مسعود نقرهکار ــ
بررسی: شاهرخ احکامی ــ
میراث ایران، شماره ۱۱۱، بهار ۱۴۰۳ ــ
دکتر مسعود نقرهکار، نویسنده و پژوهشگر سرشناسی است و در طی سالهای گذشته بیش از ۳۰ عنوان کتاب در چهار زمینه تاریخ جنبش روشنفکری و کانون نویسندگان ایران؛ دگراندیشی و کشتار دگراندیشان در ایران؛ پزشکی و روانشناسی و ادبیات داستانی از او به چاپ رسیده است و تعداد زیادی از کتابهایش را در «میراث ایران» بررسی کردهایم.
در پشت کتاب آمده است: ماتیک سرخات را پاک کن، اما پاک نکن حقیقتی که با ماتیک صورتی رنگ بر آینه شکسته نوشته شده است. همان آینه قدیمی در قابی قهوهای. «زنان و مردان روسپی، صادقترین معشوقههای عالماند. دروغ نمیگویند؛ ویرانگر دوستی و اعتماد نیستند؛ شیرین افسانههای بیفرهادند؛ اما سودابههای کیکاووس و سهرابهای دروغین شاهنامه نیستند؛ دانههای بارناند و آهوان مهتاب.»
دکتر نقرهکار در یادداشت کوتاهی به سردبیری مینویسد: کار تازهام برگ سبزی است، نگاهیست به یک مشکل فرهنگی که این روزها دختران و زنان جامعه ما و مردان با آن مواجه هستند. در قالب رمان با سبک کلاژ…
سودابه بیخبر رفته بود. صندلی خالیاش را گوشه آینه دیدم. گوش کن آینه: «من از انعکاس چهرهام درون تو میترسم، من از تصویرم در درون تو و دیدن هرچه درون توست احساس وحشت میکنم. ناتوان و خسته از وحشت دیدار با تو، با ترس بیداری در صبح میخوابم. در نگاه به تو، در دیدار با تو ذرهای تسکین و آرامش نیست. میخواهم انکارت کنم، نمی توانم. چقدر سرزنش، چقدر احساس گناه، ناباوری، نگرانی، شرم؟ با تو هستم، چیزی بگو، چرا سرد و ماسیده، بهتزده و در خود فرورفته به من خیره شدی، چرا؟….
«چرا زنگ صدایت عوض شده؟» «خودت گفتی پیر شدم. از حنجرهای خسته و فرسوده و سرشار از بغضی سنگین، انتظار دیگری داری!؟….
به پارک برگشتم. داشتم به او عادت میکردم. فکریام کرده بود. با آب آرام و شفاف دریاچه حرف می زدم. با چهرهای که با موج بازی میکرد: «این غریبه کیست؟ نگاهم کن غریبه، میخواهم با چشمهایت سخن بگویم، روی از من نگیر.» «من غریبه نیستم…، تویی، غریبه نیستی. گوش کن حمایت نکن. قلب تکهپارهات دیگر تاب اینکه زمین بازی کس دیگری شود را ندارد.»….
به من زل زده بود، سودابه را میگویم. سودابه هم شیفته این بود که دیگران به او توجه کنند. من عاشق دیده شدنم، تو چی؟ – همه دوست داریم دیده بشیم. همه به دیده شدن فکر کردن و دیده شدن رو دوست دارن. دیده شدن حس و خواستی طبیعی است. هر انسانی دوست داره دیده بشه، دیده شدن ظاهر و باطن…. برای بعضیها فقط دیده شدن مهم است، فرق نمیکند چگونه دیده شدن…. گفته بودی عشق و آزادی بیمرگاند. پس چرا باورم نمیکنی، من زندهام؟ و گفته بودم که عشق به آزادی عشقی است با آغاز و پایانی خوش و میبینی که من سرشار از شور زندگی بر شانهات نشستهام….
«مرد باشی یا زن، زندگی تمامت میکند. انسان باش تا جاودانه زندگی کنی. راستی تو کیستی؟ رویا؟»….
