز زنده می‌شود. قهرمان داستان ما، با آتش عشقی که در دل دارد، سمندروار و بدون ترس خود را به میان آتش می‌افکند و به آرزویش که یگانگی با آتش درونی است (مهر) می‌رسد.
سیمرغ، به شیوه فریدالدین عطار، حقیقت کامله جهان است که مرغان خواستار او پس از طی مراحل سلوک و گذشتن از عقبات و گریوهای مهلک کوه قاف، خود را به او می‌رسانند. فقط سی پرنده تحمل این راه سخت و دراز را آورده به این توفیق دست یافتند. آنها عکس خود را در تالابی می‌بینند و درمی‌یابند که سی عدد هستند و سیمرغ کسی جز خودشان نیست، خویش را در او فانی می‌بینند در حقیقت، عارفان او را کامل‌ترین وجود و منبع فیض و سرچشمه هستی تصور کرده‌اند.
این مرغ و افسانه او اصلاً آریایی است، عارفان ایران، تمام هم خود را صرف شناسایی او می‌کنند و پس از طی مراحل سلوک و گذشتن از راه‌های سخت و صعب‌العبور که راه تزکیه نفس است، خود را به این مرغ بی‌نهایت می‌رسانند و چون قطره‌ای که در پهنای دریا محو شود،در اقیانوس عنایات او محو و فانی می‌گردند….
بزرگ‌ترین اشکالی که پیش پای محققین اروپایی است یک نوع خودخواهی و خویشتن‌پرستی است که در هر عملی آن را وارد کرده‌اند. چون اروپاییان وارث تمدن رم و یونان بوده‌اند، در همه جا کوشیده‌اند اثر پای یونان و رم را پیدا کنند و منشا و سرچشمه همه چیز را در تمدن یونان و رم و اسکندریه بدانند. این توجیه برای آنچه در تمدن اروپایی پیدا شده درست است، اما باید در نظر داشت که تمدن‌های شرق، بخصوص چین و هندوستان و ایران بر تمدن‌های یونان و رم و اسکندریه پیشی داشته است.
… کار بزرگ انسان دستیابی به هستی پنهانی است که در ما کار می‌کند و انجام این کار برای ما سرگردانی دارد. سخت است….
من ترفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بی دام و بی‌گیرنده‌ای، اندر قفس خیزیده‌ام
زیرا قفس با دوستان، بهتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ام
… برای این که انسان چشمش باز شود، باید در تضادها زندگی کند و سختی بکشد تا رشد نماید. ولی پروردگار نزدیک‌تر از ورید است….
آرتمیس در نامه دومش به حسام که به بهانه دیدار پدرش به دمشق رفته بود می‌نویسد:…. پیش من نیستی، اما همه جا از وجود تو پر است، در سکوت خانه من صدای تو هست. در شب‌های تنهایی من، یاد تو پر است. صبح زود در هوای لطیف باران شسته‌اش بوی نفس تو هست….
مولانای محبوب‌مان می‌فرماید:
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل‌بسته سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سوی
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم.
…. روزی از روزهایی که از نزدیک «اورینتال سنتر» می‌گذشت، فکر کرد که سری به منشی حسام بزند و حال او را از منشی بپرسد. منشی حسام به گرمی او را پذیرفت و از گرفتاری کاری حسام و شرکت پدرش گفت و بعد اضافه کرد که خبر ازدواج او برای همگی در اداره تعجب‌آور بوده است….
ازدواج؟
بله دیگر ازدواج اجباری با دخترعمو به دستور پدرش.
