قسمت سیزدهم – شاهرخ احکامی
شاهپور پس از دیدار شهره، تصمیم گرفت چند ماهی به ایران نرود و در نزدیکی فرزندانش، که مدت زیادی از آنها دور بود، بماند. خاطرات دیدار شهره در شهر وین، شبانه روز او را به خود مشغول کرده بود. گاه احساس میکرد که همه چیز در خواب و رویا بوده. در یادآوری این خاطرات کم کم به این نتیجه میرسید که انگار پنجاه سالی را که دور از تنها کسی که آنقدر دوستش داشته، به هدر رفته است. گرچه فرزندان شایسته و لایقی دارد و این خود مایه تسلی و دلخوشیاش است؛ نباید حسرت گذشته را بخورد و بهتر است به فکر آینده باشد.
اما کدام آینده؛ این آینده برای او چه به همراه خواهد داشت؛ چگونه میشود به محبوبش که زندگی مستقل خود و ظاهراً با ثباتی دارد، دست یابد؟ مگر میشود زندگی آرام او را بهم بریزد؟ این خودخواهی نیست که تحقق آرزوهای خود را به ثبات زندگی کسی که از جان و دل دوستش دارد، ترجیح دهد؟یا دیگر چه؟ باید به همان چیزی که در پنجاه سال دوری و فاصله شکل گرفته، تن داد؟
شاهپور میدانست برای خودش که سالهاست تنها زندگی میکند و هیچگونه قید و بند و تعهدی ندارد، تصمیم گرفتن خیلی آسان است، اما برای شهره که این طور نیست. او با اندوه به یاد میآورد که ضعف و نادانی خود او در پنجاه سال پیش سببساز این درد است.اینکه به خود جرأت نداد تا از شهره بپرسد دلیل اینکه باید یکدیگر را ترک کنند چیست. این یک هفته با شهره در وین بهترین ایام زندگیاش بود، ولی اینکه نمیدانست که این دیدار میتواند تکرار شود یا نه، او را آزار میداد.
دو دلداده مطابق قرار همیشگی، هفتهای دوسه بار باهم تلفنی تماس داشتند و از حال هم باخبر میشدند. تا اینکه یک روز شهره به شاهپور خبر داد که همسرش برای شرکت در کنفرانس سالانه بهاییان در ایالت آریزونا، به آمریکا خواهد رفت و او هم تصمیم گرفته در این ایام بجای آمریکا به کانادا بیاید تا دوستان و آشنایانش را ببیند. شاهپور از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و باهم قرار گذاشتند تا چند روزی در مونترال باهم باشند.
شهره قبلاً بارها به کانادا و آمریکا سفر کرده بود و کاملاً با آنجاها آشنایی داشت. روز موعود فرا رسید و شاهپور در فرودگاه مونترال به استقبال شهره رفت و بار دیگر دیداری با همان هیجان سفر وین آغاز شد. دو دلداده چنان شیفته یکدیگر بودند که نمیخواستند دمی از هم جدا باشند.
روزها برای دیدن بعضی محلههای مونترال به خیابانها میرفتند و شبها را تا صبحدم در هتل در آغوش هم میگذراندند.
یکی از روزها در حالی که در خیابانهای مونترال پرسه میزدند، شاهپور احساس کرد شهره افسرده و رنجیده است. وقتی دلیلش را پرسید، او از جواب طفره رفت. ولی بالاخره با سماجت و اصرار شاهپور گفت که احساس میکند که شاهپور موقع راه رفتن از او فاصله میگیرد و آن طور که باید از روی علاقه دست به دست او نمیدهد.
شاهپور با لبخندی گفت: من به خاطر خود توست که سعی میکنم در انظار عمومی احساسم را نسبت به تو پنهان کنم. تو در این شهر آشنایان و دوستان زیادی داری و اگر آنها ما را باهم صمیمانه ببینند ممکن است برای تو گران تمام بشود. ولی اگر برای خود تو مهم نیست و نگران نیستی، من که همیشه دلم میخواهد دستم را دور کمرت حلقه کنم و راه بروم.
