قسمت اول – شاهرخ احکامی
یكی از روزها، دوستی كه از او سالیان درازی بیخبر بودم و نمیدانستم در كدام گوشه دنیا زندگی میكند، تلفنی با من تماس گرفت و پس از حال و احوال؛ و پرسش از زندگی و محل اقامتش، دریافتم در فاصله بسیار دوری از من زندگی میكند. او میدانست كه من مجله «میراث ایران» را منتشر میكنم و از قضا، مشترك مجله هم بوده و با علاقه زیادی از محتوای مجله ونقش و تأثیر آن در خوانندگان با من گفتگو كرد. با اینكه در ساعات كارم تماس گرفته بود و میدانست كه نمیتوانم زیاد صحبت كنم، ولی با شوق و ذوق از اینكه مرا پیدا كرده، نمیخواست كه تلفن را قطع كند و دوست داشت بیشتر حرف بزنیم. تا اینكه بالاخره در خاتمه حرفهایمان، از من خواست تا در فرصت دیگری گفتگویمان را ادامه دهیم. پس از آن گفتگو، از اینكه دوست دوران كودكیام را یافتهام بسیار خوشحال و خشنود بودم، اما پیش خود درباره نتیجه و تأثیر این رابطه در روح و روانم فكر میكردم.تا آنكه تسلیم شدم و گفتم مگر چه ضرری دارد. یك دوستی معصومانه كودكی، در این ایام كهولت و پیری به سراغم آمده است. پس به فال نیكش گرفتم.
چند هفته گذشت و او بار دیگر تماس گرفت. این بار از زندگی خودش گفت و اینكه در زندگی شخصی و اجتماعیاش موفق است، بسیار خوشحال شدم.
باز با خود فكر میكردم كه تجدید این دوستی بیضرر است و دردسری از نظر وقت و دیگر جنبهها برای من ندارد و شاید بشود از تجارب مثبت او در زندگی هم بهرهای برد. بهرحال هرچه گفتگوهای ما بیشتر ادامه مییافت، صمیمت و اعتماد او به من بیشتر میشد و از نحوه حرف زدنش نمایان بود كه به آسانی به كسی اعتماد نمیكند و قدرت شناختش از مردم از من به مراتب بیشتر است.
یكی از روزها گفت كه میخواهد داستانی از زندگیاش را تعریف كند، شاید كه من بخواهم بنویسم. او میگفت همانطور كه یافتن دوست گمشدهام (یعنی خود او) برای من جالب بوده، حتماً داستان زندگیاش هم برایم جالب خواهد بود. با اینكه شخصاً علاقهای به دانستن زندگی شخصی و خصوصی آدمها ندارم، اما این بار فرق میكرد و برعكس دلم میخواست درباره او بیشتر بدانم. اصولاً از كودكی، زندگی و شخصیت آدمهای معروف در همه عرصههای سیاسی و هنری مرا خیلی جلب میكرد و اگر میتوانستم، شاید مجله یا نشریهای كه فقط به زندگی افراد سرشناس جامعه در هر رشتهای اختصاص داشته باشد، منتشر میكردم و به پخش به اصطلاح تمام «شایعاتِ» اطرافشان دامن میزدم!!
اما هیج فكر نمیكردم كه زندگی شخصی و حوادثی كه دوست تازهیافتهام داشته، جالب و شنیدنی باشد. اصولاً با خود میگفتم این امر جز اتلاف وقت نتیجه و فایده دیگری برای من ندارد. بهر تقدیر گوش خود را به او سپردم و به وی گفتم اگر داستانت جالب باشد، آن را روی كاغذ خواهم آورد و در «میراث ایران» چاپ میكنم.