…. برای آن که حسام از طریق اینترنت پیدایش نکند، اسمش را در آمریکا خلاصه کرده به آرت تبدیل کرد که برای آمریکایی هم آسان‌تر باشد؛ موهای زیبایش را پسرانه کوتاه کرد. در هیچ سایت کامپیوتری اسم و عکس و اطلاع نگذاشت. پسرش به دنیا آمد. او را امید نام نهاد. دکترایش را در آمریکا گرفت و همانجا مشغول کار شد…
این داستان بسیار جذاب و خواندنی، با سرگذشت غم‌انگیز قهرمانان داستان: حسام، آرتمیس (آرت) و فرزندشان امید در روزی که محاکمه آرتمیس به جرم خرابکاری، مسافرت به افغانستان و همکاری با القاعده به پایان رسیده بود، و آرتمیس به همراه محافظ به سمت زندان به حرکت درآمده بود،،،، در میان قیل و قال حاضران، تیری کمانه‌کشان به سوی آرتمیس نشانه رفت… قاتل او کسی جز پسرش امید، در حالی که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت نبود… گزارش‌های خبری حکایت از آن داشت که امید تحت تأثیر افکار اسلامی‌های تندرو خانواده افغانی جدیدش یک مسلمان قشری شده بود و ننگ مادری گناهکار را (از نظر او) با خون مادر و اشک خود شسته بود…

ای اهورایی دیار پاک من
مجموعه اشعار دکتر محمود رضاییان
انتشارات صبح ایران
دکتر محمود رضاییان، جراح، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار چهره‌آشنایی است که مبتکر برداشتن حروف عربی از الفبای فارسی می‌باشد. دکتر رضاییان یک ایرانی موفق و دلسوز ایران و ایرانیان است. مجموعه اشعار وی شامل ۶۰ شعر و مقالاتی با عناوین درد از کجاست؟، علت عقب‌ماندگی کشور ما در دو واژه، و دولت پارلمانی در ایران بر مبنای دو مجلس ملی و مجلس کشوری….
در شعر «ای اهورایی دیار پاک من» می‌گوید:
ای اهورایی دیار پاک من    ای بهشت آرزو،‌ای خاک من،
ای سرآغاز تمدن در جهان    مبداء آزادی آزادگان
و در پایان این شعر می‌گوید:
… در کجایی نازنین!‌ای هموطن    نازنین‌ای هموطن،‌ای مرد و زن؟
همتی، تا کی چنین دست روی دست؟
پیش از آن کز دست رود کشور ز دست
بر رهایی باید از ما، همتی    تا بگیرد سر به خارج دولتی

در شعر «بر تو ای ایران پاک من درود» می‌گوید:
از همین آوارگی با قلب ریش    با همه درماندگی در کار خیش (خویش)
با دلی افسرده، جانی پر ز درد    با رخی کز هجر یاران گشته زرد
با دو دست بسته و بشکسته پای    با صدای خسته و وامانده نای
و در پایان این شعر می‌گوید:
بر تو ای از پشت زرتشت بزرگ    ای ز نسل کوروش، آن مرد سترگ
ای که هستی از نژاد آریا        دودمان بابک، آرش، مازیار
عید نوروزت مبارک باد و شاد    تاقیامت نام تو هم زنده باد

در شعر «معنی عشق چیست»:
بگفتا معنی عشق در جهان چیست؟    گفتم عشق اساس زندگانی است
بگفتا این اساسش در کجاهاست؟    بگفتم این جهان با عشق بر پاست
….    کمال عشق انسان رستگاری است
فداکاری به سختی پایداری است    خوشا آنان که دارند یار همراه
ز عشق پیمانه‌شان پر شد همه گاه    از آن خوش‌تر که دارند عشق انسان
و بالاتر از آن هم عشق ایران

در «درودی بر ایرانیان برون» می‌گوید:
درودی ز ایرانیان برون        به ایران و ایرانیان در درون
درودی به پاکی پروردگار    منزه‌نر از شبنم نوبهار…
….
