قسمت چهاردهم -شاهرخ احکامی
شاهپور داستانش را این طور ادامه داد:
پس از مدتها انتظار بالاخره برای دیدار شهره رهسپار رم شدم. پیش از پرواز، چند ساعتی مأموران فرودگاه پاسپورت مرا نگهداشته و به من اجا زه ورود به قسمت انتظار پرواز را نمیدادند. بالاخره مرد جوانی سراغم آمد و با خوشرویی و اظهار آشنایی با ادب و عذرخواهی مرا به طرف محل پرواز راهنمایی کرد و در راه گفت که چند تا از نوشتههای مرا خوانده و میخواست سر صحبت را باز کند. اما من اصلاً خوصله نداشتم و نگران بودم بعد از این همه دلهره مانع پروازم بشوند. ضمن پوزش گفتم راستش خستهام و حال و حوصله حرف زدن ندارم. مرد جوان کمی بعد از من خداحافظی کرد و هیچ توضیحی هم درباره اینکه چرا مرا معطل کرده نداد. پرواز تهران رم براحتی به پایان رسید. من باشهره در فرودگاه رم قرار گذاشته بودم. دو ساعتی گذشت تا شهره از وین به رم رسید و به اتفاق روانه هتل شدیم.
از دیدار یکدیگر بسیار خوشحال بودیم و ساعاتی را باهم گذراندیم و بعد به گردش و دیدن مراکز باستانی شهر رفتیم. اول به باغ «برگس» رفتیم. باغی بسیار زیبا با مجسمههای بسیار دیدنی از بزرگان ادب و هنر سراسر جهان. با تعجب در وسط میدانی مجسمه فردوسی را دیدم. از دیدن آن در رم احساس غرور میکردم.
بعد از کمی گردش در موزه باغ، مجسمه زیبایی از سنگ مرمر سیاه از نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایران دیدم که به عنوان یکی از مفاخر آذربایجان ثبت شده بود! جای تأسف بود که غفلت مسؤولین کشور ما راه را بر کسانی هموار کرده تا با پول مفاخر ما را به نام خود ثبت کنند.
بعد از گردش زیاد خسته و کوفته به هتل برگشتیم. آن روز دوباره به گذشته نگاه کردیم و تأسف ایامی را خوردیم که به خاطر اشتباهی در جوانی از دست داده بودیم. شهره از من پرسید که آیا من تمام داستان زندگیام و کسانی را که در این سال ها با آنها تماس داشتهام برایش گفتهام یا نه؟
بدون هیچ مکثی به شهره گفتم: من تمام داستانهای زندگیام را در دیدارهای گذشته و در گفتگوهای تلفنی برایت گفتهام، بغیر از یکی و مرحله دیگری از زندگیام.
شهره که انتظار این جواب را نداشت، چنان به هیجان آمد که صدایش میلرزید. باآشفتگی و نگرانی گفت: یعنی تو هنوز داستانی داری که من از آن بیاطلاعم؟
با آرامی گفتم بله. فرد دیگری هم سالها در زندگی من بوده که تا امروز فرصت مناسبی برای اینکه درباره آن با تو حرف بزنم پیش نیامده بود.
شهره با عصبیت گفت: یعنی میخواهی بگویی هنوز هم تو با این فرد رابطه داری؟
گفتم: تماس دارم اما رابطهای ندارم.
شهره که هر لحظه آشفتهتر میشد پرسید: یعنی تو، از زمانی که ما دوباره باهم تماس پیدا کردیم، با این فرد رابطه داشتهای؟
بیهیچ واهمهای خیلی راحت گفتم: بله، ولی پس از آن که بعد از پنجاه سال با تو برای اولین بار دیدار داشتم و برایم مسلم شد با وجود سالها دوری، احساس و عشقم به تو چقدر عمیق است و نمیتوانم با کس دیگری ارتباط داشته باشم و فقط تو هستی که آرزو دارم همیشه با او زندگی کنم و هر چه دارم در راهش فدا کنم….
شهره که حوصلهاش سر رفته بود و عجله داشت که زودتر ماجرا را بداند با لحن بسیار تندی گفت: به من جواب ندادی که آیا پس از اولین دیدار ما باهم، باز هم با او ارتباط داشتی یا خیر؟
در حالی که سعی میکردم شهره را آرام کنم، گفتم: یادت باشد این شخص در سالهای اخیر، چند بار زندگی مرا نجات داده و مرا از سراشیبی و پرتگاه به زندگی برگردانده. بنابراین، پس از آن که مطمئن شدم یار گمگشتهام را یافتهام و از هر جهت با او همآهنگی و همفکری دارم، باید با تدبیر و آرامش، آن رابطه را تمام کنم.