با لبخند و خوشحالی زیاد آهی كشید و گفت پس گوش كن:
_ من در دوران جوانی سخت مشغول تحصیل و آموختن بودم و در مسیر زندگی با افراد زیادی از زن و مرد آشنا شدم. بسیاری از آن دوستیها ساده و زودگذر بودند و پس از اندك زمانی به فراموشی سپرده میشدند. هیچوقت نمیخواستم خودم را متعهد و پایبند كسی كنم. در این دوران، برحسب تصادف از میان همه تماسها و دوستیها، بالاخره تصمیم به ازدواج و تشكیل خانواده گرفتم و همسر مورد پسندم را انتخاب كرده و زندگی مشتركم شروع شد. در راهی كه تا به آن روز طی شد، مشكلات و ناهنجاریهای گوناگونی داشتم كه نظیر آن كم و بیش در زندگی هر فردی وجود دارد، ولی بهرحال به خیال خود زندگی آسوده و بیدردسری را میگذراندم. به هیجوجه یادی و خاطرهای از گذشتهام و كسانی كه در جوانی با آنها رابطهای داشتم در حافظهام یافت نمیشد تا آن كه یك روز نوشتهای كوتاهمختصر به دستم رسید كه مرا دچار آشفتگی و پریشانی كرد وبه فكر عمیقی فرو برد.چیزی كه هیچ تصورش را نمیكردم. در آن نامه كوتاه نوشته شده بود كه پس از سالها كاوش و جستجو بالاخره آدرس مرا پیدا نموده و فقط برای یادآوری نام و نام فامیلش را برایم مینویسد، شاید خاطرات گذشته و او را به یاد بیاورم و اگر خواستم با او تماس بگیرم. اگر هم نخواستم، برایم سلامت و خوشی آرزو میكند و زندگی را همانطور كه تا حال گذرانده، خواهد گذراند….
راستش از دریافت این نامه دو خطی، انگار مرا برق گرفته باشد، تمام بدنم به لرزه افتاد. نمیدانستم كه خوشحال باشم یا غمگین. به خود گفتم، پس از این همه سال، این چه نامهای است و چرا حالا بایستی با آن روبرو شوم. هدف از نوشتن این نامه انتقامگیری است و قصد دارد آرامش زندگیام را بهم بریزد و یا واقعاً نامه از دوستی است كه فقط میخواهد دوستیمان را به نحوی دوباره احیا كند و هیچ نیت بدی برای برهم زدن خانه و كاشانه من ندارد.
در لابلای صفحات خاطراتم به جستجو پرداختم تا ناگهان جرقهای از شادی و شعف در دلم زده شد. به یاد آوردم كه این دوست دوران نوجوانی است كه با بسیاری ازكسانی كه من با آنها آشنایی داشتم متفاوت بود. نجابت و مهربانی توأم با زیبایی چشمگیری كه داشت او را از بقیه متمایز میكرد. شرم و حیا، سادگی و لطافتش چنان بود كه نظیر گلی تازه شكفته میبایستی در نگهداری و حفاظتش بسیار دقت میكردی. گفتههایش سنجیده وصدایش ملایم و رفتارش آرام بود…..
در اینجا میان حرفهای دوست تازه یافتهام پریدم و گفتم: پس آن همه خوبی، زیبایی و لطافت و صداقت چه شد كه همدیگر را رها كردید و هر كدام به راه زندگی خود رفتید و چرا حالا پس از سالها، در حسرت و تأسف از دست دادن او هستی؟
در آن سوی تلفن صدایش لرزید و هق هق گریهاش مرا نیز غمگین كرد. پس از آن كه كمی آرام شد، دوباره از او پرسیدم، پس از دریافت نامه چه كردی و عكسالعملات چه بود؟ اصولاً علت جدایی و انتخاب راه دیگر چه بود؟ در پاسخ گفت:
_ ما باهم روابط بسیار زیبا و معصومانه داشتیم. به علت جوانی و سن و سال پایین هنوز برنامهای برای آیندهمان نكشیده و هیچ قول و قراری برای تشكیل زندگی مشترك باهم نگذاشته بودیم. هر بار همدیگر را میدیدیم، داستانها و مطالب آموزنده و جالبی را كه هر یك داشتیم برای دیگری میگفتیم و قرار دیدار بعد را میگذاشتیم. سرگرمی دیگری نداشتیم. این ملاقاتها بخوبی و زیبایی پیش می رفت تا اینكه به من مأموریت داده شده برای مدت درازی به شهر دوری بروم. در آن ایام تلفن و تماس به آسانی میسر نبود و قرار گذاشتیم تا با نامه در تماس باشیم. ابتدا، وقتی كه خبر مسافرت طولانیام را به او دادم، جز سكوت و قطراتی اشك بر صورت زیبایش، عكسالعمل دیگری از خود نشان نداد. وقتی مصرانه به او گفتم رابطهمان را با نامهنگاری ادامه خواهیم داد، با سكوت و نگاهی به افقهای دور، مرا به وحشت و نگرانی انداخت. بدین ترتیب زمان جدایی فرا رسید و آن روز دردناك و سرد برای همیشه در تار و پود وجودم جای گرفت. هیچگاه فكر نمیكردم كه این خداحافظی، یك جدایی برای همیشه باشد و دیگر شانس دیدار و تشكیل خانه و كاشانه با او را نداشته باشم.
