عجب دنیای غریبی است

قسمت هشتم ــ شاهرخ احکامی

روز دیگر که شاهپور زنگ زد، سؤالی را که بارها می‌خواستم از او بپرسم، ولی داستان‌های شنیدنی و شگفت‌انگیزش که برایم سخت جذاب بود، مانع از آن می‌شد، از او پرسیدم. دلم می‌خواهد بدانم چگونه شهره بعد از پنجاه سال توانسته بود تو را پیدا کند. آن روز شاهپور داستانش را با پاسخ به سؤال من این طور آغاز کرد: اتفاقاً خود من هم جویای این نکته بودم و یک بار در لابلای داستان‌های غم‌انگیز شهره، از او پرسیدم که چطور مرا دوباره پیدا کرد. شهره گفت: امروز باید از اینترنت و وسایل ارتباط جمعی سپاسگزار بود که پاسخ هر سؤالی را بسیار سهل و آسان کرده است. یافتن کسی، که زمانی آن همه دوستش داشتم بعد از پنجاه سال بی‌خبری از سرنوشت او، بسیار اتفاقی بود. بریا خودم هم باور کردنش دشوار بود که می‌دیدم گم‌شده‌ام ناگهان پیدا شده است. انگار جریانی از زیر انگشتانم سرچشمه گرفته بود و پیش می‌آمد.هر تصویری را که می‌خواستم، در صفحه مقابل خود می‌دیدم و به همان راحتی با حرکت یک سرانگشت می‌توانستم آن را نزدیک و در دسترس خود حفظ کنم و یا محو و نابود کنم. پرسیدم: منظورت چیه؟ حرف‌هایت برایم مفهوم نیست. شهره پوزخندی زد و گفت: پنجاه سال پیش هم، آدمی بی‌حوصله و عجول بودی و گاهی به من فرصت تمام کردن کلامم را نمی‌دادی.

از او پوزش خواستم و گفتم که عجله‌ام را ببخش! برای آن است که خیلی دوست دارم داستان پیدا کردنم را به تفصیل بشنوم. شهره گفت در یکی از شب‌های زمستان آن سال، نوه بزرگش به او تلفنی می‌گوید که باید مقاله‌ای درباره فرهنگ و آداب و رسوم یک کشور خارجی بنویسد و در مدرسه برای همکلاسی‌هایش بخواند. نوه‌اش گفته بود که او علاقمند است که راجع به ایران بنویسد و از مادربزرگش که شهره باشد خواهش کرده بود که در این مورد به او کمک کند. شهره با خوشحالی این تقاضای نوه‌اش را قبول کرده و او را تشویق می‌کند که انتخاب بسیار خوبی کرده است و در این ایام که نظرات منفی در باره ایران در سطح جهانی بسیار رایج است، بسیار بجاست که نوه او و دوستانش راجع به فرهنگ و تاریخ ایران بدانند. از شهره پرسیدم، مگر نوه‌ها و فرزندانت با تو و خانواده یک‌جازندگی نمی‌کنید؟ شهره آهی کشید و گفت، پس از انقلاب خانواده ما هم مثل میلیون‌ها ایرانی دیگر، از هم پاشید و هر نفرمان به یک گوشه دنیا پرت شدیم. گفتم یاد آن ایام به خیر که خانواده‌ها همه در یک شهر و محله زندگی می‌کردند و بزرگ خانواده‌ای وجود داشت و هسته مرکزی بود برای جمع شدن افراد خانواده و استحکام روابط خانوادگی.
شهره گفت: درست می‌‌گویی. یادم می‌آید وقتی که ایران بودیم، پدر و مادربزرگ‌مان یکی دو کوچه از ما فاصله داشتند و ما تابستان‌ها همه پسرها و دختر‌های خاله، عمو، دایی و عمه بعدازظهرها و روزهای تعطیل جمع می‌شدیم و باهم عالمی داشتیم.
گفتم بهتراست حسرت گذشته را نخوریم و به داستان خود برگردیم. بگو…
شهره گفت: گاهی بد نیست به عقب برگردیم و مقایسه‌های عاطفی برای من بسیار جالب و ارزنده است.