در حالی که صدای گریه شهره را از بیرون اتاق هم میشد شنید، آرام آرام از من فاصله گرفت و در طرف دیگر اتاق روبروی من نشست و همانطور که میکوشید به من نگاه نکند با صدای لرزانی گفت: این حرفها و رفتار تو برای من قابل قبول نیست.
با لحن دلجویانهای از شهره گفتم: من سالهاست که تنها زندگی میکنم و همانطور که به تو گفتهام افراد زیادی در این ایام سر راه من قرار گرفتهاند. اما همیشه فرزندان من برایم اولویت داشتند و سعی میکردم که از هیچ چیز برایشان دریغ نکنم. حال بعد از این همه سال که ما هم همدیگر را پیدا کردهایم، آیامن میتوانم از تو توقع داشته باشم که شریک زندگیات را فوراً رها کنی و به خاطر من به همه چیز در آن زندگی پشت پا بزنی؟
بغض گلویم را فشرده بود و صدایم میلرزید.ادامه دادم: درست است که این زن همسر و شریک زندگی من نبود، اما چند سال در مراحل مختلف زندگی در تنگناها و مشکلات یار و یاور من بوده است. چگونه وجدان من اجازه میداد، تا تو را دیدم ناگهان آن رابطه را از هم بگسلم؟
شهره اشک میریخت. با صدای آرامتری پرسید: هنوز هم با او رابطه داری؟ گفتم: نه.
شهره پرسید: کی رابطهات را با او قطع کردی؟
گفتم: تا دو ماه بعد از اولین دیدارمان، هیچ رابطهای با او نداشتم. از همان روزی که ترا در فرودگاه ترک کردم، رابطه من با او بسرعت رو به پایان رفت.
گریه شهره آرامتر شده بود. پرسید: هنوز هم با او تماس داری؟
گفتم: البته که با او تماس دارم. مانند تمام کسانی که در محل کارم و در ارتباط با آن باهم هستیم، او هم به کار خود مشغول است. اما رابطه خصوصی نداریم.
هنوز قطرات اشک بر صورت شهره روان بود. چندبار خواستم به او نزدیک شوم و اشکهایش را پاک کنم، ولی او با خشونت دست مرا رد کرد. شهره وقتی آرام گرفت و گفت: خوب، مثل اینکه رابطه ما هم به پایان رسید. ما باید از هم جدا شویم.
حوصلهام سر رفته بود. با عصبانیت گفتم: پنجاه سال پیش به خاطر یک خبر نادرست، به خودت اجازه دادی، زندگی هردوی ما را بهم بریزی. حالا هم دوباره با بیانصافی، تنها به قاضی رفتهای و میخواهی همان روش کهنه را به کار بگیری.؟
در حالی که احساس میکردم شهره آرام شده است گفت: من دلم میخواهد که امشب با تو بخوابم.
با صدای بلند گفتم:بعد از این همه سال ما همدیگر را فقط برای ارضای جنسی پیدا نکردهایم. برای من این رابطه بسیار مقدس و والا تر از همخوابگی است.
شهره که احساس می کرد اشتباه کرده آرام به طرف من آمد و سعی کرد که دستهای مرا بگیرد و با تردید از من خواست تا داستان را به طور کامل برایش تعریف کنم.
به او گفتم: ببین من هر بار که ترا دیدهام و یا تلفنی صحبت کردهایم، بخشی از زندگی ام را برایت گفتهام. این بخش هم سهم این سفر بود.
شهره دیگر آرام شده بود. از من پرسید که گرسنهام نیست و نمیخواهم که چیزی بنوشم. من هم آرام شده بودم، با خنده بوسیدمش و گفتم اتفاقاً پیشنهاد خوبی است. میتوانیم ضمن شام باهم صحبت کنیم.
آرام دست در دست هم به یکی از رستوانهای خیلی شلوغ رم رفتیم. گوشه دنجی در باغچه رستوران پیدا کردیم و نشستیم. شرابی خوردیم و دوباره به آن داستان برگشتیم. شهره از من خواست که داستان آشناییام را با این زن و چگونگی ارتباطم را برایش تعریف کنم.