از آنجا كه میدیدم، در اینجای داستان، صدای دوستم سرشار از خستگی و افسردگی است، عمداً حرفهایش را قطع كردم تا بتواند نفسی تازه كند. از او پرسیدم، در آن لحظات خداحافظی، آیا شانس اینكه برای آینده به هم وعدهای بدهید نداشتید؟
دوستم در حالی كه صدایش میلرزید و اشك میریخت گفت.
_ نه. هیچ قول و وعدهای بهم ندادیم و از هم جدا شدیم.
به او گفتم، برای ادامه این گفتگو جز اتلاف وقت، حاصلی نمیبینم، مگر آنكه نكته دیگری در آن نهان باشد. دوباره آهی كشید و گفت:
_ راستش را بخواهی، زیاد با وضوح و صداقت حرفهایم را با تو شروع نكردم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
_ راستش، یك ترسم كه هیچگاه جرأت نكردم از او قول و قراری برای آیندهمان بگیرم، مسأله اختلاف مذهب و دین بود ترسم این بود كه اگر از او درخواست ازدواج كنم، جواب رد میگیرم.
_ چرا؟
_ من سنی مذهب بودم و ازخانواده متعصبی میآمدم و او یهودی بود و این اختلاف مذهب از طرف خانوادههایمان باعث مخالفت جدی میشد.
با حیرت گفتم، من و تو چند سالی باهم در یك آپارتمان زندگی میكردیم و چند بار هم پدر ترا دیده بودم. او مردی محترم و شاعر پیشه و فاضل بود و تو خودت هم، نه تنها تعصب مذهبی نداشتی و با منِ شیعه رفاقت خوبی داشتی؛ عارفی فهمیده و دور از هرگونه تعصب و خرافه مذهبی و دینی بودی. مرید مولانا بودی و در هر گفتهات ابیاتی از حافظ و سعدی و مولوی و دیگر عارفان و شعرای ایرانی با شیرینی همراه بود.
بار دیگر با بغض و صدای لرزان گفت:
_ درد در این است كه نه من تعصب مذهبی داشتم و نه او مذهب و آیین كسی را مورد انتقاد قرار میداد و حالا میفهمم كه این ترس واهی و بیجا بود. و افكاری كودكانه و خام كه ناشی از كمتجربگی و نادانی من بود.
_ پس این اختلاف مذهب، یكی از علل خاموشی شما با هم بود و میترسیدید كه بحث در این باره ممكن است به روابط شما لطمه بزند. پس ترجیح دادید سكوت كنید و آن را به زمان واگذار كنید و ایام باهم بودن را با پرداختن به هر مقولهای مگر طرح مسایل و نگرانیهایی كه میتوانست باعث گسستن رابطه زیبایتان باشد، بسر كنید.
_ چه خوب انگشت روی نكته حساس روابط عاشقانه ما گذاشتی! راستش بارها خواستم دیدگاههای سیاسی و مذهبیمان را به گفتگو بگذارم. شاید او هم در چنین فكرهایی بود، اما هیچیك، هیچگاه چنین جرأتی را نیافتیم ….
_ از حرفهایت اینطور معلوم میشود كه شما با همه عشق و علاقهتان بهم، برای خودتان سد بلندی ساخته بودید كه هیچكدام توان عبور از آن را نداشتید تا آنچه در دلتان میگذرد، با دیگری در میان بگذارید.
_ درست گفتی. این سد برای آن بود كه میترسیدیم اگر درباره آن صحبتی پیش آید، ممكن است حلقه اتصال ما از هم بگسلد. برای من هر لحظهای را كه با او میگذراندم، چنان غنیمت بود و زیبا و خاطرهانگیز كه نمیخواستم كه با هیچ چیز عوضش كنم. میترسیدم كه آن دقایق خوب و زیبا دیگر تكرار نشوند. به همین دلیل بشدت از طرح این بحث پرهیز میكردم.