همه روزتان روز نوروز باد    و نوروزتان شاد و پیروز و باد
و پیوندمان با شما برقرار    و ایران‌مان تا ابد پایدار
خدایا من این جشن نوروز را    کهن رسم فرخنده پیروز را
که آیین پاک نیاکان ماست    نشانی ز فرخنده ایران ماست
به نام تو آغازم این روز را    بهمن روز پیروز نوروز را
که آغاز هر نوبهاران بود
که تجدید عهد تن و جان بود

دکتر رضاییان و در ادبیات پایانی می‌گوید:
به ایران ما، کشوری چون بهشت،    خدایا بده بهترین سرنوشت
که در آن دوباره شود مستقر    اساسی ز داد و ز علم و هنر
و ایرانیان جملگی سربلند    به گفتار و کردار و هم نیک پند
به پایان رسان دور آوارگی    مده بیش از این درد و بیچارگی
ز دست بدان کشور آزاد کن    به دیدار ایران دلم شاد کن

و بالاخره در شعر «زندگی؟» می‌خوانیم:
زندگی ماند به رود پر ز آب    با نمایی دلفریب و خوب و ناب
کس نمی‌داند که آغازش کجاست    یا کجا این زندگی را انتهاست
همچو رودی هست دایم در شتاب    تا رساند خود به دریا نهر آب
….
پس تو‌ ای انسان خوب و مهربان    تا که هستی زنده اندر این جهان
مهربانی کن به انسان هر زمان    هم به رفتار و روش هم با زبان

تجربه‌ای ایرانی آمریکایی
سعید قهرمانی
انتشارات هرمس، تهران، ۶۷۴-۷۹۵-۸۸
برای سخنرانی به واشنگتن رفته بودم که در میان حاضران به دیدار همکلاس و دوست دیرینه‌ام دکتر عبدالله شمس پیرزاده نایل شدم. در پایان جلسه, کتاب «تجربه‌ای ایرانی آمریکایی» را، که دکتر سعید قهرمانی به دکتر شمس پیرزاده و همسرش خانم لی‌لی قهرمانی هدیه کرده است، برای بررسی در «میراث ایران» به من داد. به دکتر پیرزاده گفتم سالیان پیش که رئیس انجمن فرهنگی و انساندوستی ایرانیان نیوجرسی بودم، دکتر سعید قهرمانی، استاد ریاضیات را جهت سخنرانی درباره حافظ و فروغ به نیوجرسی دعوت کردم. دانش و تسلط ایشان بر ادبیات ایران مورد شگفتی همه حاضران قرار گرفت.
کتاب تجربه‌ای ایرانی‌ـــ آمریکایی، شامل پیشگفتار و هفده داستان خواندنی می‌باشد. در پیشگفتار می‌خوانیم:‌در آمریکا کتاب‌های زیادی در مورد زندگی در ایران در دو قرن اخیر نوشته شده و می‌شود.بعضی خاطرات دوران زندگی خویش را در ایران می‌نویسند و برخی رویدادهای تاریخی و اجتماعی زمان خویش یا روزگاران پدر و مادر یا اجدادشان را در قالب داستان یا نوشته‌ای تاریخی به رشته تحریر درمی‌آورند…. اما کمتر کسی به زندگی ایرانی‌های مقیم خارج پرداخته است. بی‌شک در بین میلیون‌ها ایرانی که در خارج از ایران زندگی می‌کنند برای بعضی از آنها در مهاجرت اتفاقات جالب توجهی رخ داده است و برخی نیز در خارج زندگی‌های نادر، غیرعادی، دشوار، عجیب و غریب، مهیج و پرشور، استثنایی یا متفکرانه‌ای را تجربه کرده‌اند. اما، تا آنجا که اطلاع دارم، درباره زندگی و تجربیات این گروه که در هجرت به سرمی‌برد، چندان که باید و شاید مطلبی منتشر نشده است…
هیچ یک از رویدادها در داستان‌های این کتاب تخیلی نیست وتمام ماجراهای کتاب به طور کامل به وقوع پیوسته‌اند و من سعی کرده‌ام آنها را به دقت تاریخ‌نگاران حرفه‌ای بنویسم.