و داستان پیدا کردن مرا این طور ادامه داد: آن شب با علاقه زیادی شروع به جستجو در اینترنت کردم و هر بار عناوین و لغات و موضوعات متفاوتی را برای جستجو استفاده می‌کردم، منابع زیادی برای سوژه‌‌ای که می‌توانست برای نوه‌ام مفید باشد، پیدا می‌کردم. در میان آن منابع ناگهان مقاله‌ای پیدا کردم که اسم نویسنده‌اش برایم بسیار آشنا آمد. اسم نویسنده، اسم تو بود! با دیدن آن اسم انگار شراره‌ای در جانم افتاد. بی‌اراده از روی صندلی بلند شدم و اطاق مطالعه را ترک کردم. خوشبختانه در آن لحظه در خانه تنها بودم و کسی نبود که متوجه این حرکت غیرمترقبه من بشود.
در اطراف خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. با خودم حرف‌هایی می‌زدم که مفهوم زیای نداشت. بار دیگر بعد از سال‌ها احساس گیجی و سرگشتگی می‌کردم ونمی‌توانستم از راه رفتن بازبمانم. احساس کنجکاوی شدیدی بر من غلبه کرده بود. تصمیم گرفتم به اطاق مطالعه‌ام برگردم. اما در این حال شگفت‌زده از خود می‌پرسیدم، مگر نه آنکه شاهپور نویسنده نبود و در رشته تاریخ و ادبیات تحصیلاتی نداشت. پس چگونه ناگهان مؤلف چند کتاب و صاحب چنین مقالاتی در اینترنت شده است؟ به هر حال، دوباره، سایتی‌ را که آن نوشتار و اسم تو را در آن دیده بودم، باز کردم.
صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و با خود در مبارزه بودم که این حالات من چه معنایی دارد و من که دیگر جوان نیستم و باید بتوانم با خونسردی به جستجویم برای کمک به نوه‌ام ادامه بدهم و این کنجکاوی و کشش غیرمنتظره را کنترل کنم. به نظرم ساعت‌ها طول کشید تا توانستم در میان هیجان و التهاب درونی به یک نقطه شادی‌بخش برسم.
پرسیدم بعد چه شد؟
شهره گفت: دوباره میان حرف‌هایم دویدی. رشته کلام از دستم بیرون می‌رود. صدای تو و جذابیت آن در گوش من تمرکز مرا به هم می‌ریزد ونمی‌توانم خاطراتم را به طور منظم به یاد بیاورم.

در اینجا حرف شاهپور را قطع کردم و گفتم که شهره درباره تو و پنجاه سال پیش تو درست می‌گوید. من هم یادم است که در دبستان و دبیرستان هم تو با آن که شاگرد نخبه‌ای بودی، اما در انشا و ادبیات و درس‌های تاریخ و جغرافیا، زیاد کوشا نبودی و همه علاقه‌ات در یاضیات بود و در این زمینه بسیار بااستعداد بودی.
شاهپور گفت هردوی شما درست می‌گویید. اگر یادت باشد در آن دوران، همه باید یا دکتر می‌شدند و یا مهندس. اگر به رشته دیگری علاقه داشتی، خیال می‌کردند که درس‌هایت‌ را خوب بلد نیستی و نمی‌توانی در رشته‌های فنی یا پزشکی قبول شوی. بنابراین برای اثبات اینکه می‌توانم مهندس خوبی بشوم همه وقتم را در حل مسایل هندسه و جبر و مثلثات می‌گذراندم.
به شاهپور گفتم که بهتر است که بقیه داستان شهره را نقل کنی که او درباره پیدا کردن تو چه گفت.
شاهپور آهی کشید و گفت، شهره آرام آرام داستانش را ادامه داد: به یاد دارم که احساس آرامشی به من دست داد وقتی متوجه شدم «تو زنده‌ای و وجود داری. چنان احساس عمیقی بود که رنگ زندگی را در ذهنم تغییر داد. وقتی به زندگی پرتلاطم من نگاه کنی، متوجه می‌شوی که در مراحل مختلف و تحت شرایط متفاوت بارها، به تحول فکری رسیده‌ام که حاصل آن تغییر در دیدگاه من به زندگی و انسان‌ها بوده است. این بار رنگ زندگی برای «من فردی» تغییر کرد و طعم آن شادی درونی فقط برای من بود و من می‌دانستم که «او» وجود دارد و زنده است.
اینکه آن شب را چگونه گذراندم و بیان افکار درونی‌ام در آن ساعات برایم امکان پذیر نیست، چون همان طور که برایت گفته‌ام مهارتم دراستفاده از لغات برای بیان افکار و احساساتم خوب نیست. به هر حال به یاد دارم که خاطرات پنجاه سال پیش بی‌اراده در ذهنم نقش می‌بست…. به یاد می‌آوردم که سال‌ها و سال‌ها ناکامی عشق عمیقم را به تو به حساب سرنوشت می‌گذاشتم ولی هرگز نقش شخصی خودم را انکار نمی‌کردم.
