گردآوری و نگارش مهندس پرویز نظامی – انتشارات گوتنبرگ، تهران
به دنبال كتاب «از سنایی تا توللی»، كتاب سوم مهندس نظامی را كه شامل پانزده شاعر نامی ایران است، بررسی میكنیم.
در پیشگفتار این كتاب آمده است: رابعه قزداری اولین شاعر ایرانی بود كه به جرم بیپرواگری به دست دژخیمان ارتجاع سیاه به قتل رسید و داستان عشق او به بكتاش، غلام برادرش حارث و رگ زدن او در حمام و رفتن بكتاش به كنار جسد بیجان رابعه كه بكتاش را وادار كرد همانجا در كنار او با زدن خنجر به قلب خود به زندگی خود پایان دهد… رابعه قزداری میگوید:
عشق او باز اندر آوردم به بند كوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریای كرانه ناپدید كی توان كردن شنا ای مستمند
عشق را خواهی كه تا پایان بری بس كه بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند
تو سنی كردم ندانستم همی كز كشیدن تنگتر گردد كمند
… ابومنصور محمد بن احمد دقیقی، در میان سخنورانی كه به روزگار باستان میهن ما ایران میپرداختند درخشانترین چهره بوده است.دانستنی های ما از زندگی او بسیار اندك است و فقط میدانیم كه به دست غلام خود در جوانی كشته شد. دقیقی شاعری بسیار توانا بود كه كار سرودن شاهنامه را قبل از فردوسی آغاز كرد و تا به هنگام مرگ فقط یك هزار بیت از آن را سروده بود كه بعد توسط فردوسی بزرگ ادامه یافت…
یك پیام بهاری از دقیقی:
برافكند ای صنم ابر بهشتی زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزار ماند درخت آراسته حور بهشتی
چنان گردد جهان هزمان كه گویی پلنگ آهو نگیرد جز به كُشتی
جهان طاوسگونه گشت دیدار به جایی نرمی و جایی درشتی
ز گل بوی گلاب آید از آن سان كه پنداری گل اندر گل سرشتی
دقیقی چار خصلت برگزیدست به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب یاقوت رنگ و ناله چنگ می چون زنگ و كیش زردهشتی
… خواجوی كرمانی را منتقدان و تذكرهنویسان، به خاطر مقام و منزلت بزرگش در شعر و ادب و عرفان نخلبند شعر و ملكالفضلا نیز لقب دادهاند:
ز مهر تو ماه منور بلرزد ز ماه رخت مهر انور بلرزد
چو شمشاد قد تو گردد خرامان ز خجلت سراپای عرعر بلرزد
دگر نقش روی تو گردد مصور سرودست مانی و آزر بلرزد
چو زلف تو از باد در جنبش آید بچین نافه مشك اذفر بلرزد
…. عماد خراسانی در آسمان شعر و ادب ایران از مشاهیر غزلسرایان و سخنوران درجه اول میباشد كه در طی 84 سال زندگی پربار و ثمربخش خود با سرودن بیش از سیهزار بیت اشعار زیبا و دلنشین مقام بلند و استثنایی را در تاریخ ادب پارسی به خود اختصاص داد. عماد كه صدایی خوش داشت با فن موسیقی و آهنگ سرایی نیز به طور كامل آشنا بود….
دوستت دارم و دانم كه تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
… زندگی عماد از سن بیست یكی دو سالگی دچار یك بحران عشقی عظیمی گردید كه بیشباهت به زندگی دو شاعر معاصر دیگر او دكتر مهدی حمیدی شیرازی و رهی معیری نمیباشد. عشقی كه زندگی او را به كلی متحول و دگرگون ساخت و منبع الهام بسیاری از زیباترین وغمافزاترین غزل ها و اشعار عاشقانهاش گردید. آتش این عشق پر شور و سودایی، زندگی او را همانند زندگی حمیدی و رهی در شعلههای سركش و خانمانسوزش به خاكستر غم وحرمان مبدل ساخت و سرنوشتش را به طور كامل از مسیر عادی و روال معمولی خود خارج كرد.
عماد كه تا سن 21 سالگی مرغكی پر شور و آسودهخاطر بود و شاد وخرسند و سرخوش به هر چمن كه میرسید، گلی میچید و چون نسیم از آن میگذشت، گرفتار عشقی تند و آتشین شد و دل به عشق صنمی سپرد كه دلهای بسیاری اسیر او گشته و از این دلدادگی طرفی نبسته بودند به عماد كه از این میدان رقابت پیروزمند بیرون آمده و مورد لطف معشوقه قرار گرفته بود، آتش عشق والتهابش تندتر و تیزتر از سایر رقیبان بود و داستان دلدادگی این زوج بر سر زبانها و عشق و دلدادگیشان شهره شهر گردیده بود.
