عجب دنیای غریبی است

قسمت ششم – شاهرخ احکامی

سخنان شاهپور و داستان‌های شهره برایم بسیار جالب وشنیدنی و در عین حال غم‌انگیز و تأسف‌آور بود. اما یک مطلب توجه مرا جلب کرده و مرا اذیت می‌کرد و تا حدی هم برایم باورنکردنی بود که چگونه شهره، همسر و فرزند یهودی‌اش با چنین شرایطی بایستی از ایران فرار کنند. چون مشاهدات من از فرار و پناهندگی اقلیت‌های مذهبی مانند یهودیان و مسیحیان به نظر این قدر سخت و دشوار نمی‌آمد. این مطلب را با شاهپور در میان گذاشتم . شاهپور گفت اتفاقاً از روز ارتباط دوباره‌ام با شهره، من هیچگاه درباره ازدواج و انتخاب همسرش از او سؤال نکرده بودم تا زمانی که ماجرای فرارشان را برایم تعریف کرد و من این سؤال را با شهره مطرح کردم. بگذار پاسخ شهره را برایت بگویم. روزی که شهره ماجرای رد شدن تقاضای پناهندگی‌شان در آمریکا را تعریف می‌کرد، به او گفتم: راستی شهره، از روزی که دوباره پیدایت کرده‌ام، با آشنایی کاملی که از برادر و پدر و مادرت داشتم، تصور نمی‌کردم که پس از انقلاب برای تو مشکلی به وجود بیاید که مجبور به فرار باشی. همه آشنایان ما که یهودی هستند، هنوز در ایران زندگی می‌کنند؛ رشته تحصیلی تو هم معماری و زن هنرمندی بودی که به هیچ وجه اهل فعالیت سیاست چه در زمان رژیم سابق و چه بعد از انقلاب نبودی و سرت همیشه به درس و کار. پس چرا از دانشگاه اخراجت کردند و بعد هم با آن مصیبت و ترس و حوادث خطرناک از ایران خارج شدی. شهره آهی کشید و گفت: درست است، من هنوز داستان ازدواج و انتخاب شوهرم را به تو نگفته‌ام.

گفتم اگر ناراحتت نمی‌کند دوست دارم بشنوم. زیرا آن گونه که من ترا می‌شناختم، فکر نمی‌کنم زیاد تشنه شوهر کردن بودی که، الّا، مثل بسیاری از هم‌سالانت به خانه مردی بروی. در آن روزها تو همه فکر و ذکرت درس خواندن و تحصیلات عالی و شغل و حرفه مستقل خودت بود. و نیازی به مرد و همسر نمی‌دیدی! صدای گریه شهره پای تلفن مرا ناراحت کرد وسعی کردم آرامش کنم و گفتم شهره جان اگر یادآوری این داستان‌ها اذیتت می‌کند و دوست نداری حرف بزنی، راحت باش. لازم نیست چیزی بگویی.

او کمی آرام شد و گفت: اصلاً این طور نیست که تو تصور می‌کنی. دلم می‌خواهد رازی را که سال‌ها در سینه حبس کرده‌ام، به تنها کسی که در زندگی‌ام دیوانه‌وار دوستش داشته و دارم بگویم.
