عجب دنیای غریبی است

قسمت دوازدهم -شاهرخ احکامی

شاهپور در ادامه داستان به من گفت، پس از مدت‌ها انتظار و ناامیدی بالاخره، روزی شهره زنگ زد و با هیجان گفت که حاضر است با او دیدار داشته باشد. شاهپور که مدت‌ها بود از این دیدار مأیوس و تا حدودی منصرف شده بود،خیال نمی‌کرد که هیچگاه بتواند شهره را ببیند، با صدایی لرزان و گریه‌آلود می‌گوید که نمی‌تواند میزان شادی‌اش را از این نصمیم شهره بیان کند. اصلاً انگار با این خبر دنیایی به او داده بودند.بقیه داستان را از زبان شاهپور دنبال می‌کنیم. شهره با سخنانی گرم  و سرشار از مهربانی گفت: مدت‌ها با خودم مبارزه می‌کردم و فکر این که ترا ببینم مرا به وحشت می‌انداخت. یادت باشد که ما هر دو صاحب زندگی‌ای مستقل و پیچیده‌ای هستیم و درست است که تو از بسیاری جهات انسان آزادی هستی و از همسرت جدا شده‌ای و دیگر زندگی مستقلی داری، ولی وضع من این طور نیست.

شاهپور: برای آن که شهره را آرام کنم، به او اطمینان دادم که هرگز کاری نخواهم کرد که زندگی آسوده و آرام او بهم بریزد.
شهره گفت: ماه‌ها تأمل و خویشتن‌داری به من ثابت کرد که رفتار محترمانه و مسؤولانه تو، جایی برای نگرانی برای من نمی‌گذارد و می‌توانم به تو اعتماد داشته باشم. دلیل دیگری که ترا به انتظار گذاشته بودم این بود که تصور می‌کردم تو هنوز ناگفته‌هایی داری که باید به من بگویی.

گفتم: البته که همه حرف‌ها و گوشه و کنارهای زندگی‌ام را نگفته‌ام. و با لحن طنزگونه ادامه دادم: تازه اگر فکر می‌کنی با یکی دو بار دیدن یکدیگر، تو همه چیز را خواهی دانست، اشتباه بزرگی کرده‌ای! باید حوصله داشته باشیم و به آهستگی همدیگر را دوباره از نو بشناسیم. تأکید کردم که پنجاه سال از ارتباط کوتاه مدت ما گذشته، همانطور که در این پنجاه سال همه چیز در دنیا عوض شده، من و تو هم از بسیاری جهات همان دو جوان ساده و بی‌آلایش پنجاه سال پیش نیستیم. شهره با کمی تردید گفت: پس می‌خواهی بگویی که این رشته سر دراز دارد و به این زودی‌ها آن طوری که باید و شاید ترا نخواهم شناخت؟ احساس کردم که شهره از من رنجیده است، از او پوزش خواستم و گفتم:قول می‌دهم چیزی را از تو پنهان نکنم. فقط تقاضا می‌کنم با من کمی صبور باش.

بعد هم از شهره خواستم تا محل دیدار را پیشنهاد کند و همین‌طور زمان آن را.
شهره مکثی کرد و گفت: به نظرم بهترین جا برای دیدارمان شهر وین باشد. و اگر برای تو میسر باشد می‌توانیم یک هفته خوب را باهم بگذرانیم.

با خوشحالی گفتم: اتفاقاً شهر وین را تا به حال ندیده‌ام و با اینکه بارها به پاریس، لندن و رم سفر کرده‌ام، ولی وین را ندیده‌ام.
شهره هم با شادی گفت: پس من با کمال میل،مانند راهنمای توریستی جاهای دیدنی این شهر زیبا را به تو نشان خواهم داد.
گفتم: با تخصص و اطلاعاتی که تو در زمینه معماری داری، حتماً دیدن موزه‌ها و ساختمان‌های تاریخی وین بسیار جالب و پر بار خواهد بود.