غزلهای عماد در این ایام رنگ و آهنگی از سوز و گداز، شكر و شكایت، قهر و آشتی، دیدار و پرهیز و هجر و وصل داشت. در محیط خشك و مرتجع، این عشق پاك و آسمانی به فریاد و فغان و حتی طعن و لعن و غوغا و جنجال انجامید. لیلی زمانه در زیر این فشارهای طاقتفرسا با دست خود به زندگی خویش در عنفوان جوانی پایان داد و مجنون زمانه را در حسرت و غم ناشی از این مرگ و جدایی به مرز جنون كشاند. لیلای او پاكی و صداقتش را با جانبازی خود اثبات كرد تا قهر بدبینی آن سوی دیگر بَدَل به ندامتی جانسوز و آتشی جاودانه شود. دیوان عماد، كه گزارشگر این حادثه است، شاید نمونه زیبایی از یكی از پرشورترین اسناد عشق و دلدادگی دوران باشد…. شعر عماد از این پس رنگ دیگری گرفت و جانسور و گرم و گیرا شد…
ای كه ترسی ز جنون، بیهده این قصه مخوان
كه خوش آغاز و بد انجام كتابی دارم
… و پس از آن واقعه دلخراش میگریست و میسرود:
اشكها آهسته میلغزد برِ رخسار زردم
آرزو دارم روم جایی كه دیگر برنگردم
من آن ابر سركشم كه به یك لحظه خیرگی
باریدهام تگرگ به باغ و بهار خویش
گریم گهی به خنده دیوانهوار خود
خندم گهی به گریه بیاختیار خویش
چون لاله تا به خاك نیفتد پیالهام
فارغ نمیشوم ز دل داغدار خویش
آتش زدم به خرمن پروانه و چو شمع
میسوزم از شكنجه شبهای تار خویش
عرق خوری بیخ ریش یك آیت الله
سفری به دنیاهای زیر و رو شدهٌ ایران و افغانستان
DRINKING ARAK OF AN AYAATOLLAH’S BEARD
A JOURNEY Trough Inside- out worlds of Iran and Afghanistan
نویسنده: نیكلاس جوبر
ناشر:
Da Capo Press, www.dacapopress.com
انتخاب و ترجمه همكار عزیز اردشیرلطفعلیان
«عرق خوری بیخ ریش یك آیت الله» شرح گیرا و خواندنی سفر یك انگلیسی دلبسته به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی به كشورما، آشنایی اش با یك خانوادهٌ اصیل ایرانی، میزبانی چندین ماههٌ این خانواده از وی، سیر و سیرسیاحتش در ایران و افغانستان با سود جستن از شاهنامهٌ فردوسی به عنوان راهنمای سفر و چراغ راه در این سیر و سیاحت است
نویسندهٌ سفرنامه كه به منظور گذراندن یك دورهٌ چند ماههٌ آموزش زبان فارسی به ایران رفته است، در هفتههای نخست اقامت خود در مسافرخانهٌ ارزان قیمتی در یك خیابان پر ازدهام تهران اقامت میگزیند. او آنچه را كه در این مدت میبیند، جز یك محیط خشك و بیروح و آلوده به ظاهرسازیهای مذهبی، كه نظام فقاهتی بر مردم ایران تحمیل كرده، نیست.
این انگلیسی كنجكاو كه پیش از سفر به ایران در بارهٌ بُعد دلپذیرتری از زندگی در ایران، بُعدی كه از فرهنگ چندین هزارسالهٌ كشور، رنگ و مایه گرفته و با شعر و شراب و كتاب و موسیقی درآمیخته داستانها شنیده، در شگفت است كه چرا هیچ نشانی از آن در كوی و برزن شهر نمییابد.
در اثنای همین شگفتی است كه شبی در جریان تماشای برنامهای با یك جوان خونگرم به نام سینا آشنا میشود و در همان برخورد كوتاه پیوند دوستی و محبت میان آنها گره میخورد. سینا دوست تازهیافتهٌ انگلیسیاش را به خانه میبرد تا او را با اعضای خانوادهٌ خود، پدر، كه استاد پاكسازی شدهٌ دانشگاه تهران و مادر كه نمادی از زنان ایرانی نگاهدار خانواده است و خواهر جوانش به نام تهمینه، آشنا كند.
انگلیسی كنجكاو و جوینده از همان لحظهٌ ورود، ناگهان خود را در همان دنیایی دیگری كه وصفش را شنیده، ولی در بیرون نشانی از آن ندیده بود، مییابد. زنان خانه حجابی ندارند، و موسیقی و كتاب به عنوان جلوههای مجسم یك فرهنگ غنی در آنجا حضوری آشكار دارند.
انگلیسی در همان نخستین دقایق ورود، گرمی و صفای مهماننوازی ایرانی را حس میكند. همهٌ ساكنان خانه با رویی گشاده او را پذیرا میشوند و بر گِردش حلقه میزنند. رئیس خانواده كه در كتاب از او به با نام «پروفسور» یاد شده، سر میز غذا با مهمان انگلیسی وارد بحث فرهنگ و سپس سیاست میشود. او با مهمان انگلیسی با مزاحی آمیخته به صراحت از «روباه پیر»، لقبی كه ایرانیان به كشور وی دادهاند، سخن میگوید.
