قسمت یازدهم – شاهرخ احکامی
با تعجب به ماندانا گفتم که هیچ فکر نمیکردم که او آنقدر از نوشتههای من بدش بیاید و اصلاً به کارهای مطبوعاتی من توجه و علاقهای نداشته باشد. ماندانا با تندی و نوعی عصبیت گفت: میدانی چرا؟ برای این که احساس میکنم که نوشتن تو دشمن من است و اوقاتی که برای این کار صرف میکنی، در واقع از زمان مورد نیاز من و بچهها کاسته میشود. در طول پرواز، ماندانا گویی جبران سالها سکوت خود را میکرد. او ادامه داد: تو اصولاً آدم خودخواهی هستی و به فکر نام و شهرت خودت. تو آن جوانی که درمشهد دیده بودمت نیستی و به خیال خودت، آقای نویسنده و مترجم صاحب نام ونشانی. شهره با شنیدن حرفهای ماندانا از زبان من گفت: به نظر میآید آنقدر که در کارهایادبی و مطبوعاتی خود فعال بودی و هر روز بر آوازهات افزوده میشد، انگار در روابط خانوادگی دستت به جایی بند نبوده؟ آهی کشیدم و گفتم: حدس تو درست است. راستش در راه کانادا، اصلاً حال خوبی نداشتم، گرچه سعی میکردم جلوی بچهها خودم را کنترل کنم و چیزی بروز ندهم. حتی گاهی با تعریف داستان یا طنز میکوشیدم این راه طولانی را بر آنها لذتبخش و هموار کنم. شهره پرسید: خب، بعد از رسیدن به مونترال چی شد؟
گفتم: قبل از حرکت به سمت کانادا، با کمک دوستی که در آنجا داشتم، خانهای تهیه کرده بودم. این خانه در محله بسیار قشنگی قرار داشت و ما فوری و براحتی در آن جا به جا شدیم و بچهها را هم در مدرسهای نزدیک خانه ثبت نام کردیم و چون هر دوی آنها در تهران زبان فرانسه و انگلیسی را یاد گرفته بودند، مشکلی برای رفتن به مدرسه در آنجا نداشتند. اما بتدریج وضع روحی و روانی ماندانا خرابتر شد تا جایی که مرا سخت نگران کرد. روزی از او خواستم که باهم به روانپزشک مراجعه کنیم. ولی او سرسختانه مخالفت کرد و دوباره همه مشکلات و گرفتاریهایش را به من نسبت داد و گفت همه این بلاها را من به سرش آوردهام. یک روز بعد از رفتن بچهها به مدرسه، با افسردگی و خشم به من گفت که از این زندگی خسته شده و میخواهد که از من جدا شود.
با ناراحتی بسیار از او خواستم اگر پیشنهادی برای بهتر شدن اوضاع و انصراف از جدایی دارد، براحتی به من بگوید. اما او تأکید کرد که هیچ جیز حل شدنی وجود ندارد و اگر خانه را ترک نکنم، شاهد روزی خواهم بود که او با بچهها به ایران رفته باشد. بناچار به ماندانا گفتم، به شرط آنکه در مونترال بمانی و بچهها تحت نظر هر دوی ما به درس و زندگی خود ادامه دهند، بر خلاف میل باطنیام به این جدایی تن خواهم داد. احساس میکردم که دادن خبر جداییمان به بچهها کار سختی باشد. یک روز وقتی که بچهها از مدرسه برگشتند، ماندانا و من باهم موضوع را با آنها در میان گذاشتیم. اما با شگفتی دیدیم که پسرم لبخندی زد و گفت که آنها مدتهاست که متوجه مشکلات ما باهم شدهاند و بارها او و خواهرش در این باره باهم صحبت کردهاند. حالا هم میتوانیم هرجور که هر دوی ما بخواهیم و راحت باشیم، همان را انجام دهیم. این برخورد بچهها بر من بسیار تأثیر گذاشت و مرا به فکر فرو برد. تازه میفهمیدم که بچهها در هر سن و سالی که باشند، تمام حرکات، اعمال و گفتار پدر و مادر خود را زیر ذرهبینشان دارند و در ذهن معصومانه خود آنها را تحلیل میکنند. و نتیجه این خوب و بدها در رفتار ما، بر شخصیت آنها اثر میگذارد و این تأثیر تا پایان عمر با آنهاست.