شهره دوباره با شیطنت گفت: تو فکر می‌کنی چون تخصص من معماری است، فقط از ساختمان و پل و جاده خوشم می‌آید و آشنایی من فقط محدود به آنهاست. این شهر، پایتخت موسیقی است و بزرگانی مانند بتهوون در آن زندگی کرده‌اند. تو بیا تا همه چیز را نشانت دهم. مکثی کردم و گفتم: چند دقیقه پیش به تو گفتم که شاید پنجاه سال دوری شناخت‌ ما را از هم تغییر داده باشد. ولی می‌بینم تو همانی که آن زمان عاشقت شدم. به هر تقدیر قرارمان را گذاشتیم و از آنجا که من با داشتن پاسپورت کانادایی مشکلی برای ویزا نداشتم، خیلی زود،در یک روز ابری، تهران را به قصد وین ترک کردم. در راه دچار اضطراب و دلواپسی بودم، که نکند این دیدار درد دیگری را سبب شود. وقتی پایم به وین رسید از خود می‌پرسیدم که چرا این تماس را برقرار کردم و چرا به این دیدار می‌روم. دیداری پس از پنجاه سال! اگر با شکست مواجه شود…. اگر شهره همانی نباشد که انتظارش را داشته‌ام…. آیا بهتر نبود این رابطه روی خط تلفن می‌ماند و دوستی‌مان دوام و قوام بیشتری می‌گرفت… با همه این اما و اگرها از گمرک فرودگاه وین گذشتم و با تاکسی به هتلی که شهره از قبل برایم در نظر گرفته بود، رفتم. خیلی هیجان داشتم، و ضربان قلبم تندتر شده بود. در همین احوال، منشی هتل خبر داد که شهره ساعت ۵ تا۶ بعدازظهر به هتل خواهد آمد. اول کمی جا خوردم، ولی خوب بد هم نشد چرا که در این فاصله، من هم می‌توانستم کمی آرام بگیرم و بعد از کمی استراحت، گشتی در شهر وین بزنم.

گفتن این حرف‌ها آسان است ولی انجام آن نه. گذراندن هفت هشت ساعت در انتظار محبوبی پس از چندین دهه، کاری بود سخت طاقت فرسا؛ هفت هشت ساعتی که هر دقیقه‌اش به سالی می‌مانست. ولی بهرحال سعی کردم با اطلاعاتی که در هواپیما درباره شهر وین به دست آورده‌ بودم، به خیابان بروم و محو زیبایی‌های این شهر بشوم و گذر زمان را کمتر احساس کنم. واقعاً این شهر زیبا بود و در آرام کردن من بسیار مؤثر. شهر زیبای وین در نزدیکی رود دانوب با قصرها، پارک‌هاو موزه‌ها و سالن‌های با شکوه تئاتر و موسیقی مرا با خود برد. در یکی از کافه‌های شهر، که درباره‌اش خوانده بودم که گویا پاتوق فروید بوده، نشستم و قهوه‌ای خوردم. با این وجود، هیجان و التهاب رهایم نمی‌کرد، ولی ترجیح می‌دادم در خیابان باشم تا در اتاق هتل. نزدیک وقت موعود به هتل بازگشتم. نمی‌دانستم لحظه دیدارمان چگونه خواهد بود و چه خواهم کرد… در همین فکرها بودم که صدای در را شنیدم و در را کاملاً باز نکرده یکدیگر را به آغوش کشیدیم. نه توان ایستادن داشتیم و نه توان جدا شدن از یکدیگر. ناگهان خود را روی تخت یافتیم و ساعاتی طولانی بدون آن که کلمه بر زبان آوریم در آغوش هم ماندیم و اشک شوق و شادی و حسرت پیکر هردومان را خیس کرد.