شاهپور برای چند نشریه در ایران و کانادا مقاله مینوشت. به همین دلیل از شهره اجازه خواست که کمی به کارهایش برسد. شهره هم با خوشرویی پذیرفت. وقتی شاهپور مشغول کار بود، شهره هم با اشتیاق و کنجکاوی نوشتههای او را میخواند.ضمن نوشتن تا شاهپور قلم را از روی کاغذ برمیداشت، شهره فوراً نوشته را دست میگرفت و میخواند.
گاهی در نوشتههای شاهپور نکاتی را میدید و تغییراتی را پیشنهاد میکرد و بیشتر با نوعی دلواپسی از او میخواست که قلمش را نرمتر کند و تندی حرفهایش را بکاهد. شاهپور با لذت از این توجه شهره به کارش، میگفت: تو که آن همه سختی و بلا کشیدهای و زندگی دربدر و پر از مخمصهای داشتهای چرا از من میخواهی زبان نرمتری داشته باشم.
شهره در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود میگفت: یادت باشد که من عاشق ایران هستم. اجدادم بیش از دوهزار و پانصد سال در آنجا زندگی کردهاند و من خودم را از هر ایرانی، ایرانیتر میدانم. ما یهودیان در طول تاریخ به ایران و ایرانیان بیش از هر ملت و کشوری مدیون هستیم… آنچه که امروز عدهای به خاطر منافع خود میگویند حقیقت ندارد. یهودیان وارسته و قدرشناس، ایران و ایرانی را دوست دارند. ایران برای من زادگاه و وطنم است و هرگز خود را از ایران و ایرانی جدا نمیدانم.
حرفهای شهره حس تحسین شاهپور را برانگیخت. او را محکم در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد واشکهایش را که به خاطر ایران سرازیر شده بود، پاک کرد.
شهره به شاهپورگفت: چون تو مرتب به ایران میروی، پس خواهش میکنم مواظب نوشتههایت باش! من دلم نمیخواهد آسیبی به تو برسد.
شاهپور گفت: باور کن در این باره بسیار محتاط ودوراندیش هستم ولی من فکر میکنم که قلم نویسنده و هنرمند باید در خدمت مردم باشد. کار نویسنده و هنرمند باید تصویر آن چیزی باشد که برمردم میرود.
شاهپور گرم صحبت شده بود و با هیجان میخواست هرچه در سر دارد برای شهره بگوید. «تو که خودت آرشیتکت هستی بهتر از من میدانی که چگونه هنرمندانی نظیر پیکاسو در دوران استبداد فرانکو، دیکتاتور اسپانیا، با خلق نقاشیهایشان از جنگ و صلح چه نقش مهمی در مبارزه و مقاومت علیه استبداد و جنگ بازی کردند.
شهره ضمن تأیید حرفهای شاهپور با خنده و شیطنت خاصی گفت: آنچه در گذشته اتفاق افتاده به من مربوط نیست. تو از الان باید به من قول بدهی که در نوشتهها و صحبتهایت چه در ایران و چه در خارج محتاط تر از سابق باشی.
شاهپور نگرانیهای شهره را میفهمید ولی عمداً خود را به بیراهه میزد. پرسید: مگر حالا با گذشته و یا یکی دو سال پیش چه فرقی کرده که من باید نوشتههایم را نرمتر کنم؟
شهره گفت: تو زیرکتر از آنی که حرفهای مرا نفهمیده باشی!
شهره گفت: راست و پوست کنده بگویم. از روزی که ترا پیدا کردهام، و بخصوص پس از دیدار در وین، دیگر تحمل دوری و از دست دادن ترا ندارم. حتی اگر هرگز نتوانم با تو زندگی مشترک داشته باشم، اما آن روزی که خبردار شوم آسیبی به تو وارد شده، زندگی دیگر برایم مفهومی نخواهد داشت.
شاهپورکه انتظاراین جواب را نداشت ساکت وآرام نشسته بود و جرأت حرف زدن نداشت و از اینکه میدید که رابطهشان وارد مرحله دیگری شده است تا حدی نگران شده بود. نگرانی درباره خودش نبود. همان طور که قبلاً هم با خود فکر کرده بود، زندگی خود او طوری بود که میتوانست براحتی هر تصمیمی بگیرد، اما همه نگرانی شاهپور زندگی شهره بود که مبادا لطمهای از نظر روحی، خانوادگی و اجتماعی به او وارد شود.
