عجب دنیای غریبی است

قسمت نهم – شاهرخ احکامی

پس از شنیدن داستان شهره، به شاهپور یادآوری کردم که داستان دریافت نامه و پاسخ او را به من گفته بودی. حالا بهتراست اگر آمادگی‌اش را داری، ماجرای زندگی شهره در پاکستان و چگونگی رفتن به کشور دیگر را برایم بگویی. شاهپور پوزخندی زد و گفت عجب حافظه‌ای داری. جالب اینکه حالا انگار خودت هم بخشی از این ماجرا شده‌ای و همه جزییات را به خاطر می‌سپاری. فوری گفتم چگونه می‌توانم این قصه پرغصه را از ذهنم دور کنم و سرنوشت دردناک این جدایی و دوری را فراموش کنم. خب، حالا ماجرای فرار شهره را شروع کن. شاهپور پاسخ داد که چند ماهی از وقتی که شهره داستان اقامت خود و خانواده اش را در کراچی به من گفته گذشته و بایستی کمی فکر کنم تا چیزی را ناگفته نگذارم. بله شهره می‌گفت:

– با سختی زیاد توانستیم از آن هتل کثیفی که اول در آن بودیم به هتلی تمیزتر منتقل شویم و بیماری فرزندم و آبستنی‌ام، نگرانی و ندانستن آنکه چه زمانی قادر خواهیم بود خودمان را از این شهر و شلوغی به اروپا یا آمریکا برسانیم، روز به روز روحیه مرا خراب‌تر می‌کرد. روزها با امید زیادی به طرف سفارت آمریکا می‌رفتیم. همسرم پذیرشی برای تدریس در یکی از ایالت‌های آمریکا در دست داشت، ولی متأسفانه به خاطر گروگانگیری، درهای سفارت آمریکا به روی ایرانیان بسته بود و به هیچوجه ما را به داخل سفارت راه نمی‌دادند… یکی دو بار خواستم با نامه‌ای به مسؤولان سفارت پیغام بدهم که من یک زن یهودی هستم و همسرم یک فرد بهایی وهر دوی ما از نظر جمهوری اسلامی مرتد و تردشده هستیم و جایی در ایران نداشته و نخواهیم داشت. ولی متأسفانه، چنان نام ایران و ایرانی مخدوش شده بود که هیچ شانسی برای اینکه بتوانیم با یک فرد مسؤول سفارت آمریکا صحبت کنیم وجود نداشت. نکته جالب دیگر این بود که شنیده بودم ،سال‌های گذشته ایرانی‌ها چه عزت و احترامی در پاکستان داشتند و به آنها «صاحب» می‌گفتند. اما دراین روزها رفتار مردم کوچه وبازار با ما بسیار توهین‌آمیز و حقارت‌بار بود و تمسخر مردم ما را بیشتر از هر چیزی آزار می‌داد و دقیقه شماری می‌کردیم که زودتر مشکلات برطرف و از این وضع اسف‌انگیز خلاص شویم…. بالاخره پس از شکست و ناامیدی زیاد و اینکه هیچ شانسی برای دریافت ویزای آمریکا نداشتیم، یک روز به سفارت انگلستان رفتیم و از آنها درخواست ویزا کردیم. این بار هم مسؤول سفارت پس از چند روز سر دواندن، مدارک ما را پذیرفت و به ما تأکید کرد که کارمان چند ماهی طول خواهد کشید تا جواب از لندن برسد. بازهم ملتمسانه به کنسول انگستان خاطرنشان کردم که فرزندم مریض است و خودم هم آبستن هستم. بانهایت خونسردی گفت که بهتر است از یک کشور دیگر درخواست ویزای اقامت بگیریم تااینکه جواب ما از طرف دولت انگلستان برسد و رفتن ما به کشور دیگری هیچ مشکلی برای گرفتن ویزای انگلستان به وجود نمی‌آورد… ولی بعدها فهمیدیم که این آقای کنسول می‌خواست سر ما کلاه بگذارد و محترمانه ما را رد کند….