شهره با بیصبری پرسید: پس از این گفتگو چه کردی؟
در جواب شهره گفتم: به هیچوجه تصور این ناکامی و شکست را در زندگیام نداشتم و با خود فکر میکردم که یک بار در رابطه با تو طعم شکست را چشیدهام و دیگر نخواهم گذاشت چنان چیزی تکرار شود.
شهره گفت: زندگی و سرنوشت انسانها پیچیدهتر از آن است که بتوان تصور کرد. ادامه دادم: بالاخره با این توافق که مسؤولیت مستقیم تحصیل بچهها به عهده من باشد و ماندانا هم، با توجه به توان مدیریت و لیاقتی که دارد، اداره زندگی روزمره آنها را بر عهده داشته باشد، از هم جدا شدیم. روزهای بسیار سختی را میگذراندم. برنامهای در زندگی نداشتم. از تنهایی شب و روز هرچه بیشتر به نویسندگی و ترجمه میپرداختم و کم کم کتابی را تمام کردم و به چند ناشر در تهران و یکی دو تایی را هم به آلمان و فرانسه فرستادم. شهره پرسید: در این مدت به این فکر نیافتادی که کس دیگری را وارد زندگیات کنی؟
با سردی به شهره گفتم: انگار مهمترین نکته برای تو این است که بدانی من با زن دیگری هم سر و کاری داشتهام یا نه؟ اصولاً به خاطر شکست مجددی که در طول این مدت خورده بودم، مرا از نزدیکی مجدد به زن دچار تردید کرده بود و دلم نمیخواست بار دیگر در کش و قوس یک رابطه عاطفی دست و پا بزنم.
روزها که بیکار بودم، به کتابخانه بزرگ دانشگاه مکگیل میرفتم و ساعتها غرق خواندن میشدم. نکته جالب اینکه در کتابخانه دانشگاه مک گیل، یک مجموعه بسیار خوب از کتابها و منابع فارسی وجود داشت و این برای من کمک بزرگی بود و در کار ترجمه و داستان نویسی بسیار به دردم میخورد. روزی در کتابخانه متوجه شدم که دختر جوانی تمام توجهاش به من است و چشم از من برنمیدارد. سعی کردم کارهای او را نادیده بگیرم ولی او ول کن نبود و ناگهان از جایش، که آن طرف سالن بود، بلند شد و به طرف من آمد. سلامی به من داد و از من اجازه خواست تا در کنار من بنشیند. گفتم باشد. و او خود را معرفی کرد و گفت که نامش مورین است. با شوخی گفتم نام مورین مرا به یاد مورین اوهارا، هنرپیشه معروف سینمای آمریکا میاندازد که در دوران جوانی فیلمهای زیادی از او دیدهام. من هم خودم را معرفی کردم. او گفت که فکر نمی کرد که من ایرانی باشم. با لحن شوخی گفتم، مگر ایرانیها باید چه شکل و قیافهای داشته باشند که تو نمی توانستی فکر کنی؟…. مورین گفت که آن روزها در تلویزیون و نشریات تصویری که از ایرانیها نشان میدهند،، فقط عدهای مردان ریش دار خشمگین با مشتهای گره کرده است و زنانی که با چادرهای سیاه تمام قدو هیکل خود را پوشانده و مثل مردان مشت بالا میکنند و شعار میدهند.