نفهمیدیم کی صبح شد. هر دو به خاطر این دیدار زیبا خدایمان را شکر می‌کردیم و از اینکه بار دیگر یکدیگر را یافته‌ایم، خود را خوشبخت احساس می‌کردیم. صبح، بعد از صبحانه، با هم به دیدار شهر وین رفتیم.  شهره از من پرسید:چیزی درباره وین می‌دانی؟ من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم: آنقدر خوانده‌ام که بتوانم حرف‌های توی هنرمند و هنرشناس را درک کنم.
شهره گفت: قهوه هتل خوب نبود. می‌خواهم ترا به یک کافه تاریخی ببرم.
دست در دست یکدیگر روانه کافه سانترال شدیم.
پرسیدم: اهمیت این کافه در چیست؟
شهره گفت: آقای مورخ و نویسنده، در این کافه تروتسکی و هیتلر قهوه می‌خوردند.
گفتم: اتفاقاً من هم دیروز به کافه‌ای رفتم که در آن فروید رفت و آمد داشته…. تاریخ و حوادث تاریخی و زندگی انسان‌ها بسیار جالب و خواندنی است و گاهی مرا به تعجب می‌اندازد….
شهره برایم از فرهنگ کافه‌نشینی مردم وین تعریف کرد. او ضمن توضیحاتی درباره تاریخ و فرهنگ مردم اتریش و شهر وین، به نکاتی در کتاب‌های من اشاره می‌کرد که نشان می‌داد بدقت آنها را خوانده است. این نکته حس خوبی به من می‌داد. گفتم: مثل اینکه وقت زیادی تلف کرده و کتاب‌های مرا خوانده‌ای!
شهره گفت: وقت تلف نکرده‌ام، نوشته‌های تو تأثیر زیادی روی من داشته و مسیر زندگی مرا عوض کرده‌اند. همین نوشته‌های تو بود که باعث شد من ترا دوباره پیدا کنم.

همین‌طور که در کوچه پس کوچه‌های وین راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و شهره با دقت شهر را به من معرفی می‌کرد، احساس کردم که خسته است. این خستگی طوری بود که توجه مراجلب کرد. از او خواستم که برای استراحت به هتل برگردیم. شهره با میل قبول کرد و دست در دست یکدیگر به سوی هتل راه افتادیم. شهره یاد روزهایی را کرد که او را از دانشگاه تا خانه همراهی می‌کردم و برای اینکه کسی ما را نبیند از کوچه و پس کوچه‌ها می‌رفتیم.
راست می‌گفت تصویر آن روزها،حالا که در کنار او بودم با لذتی جانانه در برابر چشمانم حرکت می‌کردند. خواستم که درباره آن روزها حرف بزنم ولی شهره مانع از آن ‌شد و گفت که بهتر است قدر این دقایق را بدانیم و با یادآوری خاطرات تلخ گذشته بار دیگر خود را اندوهگین نکنیم.

از تغییر حالت شهره متعجب شدم و از او پوزش خواستم. درهتل بار دیگر در آغوش هم آرام گرفتیم. هر دو می‌کوشیدیم که هیچ چیز تن‌های ما را هم دور نکند. عطش همآغوشی شهره برایم چشم گیربود. دلم می‌خواست علتش را از او بپرسم، ولی جرأتش را نداشتم. تا اینکه خود او به حرف آمد. شهره گفت: لابد تعجب می‌کنی که این همه کشش و اشتیاق به شکل غریضی و همیشه در من وجود داشته یا اینکه در این ۴۸ ساعت به چنین جوشش و غلیانی رسیده است. گفتم: من فکر می‌کردم که تو فقط آرشیتکتی، ولی معلوم می‌شود که روانشناس هم هستی و می‌توانی فکر آدم را هم بخوانی.