بنا برتوصیه آن مرد انگلیسی، یکی ازخویشاوندان همسرم برای‌مان دعوت‌نامه‌ای از اتریش فرستاد و ما با آن دعوت‌نامه به سفارت اتریش رفتیم و خوشبختانه پس از چند روز به ما ویزا دادند و ما بعد از قریب به هشتاد روز زندگی سخت و پر دغدغه رهسپار وین شدیم و به محض ورود به اتریش، مثل اینکه تمام درها برایمان باز شده بود. و فکر می‌کردیم حالا برای دریافت ویزای انگلستان مشکلی نخواهیم داشت. اما پس از چند هفته دریافتیم که مسؤول سفارت انگلیس در کراچی به ما دروغ گفته بود. چون وقتی در کشوری باشیم که خطری ما را تهدید نکند، دیگر دلیلی برای رفتن به انگلیس وجود ندارد. بنابراین درخواست ویزای ما رد شد و ما هم به این نتیجه رسیدیم حالا که نه پایی برای رفتن به آمریکا داریم و نه جایی برای انگلستان برایمان پیدا خواهد شد،بهتراست که برای آینده‌مان، حتی شده برای مدتی کوتاه ،در وین دست و پایی کنیم. با کمک قوم و خویش همسرم، آپارتمانی اجاره کردیم و برای آموزش زبان آلمانی به کلاس رفتیم و پسرمان را نیز در کودکستانی نام‌نویسی کردیم.

کم کم به هفته‌های آخر آبستنی‌ام نزدیک می‌شدم و تنگی جا و مشکلات روزمره، خودخواهی‌های همسرم، گاهی مرا به یأس و ناامیدی زیادی سوق می‌داد. ولی باز به خود نهیب می‌زدم که بایستی قوی‌تر باشم تا بتوانم فرزندانم را علیرغم همه مشکلات، بخوبی نگهداری کنم . شاید هم آینده روشن‌تر و بهتر بشود. بالاخره روزی احساس کردم که دردهای زایمانی شروع شده است. آن روز تک و تنها در آپارتمانم بودم و با کمک یکی از همسایگان به بیمارستانی رفتم. دوباره در زایشگاه، پرستاران با شنیدن نام «ایرانی»، با بی‌اعتنایی و توهین زیادی با من برخورد کردند. با این حال بعد از معاینه توسط یک ماما، مرا به اتاق انتظارمنتقل کردند. در آنجا درخواست کردم که یک متخصص زنان و مامایی زایمان مرا انجام دهد. پرستار مسؤول با پوزخند در پاسخم گفت در اینجا زایمان‌های طبیعی را فقط ماما انجام می‌دهد و اگر زایمان من با مشکلی روبرو شود و یا احتیاج به سزارین داشته باشم، آن موقع دکتر جراح را خبر می‌کنند. چاره‌ای جز سکوت و پذیرفتن شرایط نداشتم. اینجا اشک از چشمانم سرازیر شد. پرستار پرسید فکر کرد که دردم شدید شده است. با اشاره گفتم نه. آن پرستار خبر نداشت که اشک‌های من از دردهای جسمانی‌ام نبود. درست است که زایمان درد زیادی دارد، ولی دردی که اشک‌های مرا روان کرده بود، درد تنهایی، درد آوارگی، درد بی‌کسی، درد دوری از خانه و کاشانه‌ای بود که با زحمت و غرور در میهنم برای خود ساخته بودم. درد دور بودن از پدر و مادر و خویشاوندانم. بالاخره درد اینکه ما ایرانی‌ها چه گناهی کرده بودیم که بایستی به این روز بیافتیم. اشک‌هایم برای این جاری شده بود که در دانشگاه چه احترامی برای ما قائل بودند و با چه عشق و علاقه‌ای به تدریس جوانان سرزمینم مشغول بودم، چقدر شاگردانم را دوست داشتم، چقدر در کارهای خصوصی‌ام در رشته معماری موفق بودم. اشک‌هایم برای آن جاری بود که در آن روزها به هر جای دنیا به عنوان ایرانی پای می‌گذاشتیم چه احترام و شخصیتی برای ما قائل بودند… و حالا چه…. اشک‌هایم جاری بود از اینکه حالا یک پرستار به خودش اجازه می‌دهد با من با بی‌احترامی و بی‌اعتنایی رفتار کند…. به هرحال آن دردها، مرا بیشتر از دردهای جسمانی که مربوط به انقباضات زایمانی بود رنج می‌داد.پس از دقایقی اشک ریختن به خود آمدم و کوشیدم افکار منفی و آزاردهنده را از خود دور کنم و تمام حواسم را روی تولد فرزند دلبندم متمرکز کنم. کوشیدم تمام توان خود را برای یک زایمان خوب و سالم به کار گیرم. کم کم همسرم نیز رسید و دیگر در اطاق زایمان تنها نبودم و پس از چند ساعت،پسری زیبا و خوش چشم و ابرو به طور طبیعی چشم به دنیا گشود. در آن لحظات دنیا برایم رنگ و صفایی دیگر پیدا کرده بود و همه دردها و رنج‌هایم را فراموش کرده بودم و فقط و فقط به آن موجود نازنین و زیبا فکر می‌کردم و می‌دانستم که با داشتن دو فرزند، راه زندگی من کاملاً مشخص شده و بایستی برای آنها آینده زیبا و روشنی بسازم.

