قسمت دهم – شاهرخ احکامی
– روزها و هفتهها گذشت. در تماسهای مکرری که با شهره داشتم از هر چیزی باهم حرف زدیم، ولی دیگر جرأت طرح مسأله دیدار را نداشتم، تااینکه روزی شهره به من یادآور شد که انگار یادم رفته که از او چه خواسته بودم. گفتم: نه تنها یادم نرفته بلکه این اشتیاق همچنان در روح و جانم چنگ میزند، ولی دیگر توان پرسیدن ندارم. شهره جواب داد: اما من، بعد از مدتها کلنجار درونی، به این نتیجه رسیدم که دیدن تو حق من است و گناهی هم مرتکب نمیشوم و تصمیم گرفتم برای آن برنامهریزی کنم. – چنان ذوق زده شده بودم که با هیجان پرسیدم: کی و کجا؟ شهره باشیطنت خاصی جواب داد: زیاد عجله نکن. شرط دیدار این است که تو هم از زندگیات در این پنجاه سال برایم بگویی. این عادلانه نیست که تو جیک و بوک مرا بدانی، ولی هنوز از خودت چیزی نگفته باشی. گفتم: البته داستان من به اندازه داستان تو هیجان برانگیز نیست. خیال نکن که من با چاپ چند تا کتاب و مقاله و کسب شهرت،در زندگی شخصیام هم موفق بودم.
شهره بار دیگر با زیرکی گفت: من چنین تصوری نداشتم، اما شاید هوسهای جوانی را به حساب ناملایمات و بدشانسی میگذاری.
آهی کشیدم و گفتم: برخلاف تصور تو، زندگی من آن گونه نبوده است.آن شبی که از تو جدا شدم و دیگر برایم روشن شد که شانس دیدار دوبارهای در کار نیست، برعکس سفر کاری اولم، که غربت و دوری از تو، مرا از پای درآورد و فوری به تهران برگشتم، این بار خودم با سماجت خواهان بیرون رفتن از تهران بودم. از رئیسم با سماجت خواستم تا مرا به شهر دیگری بفرستد. آن خداحافظی، همه آرام و قرار مرا گرفته بود و روزها و شبهای سختی داشتم.در اداره با همکارانم بسیار بدخلق و تند بودم و آنها رفته رفته از من فاصله میگرفتند. تنهایی و انزاوای خود خواسته مرا به خواندن کتاب و نوشتن کشاند. من که علاقه زیادی به زبان و ادبیات انگلیسی داشتم، سرگرم ترجمه داستانهای کوتاه از شعرا و نویسندگان انگستان شدم و بتدریج احساس کردم کارهایم میتواند به درد چاپ بخورد.
هیچ آشنایی در نشریات تهران نداشتم. روزی با ترس و لرز چند تا از ترجمهها و داستانهایی که خود نوشته بودم را به دفاتر مجلههای تهران مصور، فردوسی و سپید و سیاه بردم. با کمال تعجب دیدم که آنها کارهایم را پسندیدند و از من خواستند که به طور انحصاری برایشان کار کنم. روزی رئیسم مرا احضار کرد و در حالی که یکی از این مجلهها را نشانم میداد، پرسید که آیا این نوشتهها همه کار من است. گفتم بله، چطور؟ اوپرسیدبا توجه به شهرتی که به همزدهام و موقعیتی که در مجلات به دست آوردهام، هنوز هم میخواهم دور از تهران باشم. گفتم من این روزها حال و روز خوبی ندارم، و کار نویسندگی و ترجمه به من کمک کرده است تا کارم به جنون و بیمارستان نکشد. گفتم نمیبینید که چگونه همکارانم از من دوری میکنند. رئیس گفت، این آنها نیستند که از من فاصله میگیرند، بلکه این من هستم که با تنهایی خودم مشغولم و از آنها دوری میکنم. او تأکید کرد که با کار و استعدادی که دارم، همه دوستم دارند و برایم نگران هستند.از رئیس تشکر کردم و بازهم درخواست رفتن به شهر دیگر را تکرار کردم. گفتم محیط تهران برایم خفقانآور است.