دوباره به شوخی و کنایه گفتم اگر میدانستی که من ایرانی هستم، لابد این قدر چشم چرانی نمیکردی و سراغ من نمیآمدی و از خودت میپرسیدی که این ایرانی اینجا چه کار میکند، در کتابخانه، محل سکوت و آرامش و جستجو و تحقیق و خواندن…..
مورین خندید و گفت که مدتهاست که مرا زیر نظر دارد و متوجه شده که با چه جدیتی سرم به کار خودم است و مرتب کتابی از قفسه برمیدارم و با حرص و ولع میخوانم.
به او گفتم این جا بخش کتابهای مربوط به ایران است و میدانی که ایران این نیست که در این تصاویر تلویزیونی میبیند. ایران کشوری است با تمدنی بسیار بزرگ و تاریخی پر افتخار. و مردمانش هم برخلاف این تصویرها، مردمی صلحدوست، مهماننواز و مهربان هستند.
او گفت که تا به حال با هیچ ایرانی آشنایی نداشته و هرگز هم به دنبال مطالعه درباره ایران نبوده است و اذعان کرد که فکر میکرده که ایرانیان تروریستاند! ولی همین مکالمه چند دقیقهای کنجکاویاش را برانگیخته تا ایران را بشناسند.
من هم برای تشویقش گفتم: بله درباره هیچ کتابی با لمس کردن و تماشا کردن نمیتوان قضاوت کرد، باید کتاب را بازکنی و به دقت بخوانی.
مورین با حاضرجوابی گفت: آقا میخواهید بگویید که شما کتابی هستند که بایستی به دست بگیرم و آن را ورق بزنم و بخوانم؟!
من هم گفتم: اصلاً فکر نمی کردم که شما این قدر حاضرجواب و تیزهوش باشید.
مورین دوباره خندهکنان گفت: خود شما هم همان تصور غلط را که من نسبت به ایرانیان و ایران داشتم، از من دارید. بنابراین باید بگویم هر دوی ما کتابهای نخوانده هستیم و هر دو لازم است کتاب یکدیگر را باز کنیم و بخوانیم. بعد با خنده بلندی گفت: حالا میخواهید کتاب مورین را باز کنید و بخوانید. چون من دوست دارم کتاب شما را باز کنم و بخوانم.
با شنیدن این داستان شهره خنده بلندی کرد و گفت عجب برخورد جالبی. آدم براحتی نمیتواند تصور چنین گفتگویی را بکند.
ادامه دادم: بگذریم. من هم به مورین گفتم، اینجا کتابخانه است و باید سکوت را رعایت کنیم. بهتر است به رستوران کتابخانه برویم و آنجا قهوه مهمان من باشد و باهم کمی گفتگو کنیم. او فوری دعوت مرا قبول کرد و با هم چند ساعتی در رستوران کتابخانه مکگیل نشستیم و وقت خداحافظی، مورین گفت که دوست دارد مرا بیشتر ببیند. به این ترتیب دیدارهای ما شروع شد و با گذشت زمان احساس کردم که دوست دارم روابط نزدیکتری با او داشته باشم.بنابراین بسیاری از شبها مورین در آپارتمان من میماند.
شهره بیطاقت پرید وسط داستانم و گفت: پس معلوم میشود که نیازهای جنسی و کمبودهای عاطفیات را با مورین رفع و رجوع میکردی. کار وبار این خانم مورین چی بود؟
گفتم: شهره جان طاقت بیار تا خودم همه چیز را برایت بگویم. مورین دانشجوی دانشگاه مکگیل بود و برای مطالعه به کتابخانه میآمد و دو سه سالی به اتمام درسش مانده بود.
باز شهره مثل همیشه که در این بخش از گفتگوها، هیجانزده میشد و میخواست تند تند ته و توی ماجرا را دربیاورد، گفت: پس به این ترتیب این خانم مرهم خوبی برای دردهای تو شده بود و حسابی بهت خوش میگذشت!