شاهپور گفت که اینجا حرف‌های شهره را قطع کردم و گفتم: تعجب‌آور است که تو در برنامه‌ریزی برای فرزندانت، بعد از به دنیا آمدن پسر دومت، فقط از خودت حرف می‌زنی. انگار که شریکی در زندگی نداری و او را در آینده خود و فرزندانت سهیم نمی‌دانی؟ شهره در جواب آهی کشید و گفت همیشه تیزبینی ترا تحسین کرده است. حالا هم فکر نمی‌کرد که از میان حرف‌های او چنین نکته‌ای را بیرون بکشم. دوباره پرسیدم حالا نکته من درست است یا نه؟ شهره دوباره شروع به حرف زدن کرد: بله، حدس تو درست است. متأسفانه در همسرم روز به روز تغییرات آشکاری می‌دیدم که مرا از وی بیشتر دور می‌کرد. با اینکه از روز اول اختلاف دینی همدیگر را پذیرفته بودیم، اما تعصبات و اعتقادات مذهبی او روز به روز بیشتر نمایان می‌شد. او می‌کوشید تا می‌تواند به اصطلاح مرا به راه راست هدایت کند تا من دین و آیین او را قبول کنم و او را در تبلیغ و ترویج بهاییت کمک و یاری نمایم. او اصرار داشت که اگر منِ یهودی را بهایی کند، دیگران بیشتر تشویق به پذیرفتن آیین او خواهند شد.

شاهپور می‌پرسد: آیا بالاخره تغییر دین دادی و آیین او را پذیرفتی؟
شهره جواب داد: مگر یادت رفته است. من با اینکه در خانواده‌ای متدین بزرگ شده بودم، ولی از همان جوانی، به معتقدان ادیان مختلف احترام می‌گذاشتم و انسان‌ها را به خاطر انسان بودن‌شان دوست داشتم و می‌پذیرفتم. هیچگونه تعصب مذهبی نداشتم. همان گونه که به آسانی بدون در نظر گفتن دین و آیین تو، به تو دل بستم و تو هم دانسته و آگاه به آنکه من دختری یهودی هستم مرا پذیرفته بودی و ما باهم هیچ بحث دینی و مذهبی نداشتیم و همدیگر را دوست داشتیم به خاطر آنچه بودیم، نه به خاطر آن که به خاطر عشق‌مان، بعدها یکی چیز دیگری بشود که من یا تو بیشتر دوستش داشته باشیم. نه تو می‌خواستی مرا عوض کنی و نه من قصد عوض کردن تو را داشتم. هر دو مستقل فکر می‌کردیم و به افکار و عقاید هم احترام می‌گذاشتیم.

شاهپور این بار می‌پرسد: پس رابطه تو و همسرت چگونه بود؟
شهره گفت درباره رابطه‌ام با او بعدها صحبت خواهم کرد. فعلاً بهتر است برگردیم به این موضوع که چطور در اطاق زایمان من فقط یک جانبه و فردی به فکر آینده فرزندانم بودم. همانطور که گفتم مدت‌ها بود که به خاطر تعصبات شدید همسرم، به این نتیجه رسیده بودم که بهتر است شخصاً به فکر آینده پسرانم باشم ولی اگر در رابطه با آنها، به عنوان پدر بخواهد کمک و یاری کند، از آن با آغوش باز استقبال کنم. بعد شهره با لبخند شیطنت‌آمیز گفت: حالا جواب تیزبینی و تیزهوشی‌ات را گرفتی؟