آنگاه صحبت به كودتای 28 مرداد 1332 و نقش انگلستان در برداشتن محمد مصدق از مسند نخست وزیری و بازگرداندن شاه بر اریكهٌ قدرت كشیده میشود و «پروفسور» نقش اصلی و مخرب انگلستان را در سازمان دادن آن كودتا كه مسیر تاریخ ایران را تغییر داد و زمینهٌ انقلاب بهمن پنجاه و هفت و استیلای استبداد مصیبتبار فقاهتی را بر كشور فراهم ساخت، به میهمان یادآور میشود.
انگلیسی جوان كه با زبان فارسی و كلیاتی از فرهنگ ایران آشناست، با دیدن كتاب شاهنامه در قفسهٌ كتاب اتاق نشیمن به آن اشاره میكند و اینجاست كه موضوع صحبت تغییر میكند و «پروفسور» كه از این اشاره خشنود و هیجانزده شده، به شرح اهمیت این كتاب برای مردم ایران میپردازد و از جمله با لمس جلد آن میگوید: «ایرانی ماندنِ ما مدیون این كتاب است. بدون آن پوف …» و سپس با حركتی میخواهد بفهماند كه دیگر چیزی بر جا نمیماند.
پروفسور سپس با محبت پدرانه از جوان انگلیسی طول مدت اقامتش را در ایران میپرسد و هنگامی كه او پاسخ میدهد :«نزدیك به شش ماه»، «پروفسور» اعلام می كند: «در این صورت شما پیش ما میمانید. تا هروقت كه در تهران باشید مهمان ما هستید.»
این اقامت فرصتی است كه میهمان انگلیسی در پرتو سخنان روشنگر استاد هرچه بیشتر با فرهنگ اصیل ایران آشنا یی پیدا كند و به ویژه شیفتهٌ شاهنامه شود و نیز به كمك میزبانان خود از بُعد درونی زندگی در ایران آگاهی عمیقتری به دست آورد.
پس از این آشنایی است كه او عمق تأثیر فرهنگ پیش از اسلام ایران را بر همهٌ جنبههای زندگی كشور با شگفتی درمییابد. شاهنامه برای او نه تنها به صورت پنجرهای به سوی گذشتهٌ ایران، بلكه به شكل رشتهٌ پیوندی با امروز آشفتهٌ آن نیز درمیآید و تصمیم میگیرد، سیر سیاحتی را در ایران و افغانستان با پیمودن مسیری كه وی از شاهنامه برمیگزیند، آغاز كند.
از نخستین كارهای او، سفرش به مشهد برای دیدار از مزار سرایندهٌ شاهنامه است. در آنجاست كه با چند دانشجوی دانشگاه مشهد آشنا میشود. آنها او را به خوابگاهشان میبرند و تا دیروقت شب با عرقی كه یك «تأمین كننده» پنهانی برایشان آورده است، از وی پذیرایی میكنند. این بادهگساری دور میز كوچكی كه بر روی آن روزنامهای با عكس بزرگ و سیاه و سفید آیتالله … پهن شده است صورت میگیرد.
در جریان آن بادهنوشی، بچهها به نوبت گیلاسهای خود را بالا میبرند و بعد از خالی شدن آنها را روی ریش انبوه آیتالله میگذارند و دو باره پر از عرق میكنند. و جه تسمیهٌ كتاب هم از همین صحنه مایه گرفته است.
نویسنده در سفر خود به افغانستان جنگزده نیز نفوذ عمیق فرهنگ ایرانی در آنجا را آشكارا حس میكند و در كتاب خود بر این نكته كه مردم گسترهٌ بزرگی از منطقه، زمانی زیر لوای یك امپراتوری بزرگ و قدرتمند و نخستین ابرقدرت جهان میزیستهاند تأكید میورزد.
«عرق خوری بیخ ریش یك آیتالله» كتابی خواندنی و پر نكته است و بویژه همهٌ شیفتگان و دوستداران فرهنگ ایران را دلگرم میكند كه علیرغم تسلط یك جماعت ضدفرهنگ بر مقدرات كشور، ریشهٌهای فرهنگ ما ستبرتر و ژرفتر از آن است كه این بادهای هرز بتوانند آن را از جای به درآورند.