دستی برای نوازش به موهای زیبای شهره کشید و او را آرام کرد و قول داد که به حرفهایش گوش بدهد و نوشتههایش را ملایمتر کند. و گفت که میتواند تمام نوشتههایش را قبل از ارسال به روزنامهها برای او بفرستد تا هر طور که دلش خواست آنها را تغییر دهد.
اما شهره گفت: من که نویسنده نیستم و از روزنامه نگاری و نویسندگی چیزی نمیدانم. الان هم که سالهاست از ایران خارج شده و چندان
تماسی هم با کتاب و مطبوعات فارسی نداشتهام.
شاهپور گفت: اتفاقاً با اینکه سالهاست از ایران دور بودی، ولی ادبیات فارسی تو خیلی خوب است. من ترا برای ویراستاری نوشتههای خودم بسیار قبول دارم و اگر قبول کنی از همین الان هر روز نوشتههایم را، قبل از ارسال به روزنامهها، به تو میدهم تا آنها را ویرایش کنی.
شهره با این پیشنهاد احساس راحتی نمیکرد و نمیدانست چه بگوید وتا اینکه با لرزشی آشکار در صدایش گفت: به یاد داشته باش که من یک همسر ایرانی بسیار شکاک و کنجکاو دارم. روزها که مشغول کار در دفتر معماری خودم هستم، اصلاً وقت ندارم. وقتی هم که به خانه برمیگردم باید به فکر اشپزی و پذیرایی شام باشم. بعد از همه اینها، من نمیتوانم در حضور همسرم در خانه پنهانی به کار دیگری غیر از امور خانه مشغول شوم. چون او با کنجکاوی سعی خواهد کرد ته توی آن را در بیاورد.
شاهپور شرمنده از اینکه چرا بدون توجه به گرفتاریها و محدودیت زندگی شهره چنین پیشنهادی کرده از او پوزش خواست.
کم کم روزهای اقامت شهره در کانادا رو به پایان بود و باید به آریزونا میرفت تا به خانوادهاش بپیوندد. شاهپور بار دیگر از شهره پرسید که چرا به کانادا مهاجرت نمیکند.
شهره گفت: ما قبلاً راجع به این موضوع باهم صحبت کردهایم، یادت رفته است.. شاهپور گفت: چرا یادم است ولی الان شاید اوضاع عوض شده باشد. تو و همسرت کم کم به بازنشستگی نزدیک میشوید و آشنایان و اقوام زیادی هم در کانادا و آمریکا دارید. اگر به کانادا بیایید، دیدار من و تو هم بسیار آسانتر خواهد بود.
شهره آهی کشید و گفت: کاش همه کارها همین قدر آسان بود.. ما سالهاست که در اتریش زندگی میکنیم و فرزندان و نوههایمان همه در آنجا هستند. در حقیقت خانه اصلی ما آنجاست. یک بار درد و صدمات دل کندن از شهر و دیار را کشیدهایم و توان دوباره آن را نداریم.راستش از نظر روحی و جسمی هم چنین قدرتی در خود نمیبینم.
شاهپورکه گویی همه رویاهایش نقش بر آب شده، آهی کشید آرام در گوشهای نشست و چیزی نگفت.
شهره گفت: سکوت تو بیشتر از هر حرفی برای من دردناک است. ما هردو باید قبول کنیم که قدم به راهی گذاشتهایم که عاقبتی برایش متصور نیست.
شاهپور همچنان ساکت بود. شهره با بیحوصلگی گفت: راستش من خیلی گرسنهام و باید یک غذای خوب با یک شراب جانانه بخورم.
روانه یک رستوران فرانسوی شدند. شهره که علاقه زیادی به غذاهای فرانسوی داشت و از این انتخاب راضی بود و چند ساعتی را باهم با مهربانی و بگو بخند گذراندند. بار دیگر در آغوش یکدیگر، با سکوتی پر معنا شب را به صبح رساندند. زمان جدایی بود و باید هریک به راه خود میرفت.
