قسمت پانزدهم – شاهرخ احکامی
…اما گلاره با ملایمت گفت که پرونده من چیز دیگری میگوید و گرفتاریها یکی دو تا نیست و کتاب جدید من باعث شده تا مشکلات گذشتهام دوباره مطرح شود و پرونده بستهام بار دیگر مطرح شده و اگر بخواهم برای کتاب جدیدم سر و صدا کنم، آن وقت است که پرونده تازهای باز خواهند کرد و نه تنها مرا به دادگاه میکشند، بلکه ممکن است زندان و ممنوعالقلم شدن هم در انتظارم باشد.
با عصبانیت و جیغزنان گفتم، ممنوعالقلم؟ من که هیچ وقت با سیاست کاری نداشتهام. نوشتههایم داستانهایی ساده از زندگی مردم عادی، یا نقدهای ادبی و هنری است. من کی هستم که بخواهند محاکمه و زندانیام کنند یا ممنوعالقلم؟ به گلاره گفتم: اصلاً من حرف های ترا قبول ندارم. با این حرفهای بیپایه میخواهی مرا مرعوب کنی و خودت را بزرگ و بانفوذ جلوه دهی.اصلاً تو چه کاره هستی؟مگر نه اینکه همدیگر را تصادفاً در هواپیما دیدیم و بعد هم ماهها از هم خبر نداشتیم و همدیگر را فراموش کرده بودیم؟ راستش را بگو چه کاسهای زیر نیم کاسه است؟ چه تلهای برای من گذاشتهای؟ نکند از زندگی شخصی خود ناراضی هستی و میخواهی مرا وسیله رهایی از آن کنی. اصلاً چی شد که به طرف من آمدی؟ از من سن و سالی گذشته و تو شوهر جوانی داری. برو زندگی خودت را ادامه بده و دست از سر من بردار.
اشک به چشمان گلاره جاری شد و قسم خورد که کلکی در کار نیست و برنامهای هم برای به دست آوردن من نداشته است. زندگی زناشوییاش را دوست دارد و هرگز دنبال مرد دیگری نبوده، ولی اعتراف کرد که از همان دیدار در هواپیما به من علاقمند شده و دلش میخواهد که کاری برای من انجام دهد.
من کم کم به گلاره اعتماد پیدا کردم و آرام گرفتم و از او خواستم که اگر ممکن است کمکم کند تا کتابم بدون سانسور چاپ شود. گلاره گفت که کتابم مشکلی ندارد ولی آن را بهانه کردهاند تا مرا درگیر سابقهام کنند. گفتم که گذشته من چه ربطی به الان دارد. از جوانی تا حال هرکس دچار دهها تحول فکری و عملی در زندگیاش میشود و با گذشت زمان، فکر انسانها تغییر میکند. زندگی و نوشتههای امروزی من با طرز تفکر گذشتهام بسیار متفاوت هستند. گلاره با آن که از نظر سنی از من خیلی جوانتر بود، ولی معلوم بود که خیلی محتاطانه و با دوراندیشی فکر میکند. به آرامی و با محبت گفت اینجاست که او میخواهد به من کمک کند. آیا من کمک او را میخواهم یا خیر؟
پرسیدم چطورمی خواهی کمکم کنی؟گلاره در جواب گفت حالا که من آرام گرفته و به حرفهایش گوش میدهم، با وجود مشغله زیادی که دارد، حاضر است در هفته چند ساعت برای من کار کند. به او گفتم، من که درآمدی ندارم که بتوانم به او دستمزدی بدهم. و اصولاً کار زیادی ندارم. پرسیدم که چه کار میخواهد برای من انجام بدهد که میخواهد سر کار من بیاید.
گلاره گفت که حاضر است بدون پول و دستمزد در ساعات آزاد خود به من کمک کند و پیگیر مشکلات من باشد. او ادعا کرد که مشکلات مرا از محل کار من بهتر میتواند حل کند. توقع مالی هم ندارد، بعدها که کتاب فروش رفت، اگر خواستم میتوانم پاداشی به او بدهم.
دوباره از پرسیدم اصلاً به چه دلیل اصرار دارد بدون حقوق به من کمک کند. اما گلاره با جسارت و بسیار بیپروا به من گفت که راستش از من خوشش میآید چرا که مرد آزادی هستم و مانعی برایم وجود ندارد که او را نپذیرم مگر اینکه از ریخت و قیافهاش خوشم نیاید.
