نظامی گنجوی و شکوه شعر در منظومه خسرو و شیرین ـــ قسمت دوم و پایانی

دکتر کاوه سعیدی ـــ 

میراث ایران، شماره ۱۱۱، بهار ۱۴۰۳ ـــ 

گر َم دور افکنی در بوسم از دور

وگر  بنوازیم  نور علی  نور

در منظومه نظامی، آغاز داستان عشقی خسرو و شیرین بسی با شکوه و با ابهت است و شعر آن در نهایت بلندی و لطافت. هنر نظامی و قدرت گفتار او آنچنان است که شخصیت‌های داستان او همگی زنده‌اند و نه تنها قیافه‌هایشان در مقابل چشم است بلکه روحیات هر یک از آنان آشکار و در خواننده اثری بس گیرا می‌گذارند. در این نوشته سعی شده است که به نقل اختصاری سرآغاز داستان این منظومه پرداخته، نمونه‌هائی از شعر با طراوت نظامی را هم ارائه بدهم.

خسرو در نوجوانی است و ولیعهد پادشاهی و اغلب روزها سرگرم تفریح و شکار و سواری و شبها مشغول میگساری و گفتگو با دوستان نزدیک و یکرنگ و ندیمی دارد بنام شاپور که جهاندیده، سرد و گرم روزگار چشیده، دانشمند و هنرمند است و در هنر نقاشی بی‌نظیر. شبی شاپور به خسرو می‌گوید که اگر شاه اجازت دهد می‌خواهد که از چیزهای جالبی که در اکناف جهان و به چشم خود دیده است شمه‌ای را به‌عرض برساند و خسرو موافقت می‌نماید.

اشارت کرد خسرو کی جوانمرد

بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

زبان بگشاد، شاپورسخنگوی

سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

و پس از ثنا و تعارفات متداوله، شاپور می‌گوید که در اران و ارمن که مکانی‌ست سبز و خرم، پادشاهی هست بنام مهین بانو که سلطنت بسیار با شکوهی دارد و در داد و دهش پادشاهی نموده، خواهان رفاه و آرامش مردمان کشورش می‌باشد. مهین بانو برادرزاده‌ای دارد به نام شیرین که در نزد اوست و ولیعهد پادشاهی او که نه تنها در زیبائی و برازندگی نظیری ندارد، بلکه در دانش و ورزش و هنر نیز سر آمد همگان بوده و در صحبت و خوش‌بیانی و طنازی بی‌همتا می‌باشد و شیرین در پیش مهین بانو از جان عزیزتر و در ناز و نعمت تمام زندگانی می‌نماید.

رخش نسرین و بویش نیز نسرین

لبش شیرین و نامش نیز شیرین

 شکر لفظان لبش را نوش خوانند

ولیعهد مهین بانوش خوانند

ز مهتر زادگان ماه پیکر

بود در خدمتش هفتاد دختر…

و شاپور تعریف‌ها و ستایش‌های دیگر از شیرین نموده می‌گوید که به‌خوبی و زیبائی این دختر، دختری در سرتاسر جهان پیدا نمی‌شود ودر دنباله صحبت خود اضافه می‌کند و می‌گوید که مهین بانو اسبی هم دارد سیه رنگ بنام شبدیز که این اسب نیز در برازندگی منحصر به فرد می‌باشد و شبدیز در نزد وی بسیار عزیز:

نهاده نام آن شبرنگ شبدیز

بر او عاشق‌تر از مرغ شباویز

و شاپور بدینسان سخنش را بپایان می‌رساند:

نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم

نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

خسرو آنچنان از گفتار شاپور شیفته و آشفته می‌گردد که ندیده، یک دل نه بلکه صد دل عاشق و بیقرار شیرین میشود و آسایش و خواب از وی دوری می‌جوید:

چنان آشفته شد خسرو بدان گفت

کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت

و بالاخره پس از چند روز شاپور را در طلب شیرین بدان سرزمین راهی و سفارش‌های لازم را به وی می‌نماید و انگشتری خاص خود را هم بدو می‌سپارد. شاپور بدون درنگ راهی می‌شود و خود را به ارمن می‌رساند و پس از پرسش‌هائی چند به بیشه‌ای می‌رود که هر روز شیرین و ندیمه‌هایش بدانجا رفته و تمام روز را در تفرج و تفریح بسر می‌بردند.

