معرفی دو کتاب: فریادها (نوشتههای حسین توسی در عنترنامه و طنز سیاسی)
خاطرات اردشیر زاهدی (جلد دوم: عشق، ازدواج و دوران سفارت در آمریكا و انگلستان 1344-1333)
فریادها (نوشتههای حسین توسی در عنترنامه و طنز سیاسی)
خطاشی استاد محمدعلی دولتشاهی
محل چاپ: نیویورك
سالهاست كه اشعار و نوشتههای طنز شاعر خوشقریحه، آقای حسین توسی را میخوانم. آقای توسی در پیشگفتار كتاب مینویسد: زمانی شعر در خدمت بزمآرایی دربارهای قدرتمندان بود و شاعران با ستایش آنها به نوایی میرسیدند. امروز شاعر واقعی درد و غم مردم را به دوش میكشد و شعرش در راه مبارزه بر علیه ستم و زور و قدرت خودكامگان به كار گرفته میشود. جایگاه او در برابر آنهاست نه در كنارشان و ریزهخوار سفره امیران. امروز او به نوایی نمیرسد كه هیچ، سر و جان میدهد، لبش را میدوزند و در زندانهای انفرادی میپوسد و فریادش درگلو خفه میشود.
به باور من هنرمندانی كه در پناه كشورهای آزاد از داغ و درفش و اعدام در امان بوده و یارایی رزمیدن دارند، بایسته است هنر خود را به هر شیوهای كه میشود به سلاحی تبدیل نموده و در راستای آگاه نمودن تودهها و براندازی ستمگران و غارتگران مردم به كار گیرند….
در زیر ابیاتی از شعرهای مختلف برایتان برگزیدهام.
1
روزی كه به اندیشه ضدیت با شاه فتادیم
از چاله درآمدیم و در چاه فتادیم
آخوند به ما خدعه زد و حیلهگری كرد
ما راه غلط رفته به كجراه فتادیم
در قالب دین وعده فردوس برین داد
ما خر شده رفتیم به انبار پر كاه فتادیم
گفتند كه آخوند بیاید همه در قصر نشینند
او ساكن كاخی شده و ما به خرگاه فتادیم
از خانه آباد به این كلبه ویرانه رسیدیم
از مردم فرهیخته ناگاه به رفتار شریرانه رسیدیم
رفتیم كه خاك وطن از حیله و نیرنگ رهاییم
افسوس به مشتی دغل و نوكر بیگانه رسیدیم
گفتیم كه یك كشور آزاد و پر از عدل بسازیم
چون راه خطا بود به یك حاكم دیوانه رسیدیم
2
دل من دیر زمانی است كه میگرید سخت
من درونم تنهاست… بیكسی درقلب من است
در سكوتی كه پر از همهمه خاموشی است
روح من خسته سرگردانی است
این همه حجم سكوت اثر مردن هر عاطفهایست
در دل من همه كورند و كرند
سنگ تنهایی من ،شیشه قلب مرا میشكند
3
ما گشنه گداییم و یكی یاور و غمخوار نداریم
با مردم پرمكنت و با پول پله كار نداریم
ما طالب یك نان و پنیریم و دو تا حبه انگور
با این همه كمپانی جین یك دونه شلوار نداریم
دست و دلمان پاك و پر از مهر و محبت
یك پول برای عرق و آجیل و سیگار نداریم
با این همه ای دوست در ایام پر از شادی و عشرت
جز خوردن و نوشیدن و شیرینی دیدارنداریم
4
ای آن كه در اندیشه دین خام شدی
غافل ز جهان و خنده جام شدی
خورشید دمید و شادی از راه رسید
برخیز كه بیهوده اسیر طعمه و دام شدی
حسین توسی شعری دارد كه گویا پاسخگونهای است به شعر «به كجا چنین شتابان» شفیعی كدكنی. در زیر ابتدا شعر شفیعی كدكنی و بعد پیام توسی را میخوانیم.
به كجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری… ز غبار این بیابان؟
… همه آرزویم، اما چه كنم كه بسته پایم
به كجا چنین شتابان؟
به هر آن كجا كه باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این كویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شكوفهها، به باران
برسان سلام ما.