خلاصه کلافه شده بودم و نمیدانستم چطور با این دردسر تازه کنار بیایم. دنبال راه فراری بودم. به او گفتم که تو زن شوهرداری هستی و شوهرت مرد محترمی به نظر میرسد و من تا به حال با هیچ زن شوهرداری ارتباط نداشتهام.
اما او با سماجت گفت که او و شوهرش باهم توافقهایی در زندگی دارند که این مسایل برایشان مشکلی ایجاد نمیکند. راستش گیج شده بودم و نمیدانستم درگیر چه مسایلی دارم میشوم. دنبال راهی میگشتم تا بتوانم از دست این زن خلاص شوم. رو به او کردم و گفتم، که فعلاً نیازی به او ندارم و در دفتر کوچک من جایی برای کس دیگری نیست و درآمدی هم ندارم که بتوانم به غیر خودم و بچههایم مسؤولیت کس دیگری را هم به عهده بگیرم.
گلاره ول کن نبود و باز با اصرار میگفت که انتظار پول از من ندارد و اگر دفترم کوچک است، میتواند از خانهاش کارهای مرا انجام دهد. او گفت که کرفتاری من فقط کتاب نیست.
با عصبانیت فریاد زدم که مرا بیخود از محاکمه و ممنوعالقلمی شدن نترسان. او با خونسردی جواب داد که انتخاب با خود من است. و گفت که شماره تلفنی به من میدهد که در صورت لزوم به آنجا زنگ بزنم و بیآنکه اسم و رسم طرف مقابل را بپرسم، درباره پروندهام بپرسم و اگر خواستم نتیجه را به او خبر بدهم.
گلاره با خشمی دور از انتظار، بساطش را جمع کرد و رفت.
شهره که از شنیدن این داستان خیلی عصبی و هیجان زده شده بود، از من پرسید: بعد چی شد؟
ساعتها بود که حرف میزدم و خیلی خسته بودم. گلویم خشک شده بود. آبی خوردم و داستان را ادامه دادم:
– فردای آن روز به شمارهای که گلاره داده بود زنگ زدم. مردی با صدایی سرد و خشن تلفن را جواب داد و از من پرسید که دلیل تماسم چیست و چه کسی این شماره محرمانه را به من داده است. من چون از گلاره اجازه داشتم نام او را بردم و مشکلم را با او در میان گذاشتم و خواستم بدانم که داستان پروندهام چیست.
مأمور مربوطه، پس از مکثی گفت که فردا به او زنگ بزنم تا برایم توضیح دهد. من با صدایی التماس گونه خواستم که اگر ممکن است زودتر جواب بدهد. مأمور گفت که در همین حد هم از صدقه سر خانم گلاره است. ناچار تلفن را گذاشتم و برای فردا داشتم شمارش معکوس میکردم که شب هنگام تلفن خانه من زنگ خورد. دوباره گلاره بود که با گرمی ماجرا را از من میپرسید. به او گفتم که مامور چه گفته است. گلاره با صدای مهربانی گفت که فردا هم چیزی دستگیرم نخواهد شد. و آنها براحتی امروز و فردا خواهند کرد و اصولاً هیچ اطلاعی را تلفنی نخواهند داد.
دیگر از پای درآمده بودم . از سر ضعف و ناچاری پرسیدم چاره چیست؟ گلاره درحالی که خود را به مقصودش نزدیک میدید، با خوشحالی گفت که حالا رسیدیم به یک گفتگوی عاقلانه که باید راه چاره پیدا کرد و از یک راه مطمئن جلو رفت.
حس میکردم غرورم شکسته و اسیر کسی شدهام که بدرستی نمیشناسمش و اصلاً نمیدانم رابطهاش با سیستم چیست. مطلب دیگری هم که مرا آزار میداد رابطه عجیب و ناآشنای گلاره با رضا، همسرش بود.
بالاخره تصمیم گرفتم که تن به قضا بدهم تا ببینم چه میشود. مهمترین مسأله برای من رهایی از مشکلات احتمالیای بود که گلاره به آنها اشاره کرده بود. ممنوعالقلم شدن میتوانست تهدید بزرگی از نظر مالی برایم باشد. این به این معنا بود که نمیتوانستم هزینه زندگی فرزندانم را تأمین کنم. حتی فکر چنین مشکل مالیای کلافهام میکرد.