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند

گهی شمشاد و گه گل دسته بستند

می‌ آوردند و در دل می‌نشاندند

گل آوردند و بر گل می‌فشاندند

ندانستند جز شادی، شماری

نه جز خرم دلی، دیدند کاری

شاپور در جائی پنهان می‌شود و کاغذی درآورده و تصویر صورت خسرو را به‌عینه نقاشی و آن را در سر راه دختران بر روی شاخه درختی می‌گذارد و بعد خود را نهان می‌دارد. هنگام باز گشت دختران، ناگهان چشمان شیرین بر آن صورت می‌افتد و دلش طپیدن می‌گیرد و می‌خواهد که آن نقش را برایش بیاورند:

بیاوردند صورت پیش دلبند

برآن صورت فرو شد ساعتی چند

نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن

نه می‌شایستش اندر برگرفتن

بهر دیداری از وی مست می‌شد

بهر جامی که خورد از دست می‌شد

دختران نگهبان چون چنان می‌بینند آن نقش را پاره می‌کنند و به شیرین می‌گویند که این مکان جای پریان می‌باشد و آن صورتگری هم از کار آنان. در بامداد دیگر دختران به چمنزاری دیگر می‌روند، شاپور پیشدستی کرده همان صورت را دوباره نقاشی می‌کند و در سر راه آنان می‌گذارد و شیرین آن را می‌بیند و دهانش وا می‌ماند:

به پرواز اندر آمد مرغ جانش

فرو بست از سخن گفتن زبانش

و جریان به‌همان‌گونه تکرار می‌شود تا روز دیگر که این بار به گلزاری در کنار دیر جمع می‌گردند و برای بار سوم، شاپور همان صورت را نقاشی و در آن محل جدید می‌گذارد که این بار خود شیرین نقاشی را به دست می‌گیرد و به همدمان می‌گوید که این صورت را پریان نیاورده‌اند و دستور می‌دهد که در اطراف بگردند و نقاش را بجویند که در همین احوال شاپور خود را آشکار و شیرین قصه صورت را از وی پرسش می‌نماید. شاپور از شیرین می‌خواهد که نگهبانان و ندیمان دوری جویند و بعد تمام جریان را تعریف و می‌گوید که این صورت از شاه شاهان خسرو می‌باشد و آنقدر تعریف و تمجید از خسرو می‌نماید که شیرین به یک‌باره دل از دست می‌دهد و آنچنان مشتاق دیدن خسرو می‌شود که از شاپور می‌خواهد تا برای دیدن وی کمکش نماید:

در این صورت بدانسان مهر بستم

که گوئی روز و شب صورت پرستم

به کارآی اندرین کارم به یک چیز

که روزی من به کار آیم تو را نیز

و شاپور می‌گوید که اگر تو کنون بر این صورت این‌چنین هستی چنانچه خود او را ببینی چه خواهد بود:

چو تو بر صورت خسرو چنینی

ببین تا چون بود کاو را ببینی

پس شاپور به شیرین می‌گوید که راز بر کسی مگشای و فردا صبح به عزم شکار بر شبدیز سوار و از نخجیرگاه بگریز و راه مداین را از این و آن پرسش نما و خود را به قصر خسرو برسان و شاپور انگشتری خسرو را هم به وی می‌سپارد. گفتار و ترفند شاپور چنان در شیرین اثر می‌گذارد که دختر جوان تصمیم می‌گیرد که به تنهائی عازم مداین شود پس درهنگام شب به مهین بانو می‌گوید که فردا به نخجیر خواهد رفت و از وی اجازت می‌خواهد که سوار بر شبدیز شود و مهین بانو هم با نصیحت‌هائی چند قبول می‌نماید. در بامدادان شیرین و ندیمان همگی سواراسب شده و به عزم نخجیر راهی می‌شوند.