شهره ادامه داد: آن شب پس از اینکه عکس‌ها را به هم پس دادیم، من سرم را پایین انداختم و گریان به طرف پدرم که در چند متری و در تاریکی منتظرم بود رفتم. قبل از رسیدن به پدر اشک‌هایم را با سر آستین‌هایم پاک کردم و با لبخندی مصنوعی دست در دست او انداختم و راهی خانه شدیم. سکوت عجیبی بین و من و پدرم بود و هیچ کدام جرأت شکستن آن سکوت را نداشتیم. به خانه که رسیدیم با عجله به اطاقم رفتم و در را بستم و روی تخت افتادم و آنقدر گریه و ناله کردم تا که بی‌حال شدم و بدون عوض کردن لباس، به خواب عمیقی رفتم. صبح هم دیرتر از وقت همیشگی از خواب بیدار شدم. روزها و شب‌های بدی را سپری می‌کردم و حال و روز من کم کم مادر و پدر و برادرم را نگران کرده بود. اشتها به غذا را از دست داده بودم و غذا خوردنم در حد زنده ماندنم بود. مادر بیچاره‌ام که شاهد دگرگونی و آشفتگی من بود، بارها از من خواست که ماجرا را برایش نقل کنم، ولی من فقط با نگاهی‌اشک‌آلود و سکوت خود را به کاری مشغول می‌کردم. یکی از روزها که در منزل تنها بودم و حس می‌کردم که دیگر زندگی بی‌فایده است، تصمیم گرفتم به زندگی‌ام پایان دهم. در قفسه داروها را باز کردم و شیشه‌ای پر از قرص را بدون آن که به اسمش توجه کنم، برداشتم و همه را همرا با لیوانی آب با حرص خوردم. مدتی طول نکشید که از حال رفتم و نقش زمین شدم. و چون قادر به قدم برداشتن و رفتن به اتاق خواب نبودم، همان جا کف آشپزخانه مانده بودم تا اینکه برادرم از راه می‌رسد و با سرعت مرا به بیمارستان نزدیک خانه می‌برد. وقتی چشم باز کردم، مادر و پدر مضطرب خود را بالای سرم دیدم. به محض بیدار شدن، مادرم خودش را روی من انداخت و زار زار گریه کرد و با عجز و لابه گفت روزی که من بار دیگر این کار را بکنم، باید مطمئن باشم که او خود را زودتر از من از زندگی خلاص خواهد کرد.

چند روزی در بیمارستان ماندم و با ضعف و بی‌حالی زیاد با مشتی ویتامین و داروهای تقویت‌کنند به خانه برگشتم. هفته‌ها گذشت و کم کم آرام‌تر می‌شدم و شاید هم تسلیم زندگی!… می‌خواستم زنده بمانم و در پی عملی کردن آرزوهای دورن کودکی‌ام باشم. بنابراین با اینکه رشته اولیه تحصیلی‌ام آموزش و پرورش بود، یک روز به پدرم گفتم که می‌خواهم رشته‌ام را عوض کنم. همیشه فکر می‌کردم که با دبیری و تدریس خدمت خوبی به جامه خواهم کرد، ولی اگر یادت باشد، تو همیشه در آن ایام مرا تشویق می‌کردی و می‌گفتی حیف من و استعد اد و ذوق هنری‌ام است که آموزش و پرورش بخوانم….نمی‌دانم به خاطر داری یا نه، روزی باهم در کتابفروشی‌ای، که همیشه باهم به آنجا می‌رفتیم و برای هم کتاب می‌خریدیم، تو برایم کتابی خریدی درباره هنر معماری و کارهای معروف بزرگان هنر و معماری جهان و بی‌هیچ حرفی با لبخند و مهربانی آن کتاب را به من دادی و من با شوق و ذوق هدیه تو را به دست گرفتم. آن روز که با پدرم درباره تغییر حرفه‌ام صحبت می‌کردم، یکی از انگیزه‌هایم، همان کتابی بود که تو من هدیه کرده بودی و من آن را مانند گنجینه‌ای نگهداری می‌کردم.

به شوخی به شهره گفتم چطور عکسم را پس دادی ولی کتاب را نگه داشتی؟
شهره خنده‌ای کرد و گفت: راستش نه تنها آن کتاب، بلکه آن عکس را هم نمی‌خواستم هیچوقت از دست بدهم. ولی به دلیل نادانی و زودباوری اشتباهی در زندگی کردم که سرنوشت هر دو نفرمان را کاملاً عوض کرد… به شهره گفتم: فکر نمی‌کنی سرنوشت انسان‌ها زیاد هم دست خودشان نیست. آیا به قضا و قدر اعتقاد نداری؟ او گفت با حوادثی که در زندگی او به سرش آمده، شاید باید به قضا و قدر اعتقاد داشت و آن‌ها را قسمت دانست، چون بسیاری از این اتفاقات در کنترل و دست او نبوده است. شهره سپس ادامه داد، پس از ‌آن که با پدرم صحبت کردم، پدرم کمی اندیشید و گفت تصمیم زندگی و برنامه آن با خودم است و او و مادرم تا جایی که قدرت داشته باشند از من حمایت خواهند کرد. او با مهربانی تأکید کرد که آنهانگران سلامت روحی و جسمی من هستند و معتقدند که این تنهایی و گوشه‌نشینی برایم خوب نیست.