شهره در حالی که آهی می‌کشید و چشمان زیبایش را از من برگردانده و به سقف اتاق نگاه می‌کرد، گفت: سال‌هاست که به خاطر مسایل گوناگون رابطه‌ای بین من و شریک زندگی‌ام وجود ندارد. ناپیوندی من با هر گونه دین و مذهب، در مقابل تعصب خشک و شدید او به دیانت خود، چنان شکافی بین ما ایجاد کرده که به هیچوجه قابل ترمیم نیست. اگر یادت باشد برایت گفتم که ما یک بار به دلیل همین مسایل از هم جدا شدیم، ولی مدتی بعد به خاطر فرزندان‌مان، تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم. از آن به بعد، روابط زناشویی و کشش‌های غریضی، جایش را به کار زیاد داد. تمام وقت من به تربیت بچه‌ها و کارهای حرفه‌ایم می‌گذشت. در این ایام تصور این که روزی، بار دیگر حس همآغوشی در من بجوشد، برایم غیرممکن بود. احساس می‌کردم برای همیشه توان روحی و فیزیکی چنین ارتباطی را از دست داده‌ام. زن‌ها در این موارد از مردها بردبارتر هستند. من زنان بی‌همسر زیادی دیده‌ام که می‌کوشند آگاهانه و گاه بسیار خشن این حس را در خود سرکوب کنند. من هم در واقع همین کار را می‌کردم و هرگز فکر نمی‌کردم، تا اینکه تو دوباره در زندگی من پیدا شدی و بار دیگر زندگی برای من رنگ دیگری پیدا کرد. عشق و علاقه به زندگی، و توجه به زیبایی‌هایی که ناشی از رابطه زن و مرد می‌شود، در من از نو بیدار شدند. بارها در تنهایی خود را مورد مؤاخذه قرار می‌دادم و از این تخیلات روانی و فکری احساس تعجب می‌کردم. پس از ماه‌ها مقاومت و خودداری از دیدارتو، تصمیم گرفتم که تو را ببینم. با این وجود ساعتی که قرار بود خانه را ترک کنم و به دیدن تو به هتل بیایم، بسیار آشفته بودم. هنگام رانندگی کم مانده بود که تصادف کنم. برای کنترل هیجانم، چندبار توقف کردم و تصمیم گرفتم که به خانه برگردم، ولی باز خود را در راه هتل تو می‌دیدم. حتی لحظاتی که از پله‌های هتل بالا می‌آمدم، پاهایم می‌لرزید… نمی‌دانم چند دقیقه پشت در اتاق ایستاده بودم تا جرأت در زدن را به دست آورم، تا اینکه با چشمانی بسته و پاهایی لرزان در زدم. و با باز شدن در چنان در آغوشت غرق شدم که قبلاً هیچگاه در زندگی تجربه نکرده بودم.
شهره به من نگاه کرد. صورت من از اشک خیس بود. بار دیگر یکدیگر را نوازش کردیم و در بیهوشی و مدهوشی، در آغوش یکدیگر به خوابی عمیق فرو رفتیم.
صبح روز بعد وقتی که بیدار شدیم، انگار که سال‌ها بود که باهم زندگی می‌کردیم. آماده رفتن برای گردش در شهر شدیم.
به شهره گفتم: احساس می‌کنم این گردش در شهر برای تو که سال‌ها در آن زندگی کرده‌ای چندان لطفی نداشته باشد و تو را خسته می‌کند.
شهره گفت: اتفاقاً برایم جالب است. حالا که دارم با تو در خیابان‌های این شهر راه می‌روم، انگار قبلاً آن را ندیده بودم و همه چیز برایم تازگی دارد؛ گل‌ها و درخت‌هایش تازگی خاصی دارند و ساختمان‌ها زیباتر از همیشه هستند. مردم را همه مؤدب و مهربان می‌بینم. و این چیزی است که پیش‌تر تجربه نکرده بودم. در گذشته‌ها هر گاه که به یادم می‌آمدی، با خود می‌گفتم کاش یک روز می‌توانسیم با تو دراین باغ‌های زیبای وین قدم بزنم و به اپراها و موزه‌های دیدنی این شهر بروم. خدا چقدر مهربان است که این آرزوی مرا برآورده کرد و حالا می‌خواهم از لحظه لحظه این خوشبختی نهایت لذت را ببرم و به همه آرزهایم برسم.