_اما دوست عزیزم، خُسران این پرهیز و پردهپوشی برایتان بیشتر از آن بود كه تصورش را میكردید.
_ البته اگر كنار گود بنشینی و بخواهی قضاوت كنی، بخصوص اگر از پس سالیانی دراز و در سنین بالاتر چنین نتیجهگیری كنی و بالای منبر بروی، حل و فصل قضایا آسان به نظر میآید. تو فراموش كردهای كه ما دو جوان در اوان بیست سالگی بودیم، بدون تجربه و راهنما، كه چارهای جز آن برای مشكل خود نمیدیدیم. بناچار گفتههایش را قبول كردم و دیدم حق با اوست و خود را به جای دوست قدیمم كه سالها با او محشور و همدم بودم گذاشتم و دیدم كه راست میگوید ما واقعاً در آن سن و سال دیدمان بسیار محدود بود و آدمهای بسیار ساده و بیآلایشی بودیم و آرزوهایمان كمتر زمینی بود…. از او پوزش خواستم و گفتم، مثل اینكه تنها به قاضی رفتم و غیرمنصفانه محكومش كردم. او در پاسخ گفت:
_نه. از حرفهایت نرنجیدم. اما اگر اجازه بدهی میخواهم بقیه داستان را برایت بگویم. به شرطی كه به من قول بدهی رشته افكارم را پاره نكنی.
سكوت كردم و از او خواستم هرجور كه دلش میخواهد داستانش را برایم بگوید.
_حرف هایمان به درازا كشید و رشته كلام از دستم در رفت. داشتم میگفتم… یك روز سرد و بارانی در حالی كه خیابانها پر از گِل و شل و برگهای رنگارنگ پاییزی روی زمین ریخته و هر آن احتمال لغزیدن و زمین خوردن بود، غمگین دست در دست یكدیگر راه میرفتیم. گاهی از فرط خشم نزدیك بود با فشار زیاد انگشتان هم را بشكنیم تا اینكه لحظات تلخ جدایی كه با سردی هوای آن روز همرنگی از هم جدا شدیم و هر یك به راهی رفت و از ترس و واهمه حتی جرأت به عقب نگاه كردن را هم نداشتیم….
دوباره دوستم به هق هق گریه افتاد و گفت: روز و شب رقتبار و غمگینی را گذراندم و فردایش به دنبال سرنوشت نامعلومی رهسپار شدم. در شب جدایی امیدوار بودم كه پس از اتمام مأموریتم، به دیدار و وصال دوباره یارم دست خواهم یافت…. و حال روزگاری پنجاه ساله را پشت سر نهادهام و همان طور كه میدانی به حسب اجبار به دنبال زندگی و كار و تشكیل خانواده رفتم.
_ خوب به یاد دارم زمانی كه من به آمریكا آمدم، تو تصمیم گرفتی در ایران بمانی و مهاجرت از ایران را خیانتی بیش نمیدانستی. میگفتی هر كه ترك وطن كند خائن است. خود را مدیون آن آب و خاك میدانستی و وظیفه خودت میدیدی كه به آن جامعه و مردم خدمت كنی. بارها مرا سرزنش كردی كه حق نداشتم ایران را ترك كنم و همسر و فرزندانم را به سرزمین بیگانه برده و به بیگانه خدمت كنم. همیشه افكار انقلابی تو مرا متعجب میساخت و گاهی هم برای سلامت و حفظ جانت در اضطراب و نگرانی بودم و حالا خدا را شكر میكنم كه به تو وخانوادهات آسیبی نرسیده است….
در ادامه گفتم، حالا چه شده كه بعد از این همه سال، امروز با این داغ و حسرت به یاد آن عشق جوانی افتادهای؟ فكر میكنی میتوانی آب رفته را به جوی بازگردانی؟
دوباره با صدای لرزان گفت:
_ همانطور كه در ابتدا گفتم، آن نامه كوتاه را كه دریافت كردم، تمام وجودم بهم ریخت و تصور اینكه كسی یا چیزی بتواند مرا پس از این همه سال و در ایام كهولت به تكان و حركت وادارد، قابل انتظار نبود و نیست.
_ توضیح بده!