حرف شهره را قطع کردم و گفتم: انصاف نیست در این ماجرای دردناک، خودت را مقصر و گناهکار بدانی. اگر هم تقصیری بوده، باید هر دوی ما مورد سرزنش قرار بگیریم.
شهره به من امکان ادامه حرفم را نداد و گفت: نه نه، چنین حرفی نزن و خودت را مسؤول آن اشتباه ندان!
گفتم: عزیزم، آرام بگیر.به نظر من، هر دوی ما جوان بودیم؛ تو دختر ۱۷-۱۸ ساله و من جوانی ۲۲-۲۳ ساله، هردو کم تجربه، ساده و دهن بین که به آسانی گول یک دسیسه و نیرنگ را خوردیم و کار به این ناکامی کشید. اگر در آن دیدار کوتاه آن شب فراموش نشدنی و غم‌انگیز پاییزی که ورقه‌ای برف نازک روی زمین را گرفته بود، یکی از ما دو نفر لب به سخن می‌گشود و از دیگری می‌خواست در کافه و یا رستورانی بنشینیم و علت پس دادن عکس‌ها را بدانیم، شاید این جدایی پیش نمی‌آمد.

به شاهپور گفتم: مثل اینکه دراین باره قبلاً خرف زدیم و اگر هم که نه، بهتر است در یک روز دیگر در آن باره صحبت کنیم و امروز را به داستان شهره و پیدا کردن خودت اختصاص بده.
شاهپور قبول کرد و داستان را از زبان شهره این طور ادامه داد:
یک نکته بسیار جالب که دوست دارم بدانی، این است که در طول این سال‌ها، هر گاه که خاطرات گذشته به ذهنم می‌رسید، هرگز احساس خشم و کینه‌ای نسبت به تو نداشتم.
مسیر وقایع را مرور می‌کردم که به طور طبیعی منجر به این جدایی ابدی گردید. پذیرفته بودم که ما هیچ قرار و تعهدی برای زندگی مشترک نگذاشته بودیم. آن لحظات پاک و بی‌آلایش که باهم بودیم برای من مفهومی افسانه‌ای داشت و وقایع بعدی واقعیات زندگی بودند که من می‌بایستی می‌پذیرفتم.
بگذریم. ببخش که مسیر داستان تغییر کرد. گفتنی‌ها بسیار زیاد است. به هر حال آن شب گذشت و روز بعد سعی کردم طبق معمول مشغول برنامه‌های عادی زندگی‌ام شوم ولی می‌دانستم که در زندگی پرمسؤولیت من فضای روشن و شادی پیدا شده است. کیفیت آن نامشخص بود و رابطه مستقیمی به زندگی من نداشت، ولی می‌دانستم آن انسانی که مورد ستایش من بود و آفریننده تلاش‌های من برای تغییر رشته تحصیلی و زنده ماندن بود، «زنده» است.
دوباره می‌گویم، رنگ زندگی تغییر کرده بود. از آن شب تاریخی زمستان ماه‌ها گذشت. در طول این مدت چندین بار کنجکاوی و شیفتگی غیرقابل کنترل بر من غلبه می‌کرد که بیشتر راجع به تو بدانم. این جستجوها منجر به یک شناسایی دوباره می‌شد. هر مطلبی که راجع به تو در اینترنت می‌خواندم، احساس تحسین و خوشحالی‌ام را بیشتر می‌کرد. کشف می‌کردم که مسیر زندگی‌ات،افکارت، موفقیت‌های شغلی‌ات، موقعیت‌های فرهنگی‌ات همه در مسیری است که عمیقاً قبول دارم و احترام می‌گذارم.
باید اعتراف کنم آنچه که مربوط به زندگی اطرافیانت بود توجهم را جلب نمی‌کرد. بخصوص در ماه‌های اول، چون چنان غرق در بیشتر شناختن تو بودم که فقط و فقط یک انگیزه روزم را به شب و شبم را به صبح می‌رساند، آن هم تو بودی و بس.
دوباره باید بگویم قدرت بیانم در آن حدی نیست که بتوانم دقیقاً درایت آن کشش و جاذبه عجیبی که نسبت به نوشته‌ها، افکار و مسیر فکریت در آن ماه‌ها در خود داشتم را برایت توضیح بدهم. دقیقاً نمی‌دانم از چه مرحله‌ای این انگیزه خواستن شدید در ذهنم رشد کرد که می‌خواستم «تو بدانی» نتیجه آن تشویق‌ها، راهنمایی‌ها و علاقه تو به پیشرفت من در حرفه و تحصیل به هدر نرفته و نتیجه داده است. آن جرقه‌هایی را که تو در ذهن من نسبت به انتخاب حرفه و تحصیل زدی، راهنمای موفقیت‌های شغلی‌ام شده بود. می‌خواستم بدانی که شناخت تو از من درست بوده است.