با دقت به صورت شهره نگاه کردم. حس میکردم که این شهره، شهره اول صبح نیست. در دل به او حق میدادم، ولی درعین حال واکنش او را به این رابطه خودم، غیرواقعبینانه میدیدم. بهرحال شروع کردم و گفتم ،در آن بحبوحه که روابط خانوادگیام ازهم گسیخته بود، سعی می کردم که مسایل شخصی وخانوادگیام بر کار و محیط کارم اثر نگذارد. چرا که باید برای تأمین زندگی بچههایم سخت کارمیکردم و هزینههای تحصیل و پیشرفت آنها را فراهم میکردم. بعد از آنکه بچهها با مادرشان به کانادا رفتند، من هر چند وقت یک بار به کانادا میرفتم. در یکی از همین سفرها بود که در هواپیما با خانم جوانی که پهلویم نشسته بود آشنا شدم. برخلاف بسیاری از زنان، خیلی راحت و صریح سر صحبت را با من باز کرد و پرسید که آیا من نویسنده هستم. راستش من در طول سفر از هر فرصتی برای نوشتن و ویراستاری کارهایم استفاده میکردم. آن روز هم مشغول کار روی کتابی بودم که باید بزودی چاپ میشد.
پرسیدم شما از کجا میدانید. زن خنده کنان گفت فضولی، اما پوزش میخواهد. وقتی که من مشغول کار بودم، کنجکاویش او را به خواندن چند سطری از نوشته من کشانده بود.دوباره از من پرسید که خودم نویسنده هستم یا برای نویسندهای کار میکنم. گرچه از گستاخی و فضولیاش احساس خوبی نداشتم ولی بعد فکر کردم، چه فرصت خوبی، در این سفر طولانی هم صحبتی پیدا کردهام. حالا دیگر این راه طولانی را تنها نخواهم بود.
به اینجا که رسیدم شهره پوزخندی زد و گفت: یعنی در همان دید اول سرکار شیفته خانم ناشناس شدید و خوشحال از اینکه همدم و مونسی پیدا کردهاید؟
خندیدم و گفتم: راستش را بخواهی آره، احساس خوبی داشتم و آن را به فال نیک گرفتم. بالاخره ما ساعتها باهم حرف زدیم و آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه پذیرایی مهمانداران هواپیما نشدیم. او هم از زندگی و کارش حرف زد و اینکه رابطه دوستانه و آرامی با همسرش دارد. و سالهاست که بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی در یک از شرکت بزرگ داخلی که با خارج تجارت دارند، کار میکند و به خاطر همین با افراد متنفذ زیادی سر و کار دارد. از این که او این طور بیپروا درباره زندگیاش حرف می زد،یکه خوردم .ولی من اصلاً دلم نمیخواست که راجع به زندگی خودم با او حرف بزنم و ترجیح دادم که که فقط شنونده باشم و پرحرفی نکنم.
وقتی به تهران رسیدیم، خانم همسفر تلفن و آدرس خود را به من داد و گفت اگر مشکلی برای چاپ و یا اجازه انتشار داشتم با او تماس بگیرم.
من با خودم فکر کردم حالا این خانم انتظار دارد که اگر مشکلی داشتم با او تماس بگیرم، مگر خودم کسی را ندارم. تازه معلوم نیست که آدمهای این خانم چه کسانی هستند و تا چه اندازه قابل اعتماد؟ گفتم نکند تلهای باشد و برایم دردسری درست کند. بنابراین من نام ونشانی از خود به او ندادم و خیلی ساده و محترمانه از هم جدا شدیم و فقط بابت اینکه در طول راه تنها نبودم ممنونش بودم.
شهره با شیطنتی خاص، درحالی که گرمی شراب را در صورتش احساس میکردم، گفت: یعنی شاهپور خان به این آسانی، از خانم خوشگل و جوانی چشم پوشید!
گفتم: باور بفرمایید. بله. خانم شوهردار و ظاهراً راضی از زندگی خصوصی و کار حرفهای موفق، چه انگیزهای برای من میگذارد که دنبالش باشم؟
شهره با خنده گفت: بگو بگو، تندتر. خیلی مشتاقم ببینم که چی شد.
گفتم: ماهها از این ماجرا گذشت. روزی ناشرم خبر داد که در مراحل پایانی انتشار کتابم هستند، ولی گفتهاند که باید چند صفحهای را تغییر دهم یا کلاً چاپ این کتاب را فراموش کنم.
خیلی ناراحت شدم و به ناشر گفتم،میدانی که تغییر مطلب یا حذف چند صفحه لطمه بزرگی به کتاب میزند. بگذار چند روزی فکر کنم ببینم چه کار میشود کرد. دوسه روزی گذشت. دوباره ناشر زنگ زد و گفت اگر درنگه داشتن آن چند صفحه اصرار داری نمیتوانیم کتاب را چاپ کنیم. اینجا بود که یاد آن خانم افتادم. فکر نمیکردم که واقعاً بتواند کاری بکند. خوشبختانه شماره تلفنش را دور نیانداخته بودم. با شک و تردید غروب آن روز به خانم همسفر زنگ زدم. حدس میزدم که ساعتی باشد که با همسرش در خانه باشند. برایم جالب بود که تلفن محل کارش را نداده بود و تأکید کرده بود که شبها در منزل با وی تماس بگیرم.