شاهپور شهره را به فرودگاه مونترال برد و این بار شاهپور بود که شهره را بدرقه میکرد و با چشمان تیزش سعی میکرد تا میتواند شهره را در انبوه مسافران دنبال کند.
شهره پس از رسیدن به آریزونا، هر روز با شاهپور تلفنی صحبت میکرد تا هنگام بازگشت به وین به شاهپور گفت که اخیراً یک سری معاینات پزشکی انجام داده و منتظر جواب آنهاست. چند ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه شاهپور برای شرکت در یک جلسه ادبی با حضور تعدادی از نویسندگان و شعرای ایرانی در بروکسل دعوت شد. او فوری این خبر را به شهره داد تا شاید بتوانند دیدار دیگری در بروکسل داشته باشند. برخلاف انتظارش، شهره فوری جواب نداد ولی چند روز بعد به شاهپور خبر داد که میتواند به بروکسل بیاید.
در کنفرانس ادبی بسیاری از خبرگان و سخنرانان ورزیده حضورداشتند و شاهپور از این بابت خیلی خوشحال بود. ولی بیش از جلسه برای دیدن شهره خوشحال بود. آنها با اختلاف چند ساعت از هم به بروکسل رسیدند و با خوشحالی به هتلی در مرکز شهر رفتند. کنفرانس از فردای آن روز شروع میشد، ولی شاهپور ترجیح میداد که بیشتر وقتش را با شهره بگذراند.
در این سفر شهره از شاهپور خواست که تمام ماجرای زندگی شخصیاش را بطورکامل به او بگوید. شاهپور مثل همیشه طفره میرفت و هر بار به بهانهای موضوع را عوض میکرد و میگفت آنچه که لازم بوده گفته است و مطلب جالب دیگری برای گفتن باقی نمانده است.
شهره چارهای جز سکوت نداشت.اما شاهپور میدانست که هنوز آنچه را که باید به شهره بگوید نگفته است و از اینکه در این مورد با او صادقانه رفتار نکرده است، پیش خود دچار عذاب وجدان بود. اما میترسید اگر بخش ناگفته زندگیاش را به او بگوید، شهره را از دست بدهد. به همین دلیل این دیدار برخلاف دو ملاقات قبلی، برای شاهپور خیلی سخت و دشوار بود. تمام مدت از ترس اجبار به پاسخ گفتن به شهره، سعی میکرد به گونهای از او دور باشد. یک روز به شهره گفت که با یکی از نویسندگان قرار دارد و مجبور است او را در هتل تنها بگذارد. شهره اول خیلی آرام و صبور گفت: اشکالی ندارد، تو میتوانی امشب را با دوستانت بگذرانی و من هم همین امشب به فرودگاه میر وم وبه وین برمیگردم.
شاهپور که انتظار این عکسالعمل را نداشت با ناباوری گفت: یادت باشد که من فقط به خاطر تو به بروکسل آمدهام و هیچ نیازی به شرکت در این گردهمایی و دیدار دوستانم نداشتم. اگر میدانستم ترا اینقدر ناراحت میکنم چنین قراری نمیگذاشتم.
شهره با خونسردی عجیبی گفت: من هیچ مشکلی در این نمیبینم. تو انسان آزادی هستی و هر کاری که بخواهی میتوانی انجام بدهی. من میدانم که تو سالها تنها زندگی کردهای. حالا هم آزادانه راه خودت را ادامه بده.
شاهپور آشفته و گیج بود و نمیدانست چه باید بگوید. بالاخره گفت: من پوزش میخواهم، همین الان قرار با دوستم را بهم میزنم. شاهپور فوری گوشی تلفن را برداشت و به دوستش زنگ زد و به بهانهای قرار ش را منتفی کرد و از شهره خواست تا آن را فراموش کند. شهره کم کم آرام گرفت و دوباره با هم گفتند و خندیدند و شب را به دیدن شهر بروکسل و شام در یک رستوران عالی گذراندند.