گلاره به من گفت که آن شب را راحت بخوابم تا او فردا ته و توی ماجرا را دربیاورد و به من خبر بدهد. شب سختی بود و با اینکه قرص خواب هم خورده بودم، نمیتوانستم بخوابم و فکر اینکه فرزندانم مشکل مالی پیدا خواهند کرد، راحتم نمیگذاشت.
صبح خسته و کوفته به محل کارم رفتم. با کمال تعجب دیدم که گلاره آنجا منتظر من است. با خوشرویی به من گفت که به من و او وقت ملاقات دادهاند و میتواند با من به دفتر مخصوصی که اطلاعات درباره من دارند برویم. به گلاره گفتم، آخر آن مرد گفته که امروز به او زنگ بزنم تا داستان را برایم بگوید.
گلاره با پوزخند و عصبانیتی ظاهری به من گفت: «جناب شاهپورخان، به فرض که تو امروز به آنجا زنگ بزنی، مگر اسم مأمور دیروزی را میدانی؟ یا شماره داخلی او را؟» دیگر بریده بودم، چارهای جز تسلیم نداشتم. گلاره آمرانه به من گفت که وقت رفتن است و باید هر دو باهم به آن اداره برویم.
گلاره و من در تاکسی نشستیم و گلاره آدرسی را به راننده داد و تاکسی راه افتاد. درمسیر گلاره سعی میکرد که دست مرا بگیرد و اما من دستهایم را در محکم جیبهایم گذاشته بودم و سعی میکردم که چشمم با چشمش برخوردی پیدا نکند. بالاخره به مقصد رسیدیم. به دنبال گلاره به اطاق ماموری وارد شدم و مامور با احترام زیادی ما را پذیرفت و گلاره از مامور در باره مشکلات من پرسید. در کمال تعجب دیدم که پرونده من در دست مامور است و فهمیدم که گلاره نفوذ زیادی در آن اداره دارد و قبلاً با هم هماهنگ کردهاند. به هر حال وحشتزده ساکت وآرام نشستم. گلاره صحبت را شروع کرد و مامور دولتی به آرامی و متانت به سؤالهای گلاره جواب داد و گرفتایهای مرا شمرد.من از این همه جرمی که برایم شمرد وحشتزده بودم و برای رهایی از ممنوعالقلم شدن و زندان دنبال راه چاره. مامور بیآن که جواب قطعی بدهد رو به گلاره گفت که چند روز دیگر با او تماس بگیرد.
با این حرف مأمور برایم روشن شد که تلهای برایم گذاشته شده و ناچار ریشم گرو گلاره است! حرفی نزدم. بیرون اداره گلاره به من گفت همان طوری که شنیدم پروندهام اشکال زیادی دارد و به این آسانی حل شدنی نیست. تنها راه حل این است که با صبر و تدبیر پیش رفت تا شاید به نتیجه رسید.
از گلاره پرسیدم منظورش چیست و چه کار باید کرد.
او گفت، راهش بسیار آسان است. او باید به دفتر من بیاید و رسماً به عنوان کارمند من کار مرا دنبال کند. با عصبانیت گفتم منظور تو این است که من عذر کارمند قدیمی خودم را بخواهم و یک آدم کارچاق کن را بجایش بیاورم در دفترم؟! گلاره که میدانست که آقا موشه به تله افتاده و من چارهای جز استخدام او ندارم، با پوزخند گفت که من صاحب اختیارم! از اداره بیرون آمدیم و دوباره سوار تاکسی شدیم. این بار در تاکسی گلاره چنان با وقاحت خود را به من چسباند که جای تکان خوردن نداشتم. من هم دیگر تسلیم شدم و گذاشتم که او دستم را تا حد شکستن فشار دهد.
ناراحت بودم و ساکت تا اینکه به محل کارم رسیدیم. بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود وارد اتاق شدیم.در اتاق گلاره بیپروا مرا بوسید و منتظر پاسخی هم نماند. بعد به من گفت که فردا سر کار خواهد آمد و بسرعت از در خارج شد. من در میان بهت و حیرت صورتم را میان دستهایم پنهان کردم.