آهی کشیدم و گفتم: عجله نکن. چند هفتهای از آشناییمان گذشته بود که یک روز مورین به من گفت برای ادامه تحصیلش مشکل مالی دارد و از من کمک خواست.
دوباره شهره با خنده تمسخرآمیزی پرید وسط حرفم که: مثل اینکه خانم دانشجو نقشه داشته و در آن شرایط سخت روحی تو، شکار خوبی به تورش افتاده بود.
گفتم : شهره جان حدسات درست است. آن روزی که مورین این را به من گفت، من به او گفتم که مسؤولیت اداره زندگی دو فرزندم و مادرشان با من است. و من از ایران پولی با خود نیاوردهام و در اینجا هم هیچ منبع درآمدی ندارم، مگر هر از گاهی حقالزحمه ناچیز کتابهایم. مورین که تا آن روز همیشه با خوشرویی و حاضرجوابیاش مرا شیفته خود میکرد، ناگهان با لحن خشن و تهدیدآمیز گفت که اسم و آدرس زن و بچه مرا دارد و اگر حاضر به کمک نباشم، آبروی مرا خواهد برد. آشفته و نگران و ترس از آبروریزی، سخت به وحشت افتادم. میترسیدم بیشتر از این بچههایم را از دست بدهم. ملتمسانه مورین را به آرامش خواندم و گفتم به من مهلت بده تا راهی پیدا کنم.
شهره پرسید: مگر نه اینکه تو از ماندانا جدا شده بودی! و این حق تو بود که با هر کسی که بخواهی معاشرت کنی و زندگی کنی؟
به شهره گفتم: درست است اما در آن زمان با وجود جدایی از ماندانا، من همچنان خود را در برابر او متعهد میدانستم و احساس میکردم که هر رابطه دیگری خیانتی به اوست…. بهرحال… این رفتار مورین مرا بهم ریخت. احساس بیچارگی میکردم و نمیدانستم چه کنم.به هر شکلی بود با ایران تماس گرفتم و مقداری پول تهیه کردم و به مورین دادم. ولی به خاطر این کار از خودم عصبانی بودم. احساس میکردم دارم به یک نفر حقالسکوت میدهم تا آبروی مرا در خانوادهام نبرد.
روزی با مورین درباره آینده پسر و دخترم صحبت میکردم و درباره دانشگاه رفتن آنها و میخواستم در مورد انتخاب دانشگاه از او کمک فکری بگیرم. چرا که او دانشجوی خوبی بود که توانسته به دانشگاه مکگیل راه یابد. یکباره دیدم به جای کمک فکری، با عصبانیت از توجه من به فرزندانم شکایت کرد و نارضایتی خود را از گفتگو درباره فرزندانم را به من نشان داد. او آشکارا به فرزندان من بیمهری و حتی حسادت میکرد و این برای من که عاشق فرزندانم بود و حاضر بودم همه چیزم را فدای آنها بکنم بسیار سخت میآمد. تازه میفهمیدم که خود را در چه دامی گرفتار کردهام. بعد از آن روز، تصمیم گرفتم رشته پیمان با این زن را که مانند بختک بر زندگی من سنگینی میکند، پاره کنم. ولی جدا شدن از چنین زنی، کار آسانی نبود و باید با حواس جمع و محتاطانه رابطه را قطع و او را برای همیشه از زندگیام دور میکردم.
شهره از سر دلسوزی در اینجای داستان گفت: واقعاً متأسفم هیچ فکر نمیکردم گرفتار چنین مخمصه بزرگی شده باشی.
آهی کشیدم و ادامه دادم: بله، گاهی انسان دانسته یا نادانسته کارهایی میکند که عاقبتی جز خسران و و یرانی ندارد. من اذعان میکنم، با وجود سن و سالی که داشتم، در آغاز رابطهام با مورین، بدون آنکه درباره زندگی او و شخصیتش مطالعهای بکنم، بسیار شتابزده عمل کردم. دراین مشکل هیچ کس جز خودم مقصر نبود ونیست. شاید هم این تجربه و همه رنج و عذاب آن باید اتفاق میافتاد تا بعداً با چشم بازتری به زندگی نگاه کنم.