در داستان «شپشک خورده شراب» می‌نویسد: تجسم کنید اولین دیدار یک بومی شهرندیده یا یک روستایی ساده‌لوح را از یک شهر پیشرفته و مدرن. چنین شخصی چون از آداب و رسوم و فرهنگ شهری بکلی بی‌خبر است….داستان جالبی است از آشنایی، برخورد، دوستی، دعوا و جدایی بین بهروز و اسماعیل و ماجرای خودکشی نابفرجام اسماعیل در دریا و بالاخره در آخر داستان می‌خوانیم که … بهروز هیچ برخوردی با کتی (دختر ایرانی‌ی که در کلتک درس می‌خواند وبا او آشنا شده بود)، نداشت. تا بستان سال بعد بهروز به ایران رفت، ازدواج کرد و با همسرش به لس آنجلس بازگشت. ماشینی خرید و روزی در حال رانندگی در خیابانی که در طرف راست آن ردیفی ازدرختان سرسبز و خرم و بلند مانند دیواری بین خیابان و پیاده‌رو حائل بود، با سرعت که می‌گذشت در یک آن چشمش به مردی افتاد که با زنی در پشت درخت‌ها قدم می‌زد. ابتدا بی‌توجه از آنجا رد شد. اما کمی بعد به نظرش رسید که آن مرد اسماعیل بود که داشت با زنی خرامان گام برمی‌داشت. از روی کنجکاوی فوراً دور صد و هشتاد درجه‌ای زد، قدری راند، باز دوری زد و خود را به پشت آن مرد و زن رسانید. گوشه‌ای پارک کرد و بدقت از لابلای درخت‌ها به آنها نگریست. نه تنها مطمئن شد که آن مرد خود اسماعیل بود، بلکه با کمال تعجب متوجه شد که زن جوانی که با او قدم می‌زد و به او دل داده و از او قلوه می‌گرفت، کسی نبود جز شخص کتی خانم جابری. اسماعیل در حالی که به موهای آشفته سیاه کتی چنگ انداخته بود با او عاشقانه قدم می‌زد. گویی پوست سر کتی را نرم و ملایم ماساژ می‌داد.
بهروز صحنه را بدون آن که کسی متوجه اوشود، ترک کرد. ساعتی بعد به دیدار زاهد رفت.او هرگز از زاهد در مورد اسماعیل نمی‌پرسید. اما می‌دانست که زاهد حرف را به اسماعیل می‌کشاند وخبرهای جدید را برای او تعریف می‌کند. چنین شد. آن روز وقتی زاهد خبر ازدواج اسماعیل و کتی را با آب و تاب برای بهروز تعریف کرد، بی‌اختیار لبخندی شاد بر چهره بهروز نقش بست. اما درست یک سال بعد هنگامی که زاهد خبر درگذشت کتی را در یک تصادف رانندگی در پاریس به اطلاع بچه‌های کلتک رسانید، اشک از چشمان بهروز جاری گشت. دیری از آن واقعه جانگداز نگذشت که اسماعیل بکلی ناپدید شد و دیگر هیچ کس از او خبری نیافت.
… در داستان «یادی و حسرتی» می‌خوانیم:
… سمندر بعضی وقت‌ها در حطیه‌هایی که اصلاً در آنها مطالعه نداشت عقایدی ابراز می‌کرد که نشانگر فهم و شعور و الای او بود و همین نازک‌بینی‌ها و هوشمندی‌ها بود که باعث می‌شد فرامرز از کاستی‌های او چشم پوشی کند. او یک بار به فرامرز گفت که وقتی بازی مارلون براندو را در فیلم می‌بیند چنان مسحور نقش او می‌گردد که کاملاً فراموش می‌کند هنرپیشه‌ای مشغول اجرای نقش است. براندو همیشه خود شخصیت داستان می‌شود نه کسی که آن را ایفا می‌کند. سمندر ادامه داد که برای مثال وقتی او فیلم زنده‌باد زاپاتا را دیده بود، نمی‌توانست بگوید که آیا براندو نقش قهرمان بزرگ مکزیکی، زاپاتا را ایفا نموده یا زاپاتا نقش براندو در فیلم را زندگی کرده بود… فرامرز در سینما مطالعات زیادی داشت، در آن رشته خبره بود و فیلم‌شناس به حساب می‌آمد. بازی مارلون براندو، نابغه بزرگ سینما را «حد بازیگری» می‌دانست و خود براندو را مهمترین «اتفاق» در تاریخ سینما و با این سابقه از چنین اظهارنظری از یک تماشاگری که اهل فن نبود، شگفت‌زده شد ودر واقع چنین تیزبینی‌هایی بود که باعث زیادت علاقه و توجه فرامرز به سمندر می‌شد….