مؤدبانه از پدر تشکر کردم و به او قول دادم که روش زندگی و برخوردم با مسایل را تغییر دهم. آغاز سال تحصیلی بود و کنکور دانشگاه‌ها، با چند ماه تلاش و مرور درس‌هایی که تا حدی از یادم رفته بود، در دانشکده معماری قبول شدم و با خوشحالی تحصیل در رشته مورد علاقه‌ام را شروع کردم. هر روز سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم. در دانشکده می‌دیدم که چند جوان به بهانه‌های گوناگون می‌خواهند با من دوست شوند. گاهی به بهانه درس خواندن و گاهی مرور کارها و پروژه. اما من هیچ رغبتی به آشنایی و نزدیکی با مردی نداشتم. کم کم مادرم به بهانه‌های گوناگون به من می‌گفت که دیگر صدای دوستان وقوم و خویش درآمده و هر از گاهی با کنجکاوی از او می‌پرسند که من اصلاً خواستگاری دارم یا نه و چرا ازدواج نمی‌کنم. نکند عیب و ایرادی در کار است؟!!
من هم با تعرض به مادر می‌گفتم که می‌خواهم تحصیلاتم را ادامه دهم و علاقه‌ای به شوهر کردن و زن خانه شدن ندارم. با تأکید به او گفتم: مگر نه اینکه شما در ۱۵-۱۶ سالگی با زور پدر و مادر با مردی بیست‌سال بزرگ‌تر از خودت ازدواج کردی و امروز کارت فقط خانه‌داری، آشپزی و بچه‌داری است. من می‌دانم که بین شما و پدر اصلاً تشابه فکری و اخلاقی نیست و از روی اجبار و نه عشق باهم زندگی می‌کنید….
شهره ادامه داد: سال اول دانشکده داشت تمام می‌شد که متوجه شدم یکی دو تا خواستگار با مادرم تماس گرفته‌اند و قرار است یکی از آنها با مادر وخواهر خود به خانه ما بیایند. من این جوان را اینجا و آنجا دیده بودم ولی هیچ فکر نمی‌کردم که به من نظری داشته باشد. به اصرار مادر چند بار او را دیدم و بعد به مادر گفتم که دلم نمی‌خواهد دیگر این جوان را ببینم. مادرم افسرده با صدایی لرزان گفت که من خود را خیلی بالا می‌گیرم وهیچکس را لایق همسری‌ام نمی‌دانم. و توصیه کرد که سخت‌گیری را کنار بگذارم . به مادر گفتم، مسأله غرور و نخوت نیست.من باید از کسی که می‌خواهد شریک زندگی باشم، خوشم بیاید و وجه اشتراکی با او داشته باشم. سالی که دانشکده‌ام تمام شد، روزی جوانی با خواهرش به خانه ما آمد و رک و پوست کنده گفت که او و خواهرش چند ماهی است که من را تحت نظر گرفته‌اند و الان هم تقاضای ازدواج با من را دارد. از نحوه حرف زدن مادرم پیدا بود که از آن جوان خوشش آمده و شروع به تعریف و تعارف کرد. ناگهان جوان رو به مادرم گفت این راهم باید به شما بگویم که من و خانواده ام بهایی هستیم و برای من اختلاف دینی مهم نیست. مادرم انگار که دچار برق گرفتگی شده باشد، به لرزه افتاد و گفت آخر چگونه می‌شود که یک دختر یهودی با یک پسر بهایی ازدواج کند؟! من بی‌آنکه از جوان خوشم آمده باشد، با شیطنت گفتم، مگر در یک ازدواج خوب و با توافق، تفاوت دینی چه اهمیتی دارد؟ مادر با دست پاچگی گفت، شهره خانم شما قرار نبود صحبت کنید.من بایستی در این باره با پدر و برادرت صحبت کنم وبعد نتیجه را به شما بگویم.

