خاطرات فرح پهلوی

کهن دیارا

ــــ بررسی: شاهرخ احکامی

انتشارات «آیبکس» به همت آقای شیرزاد، ناشر کتاب‌های بسیار خواندنی، این بارهم با انتشار «کهن دیارا، خاطرات فرح پهلوی»، کتاب مستند و جالبی را به علاقمندان حوادث تاریخی، به‌خصوص دوران انقلاب هدیه کرده است.

در مقدمه کتاب می‌خوانیم: «خاطرات فرح دیبا همانند داستان‌های افسانه‌ای شروع می‌شود. او در بیست‌و‌یک سالگی با شاه ایران محمدرضا شاه پهلوی ازدواج می‌کند. چند روزی نمی‌گذرد که زندگی آرام او دگرگون می‌شود و تصاویر او زیر عنوان ملکه ایران در مطبوعات منعکس می‌شود و ۲۴ ساعته شهرت بین‌المللی پیدا می‌کند. پس از چند سال ازدواج صاحب ۴ فرزند می‌شود و اوقات خود را در کارهای اجتماعی و فرهنگی می‌گذراند. اثرات ناآرامی و نارضایتی در کشور بروز می‌کند و به سرعت اوج می‌گیرد… در نتیجه فرح و شاه برای جلوگیری از خونریزی کشور را ترک می‌کنند. شاه که در تبعید است و سخت بیمار دیگر وطنش را نمی‌بیند به مراکش، مکزیک، باهاما و پاناما یکی پس از دیگری پناه می‌برد و از آنجا به بیمارستانی در  نیویورک منتقل می‌شود و تحت معالجه قرار می‌گیرد. جریان چند سال آخر زندگی شاه یکی از حزن‌انگیزترین و ناخوش‌آیندترین پیشامدهاست که به روابط تیره آمریکا با خاورمیانه انجامید و نیز نشان می‌دهد که در آن دوره تا چه اندازه سیاست آمریکا بر پایه‌هایی سست استوار بوده است. اکنون فرح دیبا همسر شاه …سکوت را می‌شکند. داستان عشق خود را به یک مرد و کشورش بازگو می‌کند. «کهن دیارا» استنباط شخصی او از دروان انقلاب است و در عین حال بیش از هر چیز سندی محکم از کسی است که زندگی او در مسیر جریانی سخت غم‌انگیز قرار گرفته است.

کهن دیارا، دیار یارا، دل ازتو کندم ولی ندانم

که گر گریزم، کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم؟

(نادر نادرپور)

… هر بار که صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ را به یاد می‌آورم، اندوهی عمیق و بی‌پایان قلبم را می‌فشارد.آن روز تهران در سکوتی دلهره‌آور فرو رفته بود. گویی پایتخت ما که از چند ماه پیش در  خون و آتش به سر می‌برد، ناگهان نفس در سینه حبس کرده بود… دو هلیکوپتر  از کاخ به فرودگاه مهرآباد به زمین نشستند… در فرودگاه صدایی به گوش نمی‌رسید. همسرم ناآرام ایستاده بود و با چند تن از دوستان و وفاداران خود صحبت می‌کرد، ناگهان یکی افسران گارد پادشاهی خود را به پای او انداخت و استدعا کرد که ایران را ترک نکند، پادشاه خم شد و او را از زمین بلند کرد. در این لحظه تأثر و اندوه او را که همیشه بر خود تسلط داشت فراگرفت واشک در چشمانش پدیدار شد…

درباره مرگ پدرش که سخت بیمار بود، می‌نویسد: به من گفتند برای معالجه به اروپا رفته است. اما این دروغ محض بود چرا که پدرم درگذشته بود… برای نخستین بار در سن ۱۷ سالگی بر سر مزار پدرم که در امام‌زاده عبداللـه به خاک سپرده شده بود،رفتم و… یک بار دیگر با مسأله کمونیسم در ایران مواجه شدم  … یکی ازدوستان ایرانی‌ام اصرار داشت مرا با خود به یک گردهمایی علیه جنگ الجزیره ببرد. سال ۹-۱۳۳۸ بود به گمان او می‌بایست، بامبارزان الجزیره‌ای علیه امپریالیسم فرانسه همگام شد. عصیان شخصی او را علیه استعمار می‌فهمیدم ولی مبارزه بر ضد کشوری که ما را پذیرفته بود، به نظرم ناشایست می‌آمد. این دوست من بعدها در دوران قبل از انقلاب به خاطر عضویت در سازمان فداییان خلق به زندان افتاد و راضی به وساطت من برای آزاد شدن نشد واین کار به احترام او نزد من افزود. سال‌های بعد پس از مرگ دختر کوچکم لیلا نامه‌ای از او دریافت کردم که در آن خود را در غم من شریک دانسته بود.به اوتلفن کردم و پس از سال‌ها خاموشی باهم صحبت کردیم. هر یک از ما دچار سرنوشتی غم‌انگیز شدیم، اما یقین دارم روزی دوباره موفق به دیدار او خواهم شد.