نتیجه اینکه، روز بعد وقتی وارد دفتر کارم شدم، حکم مأموریت یک ساله به نیشابور روی میزم بود. انگار دنیا را به من داده بودند. من داشتم به شهر عطار و خیام میرفتم. از شادی پریدم تو اتاق رئیس و او را بوسیدم و گفتم که هرگز این محبتاش را فراموش نخواهم کرد. او هم گفت که با دقت این شهر را برای من انتخاب کرده است. بعد زیرکانه لبخندی زد و گفت حالا که دختران تهران نتوانستند دلت را به دست بیاورند، امیدوار است که در تله دختران نیشابوری، دختر خوبی نصیبم شود. گفت، بجنب، سی سالت است و کم کم باید تو ترشی بیاندازنت! لبخندی زدم و مؤدبانه خداحافظی کردم و با خوشحالی به دفتر مجله … رفتم و قول دادم که به محض استقرار در محل جدید، کارهایم را برایشان بفرستم.
شهره با بیتابی گفت: دوست دارم همه جزئیات انتقالت را بدانم.
با تندی گفتم: انتقال از یک محل به یک محل دیگر داستانی ندارد. شاید بیشتر دنبال زندگی خصوصی من هستی تا بدانی که کی و کجا اتفاق افتاد. شهره شرمزده پاسخ داد: هنوز هم نمیشود چیزی را از تو پنهان کرد. تو فکر و احساس آدم را حتی از پشت تلفن میخوانی. گفتم: نگران نباش، همه چیز را خواهم گفت. پس از یکی دو هفته با قطار به نیشابور رفتم و با کمک همکارانم خانه خوبی پیداکردم وپایم هم به آرامگاه خیام و عطار باز شد و در پی آن بودم تا محل زندگی کمالالملک در زمان تبعیدش را پیدا کنم. حالا یواش یواش، پدر و مادرم مرا تحت فشار قرار داده بودند که چرا ازدواج نمیکنم و آنها میخواهند بروند
خواستگاری برای من!
یک روز به مادرم گفتم، شما از راه دور به دیدن من نیامدهاید که به روش سنتی برایم من زن پیدا کنید و خواستگاری بروید. در این ایام سعی کنید در اینجا به شما خوش بگذرد و جاهای زیبا و دیدنی این شهر را ببینید. پدرم که مردی وارسته ولی مثل مادرم سنتی بود، با ناراحتی سری تکان داد و به مادرم گفت، بهتر است که دیگر در این مورد کاری به من نداشته باشند. ولی او نتوانست نگرانی اش را از من پنهان کند. بنابراین پرسید که در نیشابور از اهل سنت هم پیدا میشود یا همه شیعه هستند. او اضاقه کرد تا جایی که میداند نیشابور تماماً شیعه هستند ولی چند روستای سنی در اطراف وجود دارد. با خنده گفتم: عطار و خیام که سنی و جزو جبریون بودهاند! ولی پدرجان برای من مهم نیست که همسرم چه دین ومذهبی داشته باشد. او عصبانی شد و با اعتراض پرسید خوب اگر من زن غیرسنی بگیرم، تکلیف بچههایمان چه میشود.
این بار سعی کردم با خونسردی پاسخ او را طوری دهم که پیرمرد را بیشتر آزار ندهم. گفتم: پدر جان، مگر من که در یک خانواده مؤمن به دنیا آمدهام، تابع دین و آیین جد و آباد خودم هستم؟ به نظر من دین و ایمان یک مسأله شخصی است و من به شما هیچ تضمینی نمیدهم که همسرم حتماً سنی باشد. پدرم که آشکارا از من ناامید شده بود، رو به مادرم کرد و گفت که بهتر است هرچه زودتر به خانه و کاشانه خودشان برگردند. لحظاتی به سکوت گذشت. بعد من سعی کردم که دلشان را به دست بیاورم .از آنها خواستم تندی و جسارت مرا ببخشند، ولی به نظر من احترام بگذارند. آنها هم از سر تسلیم گفتند که فقط خواهان سعادت و خوشبختیام هستند و امیدوارند که آنها را برای عروسیام دعوت کنم! پدر و مادرم فردای آن روز از من خداحافظی کردند و به کرمانشاه رفتند.
کم کم داشتم به محیط نیشابور عادت میکردم و گاهی هم به مشهد که نسبتاً فاصله کمی تا نیشابور داشت میرفتم. آن روزها، در شهر مشهدمحفل ادبی خوبی بود و بزرگان ادبی چون اخوان ثالث، عماد خراسانی، فرخ، یوسفی و بسیاری دیگر بودند و کم کم چند نوشته ادبی من در مجله فرهنگ که مرحوم یوسفی بانی و مدیر آن بود، چاپ شد. در یکی از این گردهمآییهای ادبی و شعری، با دختر جوانی که تازه دانشکده را تمام کرده و به دبیری مشغول بود، آشنا شدم. رفت و آمدهای نیشابور به مشهد و مشهد به نیشابور زیادتر شد تا اینکه روزی از آن دختر جوان تقاضای ازدواج کردم. شهره وسط حرفم دوید و با هیجان پرسید:چرا اسم آن دختر جوان را نمیگویی، مگر اسم نداشت؟
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقاً اسم قشنگی هم داشت؟
شهره بیصبرانه پرسید: چی؟
گفتم: ماندانا.