من برای اینکه به شهره خودی نشان داده باشم، گفتم: می‌دانستی که تبریز شهر خواهر وین است.
شهره خنده‌کنان گفت: خیر آقای نویسنده. طبق عادت، ما ایرانی‌ها، هر چیز خوب دنیا، اول از ایران شروع شده و متعلق به ایران و ایرانی است!
در این شهر زیبا می‌گشتیم و از کلیسا به موزه و از باغ به رستوران می‌رفتیم و شهره با دقت و حوصله مانند یک راهنمای جهانگردی متبحر برای من توضیح می‌داد و نکات تاریخی و معماری آنها را برمی‌شمرد. در این گردش‌ها آنچه بیش از هرچیز هردوی ما را سرشار از احساس‌های خوب و لذت بخش کرده بود، باهم بودن‌مان بود و اینکه می‌توانیم دست در دست هم کنار یکدیگر بدون هیچ مانعی با آرامش راه برویم و هر لحظه بخواهیم یکدیگر را در اغوش بگیریم و بوسه‌ای بزنیم. هر دو خسته شده بودیم . نزدیک هتل بودیم. از شهره به خاطر تلاشی که می‌کرد این لحظات را زیبا و زیباتر کند تشکر کردم و گفتم: امروز خیلی جاهای زیبایی را به من نشان دادی و از اینکه این قدر با انرژی و علاقه سعی می‌کنی همه چیز را برایم توضیح بدهی و مرا با این شهر آشنا کنی، از تو سپاسگزارم. امیدوارم که خسته نشده باشی.
شهره گفت: اصلاً خسته نیستم. من از صحبت با تو و بودن با تو لذت می‌برم. و دلم می‌خواهد روزهای بیشتری باهم باشیم.
در راه در رستوران دنج و خلوتی نشستیم. رستوران ساده‌ای بود. من از اینکه او را به رستوران بهتری نبرده‌ام، پوزش خواستم.
و لی شهره گفت: این آرزوی من بود که یک روز با کسی که دوستش دارم، در یک چنین جای دنج و آرامی بنشینم و دنیا را فراموش کنم. یادت می‌آید شبی را که باهم در بولوار کرج گردش می‌کردیم؟ حالا باید خیلی عوض شده باشد و شاید اسمش هم تغییر کرده باشد.
گفتم. درست می‌گویی. بولوار زیبایی بود که رودخانه‌ای از وسط آن می‌گذشت و دو طرف خیابان پر از درخت بود. این همان خیابانی بود که بعدها شد بلوار الیزابت و الان هم اسم دیگری دارد. اما جالب است با گذشت پنجاه سال، بعضی چیزها را با جزئیات به یاد داری.
شهره گفت: البته که آن خاطرات، به خصوص ایامی را که با تو بودم، همیشه در ذهنم حفظ کرده‌ و هرگز فراموش نکرده‌ام.
گفتم: برگردیم به داستانی که می‌خواستی بگویی.
شهره گفت: آره، آن شب تو اصرار داشتی که من سیرابی بخورم. از من پرسیدی که هیچوقت در یک مغازه سیرابی فروشی بوده‌ام. من هم با کمی خجالت گفتم که نه هیچوقت در یک سیرابی فروشی بوده‌ام و نه هرگز سیرابی خورده‌ام. آن شب در بلوار کرج سیرابی پیدا نکردیم و تو مرا به خیابان سی‌متری بردی تا به من سیرابی بدهی. مغازه تمیزی بود و با کاشی‌های سفید. وقتی غذای ما را آوردند، من اول از دیدن آن شوکه شدم دیدم‌ که ای داد این شکم و روده گوسفند است. با اکراه تکه‌ای به دهان گذاشتم … ولی بهرحال تجربه بدی نبود. بله این تو بودی که باعث شدی من برای اولین بار سیرابی بخورم…