در روز آخر ناگهان شهره به شاهپور گفت که حلقه ازدواجش گم شده و پیدایش نمیکند. شهره از این ماجرا خیلی وحشتزده به نظر میآمد. شاهپور پیشنهاد کرد که جواهرفروشیهای بروکسل را بگردند بلکه حلقهای شبیه آن را پیدا کنند. اما جستجویشان در شهر نتیجه نداد. شهره بشدت آشفته بود. چند ساعت پیش از پرواز، وقتی وسایل خود را میبستند، شهره گفت بگذار یک بار دیگر اتاق را بگردیم. حین جستجو ناگهان شهره نفس عمیقی کشید. او حلقهاش را در گوشهای از اطاق پیدا کرد. این اتفاق شاهپور را به فکر برد که چطور زنی مانند شهره که میگوید هیچ ارتباط زناشویی با همسرش ندارد، ولی تا این حد خود را متعهد و متعلق به او میداند.شهره با زیرکی همیشگی خود به فکر شاهپور پی برد و گفت: عزیزم تو که میدانی من هنوز از نظر قانونی و قراردادهای اجتماعی به فردی که هیچگونه وابستگی عاطفی ندارم تعلق دارم و اگر بدون حلقه به خانه برمیگشتم، باید انتظار عکسالعمل خشنی را از آن مرد داشتم.
شاهپور گفت: مثل اینکه این سفر با دیدارهای قبلی ما متفاوت است.شهره با تعجب پرسید: نمیدانم تو چه توقعی داشتی. با وجود کارهای شخصی تو، و عکسالعملت موقع گم شدن حلقه من، میخواستی با تو چطور رفتار کنم.دوست داشتی با یک لبخند ساختگی چیزی را که در درونم جریان دارد پنهان میکردم و خودم را طور دیگری به تو نشان میدادم. آیا با این سن و سال هنوز باید مثل نوجوانان برای هم نقش بازی کنیم؟
شاهپور گفت:من صداقت تو را تمجید میکنم و ترا به حد پرستش دوست دارم. از رفتار من رنجشی به خود راه نده. تو هم میدانی که من به خاطر زندگی تنها، خیلی از اصول با کسی بودن را از یاد بردهام. امیدوارم که با تو دوباره آنها را یاد بگیرم و برخوردم با مسایل مربوط به هردوی ما واقعبینانهتر باشد.شهره از پاسخ شاهپور راضی به نظر میرسید و پیدا شدن حلقه هم آرامترش کرده بود. در راه فرودگاه شاهپور همچنان که با انگشتان زیبای شهره بازی میکرد و آنها را با گرمی میفشرد و در درون با طوفانی از غم و غصه در تقلا بود…
در فرودگاه بروکسل هریک به راه خود رفت.شهره به مقصدوین و شاهپور به مقصد تهران پرواز کردند. شاهپور که مدتها از ایران دور بود، در فرودگاه تهران، بعد از انجام امور گمرکی با مأموری مواجه شد که از او خواست به دفتر کارش برود. او با رنگی پریده و هراسان دنبال مأمور راه افتاد.آنجامأمور پاسپورت شاهپور را گرفت. وقتی شاهپور دلیل آن را جویا شد، مأمور با ادب و آرام گفت وقتی که برای پاسخ به سؤالهای ما آمدید، چرایش را به شما خواهند گفت. و قرار شد چند روز دیگر به اداره مربوطه برود.
شاهپور با ترسی آشکار فرودگاه را به قصد خانه ترک کرد. فردای آن روز داستان را به شهره گفت و او هم خیلی آشفته و دلواپس شد و از شاهپور خواست که خیلی با احتیاط پاسخ سؤالها را بدهد و برای خودش دردسر درست نکند.
دو سه روزی گذشت و شاهپور به اداره مربوطه رفت. آنجا بعد از تفتیش بدنی او را به دفتر افسر مسؤول راهنمایی کردند. پاسپورت شاهپور روی
میز بود. افسر بسیار مؤدبانه با شاهپور برخورد کرد و از نوشتهها و قلم او تعریف کرد. شاهپور نگران بود و نمیدانست چه باید بکند یا بگوید از افسر علت توقیف پاسپورتش را پرسید.
