سخنی با خوانندگان- شاهرخ احكامی – «میراث ایران» شماره ۵۴، تابستان۱۳۸۸
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
كی از سپند سوخته گردد صدا بلند
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
میشد گر از شكستن دلها صدا بلند
صائب تبریزی
كتاب زندگیام را كه به هفتاد سالگی نزدیك میشود، ورق میزنم و با خود میاندیشیدم كه گذر شصت و نه سال، صفحه به صفحه و خط به خط این كتاب را پر از خاطرههای شور و شیرین كرده است. برگهایی از آن مملو از شعف و شادی، خوبی و خوشی، حاكی از حوادث خوب و پیروزهایی است كه چه در زندگی خصوصی، چه در كارهای حرفهای و چه در كنار دوستان یكرنگ و نازنین به دست آمده است. و چه برگهای زیادی از گفتنیها و خواندنیها از ناكامیها، شكستها، یأسها و ناامیدیهایی كه با آن روبرو بودهام.
نقل هر ورق از این كتاب زندگی برای دوستان و خوانندگان، فرزندان و نوادههایم، با اشك و لبخندهای زیادی روبرو خواهد شد. روزی كه در اوان جوانی، درست یا نادرست تصمیم به ترك وطن برای همیشه گرفتم و به قصد زندگی دایمی و تشكیل خانه و خانواده، راهی دیار غربت و مكان تازهای شدم، كه بعدها در واقع وطن دومم نام گرفت. به یاد دارم وقتی كه با هیجان و خوشحالی به دوستی، كه از من به مراتب عاقلتر و فهمیدهتر و با تجربهتر بود، گفتم كه من و همسرم برای همیشه ساكن آمریكا خواهیم شد و این كشور محل تشكیل خانواده و محل تولد فرزندانمان خواهد بود، دوستم با نگاهی نافذ به من گفت، غافل از این هستی كه به هركجای دنیا كه بروی هیچگاه ایران و ایرانی را از یاد نخواهی برد و همیشه ایرانی خواهی ماند و دیگران هم به همین نحو به تو نظر خواهند داشت. او به من گفت با روحیهای كه تو داری، اگر احساساتت نسبت به محل تولد و زادگاهت بیشتر نگردد، رو به كاهش نخواهد رفت. با تعجب به گفتههای وی گوش دادم و در حالت شوقزده و جوانانه خود لبخندی به وی زده و سكوت كردم و گفتههای وی را به هیچ وجه باور نكردم.
مهاجرت كردیم و ساكن آمریكا شدیم و فرزندان و سپس نوادگان در همینجا به دنیا آمدند. اما با نهایت شگفتی، دیوانگی و عشق به ایران در من و همسرم چنان روز به روز شدیدتر گشت كه امروز شاهد این احساس عمیق و زیبا در فرزندان و حتی نوادگانی هستیم كه از پدران ایرانی یا آمریكایی به دنیا آمدهاند. این پیوند عمیق عاطفی و احساسی به ایران، سبب شده كه همواره با دقت و وسواس اوضاع و احوال ایران و اخبار مربوط به آن را دنبال كنیم و به تبع آن همراه غم و شادی این سرزمین، ما نیز دچار دگرگونی و آشفتگی شویم. این برانگیختگی روحی و روانی در دوستان و یاران نزدیك ما نیز دیده میشود.
در ظرف سی سال گذشته با تغییر رژیم، تبدیل و تعویض بسیاری از خصوصیات و ضوابط اجتماعی، كه برای نسل ما در ایران مقدس بود، به قوانین و آدابی تحمیلی بر هموطنان داخل كشور، مانند دشنهای به جان و روان ما كه نگران ایرانیان مقیم ایران بودیم، وارد میساخت و هر روز این فشار روحی بیشتر میگشت. انقلاب آمد و زنانی كه با شجاعت و شهامت زیادی پا به پای مردان جان خود را بر كف گذاشته بودند و باعث تغییر رژیم به امید آزادیهای بیشتری گشته بودند، طولی نكشید كه شاهد پایمال شدن حقوق خود و تحمیل قوانین اجباری در خصوصیترین امور زندگی خود مانند داشتن حجاب شدند. زنانی كه به تازگی حق قضاوت، وكالت و وزارت یافته بودند، ناگهان به شهروندان بدون حق و حقوق تبدیل گشتند. اما زمان زیادی نكشید كه دانستند جهت بیرون آمدن از این حقارت و خفقان بایستی به كتاب، هنر و دانش و بینش روی آورند و با وارد شدن به دانشگاهها و سایر مؤسسات فرهنگی و علمی و هنری راه دستیابی به حقوق اجتماعی و آرمانهای خود را هموار كنند. زنان پیشگامانی بودند كه با وجود همه فشارها، سركوبها و تحقیرهای خشن مانند تیغ زدن صورتهای آرایش شده، هر روز گامی به جلوتر برداشتند.