و حال پیام حسین توسی:
من نسیم ز كویر آمدهام
از غبار صحرا… از غروبی دلگیر
از شبی ظلمانی… از سراپرده آن دوزخیان
به شما ای یاران
ای رها گشته ز ابر… ای باران
از گونهای كویر… از درختان اسیر چیزی آوردم
دشت همزاد كویر است هنوز
زیر هر شاخه سرو… دست صیاد به تیراست هنوز
باغ آزرده ز غارتگر پیر است هنوز
و خدایی كه نظارهگر این رسوایی است
سخت بازیچه هر شیخ و امیر است هنوز
خاطرات اردشیر زاهدی (جلد دوم: عشق، ازدواج و دوران سفارت در آمریكا و انگلستان 1344-1333)
ویراستار: احمد احرار
Ibex Publishers Bethesda, MD, 20824
P.O.Box 30087, Tel; 301-718-8188
خاطرات اردشیر زاهدی شامل اسناد و عكسها، از سفر هند و پاكستان تا واقعه 21 فروردین، به ویراستاری روزنامهنگار ورزیده و ارزنده احمد احرار انتشار یافته است.
اردشیر زاهدی از دو خاندان سیاسی نسب میبرد. پدرش، سپهبد فضلالله زاهدی، نخستوزیر و چهره سرشناس نظامی و سیاسی دوران پهلوی، و پدربزرگ مادری او، میرزا نصرالله خان مشیرالدوله، نخستین صدراعظم دوره مشروطه بود. زندگی اردشیر زاهدی یك زندگی پر ماجراست. نوجوان بود كه پدرش در مقام فرماندهی لشكر اصفهان توسط قوای اشغالگر بازداشت و به زندانی درخارج از ایران منتقل شد. پس از آن برای ادامه تحصیل به آمریكا و پس از بازگشتش به ایران، معاون اصل چهار شد. چیزی نگذشته بود كه درگیر ماجراهای منتهی به وقایع 25 تا 28 مرداد شد. در دوران نخست وزیری پدرش، رابط میان شاه و نخستوزیر بود. چند سال بعد با دختر محمدرضا شاه ازدواج كرد و گرچه این ازدواج به جدایی انجامید، او همچنان دوست نزدیك و محرم اسرار پادشاه باقی ماند و این رابطه تا پایان سلطنت و پایان حیات شاه ادامه یافت. اردشیر زاهدی در دو دهه آخر سلطنت محمدرضاشاه دوبار سفیر ایران در آمریكا، یك بارسفیر ایران در انگلستان و از سال 1345 تا 1350 وزیر خارجه بود.
… در برنامه بازدید فرودگاهی برای مشاهده هواپیماهای ساخت شوروی و … مینویسد: … آنجا مقدار زیادی خاویار روی میز پذیرایی چیده بودند. من گفتم این خاویارها مال ایران است. علیاف ترجمه كرد. خروشچف گفت خیر مال شوروی است. اعلیحضرت به من خیره شده بود كه بفهمد مقصوم از این فضولی چیست. من گفتم شما میدانید چرا ماهیهای استروژن از شمال میآیند به جنوب و در آبهای ایران تخم ریزی میكنند؟ خروشچف گفت بله، برای این است كه آب ولگا آلوده است و با قدرت زیاد به دریا وارد میشود و ماهی برای تخمریزی به آبهای دورتر میرود. گفتم نه دلیلش این نیست. دلیلش این است كه ماهیها در شمال جرأت ندارند دهانشان را باز كنند و از ترسشان میآیند جنوب. ناگهان سكوت سنگینی برقرار شد. من دیدم اعلیحضرت طوری نگاهم میكند كه از صد ملامت زبانی بدتر است. تازه متوجه شدم كه چه غلطی كردهام. خیس عرق شدم ولی خوشبختانه خروشچف به فریادم رسید، خنده مفصلی سر داد و موضوع را به شوخی برگزار كرد و مجلس از حالت بهت و سكوت بیرون آمد….
در خاطرت سفر به اردن مینویسد:.. اعلیحضرت بیاندازه وقتشناس و مقید به ساعت و دقیق بودند. برعكس ملكحسین.
اقامتگاه شاهنشاه قصرسلطنتی بود و خود ملك در خارج از قصر منزل داشت.