افسر گفت که هیچ اشکالی در نوشتهها و کتابهای او نیست و همه آنها بدون مشکلی در ایران چاپ شدهاند. اما علت احضار او شرکت شاهپور در کنفرانس بلژیک است و میخواهند بدانند که او تا چه حد با مسؤولان آن کنفرانس آشنایی دارد.
شاهپور گفت که هیچ آشنایی با آنها ندارد. یک روز دعوتنامهای به دستش رسید که در آن گفته میشد کنفرانسی درباره تاریخ و تمدن باستانی ایران در بروکسل تشکیل خواهد شد. او هم خوشحال شده و با رغبت دعوت آنها را پذیرفته.
در کل، گفت و گوی افسر و شاهپور در فضای خوبی برگزار شد و افسر مؤدبانه از او معذرت خواست و از اینکه به سؤالات او صادقانه پاسخ داده، تشکر کرد و پاسپورت او را پس داد و به شاهپور اطمینان داد که در آینده هم مشکلی برایش پیش نیاید.
شاهپور ذوق زده از دفتر خارج شد و آنقدر هیجان زده بود که بارها نزدیک بود تصادف کند. به محض رسیدن به خانه به شهره زنگ زد و داستان را گفت. شهره از فرط شادی و خوشحالی نمیدانست چه بگوید. فریاد ناشی از شادیاش گوشهای شاهپور را نوازش میداد. او دوباره به شاهپور توصیه کرد که بازهم جانب احتیاط را داشته باشد و در نوشتههایش تعادل را حفظ کند و در نشست وبرخاستهایش دقت کند.
شاهپور که آرامش خود را باز یافته بود مدتها با شهره حرف زد، تا اینکه شهره مجبور شد تلفن را قطع کند. شهره از شاهپور میخواست که از دیدنیها و تازههای تهران، که سالهاست از آن دور شده، برایش قصه بگوید. قصه گوییهای روزانه او شهره را چنان به هیجان میآورد که گاه با احساسی بغضآلود میگفت، آرزو دارد روزی با شاهپور در کوچه باغهای شمیران قدم بزند و خانههای قدیمی محله را ببیند…
اقامت شاهپور در تهران طولانی شد تا آن که یک روز شهره با حالتی غیره منتظره به شاهپور اعتراض کرد. انگار که به چیزی مشکوک شده باشد. به شوخی گفت: فکر کنم در تهران «کسی» را داری که نمیتوانی از آن دل بکنی!
شاهپور با تعجب گفت: فرق بودن من در تهران با مونترال در چیست؟ برای تو که در هر دو حال از من دور هستی چه فرقی میکند که من کجا باشم؟
شهره در پاسخ گفت: نمیدانم، فقط کمی تردید دارم. اینکه فرزندان تو در کانادا هستند ولی اقامتگاه تو تهران است.
شاهپور دریافت که شهره دچار شک و بدبینی شده و به این آسانی حرفهای او را نمیپذیرد. ناگهان گفت: اگر میخواهی مرا امتحان کنی، خیلی راحت بگو کجا تا در اسرع وقت خودم را به تو برسانم! شهره که انتظاراین پاسخ را نداشت، گفت: من با این عجله نمیتوانم وقتی تعیین کنم
شاهپور با خنده گفت: پس ببین من چقدر آسان میتوانم برای دیدن تو از تهران به طرف تو پرواز کنم. از تو دعوت واز من پرواز به سوی میعادگاه!
هفتهها گذشت و هنوز شهره زمانی را برای دیدار انتخاب نکرده بود. اما بهرحال هر از گاهی عدم رضایت خود را از بودن شاهپور در تهران به زبان میآورد.
تعجب شهره از آن بود که شاهپور هم اصراری در قانع کردن او نداشت واین مسأله را به سکوت برگزار میکرد. بالاخره یک روز شهره از شاهپور خواست که به رم بیاید تا چند روز باهم باشند. شاهپور به دلیل خاطرات تلخی که از رم داشت، علاقهای به این شهر نداشت و همیشه از سفر به آنجا پرهیز میکرد. با وجود این پیشنهاد شهره را قبول کرد و قرارشان را گذاشتند.
شاهپورچند روز مانده به سفر، توانست اجازه چاپ آخرین کتابش را بگیرد و با خوشحالی روانه رم شد.
ادامه دارد