این مبارزات تدریجی جهت گرفتن آزادیها ادامه داشت، ولی دید و شناخت مردم ناآگاه آمریكا و اروپا درباره مرد ایرانی و ایرانیان به طور عموم تحت تأثیر تصاویر دردناك گروگانگیری و یا فیلم بسیار شرمآور و منفی «بدون دخترم هرگز» بود كه در تلویزیونها و اكران سینمایی خود میدیدند.
آمریكاییها و اروپاییها، ایرانیانی را در خاطر خود ضبط كرده بودند كه اعضای سفارت آمریكا را چشم و دست بسته از سفارت خود، كه در حقیقت منزل و وطن آنان در كشور بیگانه است، با چه شرمساری و خفتی بیرون آورده و به نمایش گذاشتند. آنان در تلویزیون و سینما، ایرانیانی را میدیدند كه با ریش و پشم با فریادهای مرگ بر آمریكا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر انگلیس و پرچم آمریكا را آتش میزدند. در آن زمان، به هر كجای دنیا كه میرفتی، كافی بود كه با دیدن محل تولدت _ ایران _ صاحب گذرنامه را در خط تروریستها و پرچمسوزها و گروگانگیرها ببینند. هنرمندان و دانشمندان ما را در فرودگاهها به انگشتنگاری وادارند و با خفت و خواری بدانها بنگرند. طی چهار سال گذشته نیز، حرفهای بیخردانه رئیسجمهور «ژندهپوش» و به اصطلاح مردمی ما، در انكار هولوكاست و قربانی شدن شش میلیون یهودی، یا عدم وجود همجنسگرایان در ایران در دانشگاه كلمبیا وسیله تبلیغاتی رسانههای غربی علیه ایران و ایرانی شده است.
متأسفانه در همین سالهای اخیر مردم دنیا مردی را به نام نماینده سیاسی كشور ما میدیدند كه مدعی بود، موقع دُرّافشانیاش در سازمان ملل، هالهی نوری در اطراف او تشكیل شد كه همه سفرای كشورهای جهان در سازمان ملل (كه اكثراً موقع سخنرانی ایشان جلسه را ترك كرده بودند) را فریفته و تحت تأثیر قرار داد. وی كه مدعی دیدار امام زمان در آن هاله بود، حتی [!!] هنگام عبور از خیابانهای نیوریورك در ماشین شیشه بسته خود در آن سر و صدای خیابانهای نیویورك، صدای یك كودك اسپانیولی را میشنود كه او را به مادرش نشان میدهد و میگوید، محمود، محمود!!
آری این شناخت مردم دنیا از ملتی بود كه نماینده سیاسیاش، رئیسجمهور در هاله ماه[!]، نشانه مهماننوازیاش، گروگانگیری، علامت صلح و صلحدوستیاش كمك و یاری به حزبالله لبنان، درك و شعورش درباره آزادی و برابری، به اجبار و فشار پوشاندن سر و پیكر دختران و زنان، پاسخش به خواست آزادی بیان و قلم به زندان انداختن و به طناب دار بستن است. مجموعه این عوامل نه تنها در روحیه ما، مهاجران نسل اول، تأثیر عمیق و زخمینی داشته، بلكه در فرزندان ما نیز كه متولدكشورهای دیگری هستند، تأثیری دردناك و ناگوار داشته است. آنها نیز چون بزرگترها چوب این تصویر نادرست از سرزمین آبا و اجدادی خود را خوردهاند. دخترم، نگار تعریف میكرد كه وقتی گروگانگیری شد، دوست همبازیاش در مدرسه به او میگوید تو به من دروغ گفته بودی كه «پرشن» هستی. حال فهمیدم كه تو ایرانی هستی. این دختر جوان از آن زمان هیچگاه نتوانست دوباره آن همبازی خود را ببیند.