شهره گفت: دختر مشهدی و ماندانا؟ فکر میکردم، حتماً اسم سنتی مذهبی باید داشته باشد. گفتم: اتفاقاً این اشتباه تو و بسیاری از کسانی است که با شهر مشهد آشنایی ندارند. مرحوم جهانگیر تفضلی میگفت باید شهر مشهد را به دو شهر قسمت کرد، یکی بسیار مذهبی که همان حول وحوش حرم امام رضا است و قسمت دیگر شهری متمدن بامظاهر شهرهای اروپایی. در این قسمت شهر زنان و مردان مشهدی دست کمی از تهرانیها در خوشگذرانی، مصرف مشروب و قمار ندارند.
شهره گفت: اتفاقاً یهودیان مشهدی که حالا در آمریکا و بسیاری از کشورهای دیگر، مثل اسرائیل هستند، از جمله ایرانیان موفق و مشهور در دنیا میباشند. و بسیاری از آنها هنوز هم اسمهای اسلامی خود را حفظ کردهاند. پرسیدم: منظورت از اسمهای اسلامیی یهودیان مشهدی چیست؟
شهره گفت: سالها پیش که مشهدیهای یهودی در کار تجارت در مشهد موفق بودند، یکی از حاکمان مشهد به آنها اعلام میکند یا باید مشهد را ترک بگویند یا مسلمان شوند. یکی از آیتاللـههای بسیار بانفوذ آن زمان به حاکم پیشنهاد میکند که به یهودیان گفته شود که بهتر است به شکل صوری اعلام دیانت اسلام کنند و این یعنی تغییر نام به نامهای اسلامی. یهودیان مشهدی هم با تغییر نامشان به نامهای اسلامی، جان خود را نجات میدهند و به کسب و کارشان ادامه میدهند. حتی عدهای بنا به توصیه همان آیتاللـه به زیات مکه میروند و عدهای از این ها شاید اولین یهودیانی باشند که در خاک فلسطین آن زمان ساکن شدند.
با تعجب پرسیدم: چطور من تا به حال چنین چیزی را نمیدانستم.
شهره با طعنه گفت: این داستانی است که از یک بانوی یهودی میشنوی! اگر در این باره شک داری، بار دیگر مأخذ معتبر هم ارائه خواهم داد!!
گفتم: واقعاً خیلی دلم میخواهد در این باره بیشتر بدانم. قول بده که روزی برایم تعریف کنی. شهره گفت: از اصل داستان پرت شدیم. شاهپور خان از ماندانا خانم میگفتی. چه چیز این خانم معلم برایت جالب بود؟
گفتم: مثل این که هنوز زبان متلکگوییات را داری! شهره گفت: راستش این ماجرا حس حسادت مرا که فکر میکردم ندارم، برانگیخته. پرسیدم اگر ناراحت میشود، ادامه ندهم، اما او گفت که خود را کنترل خواهد کرد و از من خواست که بقیه داستان را بگویم.و داستان را این طور ادامه دادم: – چیزی که در ماندانا مرا جذب کرد، اول نجابت و حجب و حیایش بود که مرا به یاد تو میانداخت و شباهتهای زیادی که از تو در او مییافتم. خانواده خوبی هم داشت.بسیار آرام و در میان مردم احترام خاصی داشتند. راستش دنبال همسری بودم که مادر خوبی برای فرزندانم باشد، به فکر قیافه و پول و منال خانوادگیاش نبودم. شهره پرید وسط حرفم که:چرا از قیافه ماندانا خانم نمیگویی؟ مگه بدقیافه بود؟ گفتم: مثل اینکه منظور مرا درست درک نمیکنی. اگر میگویم دنبال همسری بودم که مادر خوبی برای فرزندانم باشد، دلیل بدقیافه بودن آن زن نیست. اتفاقاً جوانی موقر، خوش رو و خوش برخورد و زیبا بود. باز شهره آشفته گفت: خیلی خوب، به اندازه کافی از حسن و جمال خانم برایم گفتی. بقیه داستان را بگو. از تندی و کم حوصلگی شهره داشتم کلافه میشدم. بهرحال گفتم که بعد از مدتی معاشرت با ماندانا به وی پیشنهاد ازوداج دادم و او هم پذیرفت. و قرار شد برای احترام به پدر و مادرش،رسماً به خواستگاری بروم. من هم یک روز سر و صورت را صفایی دارم و با لباس شیکی به منزل ماندانا رفتم. پدرش در را باز کرد و با تعجب از من پرسید که کی هستم و چه کار دارم. گفتم که میخواهم چند دقیقهای وقت ایشان و خانم را بگیرم. پدر ماندانا با ادبی محتاطانه مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد و وقتی نشستم، آمرانه علت حضورم را پرسید. بازهم آرام از او خواستم که ماندانا و مادرش را هم به اتاق بخواند.