حالا در نظر بگیر این خواست شدید چه کلنجار درونی در من ایجاد کرده بود. از یک طرف شناسایی بیشتر تو از طریق نوشته‌هایت مرا بیشتر هیجان زده می‌کرد، از طرف دیگر سال‌هاست که من حصاری به دور زندگی خصوصی‌ام کشیده‌ام و برای حفظ امنیت خود و فرزندانم مسایل شخصی و خصوصی‌ام را با هیچکس در میان نمی‌گذارم و اجازه نمی‌دهم آدم‌های جدیدی در ین حصار وارد گردند. می‌دانم که این روش درستی نیست، ولی حوادث و وقایع زندگی گاهی باعث ترس‌هایی در وجود انسان می‌شوند که نتیجه‌اش پذیرفتن محدودیت‌های نامطلوب و محافظه‌کارانه برای خودش است.
به هر حال این جدل‌های ذهنی در زندگی روزمره‌ام ادامه داشت و گاهی خوشحال بودم که هفته‌ها می‌گذشت و من توانسته بودم مسیر افکارم را مهار کنم. چندین بار چند خطی نوشتم و با صراحت و صداقت علت واقعی تمایلم به نوشتن را توضیح دادم و خودم را متقاعد کردم که فرستادن آن به تو، هیچ مشکلی برای من پیش نخواهد آورد. آن احساس اعتقاد عمیق که پنجاه سال پیش نسبت به تو داشتم دوباره زنده شده بود… ولی با همه این تصورات و نتیجه گیری‌ها، آن نامه را نفرستادم.
هنوز هم نمی‌توانم دقیقاً بهت بگویم که چطور شد که آن شب تابستانی توانستم برایت چند خطی بفرستم. چطور شد که به طور طبیعی شهامتم بر ترس‌ها و تردیدها غلبه کرد. شاید چند اتفاق ساده در اطرافم مثل روز تولد پسر اولم، و برگشتن برادربزرگم با خانواده‌ به ایران زمینه مساعدی برای رشد عواطف شخصی‌ام را فراهم کرده بودند.
علاوه برآن، به طور منطقی به نقطه‌ای رسیدم که برایم روشن شد در آن مرحله زندگی مثل هر انسان آزاده دیگری من هم حق دارم نظریاتم را راجع به نوشته‌هایت، کتاب‌هایت و کارهای فرهنگی‌ات ابراز کنم. به خودم حق دادم که به عنوان یک فرد علاقمند که آثار بسیاری از بزرگان و نویسندگان را خوانده و تعقیب کرده، نوشته‌های ترا هم در همان حد تعقیب کنم. به خود حق دادم که بتوانم نظرم را راجع به نوشته‌هایت بیان کنم.
بار دیگر میان حرفش دویدم و گفتم، من خودم را لایق این همه تعریف و تمجید نمی‌دانم و هیچ فکر نمی‌کردم که نوشته‌هایم تا این اندازه در خواننده تأثیر بگذارد. بیشتر نوشته‌های من واقعه‌نویسی و حکایت از گذشته‌های تاریخی و درخشان ایران است و گاهی مطالب آن شاید خسته‌کننده و دشوار باشد. شاید انگیزه‌های دیگری، نوشته‌های مرا برایت آنقدر جالب و خواندنی کرده بود.
شهره گفت: بهتر است تعارف را کنار بگذاری. من بدون رودربایستی باید بگویم که خوانندگان کتاب‌‌هایت به تو و نوشته‌هایت بسیار احترام می‌گذارند و من هیچگونه غلوی در گفته‌هایم نکرده‌ام.
از شهره عذر خواستم و گفتم حتماً انگیزه دیگری هم سبب فرستادن آن نامه کوتاه بوده است.
شهره لبخندی زد و گفت: در تیزهوشی تو هیچ شکی نداشتم. بگذار تا بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم. بلی می‌دانستم که انگیزه ام از تماس گرفتن با تو، تنها ابراز این مطلب نیست. این فقط قسمتی از آن ‌است و قسمت دیگرش تمایل شدید من بود به اینکه تو بدانی راهنمایی‌‌هایت به کجا کشیده شده و اینکه من در طول این پنجاه سال، قلباً سپاسگزار تو بوده‌ام.