جوان خواستگار و خواهرش رفتند و خواهرش موقع خداحافظی گفت که انشاالله هفته بعد دوباره می‌آیند و امیدوارند که جواب مثبت باشد. موقع خداحافظی، ناگهان متوجه تغییر روحیه خودم شدم و حس کردم من که همیشه سعی می‌کردم از مردها فاصله بگیرم، با رویی خوش و لبخند آنها را بدرقه کردم و دم در جوان خواستگار با گرمی و فشاری دستم را گرفت و به امید دیدار گفت.
شهره گفت: احساس می‌کردم آماده تغییر شده‌ام، چون دیگر می‌دانستم تو را پیدا نخواهم کرد و آرزوی زندگی با تو دیگر تحقق نخواهد یافت. تغییر حرفه و گذشت زمان دل دل کردنِ مرا برای پذیرش فرد جدید تخفیف داده بود، اما هیچ فکر نمی‌کردم که دوباره در زندگی با مردی روبرو شوم که باهم تفاوت دینی داشته باشیم!
با خنده گفتم: خوب زمانی دوستدار و عاشقت یک مسلمان‌زاده بود، و حالا یک جوان بهایی سر راهت قرار گرفته بود!
شهره گفت: آشنایی با تو قابل مقایسه با این حادثه نیست. من و تو همدیگر را بدون هیچ حساب‌گری و نقشه از پیش پیدا کرده بودیم و احساس عشق خیلی طبیعی بین ما جرقه زده بود.روابط ما معصومانه و بی‌آلایش بود، ولی حالا خواهر و برادری پس از شش ماه تعقیب و کسب خبر درباره اخلاق، خانواده، تحصیلات من،بسیار حساب شد به خواستگاری آمده بودند و من در آن لحظه به این نکته توجه نکردم!
آن شب مادرم با ترس عجیبی، سر میز شام ماجرای خواستگاری آن جوان و خواهرش را برای پدرم تعریف کردو برادرم با لبخندی به داستان گوش داد. پدرم گفت این طور که برمی‌آید جوانی است تحصیل‌کرده باخانواده‌ای خوب! مادرم گفت اما یک مشکل وجود دارد. پدر پرسید چی؟ من پیش‌دستی کردم و گفتم، آخر آقا پسر و خانواده‌اش بهایی هستند!
قاشق از دست پدرم افتاد و مات و مبهوت به مادرم خیره شد و گفت تو اصلاً چطور بهایی‌ها را به خانه راه دادی؟ مادر گفت، پس از اینکه با چرب زبانی، توجه من و شهره را جلب کردند، موقع خداحافظی این نکته را مطرح کردند.
پدرم دیگر به غذا اشتها نداشت و سر در گریبانش فرو برد و به هیچ کس نگاه نکرد. برادرم رو به من کرد و پرسید، شهره نظر تو چیست؟ من هم گفتم، همان‌طوری که همه می‌دانید من از کودکی پایبندی خاصی به دین نداشته‌ام. ضمن احترام به دین پدر و مادرم، اصولاً دین و مذهب برای من یک مسأله ثانوی است.
پدرم گفت، بله می‌دانم که تو همیشه از رفتن به کنیسا و جمع شدن با هم‌کیشانت طفره رفته‌ای و ما هم تو را آزاد و فارغ از هر قید و بندی تربیت کرده‌ایم، اما فکر موقعیت اجتماعی ما را هم بکن و بدان که من و مادرت فردا به قوم و خویش و دوستان و کنیسایمان چه جوابی باید بدهیم؟
یک باره با عصبانیت و تا حدی بی‌ادبانه، که هرگز پیش از این با پدر و مادرم حرف نزده بودم، گفتم مگر نه این که شما خودتان مدام به ازدواج من اصرار دارید. آیا حالا به من اجازه می‌دهید مردی را که شایسته همسری خود می‌دانم، خودم انتخاب کنم….؟
پدرم کم کم آرام شد و با مهربانی گفت، عزیزم آرزوی من و مادرت سعادت و سلامت تو و برادرت است ما هیچ چیزی جز رضای خاطر شما نمی‌خواهیم.