اسكندر فیروز خاطرات
دو دهه تلاش برای حفظ طبیعت و محیط زیست ایران
Ibex Publishers, P.O.Box 30087, Bethesda MD 20824
كتاب جالبی است از آقای اسكندر فیروز. «اسكندر فیروز پس از دریافت لیسانس مهندسی از دانشگاه یِیل، نخست دو سال در یك شركت مهندسی در غرب آمریكا مشغول به كار شد و سپس به ایران مراجعت كرد و چندین سال در بخش خصوصی فعالیت داشت. او از سال 1345 وارد كار دولتی شد. ابتدا رئیس سازمان شكاربانی و نظارت بر صید و پس از آن رئیس سازمان حفاظت محیط زیست كه خود مؤسس این سازمان نیز بود. مسؤولیت اسكندر فیروز در سمت رئیس سازمان حفاظت محیط زیست و معاون نخست وزیر تا سال 1356 یعنی آغاز تحولات سیاسی در ایران ادامه داشت. تصویری كه در رو و پشت جلد كتاب گذاشته شده است از بالای دریاچه طَشك در استان فارس در 1353 گرفته شده است و در گوشه راست پشت جلد دریاچه بختگان به رنگ سفید میدرخشد. دریاچه بختگان بزرگترین دریاچه فارس و با مساحت حدود صدوچهل هزار هكتار در ردیف سوم در میان دریاچههای كشور بوده است. و دراین دوران طبق توافقی بین سازمان محیط زیست و وزارت نیرو در اوایل دهه 1350، وزارت نیرو متعهد شد كه میزان جریان آب رود كُر به داخل دریاچه بختگان هیچگاه از دو متر مكعب در ثانیه كمتر نباشد با نادیده گرفتن این توافق و سایر ضابطهها طی سالهای اخیر، این دریاچه بزرگ و زیبا با مزایای هیدروگرافیك فراوان و ماوای چند صدهزار پرنده مهاجر و بومی ارزشمند خشكانده و از نقشه ایران محو شده است.
اسكندر فیروز در «سفر آلمان و اقامت در برلین» مینویسد: تصمیم پدر و مادر برای فرستادن فرزندان به آلمان (پسری هشت ساله) به طور حتم متأثر از وجهه خاص آلمان بود كه این كشور در دهه 1930 در ایران و بسیاری از كشورهای دیگر داشت. آلمان و مردم آلمان از دید بسیاری از ایرانیان آن روز والاترین مقام را در میان كشورهای غربی داشتند. ضمن اینكه به باور مردم ایران، آلمانها نیز به ایران، و نه صرفاً از بابت منفعتجویی بلكه از جهاتی هم بسیار علاقمند بودند. آلمان طرح ساخت راهآهن سرتاسری را به اجرا درآورد (كه پل ورسك این طرح تا به امروز شهرتی خاص دارد) و كارخانه ذوبآهن را برپا كرد. با هواپیماهایی كه آن روزها در ایران پرواز میكردند از نوع یونكرز آلمانی بودند. البته سیاست رضاشاه بود كه این رابطه حسنه با آلمان را ایجاد كرد بود، رابطهای كه سرانجامِ آن از دست رفتن تاج و تخت او بود….
… درصدر همه انگلیسیها، دوم شاه، و سوم قوام شیرازی هر سه به روشهای مختلف یك صدا و مصرانه از سرلشگر فیروز (پدر اسكندر فیروز) میخواستند كه او قشقاییها را قلع و قمع كند. پدر هم مصرانه و با قاطعیت مخالف بود. چون اعتقاد داشت كه در دوران تاریك اشغال كشور از سوی قوای خارجی، باید اتحاد قشرهای مختلف و رفاه مردم بیش از گذشته حفظ و از برادركشی اجتناب شود. این نظر مورد تأیید نخست وزیران وقت سهیلی و حكیمی نیز بود، … ولی قوام شیرازی دست از دشمنی شخصی با قشقاییها برنمیداشت و پیوسته میگفت دوهزارتفنگ به من بدهید تا قشقاییهارا نابود كنم. پدر به او میگفت با ده هزار سرباز و تفنگچی هم از عهده شكست ایل برنمیآیی. ثانیاً از آنجایی كه قشقاییها با انگلیسیهامخالفت میكنند بیشك مورد تحسین مردم هستند….
چند هفته پس از ورود به گریزول به خانه شوارتسكف دعوت شدیم كه به مدرسه ما خیلی نزدیك بود. خانم شوارتسكف با گرمی از ما پذیرایی كرد. سه فرزند داشت. نورمن، پسر خانواده، كوچك بود و حدود هشت سال داشت و دو خواهرش از او بزرگتر بودند…. دختر بزرگش، الیزابت پانزده ساله، زیبا بود و چنان كه به یاد دارم مرتب از هنرپیشههای سینما حرف میزد. آن پسر كوچك به مدرسه وست پوینت رفت و عاقبت همان ژنرالی شد كه در جنگ اول خلیج فارس علیه صدام، فرمانده كل ارتش بود….