شهره باز گفت با اینکه میخواهد بداند پایان این داستان تلخ چه میشود، ولی دلش نمیخواهد من بیش از آن وارد جزئیات ماجرا شوم، چرا که برای من یادآوری آن لحظات دردآور خواهد بود.
من از اینکه شهره چنین همدلانه و از سر مهر به داستان من توجه میکرد، تشکر کردم و گفتم: یک روز وقتی که مورین را دیدم باز از من پول خواست.پرسیدم برای چه من باید به او پول بدهم. او با عصبانیت و لحن حق به جانب گفت که من باید خرج زندگی او را بدهم.در این لحظه با صدای بلند به او گفتم که او با این کارهایش، خود را از مقام یک دانشجوی زیرک و با پشتکار و برجسته به سطح یک زن خودفروش رسانده و با وقاحتی که شایسته یک شخصیت تحصیل کرده نیست، حرف میزند و رفتار میکند. و من دیگر زیر بار این کلاشی و حقهبازی وی نخواهم رفت. مورین که بار اول بود از من شاهد چنین رفتاری بود، در حالی که جا خورده بود، سعی کرد با تغییر رفتار و نمایشی مسخره مرا به زنانگیخود جلب کند. آمد کنارم و سعی کرد مرا نوازش کند و در آغوش بگیرد، که من با حرکتی سریع او را به عقب راندم و با صدایی آمرانه گفتم این آخرین دیدار ماست و دیگر نمیخواهم او را ببینم و یا صدایش را بشنوم.
مورین بسیار کوشید که مرا قانع کند که واقعاً مرا دوست دارد و به من از نظر روحی و عاطفی نیاز دارد و دیگر درخواست مالی نخواهد داشت، ولی من دیگر تصمیم خود را گرفته بودم. بنابراین به او یادآورد شدم چنانچه روزی بخواهد با نزدیک شدن به اعضای خانواده من، فرزندان و همسر سابقم، مشکلی بیافریند، از او به اداره دانشگاه شکایت خواهم کرد و باید آرزوی فارغالتحصیلیاش را به خود به گور ببرد.
مورین سرش را پایین انداخت و بدون خداحافظی مرا ترک کرد. من هم نفسی براحتی کشیدم و از اینکه توانسته بودم بالاخره با شهامت این رابطه بیمارگونه را قطع کنم در خود احساس شادی و اعتماد به نفس میکردم. به خودم گفتم، آقا شاهپور راستی گل کاشتی. حال برو و به سلامتی این موفقیت گیلاسی بالا بیانداز. واقعاً مثل بچههای دبستانی، آرام آرام در حالی که شعری از مولانا را زمزمه میکردم به باری رفتم و تا لحظات بسته شدن بار، نوشیدم و نیمه مست به خانه برگشتم و شب را به آرامی به صبح رساندم.
شهره که سخت مفتون داستان من شده بود، با مهربانی گفت: مثل اینکه خیلی خسته شدی. اما یک سؤال کوچولوی دیگر هم دارم و قول میدهم بعد از آن دیگر حرفی از مورین نزنم.
خنده کنان گفتم: تو و سؤال کوچولو ! بله تو کوچولو میپرسی ولی من باید ساعتها جواب تو را بدهم.
شهره گفت: چه کنم. اوقاتی را که با تو روی خط تلفن میگذرانم، بهترین اوقات زندگی من است. برای من این دقایق بسیار غنیمت است و برایشان ارزش زیادی قائل هستم.