پدر بینوا، همسر و دخترش را هم صدا زد. وقتی آنها نشستند، ماندانا با چشمانی نگران به من نگاه کرد. من با لبخندی کوشیدم هیجان او را آرام کنم. پدر با تردید از دخترش پرسید که مرا میشناسد. ماندانا هم با صورت سرخ شده و عرق بر پیشانی نشسته، با صدای ضعیفی گفت که مرا میشناسد و نامم شاهپور است. پدر دوباره رو به من گفت که پس نام شما شاهپور است. خب، حالا میگویید که چرا آمدهاید؟
گفتم بله، آمدهام برای خواستگاری ماندانا. ماندانا شگفتزده و پر هراس به قیافه نامرتب و موهای ژولیده من نگاهی انداخت. پدر از ماندانا پرسید که مرا میشناسد یا نه. او هم با لبخندی گفت که بله ما مدتی است که باهم آشنا هستیم و قرار ازدواج گذاشتهایم. و حالا او آمده تا از شما اجازه بگیرد و موافقت شما را جلب کند. حالا دیگر لحن پدر ماندانا نرم شده بود و گفت که ظاهراً او و مادر ماندانا چارهای جز موافقت ندارند و برای ما آرزوی خوشبختی میکنند. آن روز پدر و مادر ماندانا اجازه ازدواج ما را دادند و پدر با مهربانی از کار من پرسید و وقتی فهمید که نویسنده و مترجم هستم ،خیلی خوشحال شد و اضافه کرد که از ظاهر ژولیده من نگران نشده است، چرا که رفتار و طرز صحبت کردنم با وقار و ادبی همراه بود که او را تحت تأثیر قرار داد.
آن شب با خوشحالی در خانه ماندانا با آنها شام خوردم و بعد به نیشابور رفتم. در راه دچار دلهره و نگرانی شدم و سؤالهای زیادی شروع کردند در سرم چرخیدن که آیا واقعاً ماندانا همان زنی است که آرزو میکردم؟ آیا من میتوانم همسر خوبی برای او باشم؟ یک پدر خوب چطور؟ در ساعاتی که در دل تاریکی و راههای پیچاپیچ کوههای بینالود رانندگی میکردم، از خودم میپرسیدم که آیا واقعاً گمشدهخود، یعنی شهره را، در ماندانا یافتهام و یا اینکه شهره برای همیشه رفته وبایستی دور از رویا و آرزوهای بیپایه، با واقعیتها روبرو شوم و حقیقت را درک کنم و به ماندانا صادقانه و بدون شبیهسازی متعهد باشم. افکار درهم و آشفته و همچنین خستگی، بارها کنترل ماشین را از دستم خارج کرد که کم مانده بود به تصادف منجر شود. آخر به خود نهیب زدم که باید تو را از یاد ببرم.
شهره وارد صحبتم شد: عجیب است که هر دوی ما همزمان داشتیم مثل هم فکر میکردیم. در حالی هر دو در پی زندگی دیگری بودیم، ولی قلب و روحمان سرگشته بود و در آرزوی یکدیگر…. گفتم: درست است. آن شب غمانگیز و سخت را هر طور بود به پایان رساندم و روز بعد در نیشابور تصمیم گرفتم با جدیت و احساس مسؤولیت خود را برای یک زندگی خوب با ماندانا آماده کنم. شهره پرسید: در خانه ماندانا صحبتی از دین و مذهب نشد؟
گفتم: چرااتفاقاً، خودم مسأله را باز کردم و به آنها گفتم که من از یک خانواده سنی هستم. ولی پدر ماندانا گفت که با دین من کاری ندارد و برای ما آرزوی سعادت و خوشبختی کرد.. بعد از مدتی من و ماندانا باهم ازدواج کردیم و ماندانا از مشهد به نیشابور آمد. کم کم به آرامش روحی و فکری نسبیای رسیدم. روزی به ماندانا گفتم که نیشابور بسیار کوچک است و برای رشد و ترقی من لازم است به تهران برویم. ماندانا هم که تا آن زمان در دبیرستانی مشغول تدریس بود، با خوشحالی نظر مرا پذیرفت. خوشبختانه رئیس سابقم با تقاضای انتقال من به تهران فوری موافقت کرد و به معاونت خود انتخابم کرد. به تهران رفتیم و در کنار کار اداری، به نویسندگی هم با علاقه زیاد ادامه دادم.