در آن صحرا روان کردند رهوار

وزان صحرا به صحراهای بسیار

بت لشکر شکن بر پشت شبدیز

سواری تند بود و مرکبی تیز

چومرکب گرم کرد ازپیش یاران

برون افتاد ازآن هم، تک سواران

گمان بردند که اسبش سر کشیدست

ندانستند کاو سر در کشید است

بسی چون سایه دنبالش دویدند

ز سایه در گذر، گردش ندیدند

به جستن تا به شب دمساز گشتند

به نومیدی هم آخر باز گشتند

 پس شبانگاهان، یاران شیرین به درگاه مهین بانو رفته وی را از این پیش آمد ناگوار آگاه می‌سازند. مهین بانو آنچنان در غم واندوه فرو می‌رود و گریه و زاری می‌نماید که حدی بر آن نمی‌بود:

فرود آمد زتخت خویش غمناک

بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک

از آن غم، دست‌ها بر سر نهاده

ز دیده، سیل طوفان بر گشاده

ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد

بدو سوک برادر تازه می‌کرد

به آب چشم گفت‌ای نازنین ماه

ز من چشم بدت بربود ناگاه

گلی بودی که باد از بارت افکند

ندانم بر کدامین خارت افکند

همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد

غمش بر غم فزون و درد بر درد

لشگریان به خدمت می‌رسند و اجازت می‌خواهند که اگر بانو بفرماید، از پی شیرین، همه جا خواهند رفت و به نقاط دور دست اسب خواهند تاخت ولی مهین بانو موافقت نمی‌کند.از سوی دیگر شیرین سوار بر شبدیز روز و شب ره می‌نوشت و از بهر پرویز حتی به فکرخورد و خواب هم نمی‌بود:

وز آن سوی دگر شیرین به شبدیز

جهان را می‌نوشت از بهر پرویز

قبا در بسته بر شکل غلامان

همی شد ده به ده سامان به سامان

و سپیده دم به مرغزاری می‌رسد و در آنجا چشمه ساری می‌یابد؛ پس به‌علت خستگی راه و کوفتگی سواری و غبار روی و تن، شبدیز را در کنار چشمه نگه می‌دارد و چون مکان را خلوت و خالی از اغیار می‌یابد؛ قصد آبتنی در آن چشمه می‌کند پس جامه از تن برکنده، پرندی نیلگون بر کمر می‌بندد و خود را در آن آب صاف و سرد چشمه افکنده غوطه‌ور می‌شود.

از طرف دیگر وقتی که خسرو، شاپور را به ارمن می‌فرستد شب و روز را در انتظار یار و امید دیدار می‌گذراند و در ناراحتی و اندوه بسر می‌برد و آرامش از وی دوری می‌جوید تا به جائی که بزرگ امید از احوال او با خبر و گمان می‌برد که پدرش بر او خشم گرفته است پس بدو پیشنهاد می‌نماید که یکی دو هفته‌ای را به نخجیر یا به سفر برود و خسرو با گروهی از خدمه و همراهان، راه ارمن را در پیش می‌گیرد و قبل از حرکت به محرمان مشکوی و زیردستان خود یادآور می‌شود که اگر در غیاب او شیرین بدانجا بیاید همه گونه پذیرائی از وی بشود و اگر هم او بخواهد که در جای دیگری بسر برد، قصری از برای وی بسازند. از قضا، در همان روز، خسرو و همراهان در مسیرشان به نزدیکی همان چشمه سار می‌رسند و خسرو به افراد خود می‌گوید که ایست نموده به استراحت بپردازند و به اسبان خود علوفه بدهند و خود به تنهائی و سوار بر اسب بسوی مرغزارمی‌تازد و به نزدیک همان چشمه سار می‌رسد:

غلامان را بفرمود ایستادن

ستوران را علوفه بر نهادن

تن تنها ز نزدیک غلامان

سوی آن مرغزار آمد خرامان

ناگهان از دور و از بلندی، نگاه خسرو به آن پری پیکر می‌افتد و بدن نقره فام او را می‌بیند که در آب غوطه‌ور است و در کنار چشمه اسبی سیه رنگ و بسی برازنده در حال چراست.خسرو نفسش می‌گیرد و رنگ از رخسارش می‌پرد و زیر لب می‌گوید:

گر این بت جان من بودی چه بودی

ور این اسب آن من بودی چه بودی

(در منظومه خسرو شیرین نظامی، این صحنه آنقدر زیباست و آنقدر مشهور که تا قرن‌ها بعد از نظامی این صحنه موضوع نقاشی و مینیاتور و قالی‌بافی هنرمندان ایران بوده است.) شیرین چون چشمش بدان جوان زیباروی می‌افتد که سوار بر اسب از آن بلندی چشم بر او دوخته است، بی‌درنگ از آب بیرون آمده و به سرعت قبا بر تن نموده جفتی بر پشت شبدیز زده و در یک چشم بهم زدن از آن مکان دور می‌گردد و خسرو بهر سو که اسب می‌تازد دیگر اثری از وی نمی‌یابد.

برون آمد پریرخ چون پری تیز

قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز

در حالی که ازهمان یک نگاه، دل بر آن سوار ناشناس سپرده بود و زیر لب چنین زمزمه می‌کرد:

شگفت آید مرا گر یار من نیست

دلم چون برد اگر دلدار من نیست

شیرین پرسان پرسان به مداین رسیده و یکراست به درگاه خسرو رفته انگشتری نشان می‌دهد و می‌خواهد که خسرو را خبر نمایند. کنیزان می‌گویند که خسرو در سفر است پس او را گرامی می‌دارند و پذیرائی شایانی از وی می‌نمایند و شبدیز را هم به آخور شاه می‌سپارند. شیرین به دلش می‌رسد که نکند آن سواری که در چشمه سار او را دیده بود خسرو بوده باشد که چشم بر وی دوخته بود. یک ماهی را در کوشک خسرو بسر می‌برد و از نبودن آشنا دلش می‌گیرد پس از کنیزان می‌خواهد که او را، تا آمدن خسرو، به مکانی دیگرمنتقل نمایند. کنیزان از رشک مکان گرم و بدی را درکوهستان برایش انتخاب نموده و به سرعت قصری در آنجا ساخته می‌شود و شیرین با خدمه و کنیزانی چند بدانجا می‌رود. از طرف دیگر خسرو و همراهان به ارمن می‌رسند، مهین بانو باخبر شده به استقبالش می‌رود و پذیرائی شایانی از وی نموده تحفه‌ها رد و بدل می‌گردد. روزی خسرو، در جایگاه خود، در عشرت و باده‌نوشی می‌نشیند و مهین بانو به حضورش می‌رسد، خسرو تشریف خاصش می‌دهد و به باده‌نوشی دعوتش می‌نماید:

به عشرت بود روزی باده در دست

مهین بانو در آمد شاد و بنشست

ملک تشریف خاص خویش دادش

ز دیگر وقت‌ها دل پیش دادش

به می‌خوردن نشاند آنگه مهان را

همان فرخنده بانوی جهان را

در ضمن گفتگو صحبت از شیرین، برادرزاده مهین بانو، به میان می‌آید و خسرو به مهین بانو می‌گوید که شنیده است که شیرین را اسب در ربوده و ناپدیدش نموده است و در همان وقت، شاپور بدانجا رفته اجازه حضور می‌خواهد و خسرو دستور می‌دهد که او را بپذیرند. شاپور به خدمت می‌رسد و در کنار او ایستاده تمامی جریان‌ها را بازگو می‌کند که چگونه با گفتار و ترفند خویش، شیرین جوان را از راه بدر برده و او را به همراه شبدیز روانه مداین نموده است:

چو مه را دل به رفتن تیز کردم

پس آنگه چاره شبدیز کردم

رونده ماه را بر پشت شبرنگ

فرستادم بچندین رنگ و نیرنگ

خسرو در دل می‌گوید که آن پری چهره و آن اسب سیه رنگ چشمه سار یقینأ شیرین و شبدیز بوده‌اند و پس از نوازش شاپور، وی را روانه مداین می‌نماید که به سرعت بدانجا رفته و شیرین را بازگرداند و بعد به مهین بانو می‌گوید که پیکی آمده است و از شیرین خبرآورده است و وی قاسدی خواهد فرستاد تا شیرین را به‌زودی برگرداند. مهین بانو از این سخن فرو می‌ماند و از سر ذوق، لحظه‌ای بیهوش و نقش بر زمین می‌شود و چون به هوش می‌آید شادی‌ها کرده بوسه بر مسند خسرو می‌زند و بدو می‌گوید که اسب دیگری دارد در ردیف شبدیز به نام گلگون که با شیرین آشناست و که می‌خواهد این اسب را در اختیار قاصد بگذارد تا زودتر رفته و شیرین زودتر برگردد و چنان می‌کنند.

وز آنجا یک تنه شاپور برخاست

دو اسبه راه رفتن را بیاراست

و به‌زودی شاپور به مداین می‌رسد ولی در آنجا متوجه می‌شود که شیرین را به مکان دیگری برده‌اند و وی بدون درنگ به سوی کوه پایه‌های نزدیک کرمانشاه و قصر شیرین می‌رود و فرمان خسرو را بدو ابلاغ می‌نماید که بایستی بدون فوت وقت به طرف ارمن حرکت نمایند چه آنکه خسرو در آنجا و در نزد مهین بانو می‌باشد:

پس آنگه گفت شاپورش که بر خیز

که فرمان این چنین داداست پرویز

وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش

به گلزار مراد شاه، راندش

شیرین بر پشت گلگون می‌نشیند و اسب دیگر را شاپور سوار می‌شود و به تاخت به طرف ارمن راهی می‌شوند.

از طرف دیگر خسرو هنوز در ارمن بسر می‌برد و با بی‌صبری منتظر بازآمدن شیرین می‌باشد ولی چند روز بعد خبر مرگ پدرش را می‌آورند و وی بدون از دست دادن وقت بطرف مداین حرکت می‌نماید. در پایتخت وی را پادشاه ایران شناخته و بر تخت می‌نشانند. خسرو پس از سوگواری بر مرگ پدر و رتق و فتق امور به یاد شیرین می‌افتد و جویای او می‌شود که در جواب سؤالش می‌گویند مدتی است که شاپور او را به همراه خود برده است:

خبر دادند، کاکنون مدتی هست

کزاین قصر، آن نگارین رخت بر بست

نمی‌دانیم شاپورش کجا برد

چو شاهنشه نفرمودش، چرا برد؟

و فقط شبدیز آن اسب بی‌نظیر شیرین به عنوان یادگاری از وی، در نزد خسرو می‌ماند که در هنگام تنهائی غمگسار اوست:

ز شیرین بر طریق یادگاری

تک شبدیز کردش غمگساری…

از آن طرف شیرین و گلگون به همراه شاپور به ارمن می‌رسند. مهین بانو از دیدار شیرین آنقدر شاد می‌شود که حدی بر آن نمی‌بود، شیرین را درآغوش فشرده، هیچ از آنچه که رفته بود به رویش نمی‌آورد چه می‌داند که از جوانی بود و شور و شوق عشق بازی:

شکنج شرم در مویش نیاورد

حدیث رفته بر رویش نیاورد

چو می‌دانست کان نیرنگ‌سازی

دلیلی روشن است از عشق بازی

هفتاد دختران همدم و ندیمه به دورش جمع می‌شوند و شیرین زندگی خود را از سر می‌گیرد در حالی که دائم در فکر خسرو می‌باشد و تصویر چهره او بر روی کاغذ و نمای آن سوار در چشمه سار، آنی از فکرش دور نمی‌گردند.