(البته فکر می‌کنم که این دوست شادوران ویدا حاجبی می‌باشد که دنیا را ترک کرده و کتاب خاطراتش در این صفحات بررسی شده است. ش. ا.)

… بعدها پادشاه به من گفت که سادگی‌ام را پسندیده بود. همین سادگی بود که موجب شد بتوانم با کم‌رویی خود مبارزه کنم و با متانت در گفتگوها شرکت نمایم… مادرشوهر آینده‌ام می‌خواست مرا خوب بشناسد او زنی کوچک اندام و با وقار بود با چشمانی به رنگ سبز کم‌رنگ. آرزو داشتم فرزندانم چشمان او را داشتند… این عشقی که موجب گذر من از اطاقی کوچک در کوی دانشگاه به کاخ‌های سلطنتی ایران شد روحیه رمانتیک فرانسوی‌ها را برانگیخته سبب شده بود به من علاقمند شوند…

در سفر به آمریکا: خانواده کندی ما را با گرمی پذیرفتند و ژاکلین کندی با رفتاری خودمانی مرا به بازدید کاخ سفید بود… من از تظاهرات و شعارها علیه شاه طی این سفر خاطره‌ای تلخ دارم. آنها در همه حضور داشتند وحتی گاه در چند متری ما به طوری که همسرم مجبور بود با صدای بلند صحبت کند. ما از صبح تا شام صدای فریادشان را حتی زیر پنجره محل اقامت‌مان می‌شنیدیم… شایع بود که روح‌اللـه خمینی محکوم به مرگ خواهد شد. نخست وزیر طرفدار محکومیت او بود. اما رئیس وقت ساواک تیمسار حسن پاکروان نزد پادشاه طلب عفو او را کرد. به عقیده پاکروان می‌بایست سروصدا را خواباند… و موقتاً به تبعید خمینی اکتفا شود…. پادشاه در خاطرات خود چنین نوشت: «او نه محاکمه شد و نه محکوم فقط از او خواسته شد که نطق‌های آتشین خود را در جای دیگری ایراد کند.» … یکی از نخستین کسانی که پس از انقلاب از سوی خمینی محکوم به اعدام شد تیمسار پاکروان بود که جان او را نجات داده بود….

شاه فقط ۱۱ سال داشت و والاحضرت علیرضا و به تقاضای همسرم حسین فردوست که دوست او و از خانواده‌ای متوسط بود، وی را در این سفر همراهی کردند. حسین فردوست هم تحصیلاتش را به اتفاق همسرم گذراند و در تمام دوره سلنطت کنارش بود… بعد از انقلاب، با خدمت به جمهوری اسلامی به این دوستی خیانت کرد.

همسرم مطمئن بود تا زمانی که مأموریت خود را در این دنیا به پایان نرسانده، زنده خواهد ماند. همین طرز فکر موجب شده بود که در مقابل سوءقصد ۱۳۴۳ در دفتر کارش عکس‌العملی نشان ندهد. او مردی با ایمان بود… برای بیماران جذامی در بازدیدی از مرکز جذامیان تبریز (یک مرکز د یگر هم در مشهد بود)… در منطقه گرگان دهی با جمعیتی بیش از هزار نفر به وجود آوردیم. در سال‌های ۱۳۵۰ این دهکده ۳۰ خانه یک بیمارستان ۱۵ تختخوابی، یک مدرسه ابتدایی، یک کارگاه نجاری، چندین انبار فرآورده‌های کشاورزی، یک سینما، یک پاسگاه ژاندارمری، یک رستوران، یک کارخانه …. داشت….

همسرم با دخترهایش رابطه عاطفی نزدیک‌تری داشت، اما ترجیح می‌داد پسرانش شبیه به خود او باشند… مقاومت روحانیون و بزرگ مالکان از یک سو و بی‌صبری دانشجویان و روشنفکران از سوی دیگر با این که با یکدیگر در تضاد بودند، از سال ۵۶-۱۳۵۵ نارضایتی‌های روزافزون مردم را دامن زدند و این رویدادها به رفتن ما از ایران و استقرار جمهوری اسلامی منجر شد. اما در سال ۱۳۵۰ این عکس‌العمل‌ها پادشاه را نگران نکرده بود….جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، روز ۲۱ مهرماه ۱۳۵۰ با این جمله همسرم آغاز به سخن کرد: «کورورش شاه بزرگ، شاه هخامنشی، شاه ایران زمین، از جانب من شاهنشاه ایران و از جانب ملت من بر تو درود باد.»…درباره جشن‌های هنر شیراز… روزی گروتفسکی، کارگردان لهستانی که در یکی از میزگردها شرکت داشت، مورد خطاب یک دانشجو قرار می‌گیرد که آیا می‌دانست که با شرکت در جشن هنر شیراز از استبداد پشتیبانی می‌کند. گروتفسکی در پاسخ گفته بود «اگر به آنچه می‌گویی ایمان داشتی، الان به جای این که با من در آرامش صحبت کنی، باید تفنگ به دست بالای آن کوه بودی.»