به یادم میآید یكی از روزها كه در زایشگاه مشغول كار بودم از یكی از نویسندگان مجله خواستم تا مقالهاش را به زایشگاه فكس كند. پس از اتمام كارم زایشگاه را ترك كردم و سوفی كوچولو، نوه نه ماههام را به پارك بردم. مشغول بازی با او بودم كه خانم پرستاری به من زنگ زد و از من پرسید آیا چیزی در زایشگاه جا گذاشتهام (بدون آنكه بگوید چه چیزی در آنجا هست)، با لبخند جواب دادم، بلی، مقاله مربوط به مجله را جا گذاشتهام. با عجله به زایشگاه رفتم و نوشتهها را گرفتم. دو سه روز بعد، یكی از پرستاران محرمانه به من گفت، روزی كه این نوشتهها با فكس آمد، جنجالی به پا شد. یكی از پرستاران به خیال آنكه مطلبی از تروریستهای ایرانی آمده، به «اف.بی.آی» زنگ زده و «اف.بی.آی» به زایشگاه آمده و آن مطلب را فتوكپی كرده و پس از ساعتی به پرستاران خبر داده كه مطالب مقالهای تاریخی به زبان فارسی است و جای نگرانی نیست. با این خبر خیال پرستارها راحت میشود. آری حتی به طبیبی كه بیش از سی سال در آن زایشگاه كار میكرده با دید یك تروریست نگاه میكردند.
این قضایا و این مشكلات ادامه داشت تا واقعه تأسفآور انتخابات اخیر ریاست جمهوری ایران پیش آمد و اعلام نتیجهای كه با انتظار عمومی در تناقض آشكار بود سبب شد، جوانان، میانسالان و كهنسالان دلاور ایرانی جهت گرفتن اولیهترین حقوق انسانی در قرن بیست و یكم، یعنی حق رأی دادن و حق نتیجه گرفتن صادقانه و درست از رأی داده شده، به خیابانها بریزند و جان شیرین خود را بر كف دست گذاشته و خون گرانبهایشان خیابانهای گردآلوده تهران و شهرستانها را سرخگون كند. اگر این خونها نمیریخت شاید هنوز هم دنیای به اصطلاح متمدن و آزاد، ما را به دید مردمی قرون وسطایی نگاه میكردند.
باید ندای عزیز، پرستویی زیبا و بیگناه، جوانی در حال شكوفایی و در اوج رسیدن به آرزوهای نهایی خود، بیگناه با استاد موسیقی خود همراه سایر جوانان، مردان و زنان راهپیمایی نماید و ناگهان گلوله جلادی از بالای پشت بام قلب پر از عشق و عاطفه و علاقه او را از هم بِدَرَد و صورت زیبا و بیگناهش را خونین كند. گزارش تصویری این صحنه كه با سرعت در تمام دنیا منتشر شد، آنقدر تكاندهنده بود كه حتی رئیس جمهور آمریكا هم از این مرگ جانگداز قلبش به درد آمد.
آری «ندا» در یك لحظه سمبل آزادیخواهی، حقخواهی ملتی ستمدیده گردید كه سالیان درازی است زیر چكمه زور و استبداد ذره ذره سلولهای فكری و جسمیاش به درد آمده و فشرده شده است…
خون پر بها و مقدس «نداها» است كه بالاخره تلویزیونهای غرب و آمریكا را واداشت كه حساب مردم بیگناه ایران را از حساب حكومت ایران جدا كنند و به هر ایرانی، مانند یك احمدینژاد دیگر نظر نیفكنند. در یكی از برنامهها، كمدین معروفی كه به ایران رفته بود میگفت قبل از رفتن به ایران هفت ماه درس عربی گرفته و زبان عربی یاد گرفته، اما وقتی وارد ایران شده تازه فهمیده است كه زبان ایرانیان فارسی است نه عربی!!!