چرا غیر از پرستارهای فرانسوی و شما، هر کی سراغ ما میاد، باید ماسک بزنه و دستکش دستش کنه؟ – میدونی جذام یک بیماری مسری است، مگه خودت از پدر و مادرت نگرفتی؟ بقیه هم باید مواظب باشند که نگیرند. آنها کار درستی میکنند. – درست میگین، حق دارن، ولی وقتی با ماسک و دستکش میان سراغ ما، ما خیلی کوچیک میشیم. خیلی، احساس بدی بهمون دست میده… آب، زیبایی و زندگیست، مگه نه؟ – گاهی اما ویرانگر زیبایی و زندگی نیز هست…. – آب رنگ عشقه، رنگ عشق آبیه و عشق ویرانگر نیست. – رنگ عشق بیرنگیه، مثل رنگ آب. …. آبی آسمون هم ویرانگره؟ – گاهی، اما نه به اندازه چشمهای رنگین….
– نوشتم: «روزی که پیام عاشقانه مردی را با نام جعلی یک زن روی تلفنت دیدم با دهها دروغ و تناقض، خواستی رفع و رجوعش کنی. گذشتم و داشتم فراموش میکردم. وقتی با همان مرد یا مرد دیگری برای خوشگذرانی به لاس وگاس رفتی، روزی فهمیدم با مردانی دیگر و با مردی پولدار و متاهل در ایران رابطه داری، نگذاشتم اشکم را ببینی. اما دیدی. یادت هست؟ و ای کاش فقط همینها بودند…
او را مدتها ندیده بودم دورتر که شد بیشتر دل تنگش شدم. از دیده رفت اما از دل نرفت. آن بانوی بلند بالای چشم مشگی را میگویم…. غربت و آوارگی و تبعید را برای ادامه مبارزه و زندگی انتخاب کردم. نمیدانستم رنجی چندگانه است، رنج میهن و رنج وطن دوم، تضادها و تعارضها و تناقضها و رنجهای آدمی کی از میان خواهند رفت. لااقل کی کاهش خواهند یافت؟ کس نمیداند. تبعید، رنج ترک اجباری یار و دیار و اندوه رنجی که مردم سرزمینم میبردند، نبود. رنجهای سرزمینی که به آن پناهنده شده ر ا نیز به همراه داشت….
روی نیمکت چوبی، کمی با فاصله از ماهیگیر و ماهیهایش نشستم. «آواز» (سگم) را کنارم نشاندم و آرام کردم. هنوز به ماهیای که فقط دهانش باز و بسته میشد نگاه میکرد. و بعد محو تماشای موجهای اقیانوس شد. «اقیانوسی به این پهناوری و این همه ماهی. تو چرا سراغ قلاب صیاد آمدی؟ خوشرنگ و زیبا». ماهی زیبا آرام گرفت. ماهیگیر منتظر ماند تمام کند تا آن را کنار ماهیهای دیگر درون سطل پلاستیکیاش بیاندازد. مردی با رنگ و شکنجهای پیری و مرگ و با سگی در آغوش به مرغ دریاییای که به ماهی چشم داشت خیره شد: «چه عادلانه تقسیم شدهای مرگ. این کاش رنگ این عدالت بر بوم زندگی هم نقش مینشاند.» ماهیگیر، ماهی دیگری گرفت: «چرا ماهیهایی که سراغ قلابها میآیند، رنگین و زیباتریناند، چرا؟»
مرغ دریایی جای خودش را به زاغچهای داد که باد و آفتاب، پرهای بالش را رنگین کرده بود… و باهم می خوانیم: «- اگه به همه دروغ گفتی، اگه دروغگویی عادتت شده، سعی کن لااقل دیگه به خودت دروغ نگی. عاشق دروغ را باور میکند. دروغ مثل عشق مهارشدنی نیست. اسیر میکند بردهاش را…
«روسپیان، صادقترین معشوقههای عالماند!»،کتابی است سرگرمکننده و مطالعه آن را توصیه میکنیم.
انتشارات فروغ
Forough-book.com