به این نتیجه رسیدم که باید به تو این امکان را بدهم که راجع به من بیشتر بدانی و من باید به تو به اندازه کافی اطلاعات بدهم تا بتوانی تصمیم بگیری که به نامه من جواب بدهی یا نه. تصمیم گرفتم که نتیجه‌اش هرچه باشد بپذیرم و به احساس خود اعتماد کنم که تو انسانی هستی با هوش و ذکاوت بالا، افکار سالم و متعادل که توانسته‌ای اصول و مبانی زندگی‌ات را تعیین کنی بدون اینکه امکان رشد فکری‌ات را مسدود کنی.
جالب است با وجود این که امکان شناخت شخصی تو بعد از آشنایی اول برایم وجود نداشت، ولی با خواندن نوشته‌هایت احساس کردم ترا بسیار می‌شناسم و مطمئنم که این تماس هرگز باعث صدمه‌ای به من و خانواده ام نخواهد بود. به هر حال آن چند خط را برایت فرستادم و اطاق مطالعه را ترک کردم که به خودم بگویم که منتظر جوابی نیستم! خود را به سرعت مشغول مسایل دیگری کردم. با تردیدهایم دوباره برخورد کردم.
احتیاج شدیدی داشتم که با یکی از دوستانم حرف بزنم و بفهمم که کار بدی نکرده‌ام. یکی یکی افراد را در ذهنم آوردم و رد کردم، خواهر بزرگم که به صداقت و درایتش اطمینان داشتم ، به خاطرم آمد. احتیاج داشتم از زبان او بشنوم که من و کاری را که کرده‌ام سرزنش نمی‌کند. هنوز هم نمی‌دانم چطور آن شب را گذراندم بدون آن که با کسی در این باره صحبت کنم.
افکارم به دهه‌های گذشته و وقایع پرماجرای مختلف زندگی‌ام کشیده می‌شد.جاها و زمان‌هایی را که در آنها به یاد تو بوده‌ام به یاد می‌آوردم. جاهایی را که در طول سفر به کشورهای مختلف، در آن جا چشمانم در جستجوی مردی بود که به تو شباهت داشته باشد به این امید که بالاخره روزی در یک نقطه‌ای از دنیا دوباره ببینمت.
در آن ایام در کنار این امید شیرین، در عین حال نگران بودم که نکند تو هم یکی از هدف‌های رژیم ایران بوده‌ای و بلایی سرت آمده باشد و این جستجوی بی‌اراده من بی‌حاصل هرگز نتیجه‌ای ندهد…. اما، حالا با این واقعیت روبرو بودم که تو زنده‌ای و زندگی من چهره شادتری دارد. به خودم قبولاندم که تو چه جواب دهی و چه جواب ندهی، هیچکدام تأثیری در این حس و حال من نداشته باشد. من مسیر زندگی عادی‌ام را می‌رفتم در حالی که احساسم نسبت به تو را، به تمامی، همیشه در خفا نگه می‌داشته‌ام….
شهره نفس عمیقی کشید. خستگی از صدایش معلوم بود. در حالی که بااحساسی خاص وهیجان حرف می‌زد، گاه چند قطره اشک از گوشه چشمانش سرازیر می‌شد. کم کم با صدایی‌ارام تر که به زحمت شنیده می‌شد، گفت:
– مرا ببخش، خیلی حرف زدم. می‌دانم تو شنونده خوبی هستی، ولی قول بده هر وقت که خسته می‌شوی به من هشدار بدهی. درست است که ما حرف‌های زیادی برای هم داریم و فرصت خیلی کم، ولی شیرینی زمان حال و بازیافت دوباره آن رابطه پاک و پر احساس هم برایمان اهمیت دارد.
دوست دارم در فرصت بعدی راجع به تحولات طبیعی‌ای که بعد از تماس اول در رابطه‌مان به وجود آمد حرف بزنیم. برای من این تحولات پدیده شگفت‌انگیزی بود که اگر در داستان‌ها می‌خواندم، تصورش برایم ممکن نبود… بهتر است امروز از هم خداحافظی کنیم و در وعده‌های بعد، درباره آنچه که پس از فرستادن آن نامه برای هر دوی‌مان پیش آمد صحبت کنیم.
من در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، از پیشنهاد شهره استقبال کردم و سعی کردم که شهره متوجه گریه بی‌اختیار من نگردد.. با عجله خداحافظی کردم ….ادامه دارد