آری ما ایرانیان تا قبل از ریختن خون «ندا» و نداهای پسر و دختر…. همه حلقههای مفقودهای بودیم كه هویت و ملیت ما را بسیاری نشناخته و هرگونه جنایت و خرابكاری كه افراد دیگری با ملیتهای دیگر مرتكب میشدند، ایرانیها را به خاطر هم دینی و یا هم نزدیكی جغرافیایی جزو همان قماش میدانستند. غافل از آنكه سی سال تمام، زنان و مردان زیر فشار و تهدید، از اولیهترین حقوق انسانی محروم بودند و نه كسی از آن آگاه بود و نه كسی به معنی واقعی به آن اعتنایی داشت. این انتخابات با همه نقصها و اشكالاتش، با همه اینكه چهار نفر كاندید انتخاباتی هم تا حدودی تحمیلی بود، به مردم آن شانس را داد كه رشد فكری و اجتماعی خود را بار دیگر نشان دهند و به جهانیان ثابت كنند كه حساب مردم ایران را با دولت حاكم ایران جداست. دوازده سال پیش، در انتخابات آقای خاتمی هم مردم بین بد و بدتر، آقای خاتمی را با تفاوت شگفتانگیزی انتخاب كردند، به امید آنكه آزادیها و حقوق و مزایای اجتماعی مناسبی نصیبشان گردد. اما امیدهایشان به ناامیدی منجر شد و آقای خاتمی نه تنها دردهای اجتماعی آن را درمان نكرد، بلكه با روش خاص خویش جنبش مردم را به عقبتر راند. اما در این انتخابات جوانان و مردم ایران پس از آنكه متوجه شدند رأیهایشان شمرده نشده و صندوقهایشان كه بیانكننده خواستهها و آمالشان بوده، به طور معجزهآسا و امام زمانی [!!]، توسط دستهای غیبی عوض شده، این بار سكوت را شكستند، سینهها را سپر كرده، به خیابانها روی آوردند. مردم معترض ایران به نتیجه انتخابات با رفتاری شگفتانگیز، با آرامش و زیبایی خاصی باعث تعجب و ناباوری جهانیان شدند. مردم ایران به تمام آنانی كه ایرانیها را با عرب و مسلمان و سومالیایی و .. . یكسان میدیدند و در انفجار هر ترقهای در هر كجای دنیا، ایرانیها را هم جزو همان تروریستها میدانستند، نشان دادند كه دختر و پسر، مرد و زن، جوان و پیر ایرانی، مردمی مترقی، انسانهایی والا، مهربان، صلحجو و پیشرفته هستند كه در زیر فشار و سانسور به نحوه دیگری به جهانیان معرفی شده بودند. این جوانان به جهانیان نشان دادند كه از نظر فهم، درك، شعور، و استفاده از آخرین تكنولوژی اینترنتی و رسانهای به بهترین شكل آگاهی داشته و با همه سانسور و محدودیتها میتوانند صداهای حقخواهی خود را به جهانیان برسانند.
این مردم به جهانیان نشان دادند كه اگر رئیس جمهور تحمیلیشان آنان را یك مشت «خس و خاشاك» میداند، نه تنها «خس و خاشاك» نیستند، بلكه گلها و غنچههای شكوفایی هستند كه زیبایی و عطر دلانگیز فداكاریها و جانفشایهایشان تمام جهان را گلگون و عطرآگین كرده است.
عنوان «خس و خاشاك» نظیر همان نام نادرست و كثیفی است كه آمریكاییها و اروپای غربیها به ایرانیان جمع شده در مساجد و میادین در حال فریاد مرگ بر آمریكا و سوزاندن پرچم میدادند و به آنان كلمه نازیبای «اوباش» یا «موب»* را اطلاق میكردند.
آری آقای احمدینژاد، آری حضرات دستگاههای ارتباطی و مطبوعاتی غرب، ایرانیان نه «خس و خاشاك» و نه «اوباش و اراذل» یا به اصطلاح نازیبای شما «موب» هستند. ایرانیان همانهایی هستند كه شما در چند هفته صفحات تلویزیون و روزنامهها و مجلاتتان را به تصاویر غم انگیز تن و بدن خون آلود آنها مزین كردهاید. تصویر شجاعت جوانانی پر از احساس كه با جان و دل برای به دست آوردن حقوق اولیه انسانی خود، این گونه درخیابانها بدون ترس و واهمه شب و روز حضور دارند.