این بار آرامتر با چند تك سرفه كه نشان از كشیدن سیگارداشت، گفت:
_ آن نامه مرا چنان منقلب كرد كه نمیدانستم ساعات روز و شبم را چگونه بگذرانم. بیست و چهار ساعتی تأمل كردم و بعد بدون ترس و وحشت از عاقبتِ دیدار با اوی گمگشته، تصمیم گرفتم تماس بگیرم. تعجب و شگفتیام موقعی بیشتر شد كه فهمیدم در این همه سال، فاصله مكانی زندگی ما چندان هم زیاد نبوده، ولی از قضا، هیچوقت، حتی تصادفی، یكدیگر را ندیدیم، …. به هرحال برایش چند كلمه نوشتم و از او خواستم اگر دلش میخواهد به من تلفن بزند. راستش دلم میخواست صدایش را بشنوم و بسیار كنجكاو شده بودم، بدون آنكه تصوری داشته باشم از اینكه بعد از این همه سال، الان چه شكل و شمایلی دارد و در چه شرایطی زندگی میكند. فقط دلم میخواست كه برای چند لحظه هم كه شده طنین صدایش را در گوشم حس كنم.
چند روزی گذشت تا بالاخره تلفن زنگ زد و صدای لرزان و آرام و لطیف او، درست همان صدایی كه در ایام جوانی مرا به سوی او كشانده بود، درگوشم طنین نشست و تمام وجودم را غرق چنان شادی و شعف و بیقراری كرد كه مانند كودكی كه سوغاتی یا خوراكی مورد علاقهاش را بیاورند، اشك شوق از دیدگانم جاری شد….
دیگر قرار نداشتم و نمیدانم آن دقایق كی به پایان رسید. پس از تعارفات بسیار مؤدبانه و محتاطانه و حال و احوال پرسیدن از كار و مشغولیت یكدیگر، دیدم با وجود محدودیتهای محیط ایران برای زنان بخصوص برای قلیتهای مذهبی، او توانسته احترام و شخصیت خاصی در جامعه داشته باشد. با خوشحالی و هیجان از یافتن دوبارهاش، از او پرسیدم آیا امكان مكالمه دیگری هست یا نه؟ او پس از مكثی، جواب مثبت داد و با گرمی و احترام به امید آینده، گفتگوی تلفنی آن روز را به پایان بردیم.
روزها گذشت و برایم معمایی بود كه چگونه ارتباط ما با یك مأموریت كاری من از هم گسیخته شد و حالا به چه دلیل و انگیزه او توانسته مرا پیدا كند و دوباره ارتباط ما برقرار شود….. بالاخره تماس دوم عملی شد و اولین سؤالم، بدون آن كه به او اجازه صحبت بدهم این بود كه چطور مرا پیدا كرده است. با ملایمت و مهربانی گفت. راستش من هیچوقت از یاد او نرفته بودم و با اینكه هیچ تماسی باهم نداشتیم، اما به طور اتفاقی در یك مهمانی، نام مرا میشنود و كنجكاو میشود و به كنجی میرود كه بتواند مكالمه آن دو نفر را بهتر بشنود. با اطلاع یافتن از موفقیتها و فعالیتهای شغلی و اجتماعی من و اینكه به یاران و همدستان خود كمك میكنم، او كنجكاوتر میشود. همانجا میفهمد كه محل زندگی من و او از هم دور نیست و پیدا كردن من آسانتر از آن است كه به تصور آید. او فكر میكرد با عقاید تندی كه من داشتم، نباید زنده مانده باشم. بعد گفت: حالا خدا را سپاس میگویم كه تو زندهای و صدایت را میشنوم و اگر بتوانیم دوستیمان را ادامه بدهیم و گاه گاه با هم تماسی داشته و از احوال هم باخبر باشیم به همین دلخوشم.
در اینجا حس كردم میخواهد با عجله تلفن را قطع كند و عمداً نمیخواهد به من فرصت سؤال كردن و كنجكاوی بیشتر بدهد. اما من به او گفتم هنوز سؤالات زیادی دارم و اگر الان وقت نداری، میتوانیم در تماس بعدی درباره آنها صحبت كنیم. ناگهان مثل جرقه پرید وسط حرف من و گفت نه، نه.