این بار بسیار مؤدبانه گفتم که من دختر خوش‌شانسی هستم که در چنین خانواده‌ای به دنیا آمده‌ام و از اینکه به من این همه فرصت و آزادی داده‌ و اطمینان دارید، همیشه مدیون و سپاسگزارتان هستم. این بداخلاقی و کج خلقی مرا ببخشید و برایم طلب آمرزش کنید. مادرم با مهربانی گفت دخترم غصه نخور. اجازه بده من و پدرت کمی فکر کنیم و با بزرگان دینی خود نیز مشورتی نماییم. البته تصمیم آخر به عهده خود تو است.
آن شب با آرامش عجیبی، که سال‌ها سراغش را در خود ندیده بودم، خوابیدم. انگار روزنه امیدی پیدا شده بود تابتوانم از آن محیط خفقان‌آور که عامل اصلی‌اش خود من و اشتباهاتم بود، بیرون آیم. یک هفته گذشت و خواهر آن جوان تلفنی از مادرم اجازه خواست که تا به خانه ما بیایند. در این دیدار پدر و برادرم هم بودند. پدرم با بزرگواری خاص خودش، به جوان خواستگار و خواهرش گوش‌زد کرد که عدم تجانس دینی، ممکن است در آینده در زندگی زناشویی و فرزندان مامشکلاتی فراهم کند.
جوان خواستگار که آن روز فهمیدم نامش بهروز است، با شهامت و شاید اندکی گستاخی شروع کرد از نکات مثبت دین خود گفتن با این خیال که ما و بخصوص پدرم را تحت تأثیر قرار دهد. حرف‌های بهروز را قطع کردم و گفتم مثل اینکه اشتباه گرفته‌اید. اینجا، محل تبلیغ دینی نیست. من باید رک و پوست کنده به شما و خواهرتان بگویم خانواده ما یهودی هستند. اما من دیانت را یک امر شخصی می‌دانم و خودم هیچ گونه وابستگی دینی نداشته و نخواهم داشت.
بهروز رنگ‌پریده سکوت کرد و پدرم با لبخندی گفت، بله امروز، روز آشنایی دو خانواده است و جای موعظه دینی و بحث‌های این‌چنینی نیست. امیدوارم در آینده هم همه با دین و مرام دیگری با احترام رفتار نمایند.
کم کم همه خسته شده بودند و جلسه رو به سردی می‌رفت و من حدس می‌زدم آخرین دیدار باشد. مادرم همه را به خوردن شام دعوت کرد و تأکید کرد که حتماً همه گرسنه و تشنه هستند. شام ساده‌ای روی میز بود.سر میز پدر که به نظر نمی‌آمد در حال همیشگی خود باشد، بطری شرابی را باز کرد و به همه تعارف کرد. به بهروز و خواهرش که رسید، بهروز شتاب‌زده دست روی لیوان گذاشت و گفت در دین بهایی، مشروب حرام است.
پدرم با لبخند گفت در اسلام هم همین‌طور است اما هستند مسلمانانی که بیشتر از مسیحیان و یهودیان مشروب می‌خورند. بهروز دوباره گفت اما ما بهاییان به اصول دین خود خیلی احترام می‌گذاریم و از آن عدول نمی‌کنیم.
سکوتی برقرار شد و پس از صرف شام، دیروقت بهروز و خواهرش با حالتی قهرگونه خانه ما را ترک کردند. آن شب پدرم سکوت کرد و با زدن بوسه‌ای بر پیشانی من گفت کاشکی می‌شد عقربه زمان را به عقب برمی‌گرداند و او دوباره من و برادرم را با قصه‌های امیرارسلان و … می‌خواباند!
خسته و ناامید به اتاقم رفتم. صبح روز بعد پدر گفت که او به این ازدواج خوش بین نیست و من و بهروز آدم‌های متفاوت و حتی متضادی هستیم. من دختری آزاده و عاری از تعصب و بهروز جوانی متعصب و غیرقابل انعطاف. آینده چنین وصلتی را خوب نمی‌بیند. کسی که محفل خواستگاری را با محل وعظ و تبلیغ دینی اشتباه می‌گیرد، مشکلات جدی در زندگی زناشویی خواهد آفرید. سپس پدر از من پرسید که اگر من با بهروز ازدواج کردم، حاضرم به خاطر همسرم، مذهب او را بپذیرم؟
با سردی گفتم: پدرجان شما می‌دانید که من به دین اعتقادی ندارم. ولی با اینکه یهودی‌زاده‌ام، به همه ادیان احترام می‌گذارم. فرزندان ما نیز باید آزادی انتخاب دین در سن بلوغ را داشته باشند.