فردای آنروز گلاره کار خود را در دفتر من شروع کرد و بدون اینکه از من بپرسد که چه کاری دارم، خودش مشغول شد. او هر روز مرتب سر کار میآمد و با ادارههای مختلف پیگیر کار من بود. تا اینکه یک روز با خوشحالی گفت که سانسور کتابم برداشته شده و جواز چاپ هم گرفته است. گلاره آن روز موقع ترک دفتر، با خوشحالی از من برای شام دعوت کرد و گفت که باید این پیروزی را جشن بگیریم.
من هم که از ماجرای رفع سانسور کتابم از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم، با کمال اشتیاق دعوتش را پذیرفتم. زنگ در خانهاش را که زدم، گلاره با لباسی بسیار زیبا و با آغوشی باز مرا پذیرفت و به داخل خانه هدایت کرد. با تعجب دیدم که از رضا خبری نیست. از او دلیل نبودن رضا را جویا شدم. با پوزخند گفت که رضا را به مرخصی فرستاده است،و امشب در خانه نخواهد بود. با تعجب و تا حدی ناراحت آرام نشستم. گلاره با شیرینی از سفرهایش به کانادا و برخی از کشورهای اروپای غربی برایم نقل کرد. من هم با علاقه به داستانهایش گوش میدادم. موقع شام ، دوباره میز رنگینی چید و وقتی که من از همه غذاهای رنگارنگ او تعریف و تمجید کردم، او با خوشحالی که گفت که بندرت در خانه آشپزی میکند، ولی این بار به خاطر من خواسته که هنر آشپزیاش را که فکر میکرده از یاد برده،آزمایش کند. و امیدوار است که مورد پسند من قرار گرفته باشد.
دوباره سرشام بجای آن که روبروی من بنشیند، کنار من نشست و پایش را روی پای من گذاشت و من که ابتدا با کمی شرم میخواستم مانع او شوم، رفته رفته این عمل متجاوزانه گلاره را پذیرفتم و به او اجازه پیشروی دادم. با کارهای گلاره روشن بود که کم کم به هیجان بیایم و دیگر از شام چیزی نفهمم و ناگهان گلاره را در آغوش کشیده و پس از مدتی کوتاه خود را در تختخواب او ببینم. برای هر دوی ما دقایق و لحظات لذت بخشی بود. من که مدتها با کسی رابطه نداشتم دوباره اشتیاقی تازه یافته بودم. به هر حال آن شب پر خاطره به پایان رسید و من از فردا در دفتر سعی میکردم با گلاره به صورت کارمند خود رفتار کنم تا سایر همکارانم به چیزی شکی نبرند.
گلاره با عشق و علاقهای صادقانه گرفتاریهایی را که تا به امروز هم نمیدانم ریشهاش کجا بوده، و چه کسی برایم درست کرده بود، از سر راه من برمیداشت. انصافاً هم فداکاریها و تلاشهای مدبرانه او مرا از ممنوعالقلم شدن و یا زندان رهانیده بود. اما من همچنان ارتباطی بین داستانهای جوانی و مشکلات امروز نمیدیدم و وقتی از او میپرسیدم داستان چیست، او میگفت که بارها پرسیدهام، او چه میداند، هر روز قانون جدیدی میآید و با عوض شدن دولتها مقررات هم عوض میشوند و برای آن که افراد دست به قلم و مخالفان احتمالیشان را مرعوب کنند و ساکت نگهدارند، هر از گاهی پروندههای گذشته را باز میکنند.
یادم میآید روزهایی را که احساس میکردم که همه درها برویم بسته شده ،و قصد خودکشی داشتم، و لی با یاد فرزندانم که تنها امید زندگی من بودند، منصرف میشدم. اما اضطراب و نگرانی مرا رها نمیکرد و چه بسیار شبها که نمیتوانستم بخوابم. ولی با شروع روز. ولبخند شیرین و امیدبخش گلاره، دوباره به کار مشغول میشدم. دیگر حضور گلاره برایم روزنهای شده بود برای زندگی و زنده ماندن. من هم توانستم راه و چاههایی را یاد بگیرم که کتابهایم را از خطر سانسور و … دور نگه دارم. من و کتابهایم خطری برای سیستم نداشتیم. قلم واندیشه من برای حفظ فرهنگ غنی و پربار وطنم کار میکردند. میخواستند که نسل جوان و نسل های آینده را با میراث گران نیاکانشان آشنا کنند.