باز شهره پرید وسط حرفم و گفت: حتماً ماندانا خانم را گذاشتی برای کار خانه و خودت شروع کردی از پلههای ترقی بالا رفتن!!
گفتم: نه، اتفاقاً، او از روز اولی که وارد تهران شدیم، بار دیگر به تدریس مشغول شد. خیلی زود اوخبر آبستنیاش را به من داد. این خبر مرا دوباره دگرگون کرد و باز افکار و احساس مربوط به تو به سراغم آمد و اینکه چرا این فرزند از شهره نیست. در اواخر دوران بارداری ماندانا فهمیدیم که او دوقلو آبستن است. البته در آن زمان دستگاه پیشرفته امروز که برای تشخیص جنسیت به کار میرود، وجود نداشت. مامای جوان با لمس شکم و تشخیص دو سر و و صدای قلب دو جنین این خبر را به ما داد. روز تولد فرزندانم فریدون و فریبا، انگار همه دنیا را به من دادهاند. از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم و به همه خانواده خودم و ماندانا در تهران و مشهد خبر دادم. حضور این دو کودک انگیزه و انرژی تازهای در من دمید. همزمان اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور آبستن تحولات بزرگی بود و ناآرامیهای آن روز ایران، مرابه این فکر واداشت که به فکر زندگی فرزندانم در محیط آرامی خارج از ایران باشم. با دوستان خود در کانادا تماس گرفتم. پیشتر بارها مقالات من در نشریات کانادا به چاپ رسیده بود و پیش خود چند شهر را در نظر گرفته بودم.وقتی برای اولین بار فکر مهاجرت را با ماندانا در میان گذاشتم، او با تندی با نظرم مخالفت کرد و گفت که اول او را از پدر و مادرش از مشهد دور کردم و به نیشابور بردم و بعد به تهران و حالا هم فکر خارج از کشور به سرم زده است.
با تعجب از ماندانا پرسیدم چرا قبلاً هیچوقت شکایتی نکرده یا چیزی نگفته. و یادآور شدم که خودش گفته بود،هرجا که من باشم آنجا خانه اوست! ماندانا پاسخ داد که بله آن روزها این حرف را زده، ولی فکر نمیکرده هر روز مثل کولیها در یک جا باشد و تا میآید دوست و آشنایی پیدا کند، باید همه چیز را بگذارد و برود. حالا هم که فکر خارج به کلهام زده، کانادا و امریکا را در نظر گرفتهام، بیآنکه فکر کنم که شاید تا آخر عمر پدر و مادرم دیگر نتوانم آنهارا ببینم. چرا کشوری این قدر دور و نه مثلاً کشوری در اروپا. دیدم وقت خوبی برای قانع کردن ماندانا نیست. برای عوض کردن موضوع، از کارش در مدرسه پرسیدم. انگار منتظرهمین بود. ناگهان زد زیر گریه و شروع کرد به درددل کردن که من اصلاً به فکر او نیستم و تمام مدت مشغول کارخودم هستم و تا بوق سگ هم در اتاق مشغول نوشتن. و فقط دنبال بلندپروازیها و شهرت خودم میباشم. به او گفتم نمیدانستم که نویسندگی من اینقدر باعث آزار او میشده. او گفت که حتی یک روز با او و فرزندان دوقلویمان وقت نمیگذرانم، نه گردشی، نه سینمایی، نه مهمانیای…. هیچ چیز باهم نداریم.