گفتم: بگذریم، خوشبختانه دیگر خبری از مورین نشد و من هم هیچ علاقهای نداشتم که بدانم چه بر سر او آمده. اصولاً او برایم مرده بود و خاطراتی که از او داشتم در زبالهدان خاطراتم ریخته شده بود. ایامی را که با او گذراندم، از بدترین روزهای زندگیام بود و به هیچ وجه نمی خواستم آنهارا در خاطرم زنده نگه دارم. حتی حالا هم که به اصرار تو آنها را باز گو کردم، باید بگویم اتفاقاً احساس درد ندارم، چرا که مسأله را برای خودم کاملاً حل کردهام و به آن، فقط به عنوان یک اشتباه در گذشته، نگاه میکنم و از اینکه توانستم به موقع از ادامه زندگی با آن اشتباه جلوگیری کنم، احساس خوبی دارم.
در این پنجاه سال برای من هم مثل تو، اتفاقات زیادی روی داده و آدمهای زیادی را دیدهام و من از همه آنها برای تو مثل یک نقال، از روی کتاب قصهها گفتم، گرچه قصه گوی خوبی نیستم. اما از تحمل و صبوری تو در گوش دادن به آنها سپاسگزارم.
شهره گفت: انگار میخواستی در مورد اینکه بازهم مورین را دیدی بگویی؟
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم: آره، این بار این خاطره را با احساس رضایت از خودم برایت میگویم. چند سالی از جدایی از مورین گذشته بود که یک روز تلفنم زنگ زد و با تعجب دیدم که مورین است که با فارسی شکسته بستهای حرف میزند. از او پرسیدم تلفن مرا چطور پیدا کرده.
گفت از روی کتابهای من که چاپ شده بودند. مورین با اصرار میخواست که مرا ببیند. سعی کردم بهانهای بیاورم ولی فایده نداشت. بالاخره روزی در یک کافه او را دیدم. او میخواست خودش را به من نزدیک کند، ولی به او گفتم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم و بیهوده تلاش نکند تا آب رفته را به جوی باز گرداند. نیم ساعتی با سردی باهم صحبت کردیم. از او پرسیدم چطور فارسی یاد گرفته.گفت که بعد از جدایی ما، او با ایرانیان دیگری آشنا شده و به کلاس زبان فارسی هم رفته است.
سری تکان دادم. دیگر حرفی نداشتم. پرسید که من نمیخواهم بدانم که او چه کار میکند.با سردی گفتم نه. هیچ علاقه و کنجکاوی نسبت به او و زندگی خصوصیاش ندارم و تأکید کردم که این آخرین دیدار ماست. با عجله از سر میز بلند شدم و صورتحساب را پرداختم و رفتم.
شهره گفت: من همیشه به اراده و قدرت تو اعتقاد داشتم.
گفتم: از این تعارفهای ایرانی نکن. ما پنجاه سال یکدیگر را ندیدهایم، چطور تو میدانی که من آدم قوی و با ارادهای هستم. اگر اراده و فکر درست میداشتم که به چنین دامی نمیافتادم.
شهره گفت: من به یاد دورانی میافتم که ترا از نزدیک میشناختم و میدانم که آدمها در طول زندگی دچار تغییرات و تحولات زیادی میشوند ولی بازهم خصلت ذاتیآنها عوض نمیشود.
گفتم: انگار صحبت امروزمان خیلی طولانی شد. بقیه را بگذاریم برای روزهای آینده.
شهره با شیطنت گفت: فکر نکن داستان زندگی تو برایم تمام شده است. من با شنیدن قصه پر درد رابطه با مورین دیگر از زندگی خصوصیات میگذرم و ترا به حال خودت میگذارم.
گفتم: فکر نمیکردم ماجرای زندگی من این قدر برایت جالب باشد.به هر حال هرچه بخواهی برایت خواهم گفت. اما بازهم از تو میخواهم با دیدارمان موافقت کنی و قرارمان را بگذاریم.
شهره دوباره مکثی کرد و گفت در این باره خیلی فکر کردهام، ولی هنوز راه حلی برایش پیدا نکردهام.
گفتم: هردو خستهایم. به امید دیدار، تا تماسی دیگر….
ادامه دارد