آشنایی با خانواده علاء: یك روز عصر در خانه هلن (بختیار) پینگ پنگ بازی میكردیم، كه دختری وارد شد كه او را پیشتر ندیده بودم. او ایران، دختر سفیر جدید ایران در آمریكا بود، پدرش حسین علاء به تازگی در واشنگتن مأمور شده بود. خانم علاء اهل معاشرت بود. بنابراین من و نرسی (برادر) نیز با افراد آن خانواده یعنی ایران و برادرش فریدون رابطهای دوستانه پیدا كردیم…. استقرار نیروهای ارتش شوروی در آذربایجان ایران پس از 1945 پایان جنگ جهانی دوم، بحران سیاسی به وجود آورده بود. بر پایه موافقت نامه میان ایران و متفقین جنگ جهانی دوم، سه كشور آمریكا، اتحاد جماهیر شوروی و بریتانیا ملزم بودند نیروهای خود را تا شش ماه پس از پایان جنگ، از خاك ایران بیرون برند. ولی شوروی نه تنها از این كار سرباز زد بلكه با پشتیبانی این نیروها موجب شد كمونیستها به رهبری پیشهوری دولتی مستقل در آذربایجان ایجاد كنند كه بخوبی معلوم بود نقشهای است برای جدا كردن آذربایجان از ایران و الحاق آن به قفقاز یعنی خاك اتحاد جماهیر شوروی. در این زمان علاء پس از تسلیم اعتراض ایران به شورای امنیت سازمان ملل درباره عهدشكنی اتحاد جماهیر شوروی، تقریباً به تنهایی در برابر مقاومت شوروی وارد مبارزه شد و سرانجام حقانیت ایران را در بالاترین مرجع جهانی آن زمان به كرسی نشاند. در نتیجه این تلاشها، نیروهای ارتش شوروی از ایران بیرون رفتند و در پی آن حكومت كمونیستی پیشهوری در آذربایجان فرو ریخت….
نویسنده درباره زمان اقامتش در پاریس مینویسد: از افرادی كه در این چند ماه بیشتر میدیدم مظفر فیروز، پسر ارشد نصرتالدوله و پسر عموی من و همسرش مهین بودند. گرچه همگان عقیده داشتیم مظفر فیروز مرد باهوش و بافرهنگی بود، اما سیاستی كه او دنبال كرده بود، مرا آزار میداد… بدیهی است كه دشمنی مظفر با شاه بیش از هرچیز ناشی از قتل پدرش به دست عوامل رضاشاه بود…. مظفر هم اهل شوخی بود و هم خوش مشرب… از افراد دیگری كه به سبب دوستی پدر و مادر در پاریس ملاقات میكردیم، شاهزاده عضدی و همسرش توران (توری) خانم بود. آن دو را دوست داشتم… شاهزاده عضدی مردی بود شوخ طبع و خوش مشرب، چند سال قبل از آن نیز سمت ریاست دفتر قوامالسلطنه نخست وزیر را به عهده داشت و از آن دوره، كه پدر نیز در كابینه قوام وزیر بود، حكایتهایی تعریف میكرد. به عنوان نمونه از رفتارقوام با شاه جوان میگفت كه قوام هنگام شرفیابی در صندلی راحتی مینشست، سیگاری درمیآورد، بر لب میگذاشت و منتظر میماند تا شاه كبریت بزند و سیگارش را روشن كند….
در سفر به آلمان پس از نُه سال میخوانیم:…. آقای عبدالله انتظام سركنسول ایران بود، شخصی كه مادر در سال 1938 من و نرسی را به خانه او برد كه در آن زمان وزیر مختار ایران در برن بود. دو نفر شاخص زیردست او بودند كه برای بار اول میدیدم: امیرعباس هویدا و حسنعلی منصور. همه ابراز لطف كردند. مدت یك هفته كه در اشتوتگارت بودم شام و ناهار نیز نزد آن دو یا خانم دولتشاهی بودم. یك بار هویدا با اشارهای به منصور كه فكر میكنم زیر دستش كار میكرد، به من گفت تو متوجه نیستی، ولی این علی روزی وزیر خارجه ایران خواهد شد. پرسیدم شما چی؟ گفت:«تنها آرزویی كه دارم این است كه سفیر ایران در آتن بشوم.»….
دكتر مصدق پسرعمه پدرم بود. نجمالسلطنه، خواهر پدربزرگم، مادر مصدق بود و پدر او وزیر دفتر لقب داشت. متین دفتری پسر دیگر نجمالسلطنه (و برادر دكتر مصدق) در زمان رضاشاه نخستوزیر شد. دفترالملوك خواهر دكتر مصدق، همسر اول نصرتالدوله و پسرشان، مظفر فیروز فرزند این زوج بود. این وصلت مورد قبول و علاقه همه افراد خانواده بود، ولی عاقبت با فشار عزتالدوله، مادربزرگم كه با دفترالملوك سازش نداشت و به رغم علاقه پدربزرگم فرمانفرما به این ازدواج و شخص دفترالملوك، نصرت الدوله از دفترالملوك جدا شد. پس از آن كدورتی بین دو خانواده به وجود آمد به خصوص بین نجمالسلطنه و عزتالدوله. عجیب اینكه دفترالملوك با عضدالسلطان برادر عزتالدوله ازدواج كرد. همسر احمد مصدق به نام قدسی دختر این دو بود. دختر دیگری داشتند به نام بانو و پسری به نام ابونصر عضد…
در قسمت مهندسی اصل چهار، فرد ایرانی اصلی جمشید آموزگار بود. یك آمریكایی بلندقد به نام جیم بل نفر دوم آن واحد به حساب میآمد، اما قابل مقایسه با آموزگار نبود. چه از لحاظ تحصیلات و چه از لحاظ مدیریت….