با بی حوصلگی گفتم: فکر میکردم که در فرهنگ ما تربیت و بزرگ کردن فرزندان کار مادر شایستهای مثل تو باشد و وظیفه من آوردن پول و تأمین نیازهای اقتصادی خانواده است. ماندانا با سردی گفت: برو بابا. دلت خوش است که برای ما نان و آب میآوری و فکر میکنی این تنها نیاز ما و وظیفه توست. نمیدانی که محبت کردن و وقت گذاشتن برای شادی و لذت با زن و بچه هم از وظایف توست و اصلاً اهمیتی کمتر از نان و آب ندارد. انگار با ضربه سنگینی از خواب پریده باشم. تازه فهمیدم که رابطه من و ماندانا تا آن زمان همهاش با تعارف و پنهانکردن درد و رنج او همراه بوده است. با نگاهی به چشمان معصوم و زیبای فرزندانم تازه فهمیدم که آنها هم با مادرشان هم عقیده هستند و انتظار توجه و محبت بیشتری از پدرشان را دارند. رو به ماندانا کردم و گفتم که قول میدهم ساعات کارم را کم کنم و این کمبود را جبران نمایم. آن شب به آرامی گذشت. چندی بعد، با وجود واکنش بار اول ماندانا در مورد خروج از کشور، دوباره این موضوع را پیش کشیدم. در آن روزها تهران بسیار شلوغ بود و هر روز خیابانهای تهران صحنه تظاهرات مردم بود. به او گفتم بهتر است که او با بچهها هرچه زودتر به مونترال برود و من هم به محض سر و سامان دادن امور مالی به آنها ملحق شوم.ماندانا دوباره اشکریزان گفت که نگرانی مرا نمیفهمد. او به کارتر اشاره میکرد و جام شرابی که به سلامتی شاه نوشیده و ایران را اقیانوس آرامش خوانده است!
عصبانی شدم و گفتم :از تو بعید است با وجود تحصیلات عالی، این قدر ساده باشی و گول ظاهر گفتهها را بخوری و ندانی که سیاستمداران امروز یک حرف میزنند و فردا برعکس گفتههایشان عمل میکنند…. دستی به موهای ماندانا کشیدم و سعی کردم او را که هق هق گریه میکرد، آرام کنم . از او خواستم تا با پدر و مادرش مشورت کند تا هرچه زودتر ترتیب سفر را بدهیم.آثار خستگی و درد در صورت ماندانا هویدا بود. ولی بهرحال من و بچهها را برای شام به آشپزخانه دعوت کرد. شهره حرفم را قطع کرد و گفت: ظاهراً اصرار تو بیشتر اثر منفی روی ماندانا میگذاشت و ترس او را از ترک خانه و زندگی و رفتن به جایی ناشناس و غریب بیشتر میکرد.وجود دو فرزند هم، نگرانی او را بیشتر میکرد.
با خنده به شهره گفتم: از کی تا به حال روانشناس هم شدهای ، من همیشه فکر میکردم که تو یک آرشیتکت ماهر هستی…. بالاخره بعد از چند ماه با اصرار من و انکار ماندانا، او با مهاجرت به کانادا موافقت کرد با این شرط که سالی یک بار به دیدن خانوادهاش به ایران بیایید. روز حرکت به کانادا، در فرودگاه مهرآباد کم کم آثار شلوغی و هرج و مرج دیده میشد و اتفاقاً روزی بود که تظاهرات زیادی در تهران جریان داشت و به گفته برخی از رسانهها بیش از یک میلیون نفر به خیابانها آمده بودند و در فرودگاه هم هلهلهای بود و ساعتها طول کشید تا بالاخره بارهای ما را گرفتند و وارد هواپیما شدیم. وقتی هواپیما بلند شد، اشک شوقی در صورتم سرایز شد. خوشحال بودم که همسر و فرزندانم را به محیط آرامی میبرم. صورت پر اشک من ماندانا را به تعجب انداخت و پرسید که چرا به گریه افتادهام. گفتم، درست است که ایران را دوست دارم و هیچ گاه تصور نمیکردم روزی آن را ترک کنم و بخواهم فرزندانم در کشوری غیر از ایران زندگی کنند و بزرگ شوند، ولی ظاهراً اینها احساس روزهای جوانیام بود که فکر میکردم که هر کس ترک وطن کند، انسانی خائن و بیارزش است. اما حالا به خامی و افکار کودکانه جوانیام میخندم و فکر میکنم همه جای دنیا وطن من است و در هر جا که باشم میتوانم برای خود آن ایرانی را که در تصور دارم بسازم. ماندانا در جوابم گفت: دوباره حرفهای عجیب و غریبی میزنی که فقط به درد نوشتههایت میخورد که ازهر کلمه صد کلمه بسازی…..
ادامه دارد