یك روز قرار بود ساعت پنج و نیم یا شش صبح، برای دیدار مانور نظامی برویم. اعلیحضرت مثل همیشه یك ربع یا نیم ساعت قبل حاضر بودند. در ركابشان به طبقه همكف رفتیم. مدتی منتظر شدیم، ولی از ملكحسین خبری نشد. من به عرض رساندم كه تشریف ببرند بالا استراحت بفرمایید چون ایستادن اعلیحضرت به حالت انتظار جلوی این عده خوب نیست، وقتی ملك حسین آمد من میآیم و خبرتان میكنم. به همین ترتیب عمل شد. ولی من در اتاق اعلیحضرت را از بیرون قفل كردم و كلید را گذاشتم توی جیبم و پایین آمدم.
مدتی بعد صدای اتومبیل آمد. در نظر داشته باشید كه شهر عمان روی تپه ماهور ساخته شده مثل رم. وقتی دیدم اعلیحضرت ملك حسین تشریف میآورند رفتم جلو، در اتوموبیل را بازكردم و گفتم شاهنشاه مدتی انتظار كشیدند وتشریف بردند بالا. بفرمایید قهوه میل كنید تا بروم خبرشان كنم. غافل از این كه اعلیحضرت از بالا آمدن اتوموبیل را دیده بودند و قصد داشته پایین بیاند، ولی میبینند در قفل است و داخل اطاق زندانی شدهاند. من بیخبر از قضیه با خونسردی در پایین ترتیب قهوه را دادم و رفتم بالا. در باز كردم. اعلیحضرت با عصبانیت فرمودند چرا در را قفل كردی. عرض كردم برای احترام اعلیحضرت بود. حالا بفرمایید پایین همه هستند. با این حال اعلیحضرت ناراحت بودند و با معذرت خواهی جریان خاتمه یافت….
اردشیر زاهدی درباره حسین علاء، وزیر دربار آن وقت مینویسد: او مرد شریفی بود. من از جریان وقایع آذربایجان، نسبت به او احترام و ارادت داشتم. این مرد در آن زمان نماینده ایران در سازمان ملل متحد بود و مثل شیر جلوی روسها ایستاده بود و از تمامیت ارضی ایران دفاع میكرد. در برخوردی هم كه بر اثر اصلاحات ارضی و دادن حق رای به زنان بین دولت و محافل مذهبی پیش آمده بود و دستجات سیاسی به آن دامن میزدند، علاء مثل اكثر سیاستمداران سنتگرا و محافظهكار از عاقبت این اختلافات اندیشناك بود. شنیدم وقتی اعلیحضرت از او توضیح میخواهد، جواب میدهد مرسوم این بوده است كه در مواقع بحرانی با رجال استخواندار رایزنی شود. ایشان از این جریان متغیر میشوند و تندی میكنند و تصمیم به بركناری علاء از وزارت دربار میگیرند. با آن كه من از قضایای مربوط به دور نخست وزیری پدرم با مرحوم علا كدورت داشتم و این كدورت از قلبم پاك نشده بود، وقتی او بركنار شدو نامهای برایش نوشتم و اظهار ادب و احترام كردم. در روابط شخصی، انسان رنجشهایی پیدا میكند و كدورتهایی پیش میآید كه اخلاقاً نباید آن را در كارهای عمومی دخالت داد. مرحوم علاء ضعفهایی داشت. دهنبین بود با كسی كه چپ میافتاد، پدرش را درمیآورد. اما اینها عیوب شخصی است. كدام آدمی است كه بدون عیب باشد! در مقابل این ضعفهای شخصی، علاء صفات برجستهای داشت. وطنپرست بود، كاردان بود، صدیق بود و در مراحل مختلف به مملكت خدمت كرده بود.
همچنین آدم بسیار مبادی آداب و منظمی بود. با خط و انشای خوبی كه داشت به نامه من جواب داد و مكاتبه بین ما تا زمان مرگ او ادامه یافت؛ او با خط خوب و من با خط بد. بركناری از وزارت دربار ضربه سختی به علاء زد. بعد از مدتی شنیدم سخت مریض شده و در بستر افتاده است. جمال امامی كه آمده بود پیش من در انگلستان گفت، با این پیرمرد رفتار خوبی نشده است. مرحوم تقیزاده هم پیغامی مشابه فرستاد.