… پدر فردی استثنایی و دوستداشتنی بود. اندكی تندخو اما گرم. با محبت و شوخ طبع نیز بود… درسال 1303 خورشیدی هنگام لشكركشی سردار سپه رییسالوزرا (بعد رضاشاه) به خوزستان با هدف دستگیری شیخ خزعل، سرتیپ محمد حسین میرزا لیاقت خود را به شكلی چشمگیر نشان داد….
نویسنده درباره مادرش مینویسد:… از همان كودكی من و نرسی مامان را قشنگ و دارای شخصیتی خاص میدیدیم. گاهی ته لهجه شیرازی او بخوبی مشخص بود. انگلیسی را مثل انگلیسیها میدانست… پدربزرگ، حاج محمد حسن نمازی فعالیتهای تجاری و زندگی خود را در هنگكنگ پایهریزی كرده و در آنجا بسیار موفق بود. مادر و سایر فرزندان (از جمله حاج محمد) در هنگكنگ به دنیا آمده بودند… مادر نخستین زن بود كه با جدیت برای برابری حقوق زن و مرد در جامعه ایران فعالیت میكرد….
ازدواج:… [او را] در خانههای یكدیگر، پیش داییاش محسن قرهگوزلو و پیش مادربزرگش و در میهمانیهای متعدد [دیده بودم]. بالاخره در تیر 1331 درخواست سرنوشتساز را به زبان آوردم… بیش از انتظارم دستپاچه شده بودم… و ایران با تأخیر دو روزه در پاسخ دادن به ناراحتیام افزود. اما قبول كرد. با اطلاع ایران نزد پدرش رفتم تا از او نیز اجازه بگیرم. معلوم بود بخوبی از علت آمدنم خبر داشت و گفت امیدوار است دخترش را خوشبخت كنم…
در خانه كوچك آنها تعداد قابل توجهی از شخصیتهای برجسته و خاص رفت و آمد میكردند… زمانی كه پدر و مادر در آن سكونت داشتند. دستكم شش نخستوزیر یعنی قوامالسلطنه، حكیمالملك، سهیلی، زاهدی، امینی و اقبال آنجا آمده بودند. بعد از ورود من و ایران به آن خانه ما نیز میزبان چهار نخستوزیر بودیم: علاء، امینی، منصور و هویدا. هفت یا هشت ماه بعد از اقامت ما در آن خانه، شاه نیز به سبب آشنایی ما با خواهر ماریا گابریلا، یك بار به منزلمان آمد و بدیهی است كه آن اتفاقی منحصر به فرد بود. در آن زمان شاه از ثریا جدا شده بود و ازدواجش با پرنسس ماریا گابریلا، دختر شاه ایتالیا مطرح بود. جمع محدودی در این شام در منزل ما حضور داشتند كه همگی جز من و ایران از نزدیكان شاه بودند. شاه از تلفن ما با آن شاهزاده خانم كه در اروپا اقامت داشت صحبت كرد. هنگام خروج، از رنگِ نمای منزل ما كه نوعی آجری مایل به مرجانی بود تعریف كرد و گفت شبیه رنگی است كه «اتروسكها» (قومی در روم قدیم) به كار میبردند. اشاره درستی بود….
آغوش باز كن (فیلمنامه)
تقی مختار
نشرایرانیان
Washington Iranians Media, Inc.
P.O.Box 2023, Ashburn, Virginia, 20149, (703-724-9680)
فعالیتهای فرهنگی و روزنامهنگاری تقی مختار، همشهری ارزنده خود را سالهاست كه تعقیب میكنم؛ از كارهای خوبش میآموزم و از موفقیتهایش به خود میبالم.
تقی مختار، خود درباره«آغوش بازكن» مینویسد: «چیزی حدود سه سال و نیم از بهترین و مفیدترین دوران زندگی من (از آپریل سال 1988 تا جولای 1991) به طور تماموقت صرف نوشتن این فیلمنامه شد.بازنگری در آن و حك و اصلاح نهایی را هم در ماههای اكتبر و نوامبر سال 1991 انجام دادم. قصدم ساختن فیلمی براساس آن و در عرصه سینمای مستقل آمریكا بود. كوششهایی در این زمینه به عمل آمد و نتایج مثبتی هم گرفته شد. كار تا انتخاب بازیگران نقشهای اصلی و اعضای گروه تولید هم پیش رفت. اما علیرغم این كه دو سال دیگری از عمر بر سر این سودا رفت، ساختن فیلم میسر نشد. چرایی و چگونگی آن خود داستانی است پر آب چشم كه در یادداشتهای روزانه آن چهار پنج سال به دقت ضبط و ربط شده و در آیندهای نزدیك به صورت كتابی با عنوان «شرح درد اشتیاق» انتشار خواهد یافت.