از شنیدن این خاطره خنده‌ام گرفته بود و از یادآوری آن لذت بردم. گفتم: بله آنجا یکی از بهترین سیرابی فروشی‌های تهران بود و الان هم هست.
آن شب ساعت‌ها در آن کنج خلوت و روی نیمکت‌های سفت و چوبی در فضای نیمه تاریک آن کافه تنگ هم نشستیم و نوشیدیم و نوشیدیم و از هر دری حرف زدیم. به غذایی که برایمان آوردند توجهی نداشتیم. هر دو حس مشابهی داشتیم؛ در کنار هم نه حس گرسنگی می‌کردیم و نه احساس خستگی. آن شب ما آخرین نفراتی بودیم که از رستوران خارج شدیم. آن قدر نوشیده بودیم که تلوتلوخوران راه می‌رفتیم. هوا بارانی بود و با اینکه شهره شهر را خیلی خوب می‌شناخت، راه را گم کردیم و خیس خیس شدیم. وضع ظاهر خنده‌اور ما موجب متلک عده‌ای جوان شد که خود را شبیه نازی‌های آراسته بودند. می‌خواستم در جواب متلک‌شان چیزی بگویم که شهره مانع از آن شد و آهسته گفت که نباید به آنها نزدیک شد و دهن به دهن شد، چون ضدخارجی هستند. در حالی که دچار نگرانی و تپش شده بودیم با ترس از آنها دور شدیم. به شهره گفتم که من نگران او بودم. شهره نفس راحتی کشید و مرا بوسید و گفت: همین ریزه کاره‌های توست که مرا شیفته تو می‌کند.تو همیشه خیلی با دقت مواظب من بودی….
شب دیگری را در آغوش هم به پایان بردیم. روزها در پی هم می‌گذشت. روزها به گردش شهر و دیدن جاذبه‌های تاریخی و طبیعی وین می‌گذراندیم و شب‌ها در گوشه دنجی شامی می‌خوردیم و سرمست از بودن باهم به هتل برمی‌گشتیم. روز پایان نزدیک می‌شد. حس دور شدنِ دوباره اشک‌های‌های شهره را جاری ساخته بود. من هم اشک‌های خود را از او پنهان می‌کردم. او را نوازش می‌کردم و اشک‌هایش را به دست نوازش پاک می‌کردم. هر دو مانند کودکی بودیم که از نگرانی از دست دادن آنچه دوست داریم، بی‌تاب و ملتهب بودیم.یکدیگر را نوازش می‌کردیم و دیگر اشک‌هایمان را از هم پنهان نمی‌کردیم. یعنی نمی‌توانستیم. شب آخر در آغوش یکدیگر تا زمان جدایی اشک ریختیم و از این بخت بدی که ما را دوباره از هم جدا می‌کند شکایت کردیم. انگار عزیزی را از دست داد‌ه باشیم، هر یک می‌کوشید دیگری را آرام کند…..
قرار بود من از وین به مونترال بروم و فکر می‌کردم که در هتل از یکدیگر خداحافظی خواهیم کرد. با آخرین بوسه با عجله اتاق را ترک کردم و دم در هتل خود را به درون تاکسی پرت کردم، که ناگهان دیدم شهره هم در دیگر تاکسی را باز کرد و سوار شد و مرا در آغوش گرفت.

منظره غم انگیز ما دو نفر، راننده تاکسی را به تعجب واداشته بود و چند جمله‌ای به آلمانی گفت که شهره اعتنایی نکرد. جلوی در فرودگاه در حالی که هر دو از بغض و اندوه احساس خفگی می‌کردیم از هم جدا شدیم و شهره بلافاصله به راننده دستور حرکت داد… من در پیاده رو ایستاده بودم و برای او دست تکان می‌دادم اما شهره دیگر به عقب نگاه نمی‌کرد.
با عجله به دستشویی رفتم و صورتم را شستم. با احساسی از اندوه و نوعی رضایت وین را ترک می‌کردم. شهری که تا یک هفته پیش آن را نمی‌شناختم ولی حالا برایم خزانه خاطراتی شیرین از دیداری بعد از پنجاه سال شده بود.
ادامه دارد