من نمیتوانستم صداقت و پشتکار گلاره را نادیده بگیرم و یا فراموش کنم. بنابراین حالا روی سخنم با شماست سرکار شهره خانم، حالا میفهمی که چرا شکستن و بریدن از گلاره آسان نبود. اما در پیش وجدان خودم، روی تعهد اخلاقی که با تو بسته بودم، تعهدی که هیچگاه به زبان نیامده بود، اما روی عشق و علاقه بیحد و حصر من بسته شده بود، سعی کردم هر چه زودتر آن رابطه را تمام کنم. کاری که باید با تدبیر و دوراندیشی انجام میشد. به همین دلیل دو ماهی طول کشید تا بتدریج توانستم به گلاره بفهمانم که بین ما هیچگونه رابطهای جز تماس کاری و حرفهای نمیتواند وجود داشته باشد. ابتدا پذیرفتن این برایش آسان نبود، ولی چارهای نداشت و بالاخره با صلح و دوستی موضوع را تمام کردیم و الان همکاری بسیار مفید و دوستی بدون توقعمان ادامه دارد.
دیگر بشدت خسته بودم و این خستگی، خود را در صدایم نشان میداد. شهره هنوز غمگین و ناراحت بود و از رفتار او نمیشد فهمید که حرفهایم را پذیرفته یا نه.
از نظرمن این عکس العمل شهره قابل قبول نبود. ولی چارهای جز پذیرفتن آن نداشتم.منتظر بودم ببینم که شهره فردا چه خواهد کرد.
مشتریان رستوران کم کم رفته بودند و با آنکه رم شهری زنده و تقریباً بیدار است، اما در این ساعت دیگر بیشتر رستورانها بسته بودند و ما هم بناچار باید رستوران را ترک میکردیم. ولی در کافه دیگری تا صبح نشستیم و بعد هر دو خسته و کوفته به هتل برگشتیم.
آن شب شهره، دیگر اشتیاق شبهای قبل را نداشت و برای من هم سردی و پریشانی فکری و احساسی او قابل تحمل نبود. فکر میکردم صبح اگر رفتار شهره همین طور سرد و خشک باشد، بهتر است هرچه زودتر از هم جدا شویم و هر کس دنبال زندگی خود برود. نزدیکهای ظهر بود که کم کم شهره را دوباره کمی شاد و بشاش دیدم و جرقه امیدی در دلم زده شد.. کمی امیدوار شده بودم و از خدا میخواستم که شهره این دو ماه رابطه با گلاره را ببخشد و قبول کند اگر دوماه بعد از ملاقات اول من و شهره، هنوز با گلاره ارتباط داشتم از سر ناچاری و موضوعی بوده که باید با آرامی حل میشد. سه روز بیشتر ما در رم ماندیم، ولی با همه ظاهر شاد و مهربان شهره، در فرودگاه به طور آشکار آن شهره سفر قبلی در دقایق خداحافظی نبود. چیزی شکسته و شکافی در رابطه مان پیدا شد ه بود و بند و بست آن هنرمندی خاصیای میطلبید. زمان خداحافظی ما که من عازم ایران و او عازم وین بود، بسیارتلخ گذشت، طوری که وقتی از شهره خواستم هدیه مرا بپذیرد، از پذیرفتن آن طفره رفت. و بیآنکه به پشت سرش نگاه کند از من جدا شد و به طرف سالن پرواز خود رفت.
دقایق زیادی در حالی که اشک راه نگاهم را بسته بود رفتن شهره را دنبال کردم تا آنکه درمیان جمعیت گم شد و من با دلی شکسته و دستی خالی و دلی پر حسرت و احساس انزجاری نسبت به خودم، به سالن پرواز خودم رفتم.
احساس میکردم همه به من نگاه میکنند و میدانند که چه بر من گذشته است و همه مرا گناهکار میدانند. حس میکردم منِِ گناهکار را به سوی چوبه اعدام میبرند و عدهای رذل و بیکار به تماشای اعدام من ایستادهاند.
منی که همیشه در ساعت انتظار در فرودگاه و هواپیما مشغول خواندن و نوشتن بودم، این بار حریف ذهن پریشان خودم نمیشدم و قادر به انجام کاری نبودم. در فرودگاه کسی منتظرم نبود… قرار هم نبود که کسی منتظرم باشد…..
ادامه دارد