شاهپور گفت: بله بخوبی مرا قانع کردی و درک کردم که برنامه‌هایی که برای فرزندانت می‌کشیدی از روی خودخواهی نبوده. شهره ادامه داد: بعد از زایمان دو روزی در زایشگاه بودم و بعد روانه خانه شدم. ماه‌های اول بناچار برای نگهداری نوزاد زیبایم در خانه بودم. تا اینکه کم کم در یکی از دانشگاه‌ها بدون پرداخت حقوق و مزایا، کار کوچکی به من دادند و یکی از خوبی‌های آن این بود که برای کارمندان‌شان، محل نگهداری کودکان و نوزادان داشتند و من می‌توانستم کودک چند ماه‌ام را هر روز صبح با خود به محل کار ببرم. شب‌ها هم که بایستی برای یاد گرفتن زبان آلمانی به مدرسه بروم، همسرم از بچه‌ها نگهداری می‌کرد… پس از چند ماه، همسرم توانست کاری در سالزبورگ بگیرد و من در محلی که کار برایم پیدا شده بود مشغول بودم. دوری ما از یکدیگر فشار زیادی به من بود. داشتن دو فرزند و کار، تلاش برای جلب رضایت رؤسایم در محل کار برای اینکه بتوانم در آینده حقوقی دریافت کنم که کمک مالی‌ای برایم باشد، از هر جهت روی جسم و روح من اثر می‌گذاشت. خلاصه، سختی و گرفتاری و تنهایی، باعث شد تا نهایتاً تصمیم بگیرم که کار در وین را رها کرده و به سالزبورگ نزد همسرم بروم. سالزبورگ شهر کوچکی بود و امکان کار یافتن بسیار مشکل‌تر. ولی چاره‌ای جزسازش نداشتم. بی‌کاری و استفاده نکردن از رشته‌ای که به آن بسیار علاقه داشتم، فشارها و تعصبات خشک همسرم بیش از پیش شده بود تا زمانی که پسر بزرگم مدرسه‌رو شد. همسرم در یکی از محلات فقیرنشین شهر برای ما خانه‌ای گرفت و بر آن ‌بود تا پسرمان در آنجا به مدرسه برود. بعدها متوجه شدم که او برنامه‌اش این بوده که در این محله به تبلیغات دینی خود بپردازد.

این کار او تأثیر بسیار بدی در من گذاشت و از فرستادن پسرم به مدرسه در آن ناحیه خودداری کردم و او را در مدرسه‌ای خصوصی ثبت نام کردم. روابط من و همسرم روز به روز رو به سردی بیشتری می‌رفت. تحمل زندگی با او هر روز برایم سخت‌تر می‌شد، تا اینکه تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
روزی که جدایی ما شروع شد، پسر بزرگم که شاهد رفتار پدرش و سختی‌هایی که من هر روز متحمل می‌شدم بود، با اینکه چندان سنی نداشت، تا حدی از این جدایی خوشحال شد. اما فرزند کوچک‌ترم بسیار آزرده شد. جدایی ما یک‌سالی طول کشید و بعد هم رسماً طلاق گرفتیم. بعد از طلاق، او هر هفته به عنوان پدر، بچه‌ها را می‌دید. یکی از روزها پسر کوچکم که حالا کمی بزرگ‌تر شده بود با گریه به من گفت که پدرش می‌خواهد به وین برود. ابتدا با خونسردی به او گفتم اشکالی ندارد. او حتماً برای دیدن شما به اینجا خواهد آمد. چند روزی گذشت فهمیدم که فشار و اصرار پدر بوده که بچه‌ها را وادار نموده تا مرا تحت فشار قرار دهند. یک روز که برای دیدن بچه‌ها آمده بود، به من گفت که کار خوبی در وین پیدا کرده و می‌خواهد به وین برود. و به من پیشنهاد کرد که اگر مایلم من هم با بچه‌ها به وین بروم و به خاطر بچه‌های خوب‌مان دوباره باهم زندگی کنیم.

جوابی به او ندادم و چند هفته‌ای فکر اینکه دوباره به زندگی با او تن دهم، مرا ناآرام و مضطرب کرده بود تا اینکه با فشار بچه‌ها واینکه برای تربیت آنها، وجود پدر و مادر هر دو باهم لازم است، بالاخره قبول کردم دوباره باهم زندگی کنیم. قرار شد که هر دو کار و درآمد مستقل خود را داشته باشیم و فقط در مخارج خانه باهم شریک باشیم. با این پیشنهاد من موافقت کرد. هنوز چندی نگذشته بود که اصرار کرد ،حالا که ما در همه کارها شراکت داریم، چرا دوباره ازدواج نکنیم. بعد از چند هفته به این شرط که هر دو زندگی مستقلی از نظر مالی، عقیدتی و مذهبی داشته باشیم و فرزندان‌مان هم ازنظر دینی آزاد باشند تا در آینده خودشان تصمیم بگیرند، بار دیگر باهم رسماً ازدواج کردیم و بچه‌ها از این بابت بسیار خوشحال بودند. پسر بزرگم کم کم راهی دانشگاه شده بود و در حقیقت فقط پسر دومم با ما زندگی می‌کرد.