برادرم هم گفت که مانند پدر ،عاقبت خوبی در چنین وصلتی نمی‌بیند.
چند هفته گذشت و من مشغول برنامه‌های عادی زندگی، درس و کارم بودم تا اینکه روزی موقع بازگشت از دانشگاه ناگهان بهروز را با لباسی بسیار شیک و مرتب و یک شاخه گل روبروی خود دیدم. با دیدن او حس متفاوتی در من جوشید و از دیدنش خوشحال شدم. با لبخندی به هم سلام دادیم. گل را به من داد و اجازه خواست تا خانه مرا همراهی کند. موافقت کردم و شروع کردیم شانه به شانه باهم راه رفتن. از بهروز حال خواهرش را پرسیدم. او که کم کم جرأت حرف زدن می‌یافت، گفت راستش با وجود تفاوت‌های مذهبی، او فکر می‌کند که همسر ایده‌آل آینده‌اش را پیدا کرده‌ و از من خواست که با او ازدواج کنم.
از صراحتش خوشم آمد، ولی گفتم دریافت من و خانواده‌ام این است که او آدم بسیار متعصبی است، در حالی که من زنی آزاده هستم.
بهروز گفت، او در این مدت خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیده که ما می‌توانیم در زندگی مشترک‌مان در اعتقادات دینی خود آزاد باشیم و اصولاً در محیط خانه حرفی از این مسایل نباشد و دین را بگذاریم برای عبادتگاه و کنیسا و محافل مذهبی. از اینکه بهروز چنین روشن‌بین و آزاداندیشانه حرف زد، خیلی خوشحال شدم و با امیدواری گفتم پیشنهاد می‌کنم برای اینکه من و تو همدیگر را بهتر بشناسیم مدتی دور از خانواده، باهم رفت و آمد داشته باشیم تا بتوانیم برای آینده برنامه‌ریزی کنیم. بهروز با خوشحالی قبول کرد و تأکید کرد که می‌داند که خانواده من انتخاب و تصمیم آخر را به خود من سپرده‌اند.
آن روز او مرا تا خانه همراهی کرد و موقع خداحافظی شماره خانه‌اش را به من داد، ولی از آمدن به داخل خانه امتناع کرد. بعد از آن ما هفته‌ای دو سه بار همدیگر را می‌دیدیم. او رشته ریاضی خوانده بود و آرزو داشت روزی استاد دانشگاه بشود. یک روز به من خبر داد که چون نفر اول دانشسرای عالی شده، به او بورس خارج داده‌اند ولی چون او می‌خواهد بیشتر با من باشد، تصمیم گرفته بجای خارج از کشور، برای ادامه تحصیل به تبریز برود. دلم هری ریخت. هنوز یک سال از درس من مانده بود…روز جدایی رسید و بهروز روانه تبریز شد و ما با نامه باهم در ارتباط بودیم، تا اینکه تصمیم به ازدواج گرفتیم. مراسم ازدواج هم جالب بود. چون خانواده بهروز می‌خواستند مراسم با آیین بهاییت باشد و پدر و مادرم می‌خواستند با آیین یهودیت. عاقبت قرار شد هر دو سنت اجرا شود. و جشن عروسی عمومی هم برگزار شود. بعد از ازدواج زندگی دور از هم سخت بود. به همین دلیل من چند ماه آخر درسم را به تبریز منتقل کردم و زندگی مشترک‌مان آغاز شد.
از همان آغاز چهره دیگر بهروز شروع به ظهور کرد و تظاهرات مذهبی و اصرار او بر من برای قبول دین بهاییت هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد. او با سماجت از من می‌خواست که در جلسات مذهبی آنها که هر نوزده روز یک بار در خانه‌ یکی از مؤمنین انجام می‌شد، شرکت کنم. موقعی هم که نوبت او بود من باید میزبانی هم‌کیشان او را به عهده می‌گرفتم. این فشارها برمن گران می‌آمد و در همین شرایط سخت آبستن هم شدم و علاوه بر ادامه تحصیل، خانه‌داری و مهمانداری‌های مذهبی هر چند ماه یک‌بار، مشکلات ایام بارداری هم مزید برعلت شد. بدون هیچ کمکی از پدر ومادر، تک و تنها در تبریز روزگاری سختی را می‌گذراندم. تصمیم گرفتم برای وضع حمل به تهران بروم و پیش مادرم باشم.