مردی تلفن را برداشت، بعد از آن که خودم را معرفی کردم با گرمی از من خواست که منتظر باشم تا همسرش را صدا کند.
شهره با دلخوری حرفم را قطع کرد و گفت: مثل اینکه این خانم اسم ندارد و یا دلت نمیخواهد نامش را به من بگوی.
خیلی جا خوردم و با تندیای که کمتر در من دیده میشد گفتم: من ابایی از بردن نام این زن ندارم. به تو گفتم که من در این لحظهای که با تو صحبت میکنم هیچ رابطهای با این خانم ندارم و نخواهم داشت. کمی آرام باش و به حرف هایم اعتماد داشته باش.
شهره با سردی گفت: راستش تا امشب فکر میکردم که شاهپور گمگشتهام را پیدا کردم و به تنها مرد زندگیام، میتوانم اعتماد کنم. ولی افسوس با صراحت و صداقت باید بگویم که تصورم باطل بود و شما مردها همهتان از یک قماشید.
حرفهایش را قطع کردم و گفتم:این کمال خودخواهی است که این گونه وصلهها را به من میزنی و دوباره میخواهی همان برخورد کودکانه گذشته را تکرار کنی. توجه داشته باش که هر دوی ما پنجاه سال پیرتر شدهایم و دوباره چنین شانسی نصیبمان نخواهد شد. اقلاً عمر هفتاد ساله من، امکان تکرار چنین اتفاقی را نمیدهد. تو را نمیدانم. فکر میکنی تا چند سال دیگر همین طور آراسته و شاداب خواهی بود؟ از تو خواهش میکنم تیشه به ریشه رابطهمان نزن و آرام باش.
شهره دوباره ساکت شد و عجولانه خواهان شنیدن ادامه داستان شد.من آگاهانه با دقت نام آن زن را بردم و گفتم: بله گلاره پای تلفن آمد و با گرمی زیاد از اینکه با او تماس گرفتهام، ابراز خوشحالی کرد و دلیل تماسم را پرسید. گفتم برایم مشکلی پیش آمده. با شوخی و مزاح گفت، اوه، من تصور میکردم بالاخره خواستهای حالی از من بپرسی.
از برخورد گلاره جا خوردم و برایم قابل تصور نبود که در حضور همسرش، اینگونه بیپروا حرف بزند. مؤدبانه گفتم راستش دلیل تلفن زدنم مشکلی است که برای کتابم پیش آمده. از اداره سانسور خواستهاند که بخشی از کتابم را حذف کنم. آیا واقعاً میتوانید کاری بکنید؟ گلاره دوباره با لحنی دوستانه و با مزاح گفت، هنوز هم خیال میکردم دوست داشتید مرا ببینید. حالا اگر میخواهید یک شب برای شام به منزل ما بیایید و ضمن صرف شام، درباره مشکلتان صحبت خواهیم کرد. در ضمن به شما قول میدهم که آشپز بدی نباشم. دست پخت مرا شوهرم خیلی دوست دارد.
دوباره شهره بیطاقت گفت: بعله! به جای حل کردن مشکل سانسور کتاب، مهمانی شام در منزل سرکار خانم گلاره!
گفتم: اجازه بده داستان من تمام بشود و بعد. میدانی اصلاً فکر میکنم که تو دیگر علاقهای به شنیدن حرفهایم نداری. تصمیمات را گرفتهای و مطمئن هستم که فردا به وین برخواهی گشت.چنان دراین چند ساعت تغییر کردهای که احساس میکنم هیجوقت تو را نمیشناختم. آیا واقعاً فکر میکنی که باید این پنجاه سال که هیچ خبری از تو نبود و نمیدانستی که من زندهام یا مرده باید زانو به بغل مینشستم؟ و حالا که یک سال است همدیگر را دیدهایم، آیاباید مرکز ثقل همه چیز تو باشی؟ البته که حضور تو الان برای من بسیار خوشحال کننده است ولی قرار نیست که به خاطر تو با آدمهای دیگر قهر وغضب داشته باشم. گذشته من، بدون وجود تو، هیچ ربطی به تو ندارد. اگر رابطه من با گلاره، یکی دو ماهی بعد از دیدار مجدد تو کم و بیش ادامه داشته، بسیار طبیعی است و باید به من حق بدهی تا آن را از راه درست خودش تمام کنم.