آری برای اولین بار جهانیان كه به ایرانیان به چشم تروریست نگاه میكردند و با دیدن رئیس جمهورشان به منفیترین صورت به هر ایرانی نظر میانداختند، این بار ایرانیان را، مردمی یافتند كه نه تنها تروریست نیستند، بلكه مردمی هستند كه خود مورد ترور قرارگرفتهاند و قربانی ترورهای شخصیتی و مالی و جانی هستند.
این بار رئیس جمهور آمریكا هم دلش و قلبش با دیدن صورت بی گناه و خونآلود «ندا» به درد آمد و شاید در فكرش و در نهان خانه قلبش به حال هرچه ایرانی است گریست…. این بار، همانهایی كه تا چند ماه پیش به هوس بمب انداختن روی ایران و ایرانیان بودند، به قول یكی از دوستان فرهیخته و نازنینم «اگر آن بمبها روی ایرانیان به هوای براندازی و نابودی رژیم و ایران انداخته شده بود، دیگر اثری از این مردم با شهامت نبود كه در خیابانها برای گرفتن حقوق خود حاضر به جانفشانی گردند.
در این چند هفته، من ایرانیی را ندیدم كه دلش نگرفته و چشمانش پر از اشك نباشد. دوستان غیرایرانی را ندیدم كه به خاطر این وقایع شوم و غیرانسانی برای ایرانیان و برای انسانیت نگریسته باشد. چگونه میتوان تصور كرد كه در قرن بیست و یكم، هنوز مردمی تحصیلكرده، مردمی اصیل و با فرهنگ، در زیر فشار سر نیزه و گلوله و چاقوی سلاخی، نتوانند آزادنه رأی دهند، آزادانه فكر كنند، آزادانه قلم بزنند و آزادنه لباس بپوشند و آزادنه با كسی كه دوست دارند، دست در دست هم، در هر كجا كه دوست دارند قدم بزنند؟
من گاهی به پرندگان كه بسیار دوستشان دارم غبطه میخورم كه با چه آزادی و راحتی هر گاه كه میخواهند میخوانند و هر گاه كه تهدیدی حس میكنند با بالهای كوچولو و ظریف خود از این شاخه به آن شاخه میپرند و اگر بیشتر به آنها فشار آورده شود فضای باز آسمان را انتخاب كرده و به دورها میروند تا نتوان تهدیدشان كرد. گاهی فكر میكنم كه بسیاری از ما هم به دورترین فاصلهها پرواز كردیم و هزاران فرسنگ از خانه و كاشانه خود به دور هستیم. اما هنوز آن آزادی و راحتی فكری را به دست نیاوردهایم و هنوز هم مام میهن ما را به خودش اسیر كرده، بالهای ما را با سیم و طنابهای محبتش چنان بسته است كه هیچگاه راه فرار نخواهیم داشت و همیشه به آن و مردم داخل آن وابسته و متصل هستیم.
حرف زیاد است، به امید آنكه در شماره آینده، جز خوشی و خوشحالی صحبت دیگری باهم نداشته باشیم. بیایید برای ایرانیان داخل كشور، برای آنان كه تحت فشار و محروم از آزادی و برابری هستند و برای گرفتن حق خود درمیدان هستند آرزوی موفقیت كنیم. روز به روز به هم نزدیكتر گردیم و اگر هنرمندیم با هنر خود، اگر نویسنده هستیم با قلم خود، اگر در هر رشته و حرفه دیگری هستیم با تسهیلاتی كه در دسترس داریم، جهت حقخواهی و دادخواهی عزیزانمان هر روز بیشتر تلاش كنیم و از هر كمكی كه امكان دارد كوتاهی نكنیم.
درود و سلام من و همكارانم به «ندا»های عزیزی كه بیگناهانه و معصومانه، پیكر نازنین و زیبایشان توسط جلادان نقش بر زمین گردید.
درود به زنان و مردانی كه با تلاش زیاد و خستگی ناپذیری هر روز جان خود را بر كف دست گرفته و به خیابانها سرازیر هستند.
به امید روزهای آزاد و بهتر، به امید آن روزی كه جانفشانیهای «ندا»ها به نتیجه مثبت و درخشانی بدل گردد.