در پشت جلد كتاب نوشته شده است: «مرد یك شاعر مهاجر و تبعیدی است كه واژههایش را گم كرده؛ زن به سختی دلباخته اوست بیآنكه قادر به اعتماد كردن به عشق و میل جنسی خود باشد .برای زیستن در اكنون، هر دوی آنها ناگزیرند مرزهای گذشتهشان را فرو بشكنند. این فیلمنامه درامی انسانی و نیز داستان عشقی شهوانی میان دو بیگانه است. بزرگداشت واقعی چند فرهنگگرایی و جنسیتی بالغ.
خسرو و جیل برحسب تصادف در كنار تلفن عمومی و سپس در سینما باهم آشنا میشوند و بتدریج با یكدیگر صمیمیتر و روابط جنسی و عاشقانه پیدا میكنند….
دركافه نشستهاند.
خسرو: خیام شاعر بود، یك شاعر فیلسوف و ستارهشناس. او معتقد بود كه وقتی آدم مُرد و دستش از زیباییهای بودن و هستی كوتاه شد، با بقیه مردهها یكی میشه، حتی با اون هایی كه هفتهزار سال پیش از اون مردهن. مردهها همه مثلهماند. یكیاند.
جیل به وضوح از این تفسیر خوشش میآید و به فكر می رود: درسته حقیقتی یه…
خسرو: خیام، شاعری كه عاشق زندگی بود، عاشق لحظههای هستی و ذرات همه مواهبی كه در اختیار ما گذاشته شده، شاعری كه جان و تن را باهم آشتی داد.
جیل: جان و تن جالبه، شما هم به این مسایل علاقه دارین؟….
خسرو: به عبارت دیگه من گیجم.. از یه دنیا قدم به یه دنیای دیگه گذاشتهام، با كولهباری از تجربه و شناخت كه مال اینجا نیست. از اونجا با خودم آوردهم و بدتر از همه این كه دیگه مطمئن نیستم به درد كسی بخوره. اینجا و در این سنی كه من هستم ،دنیا رنگ دیگهای داره. دارم با فكرها و تجربههای دیگهای آشنا میشم. چیزهایی كه منو از گذشتهم جدا میكنه ولی من بهشون اعتماد ندارم. مطمئن نیستم، نمیدونم كه درست دركِشون میكنم یا تو اون هم لهجه دارم….
جیل: گمون كنم میتونم اینرو بفهمم… باید احساس ترسناكی باشه… مثل راه رفتن تو تاریكی.
… جیل: باورش سخته، نمیشه باوركرد كه همه چیز در لحظهای كه یك نفر پشتشرو به تو میكنه تموم بشه. باور هم نه، قبولش سخته. باور بعد از چند روز گیجی و سرگردانی جاشرو تو وجود تو پیدا میكنه، ولی قبولش نمیشه كرد….
جیل: گفتی زنت هم فعال بود، نبود؟
خسرو: چرا ما همین جا باهم آشنا شدیم، تو واشنگتن. قبل از انقلاب موقع دانشجویی تو كنفدراسیون باهم آشنا شدیم. سالها كنار هم جنگیدیم. چه خارج از كشور و چه داخل اون. وقتی انقلاب شد و شاه رفت و درهای زندونها باز شد، خیال كردیم دیگه تمومه، اونچه میخواستیم شده؛ بهار آزادی رسیده. ولی اشتباه بود. خون و جنونی راه افتاد كه باید جلوش گرفته میشد. باید دوباره شروع میكردیم. اون موافق نبود ولی بازهم ادامه داد. شاید این دفعه به خاطر من… ولی وقتی گیر افتادم و چهار سال حبس موندم، گفت: «بریم بچههارو برداریم بریم از بیرون مبارزه كنیم.» اما هنوز دو هفته از اومدن ما نگذشته بود كه یه روز همین جا، جایی كه تو ایستادی، ایستاد و گفت «مگه چقدر دیگه از عمرمون مونده؟هیچی عوض بشو نیست. زندگی همینه. یه عده زور میگن، یه عده زورو تحمل میكنن. یه عده جون میكنن یه عده دیگه لذت میبرن. تا بوده، همین طور بوده، بعدش هم همینه.» بعد نگاهی به این قایقها كرد و گفت «من دیگه نمیخوام جون بكنم. میخوام از بقیه عمرم لذت ببرم. نمیخوام اینجا بایستم و این قایقهارو از دور نگاه كنم. میخوام اون تو باشم، تو قایق خودم. بقیهش به من مربوط نیست، زندگی هركسی به خودش مربوطه…»…….