شهره دوباره آرام گرفت و گفت ادامه بده. قول میدهم سراپا گوش باشم.
گفتم: بالاخره قراری گذاشتم و شبی سرد و زمستانی ، با هدیهای برای میزبان به خانه گلاره رفتم. همسر گلاره با معرفی خودش بسیار مؤدبانه مرا به داخل منزلشان که بسیار ساده و معمولی چیده شده بود، راهنمایی کرد. به محض ورود به مهمانخانه گلاره وارد اطاق شد و بیپروا برای خوشآمد جلو آمد و بوسهای از گونه من برداشت. چنان لرزه بر اندامم افتاد که خیس عرق و با ترس از عکسالعمل شوهر گلاره، که خود را رضا معرفی کرده بود، روی صندلی نشستم و ساکت منتظر ماندم تا ببینم چه میشود. رضا با حرارت گفت که با نوشتههای من آشنایی دارد و سبک نوشتن مرا میپسندد و خیلی مشتاق است که کتاب جدیدم را بخواند.
با لبخندی به خودم جرأت دادم و به رضا گفتم که کتابم هنوز زیر چاپ نرفته و به این دلیل امشب آنجا هستم که شاید راه حلی پیدا شود.
گلاره در آشپزخانه بود و با صدای بلند گفت، فعلاً وقت شام است و در فرصت مناسب درباره کتاب صحبت خواهیم کرد. با این حساب حرف دیگری نداشتم.سرمیز شام، غذاها بسیار باسلیقه تهیه و چیده شده بود. موقع نشستن با تعجب دیدم که گلاره صندلی نزدیک به من را برای نشستن انتخاب کرد.
ساکت شام میخوردیم و رضا از کار و فعالیتش در روزهای تعطیل صحبت میکرد و اینکه به شکار می رود. سراپا گوش بودم که یکباره گلاره پایش را محکم روی انگلشتان پایم فشار داد و هرچه تلاش کردم که پایم را کنار بکشم با سماجت کار خود را ادامه داد. خیلی در عذاب بودم. در حالی که وانمود میکردم که دارم به حرفهای بیسر و پای رضا گوش میدهم. بازی زیر میز گلاره نگرانم کرده بود.
به هر حال خوردن شام برایم بسیار عذابآور و با نگرانی همراه بود. چیزی هم بابت حل مشکل کتابم نصیبم نشد. دیروقت بود و نگران بودم که مبادا در آن شب برفی و سرد تاکسی گیرم نیاید. گلاره بیواهمه گفت اگر تاکسی پیدا نشود، میتوانید شب را در منزل ما به سر ببرید. از مهماننوازی آنها سپاسگزاری کردم و با عجله از خانه آنها بیرون زدم. احساس آدمی را داشتم که داشت فرار میکرد.
دو سه روزی گذشت. یک روز سر کار، ناگهان منشی وارد اتاقم شد و گفت خانمی میخواهد شما را ملاقات کند. گفتم اما من با کسی قرار ملاقات ندارم. منشی گفت که این خانم اصرار دارد که باید حتماً شما را ببیند. بناچار موافقت کردم. با شگفتی دیدم که گلاره با لباس بسیار شیکی وارد شد و با گرمی به طرف من آمد. پرسیدم که چطور محل کار مرا پیدا کرده است. گفت پیدا کردن من کار سختی نیست، بخصوص اگر با اداره سانسور و ادارات دیگر تماس داشته باشی، همه گونه اطلاعات درباره محل کار و زندگی آدم را میتوانی پیدا کنی. من هم از همین راه ترا پیدا کردم. آن شب که در خانه ما، از دادن آدرس و شماره تلفن طوری طفره رفتی که توجه شوهرم را جلب کردی.
پرسیدم برای چه به اینجا آمدی. گلاره خیلی راحت و بدون رودربایستی گفت با اینکه چند شغل دارد و وقتش کاملاً پر است، به علاوه همیشه یک پایش تهران و پای دیگرش در مونترال است، با تحقیقاتی که کرده، فهمیده گرفتاریهای من ظاهراً یکی دو تانیست و احتیاج به کمک دارم.
با ناراحتی گفتم، اصلا این طور نیست و تنها مشکل من همین کتاب است که باید چاپ شود. اما گلاره با ملایمت گفت که پرونده من چیز دیگری میگوید و گرفتاریها یکی دو تا نیست……
ادامه دارد