… علم وزیر دربار… در خاطرات خود به «عقاید لیبرال نابجای من ایراد گرفته است. خیلی‌ها خواستند که میان جریانات فکری من و پادشاه اختلافی بیابند. در حقیقت ما در مسایل اساسی هیچگونه اختلافی نداشتیم… روزی از بازداشت رئیس شرکتی که با صراحت درباره یکی از وزرا با من صحبت کرده بود… توسط ساواک… بسیار عصبانی و شرمنده شده بودم و این مطلب را به پادشاه گفتم: «این غیرقابل قبول است. یک ایرانی به خانه ما می‌آید، با من چای می‌خورد و درد دل می‌کند، و روز بعد مأمورین ساواک او را بازداشت می‌کنند. این کار بسیار زشت است من این افراد را می‌پذیرم برای اینکه بعد با شما صحبت کنم و کار شما را سبک کنم…». پادشاه طبعاً فورا امر به آزادی او داد… بعضی از مأمورین ساواک متأسفانه از قدرت خود سوءاستفاده کرده کارهایی انجام می‌دادند که قابل بخشش نبود… ساواک در سال ۱۳۳۵ برای مبارزه با اقدامات کمونیست‌ها طی سال‌های جنگ سرد تأسیس شده بود…

در بهار سال ۱۳۵۶ از طریق دکتر صفویان به پروفسور برنارد، پروفسور میلیز و پروفسور فلاندرن اطلاع دادم که به ملاقات من بیایند… از این ملاقات چنان خاطره وحشتناکی برایم مانده است که گذشت زمان هم نتوانسته است آن را محو کند. پزشکان به من گفتند که همسرم به یک بیماری خونی به نام والدنستروم مبتلا شده، یک بیماری وخیم اما قابل علاج و حتی بهبودی… نخستین نشانه‌های این بیماری در پاییز ۱۳۵۲ ظاهر شده بود… از سه سال پیش از این اطبا همسرم را معالجه می‌کردند و من به خواست خود پادشاه از این واقعه غم‌انگیز بی‌اطلاع مانده بودم… پادشاه که از کوتاهی عمر خود آگاهی داشت، در صدد آماده کردن مملکت برای سلطنت ولیعهد بود. او بارها گفته بود که پسرش نباید مانند خود او سلطنت کند…. پادشاه بعدها نوشت: اشتباه بزرگ ما آن بود که از وسایل ارتباط جمعی خود برای مبارزه با اندیشه‌های مخرب استفاده نکردیم و با جوانان به گفت و شنود نپرداختیم»…

یک وزیر سابق با تلخی و ترس و نوعی خشونت از من ایراد گرفت که با تبدیل شیراز از مکانی فرهنگی به مکان فسق و فجور به خشم روحانیون کمک کرده‌ام. من در جواب گفتم آقای وزیر آیا این تنها کاری است که در طول بیست سال اخیر انجام داده‌ام؟» او ناتوان از دادن پاسخ از من عذرخواهی کرد.»

… درباره زندانی کردن و محاکمه هویدا، پادشاه در خاطرات خود چنین می‌نویسد: «من چندان به این استدلال عقیده نداشتم، ولی هویدا که هنوز مورد احترام من بود، آماج اصلی مخالفین بود گرچه هدف واقعی خود من بودم»… همسرم به هیچوجه با دستگیری هویدا موافق نبود… ولی تیمسار مقدم رئیس سازمان امنیت به پادشاه گفته بود «توقیف هویدا از نان شب هم واجب‌تر است.»… اوایل دی ماه تیمسار  ازهاری که فقط ۶ هفته تصدی نخست‌وزیری را به عهده داشت، دچار حمله قلبی گردید و دیگر نخواست به کار خود ادامه دهد. کشور کاملاً فلج شده بود و حتی یک بشکه نفت نیز از ایران خارج نمی‌شد….

در مورد جراحی شاه در نیویرک: نظر به این که بیماری وجود سنگ در کیسه صفرای بیمار بود، زیرا در یک چنین عمل جراحی بایستی از مجرای صفرای بیمار قبل از اقدام عمل پرتونگاری نمود و اطمینان حاصل کرد که سنگی در این مجرا وجود ندارد. شگفت آنکه آنها نه تنها بهترین طب آمریکایی را عرضه نکرده بودند، بلکه از بدترین آن استفاده شده بود. اقدامی غیرقابل تصور که نتایج اسف‌باری به دنبال داشت….»