جیل: به نظرم میرسه تو اینجارو خیلی بهتر از من میشناسی؟
خسرو: تا جایی یا كسی رو خوب نشناسی، نمیتونی باهاش زندگی كنی مگه مهمون یا مسافر باشی. من این جا تبعیدیام، یا مهاجر. نمی دونم كدوم یكی، ولی به هرحال فرق نمیكنه، چون نه تبعیدی و نه مهاجر، هیچ كدوم نه مهمانند و نه مسافر. اونها ساكنان غریب شهرهایی بیگانهاند. شهرها هم مثل آدم ها هستند، تا اونهارو نشناسی تو رو به خودشون راه نمیدن. به جز اینه؟
جیل: هم تو اونهارو بشناسی و هم اونها تورو. ولی تو از این بابت مشكلی نداری، خوب میدونی چطور نزدیك بشی. خوب فاصلههارو میشكنی. خوب خودت رو باز میكنی، فكر نمیكنم تو تو هیچ شهری غریبه بمونی. این خیلی عالیه.
خسرو: شهرها همه روی خاك بنا شدهن، خاك این كره كه ما توش یم. اگه من روی این كره زندگی میكنم، و این كره مال منه، پس میتونم هركجا باشم، تو تهرون، تو پاریس،توكیو، پكن، برلین، مسكو یا دیسی. خونه آدم جایییه كه سر پناهی داره و شبها توش بیتوته میكنه. سرپناه من فعلاً اینجاست. هرجا كه زندگی و عشق و هنر باشه، وطن آدم اونجاست….
دكتر اندروز: چی از من می خوای لعنتی! تمومه، همه چیز بین من و تو تمومه.
جیل: چرا؟ من میخوام بدونم چرا؟ فقط همین.
دكتر اندروز: میخوای بدونی چرا؟ چون از ایدههای رومانتیك تو درباره زندگی متنفرم. چون اون مهملاتی رو كه تو درباره عشق میگی، باور ندارم. چون برای فردا نقشه نمیكشم. چون نمیخوام خودمرو تو قفس تو زندانی بكنم. چون از كلمه «زن» و «شوهر» نفرت دارم. چون نمیخوام با كسی ازدواج كنم. چون بیست سال از تو بیشتر زندگیكردهم، و می دونم كه اینها همهش برای كشتن غرایز طبیعی ماست. چون زنهای دیگهای هم تو این دنیا هستن كه میتونن غرایز منو ارضاء بكنن بدون اینكه بهم بچسبن؛ بدون اینكه بخوان مادر بچه من بشن….
جیل: پس اینه چراش؟ اینه كه جرأت گفتنشرو نداشتی. از خودت خجالت میكشیدی….
جیل: پس ایمان چی؟ ایمانی كه آدم رو از گناه و اشتباه دور نگه میداره.
خسرو: چه گناهی؟ مثل چی؟ مثل لذت بردن از حسی كه طبیعت یا خدا در وجودت گذاشته و بعد یه واعظ مسیحی یا یه آخوند مسلمون میگه استفاده كردن ازش گناهه؟ یا ظلم كردن به كسی و محرومش كردن از زندگی؟ معلومه كه دومی بده. هر كسی خودش اینو میفهمه. گناهی كه كس دیگهایرو آزار نده گناه نیست و اشتباهی كه اشاره كردی. آدم فقط از اشتباهه كه یاد میگیره، از تجربه نه از سطور لای كتابها……
جیل: خوشبختی یعنی حالا و همین لحظه. خوشبختی یعنی گلهایی كه در این لیوانها لمیدهاند و تو اونها رو آوردهای. خوشبختی یعنی آماده كردن صبحانه. وقتی كسی كه تو رو دوست داره نوازشت میكنه. خوشبختی یعنی چیدن میوه آبدار از درخت وقتی كه تو رو به خوردن دعوت میكنه. خوشبختی یعنی راه رفتن بیدغدغه در كشتزاری كه در حال رستن و بالیدنه. … خوشبختی یعنی همین لحظه در این آپارتمان خالی. یعنی درآمدن از اسارت گذشته و نترسیدن از آینده. خوشبختی یعنی توانایی دیدن طبیعت، لمس زندگی امروز و حالا و اینجا، رها كردن خود، دیدن زیبایی حیات. خوشبختی یعنی آزاد شدن درونی، آزاد كردن حسها و عواطف و اندیشهها. خوشبختی یعنی این شرابی كه من با تو می خورم….
توفیق تقی مختار عزیز را در كارهای ادبی و هنریاش بیش از پیش خواستارم و امیدوارم روزی این فیلمنامه را روی اكران سینما همراه خوانندگان «میراث ایران» به تماشا بنشینیم.