پرسیدم پس از زمان نسبتاً طولانی كه من به شهر خودم برگشتم، به هر گوشه وكناری كه فكر میكردم تو آنجا باشی، سرزدم، اما پیدایت نكردم. با ترس و لرز از آشنایان مشترك، سراغت را گرفتم و از محل زندگیات پرسیدم. اما كسی چیزی به من نمیگفت. بالاخره پس از ماهها سرگردانی و ناامیدی و تصور اینكه تو ازدواج كردهای، من هم تصمیم گرفتم به راه خود بروم. پس از استخدام و داشتن شغل دلخواهم، راهی را در پیش گرفتم كه تا به امروز ادامه دارد و راستش همانطوری كه در آن مهمانی استراق سمع كردی، زندگی آسوده و راحتی دارم. در این جا سكوت كرد و شاید در درون، از اطمینان خاطری كه من در خصوص زندگیام داده بودم، چندان شاد نشد و نگران كه این صحبتها به جایی نرسد و شاید این آخرین مكالمه ما باشد…. سكوتش را شكستم و پرسیدم، حالا تو صادقانه برگرد به آن سالها و تعریف كن كه پس از آن شب، كجا رفتی و چه كاركردی….
صدای گریهاش را میشنیدم. با صدایی لرزان و پر از سرفه گفت كه پس از آن شب، تمام رویاهایش از هم پاشیده شد و فكر نمیكرد كه من دیگر برگردم. با اینكه به همدیگر قول نامهنگاری داده بودیم و من آدرسم را به او داده بودم، او از روی نادانی و خامی، نه تنها نامهای ننوشت، بلكه به اصرار خانوادهاش به شهر دیگری كوچ كرد. … دیگر خبری از من نداشت، تا روزی كه كسی به او تلفن میزند و از او میخواهد كه به دیدنش برود. او هم در نهایت سادگی به این دیدار میرود. فرد بیگانه بدون مقدمه و بیتعارف شروع به نصیحت كردن او میكند و میگوید باید اگر رابطهای با من دارد قطع كند و مرا از خاطرش بیرون كنم.. بیگانه به او گفته بود من در دوری از او، راه دیگری برای زندگیام در پیش گرفتهام و امكان هیچ بازگشتی وجود ندارد و باز دلسوزانه [!!] گفته بود كه چرا او به فكر زندگی خودش نیست و كاری نمیكند. حرفهای بیگانه مانند خنجری در قلبش فرو میرود و از من هیولایی از بیوفایی، بیمهری و خیانت در ذهن خود میسازد. او ادامه داد كه بعد از شنیدن این حرف ها درباره من، دیگر تحمل شنیدن حرفهای بیگانه را نداشته و از او جدا میشود. ناگهان با فریاد پرسیدم، تو این شخص را میشناختی؟ در جوابم گفت، نه. گفتم، از او نپرسیدی به چه دلیلی بدون آشنایی قبلی، این همه احساس دلسوزی برای تو دارد و از شهر دیگری به دیدن تو آمده تا چشم و گوش ترا بازكند و ترا از من دور كند…
او گفت، چنان حرفهای بیگانه او را منقلب و آشفته میكند كه میخواسته از دستش فرار كند و صورت كریه ولبخندهای احمقانهاش را نبیند. پس از آن دیدار به اطاقش میرود و چند روزی توان دیدن و صبحت با كسی حتی پدر و مادرش را نداشته است. او حرفهای بیگانه را پذیرفته و به قضا و قدر تن داده بود. در این حال و روز علاقه به زندگی نداشته و نمیدانسته كه روز وشباش را چگونه میگذراند…..
به او گفتم تو كه آدرس و تلفن مرا داشتی. من هیچ نشانی از تو نداشتم….. گفت: آری.
گفتم من در تمام این مدت فكر میكردم تو ازدواج كردهای و انتخابِ زندگی خود را كردهای. در جوابم گفت كه در آن زمان هنوز تنها بوده و همه درها را به روی خود بسته بود و در خیال زندگی دیگری نبود. حوصله دیدار كسی و رفت و آمد نداشته و در دنیای غم و افسوس خود فرو رفته بود.
این حرفهایش مرا بیشتر اندوهگین كرد. آرزو میكردم كه ای كاش دیداری رو در رو بود تا میتوانستم در حالی كه اشكهایم صورتم را فرا گرفته بود، اشكهای او از چشمهایی كه در تمام سالیان در ذهنم نقش بسته بود، پاك كنم و نگذارم روی صورتش سرازیر شود. به هر حال صحبت ما ساعتها ادامه یافت و هنوز به اصل مطلب و چگونگی جدایی نرسیده بودیم….
ادامه دارد