در «کودتا در انجمن فرهنگی» نویسنده با اینکه نام بسیاری از شخصیت‌های داستان را عوض کرده ولی براحتی می‌توان آن شخصیت‌ها و انسان‌های خوب و بد داستان را تشخیص داد… دکتر سعید عطارد می‌گفت که مأموریت او در زندگی آن است که به دوستانش هنگام پیروزی با موفقیت‌ها بزرگ یادآوری کند که آنها کسی نیستند جز موجوداتی خاکی و فناپذیر.
سعید برای رفیقان خود یک الگوی نجابت و تواضع بود. و قتی در فروردین سال ۱۳۷۹ شمسی در یک تصادف رانندگی بی‌تقصیر کشته شد، در ختم او در مسجد جای سوزن انداختن نبود. دوستان مسیحی و یهودی سعید نیز با مسلمانان عزاداری کردند. یکی از یهودیان گفت که فقط انسان وارسته و آزاده و فرهیخته‌ای چون سعید می‌توانست جمعی یهودی را در روز شنبه به رانندگی بکشاند و آنها را به مسجد مسلمانان بیاورد.
… در کودتا در انجمن فرهنگی خوب است از دو شخصیتی که تا حدی با آنها آشنایی دارم، مختصری از آنچه در کتاب آمده است برای تان بازخوانی کنم:
… دکتر شمس الدین عرفانی که در آن موقع سال‌های آخر چل چلی را سپری می‌کرد و هنوز پیری دوره جوانی و جوانی دوره پیری را شروع نکرده بود، مردی بود بسیار آراسته و خوش لباس و تمیز و مرتب، کوتاه قد، اما بلندپرواز با صورت گرد و مو‌های سیاه وعینکی که از پشت شیشه‌های شفاف آن چشمان درشت و کنجاو و میشی رنگ او هویدا می‌شود. در رفتار او منش بی‌اعتنایی به مال و منال چشمگیر است وشاید این معنویت بدان سبب می‌باشد که آن نیک‌پی، نژاد از دو عارف نامی دارد. یکی عارف بزرگ نایین، قطب الاقطاب، حاج عبدالوهاب عبدالقیوم، مشهور به «پیر نایین» و دیگری، ساج و‌هاج، حاج محمد حسین کوزه کنانی از عرفای تبریز… دکتر شمس الدین عرفانی که نامش به سبب جدش شمس‌العرفا گزیده شده بود، با این پیشینه تاریخی ، سرشار است از خصوصیاتی خاص که از فرهنگ بارور ایران و به خصوص نایین به ارث برده است…
دکتر حسن رفیع که اندامی بسیار ریز دارد، شخصی است به غایت مهربان و بسیار بلندپرواز، او که جراح پلاستیک است خود را مصحح اشتباهات طبیعت می‌داند و به شعر و ادبیات فارسی وفلسفه علاقه‌ای عاشقانه دارد و در خانه بسیار مجلل خویش که آن را «پرسپولیس» می‌نامد، انواع کلکسیون‌ها را از تلفن تا دوربین، صفحه و نوار موسیقی تا چکس‌واره و گرامافون نگهداری می‌کند…
در پایان «ای کاش غصه خسته می‌شد» می‌خوانیم: … وقتی هواپیما غران اوج می‌گرفت، قیافه ملیحه سی سال پیش از آن در نظر بابک مجسم شد که در فضایی مه‌آلود، در امتداد جاده‌ای بی‌انتها، دست در دست یک مرد هندی از او دور می‌شد. آن گاه در حالی که قطره‌های اشک از زیر شیشه‌های عینک بابک بر گونه‌هایش روان بود به خود گفت،‌ای کاش،‌ای کاش غصه‌ها از دستم خسته می‌شدند و غم از دل من می‌برید. بعد در حالی که چشمانش را بست با خود زمزمه کرد که: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد… برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید. اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود…»