هر روز صبح به بیمارستان می‌روم گاهی از در بزرگ واردمی‌شوم، ولی بیشتر اوقات باید از دالان‌های مملو از ظرف‌های زباله میز و صندلی‌های شکسته بگذرم… نمی‌دانم با این بیماری در جزیره‌ای گرم ومرطوب و گم‌شده (پاناما) در میان اقیانوس آرام چه امیدی می‌توان داشت؟ بیچاره همسرم، در جزیره‌ها احساس خفقان می‌کنم حتی اگر جزیره زیبایی باشد… امشب همه چیز برای من سیاه است از پا درآمده‌ام.حتی هق هق گریه‌ام نیز صدایی دیگر دارد.راهی جز زنده ماندن به خاطر همسر وفرزندانم ندارم. همه ایرانیان تبعید شده احساس تیره‌ بختی می‌کنند…. ژنرال توریخس می‌خواست ما را در برابر گروگان‌های آمریکایی تحویل دولت ایران بدهد؟ بدیهی است که آمریکایی‌ها لااقل ظاهراً با این امر مخالفت می‌کردند ولی او در جستجوی راه حلی بود تا گره از کار گروگان‌ها بگشاید دو وکیل … آرژانتینی… در حال تشکیل پرونده‌ای علیه پادشاه و جنایات فرضی او هستند و رئیس جمهور پاناما از ما خواست وکیلی برای دفاع انتخاب کنیم… صادق قطب‌زاده با دو وکیل … امیدوار بود که با تحت نظر گرفتن همسر من، دانشجویان را به آزاد کردن گروگان‌ها وادارد … لوید کاتلر مشاور حقوقی کارتر در پاناما گفت: «آمریکا حاضر است یک بار دیگر شما برای انجام عمل جراحی در بیمارستان شهر هوستون بپذیرد، اما برای این که مشکلی با تهران پیش نیاید، باید پادشاه قبل از این سفر رسماً از مقام سلطنت استعفا دهد»… پادشاه در آخرین چاپ خاطرات خود که در قاهره به پایان برد، چنین می‌نویسد: «من پیشنهاد آمریکا را جدی نگرفتم و از یک سال و نیم پیش اصولاً وعده‌های آمریکا ارزش زیادی نداشت»… روز جمعه اول فروردین ۱۳۵۹ بود. فردای آن روز کارتر برای منصرف کردن انورالسادات از پذیرفتن ما به مصر تلفن کرد، ولی موفق نشد. بعدها آگاه شدم که رئیس دولت مصر این جمله را به کارتر گفته بود: جیمی می‌خواهم شاه به مصر بیاید و زنده به اینجا برسد.»

مراسم تشییع جنازه در هفتم مرداد ۱۳۵۹ یعنی دو روز پس از درگذشت پادشاه انجام گرفت… من شهامت آن را نداشتم که خودم خبر مرگ لیلا را به گوگول بدهم… لیلا همه کس او بود… داغ مرگ فرزند را هرگز نمی‌توان فراموش کرد و من از بیستم خرداد ماه ۱۳۸۰ تا به امروز در سوگ لیلای کوچکم به سر می‌بردم…

بایستی به نور و ایمان نوه‌هایم … بگویم که چگونه به اینجا رسیدیم.به آنها بفهمانم که روزگار چه ستمی به عمه آنها لیلا کرده است و تاریخ چه بی‌عدالتی بزرگی به پدربزرگ‌شان که هر روز با نگاه خاموش او در تصویر روی میز کار پدر خود مواجه‌اند روا داشته است. به آنها بگویم که می‌توانند از این که نوه‌های او هستند و نیز از این که دختران مردی هستند که ۲۳ سال زندگی خود را صرف مبارزه برای رهایی ایران کرده است به خود ببالند و سرانجام به آنها بگویم که باید به ایرانی بودن خود افتخار کنند…

و بالاخره در درددل شهبانو فرح به مناسبت صدمین زادروز روان شاد محمدرضا شاه پهلوی می‌نویسد: …  آخرین بار در آن روز سخت و پر از اندوه که چشمان خود را برای همیشه بستید، کیسه‌ای از خاک ایران در زیرسرتان بود و برای من آنچه بر من گذشت غیرقابل بیان است… در این چهل سال که دیگر بین ما نیستید، دو فرزند عزیزمان علیرضا و لیلا دیگر در بین ما نیستند….

Ibex Publishers. P.O.Box 30087

Bethesda, Maryland, 20824