تولد نوزاد، امید دیگری به زندگی من دادو حس مادری وعشق فرزند باعث دلخوشی و ادامه زندگی‌ام شده بود. بعد از چند ماه به تبریز بازگشتم و سعی کردم از زیبایی‌های شهر تبریز و مهربانی‌های مردمش بهره‌مند شوم. بالاخره درس بهروز تمام شد و دوباره به خاطر شاگرد اولی‌اش به او بورس دکترای ریاضیات در اتریش را دادند. انتخاب اتریش و ندانستن زبان آلمانی آسان به نظر نمی‌آمد. اما بهروز نمی‌خواست این موقعیت را از دست بدهد. بناچار سه نفره به وین رفتیم و من مشغول یاد گرفتن زبان آلمانی شدم و پس از چند ماه، زیبایی‌های وین، طبیعت سرسبز و خرم اتریش مرا فریفته خود کرد. و بناها و معماری‌های مشهور، موسیقی و اپرا و حال و احوال وین خیلی برایم دلپذیر بود. تصمیم گرفتم که در وین در رشته معماری ثبت نمام کنم و من هم دکترایم را در این رشته بگیرم. درس هر دوی ما تمام شد. خوشبختانه در زمان اقامت در اتریش، به دلیل مشکلات درسی و بچه‌داری، بهروز وقت زیادی برای فعالیت‌های مذهبی نداشت.
با دعوت دانشگاه تهران، به تهران بازگشتیم. من در رشته معماری و بهروز در رشته ریاضی با عنوانی استادیاری استخدام شدیم و با حقوق کافی و تأمین مسکن برای استادان در محیطی بسیار شاداب، روزهای خوبی داشتیم و پسر ما هم با بودن پدربزرگ و مادربزرگ و کودکان هم سن و سالش در اطراف شادتر بود. بهروز کم کم جانی تازه گرفت و دوره‌ها و فعالیت‌های مذهبی‌اش از سر گرفته شد. او در دانشگاه در میان دانشجویان و حتی استادان شروع به تبلیغ و ترویج بهاییت کرد. آنجا بود که چند بار اختلافات ما بالا گرفت و من به او گوش‌زد کردم که پایش را از گلیمش فراتر نگذارد و دست از افراط بردارد. بهروز در جواب می‌گفت که وظیفه دینی یک آدم خوب و مؤمن همین است که او انجام می‌دهد یعنی جلب افراد بیشتر به کیش و آیین خود.
نزدیک‌های انقلاب بود. با آمدن دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد توجه جوانان به اسلام زیاد شده بود و در آن زمان برخلاف دوران جوانی ما که همه جوانان از دین گریزان بودند، گرایش به اسلام بسیار رایج شده بود و جلسات دینی اسلامی و محافل اسلامی رو به ازدیاد بود. در آن موقع من به بهروز اعلام خطر کردم و هشدار دادم که اگر مواظب خودش نیست، لااقل به من و پسرمان رحم کند.
بهروز با پوزخندی جواب می‌داد که دنیای آزادی است و هر کسی می‌تواند درباره دین و عقاید سیاسی و اجتماعی‌اش صحبت کند…. تا اینکه با افزایش نفوذ انجمن‌های اسلامی در دانشگاه، کم کم زمزمه‌هایی را علیه بهروز و من، که به عنوان همسر او در دانشگاه شناخته شده بودم، به راه انداخت و حتی چند بار نامه‌های تهدیدآمیز به در و دیوار خانه ما چسباندند. ترس و وحشت من روز به روز زیادتر می‌شد و لجبازی بهروز و شدت عملش بیشتر، تا اینکه، همان طوری که قبلاً گفتم، روزی رئیس دانشگاه مرا صدا زد و به من گفت که دیگر اجازه تدریس در دانشگاه ندارم و می‌توانم به ترجمه کتاب بپردازم!…
ادامه دارد