شاهپور با پوزخندی گفته بود، «مبارک باشد!» و شهره با عصبانیت حرف شاهپور را قطع کرده بود. معلوم بود که از این حرف او خوشش نیامده و با لحنی سرد ادامه داده بود: تو اگر جای من بودی چه کار می‌کردی؟ زنی تنها، با دو فرزند، فشار کار، فشار تنهایی و دوری، تک سرپرستی دو کودک…..
شاهپور معذرت می‌خواهد و می‌گوید: از من نرنج. قصد توهین و اذیت ترا نداشتم. شهره داستانش را ادامه می‌دهد: بالاخره به زندگی جدید عادت کردم و قبول کردم که چاره‌ای جز ادامه این وضع ندارم و تمامِ هم وغمم را روی تربیت بچه‌ها و کارم گذاشتم. کم کم در کارم پیشرفت زیادی کردم و در کنار کار دانشگاهی، حقوق خوبی از کار در یک شرکت خصوصی معماری دریافت می‌کردم و دیگر نگرانی مالی نداشتم. شاهپور گفت: با همه مشکلات کار برای خارجی‌ها، خوشحالم که توانستی چنین موفق باشی. فرزندانت در حال حاضر چه کار می‌کنند. شهره خندید و گفت مثل اینکه می‌خواهی داستان را زود تمام کنم!

شاهپور جواب داد: خیر. فقط برای اینکه دوباره به این موضع برنگردم، کنجکاوم بدانم پسرانت از نظر خانوادگی چه موقعیتی دارند؟ شهره گفت: خوشبختانه فرزندانم بسیار موفق هستند. پسر بزرگم جراح اعصاب بسیار مشهوری است و زنی اتریشی دارد و صاحب سه فرزند است. پسر دومم هم دکترای شیمی گرفته و درحال تحقیق و تجسس است و تا به حال ازدواج نکرده است.

شهره خنده ‌کنان گفت مثل اینکه داستان من به آخر رسید و حالا نوبت توست که داستان زندگی‌ات را به تفصیل برایم بگویی.
شاهپور غافل گیر شده بود و نمی‌دانست چه بگوید. مکثی کرد و از شهره پرسید: حالا پس از ماه‌ها صحبت و درددل، فکر نمی‌کنی که ما بایستی همدیگر را ملاقات کنیم؟ شهره پس از چند لحظه سکوت، با صدایی لرزان، انگار که انتظار چنین سؤالی را نداشت، گفت: فکر نمی‌کنم این ملاقات امکان‌پذیر باشد. شاهپور ناامیدانه گفت: پس این همه تلفن‌زدن‌ها و آه و ناله‌ها، فقط از راه دور بود. بعد از پنجاه سال دوری. یعنی عاقبت بدون دیدن دوباره یکدیگر ، باید منتظر مرگ باشیم؟ بازهم دوری….

شهره که صدایش می‌لرزید و بغض‌آلود بود، گفت: از عاقبت این دیدار وحشت دارم. شاهپور گفت: فکر می‌کنی این دیدار، عاقبت به درهم شکستن و از هم پاشیدن خانواده‌ها بیانجامد. شهره گفت: بله. شاهپور خشمگین گفت: دوران کودکی و جوانی ما گذشته و هر دوی ما در دهه شصت زندگی‌مان هستیم و هر کدام فرزندان و نوه‌هایی داریم. بنابراین آنقدر درک و درایت و انسانیت داریم که به حیثیت و آبروی همدیگر احترام بگذاریم و از نظر روحی و فکری یار و مددکار هم باشیم.

شهره مثلا اینکه از این گفته‌های شاهپور آرام گرفته باشد، گفت: بگذار در تماس‌های بعدی در این مورد صحبت کنیم. به من کمی فرصت فکر کردن بده.
شاهپور آرام و با محبت زیادی گفت: شهره عزیز من سلامت و آرامش خیال برایت آرزو می‌کنم و با آنکه عطش دیدارت را دارم، ولی همانطور که به صلاح و مصلحت تو باشد رفتار خواهم کرد. من مطیع خواسته‌های تو هستم. شهره با صدایی پر مهر از شاهپور خداحافظی کرد.
ادامه دارد