هوشنگ گیلک
چند روز پیش ایمیلی از دوست گرامی خود، آقای دکتر احکامی دریافت داشتم که به مشروحی از گفتههای آقای نبوی در باره شادروان امیرعباس هویدا نخستوزیر پیشین اشاره نموده بودند. گفتههای آقای نبوی جالب و مرا به چند دهه پیش سوق داد. داستان اعدام شخصیتی چون هویدا، ننگی بود بر دامن دولت اسلامی ایران. البته آنان توانائی درک معنی ننگ را ندارند، همه کارشان ننگ است. نخستوزیر کشور را به دست مشتی اراذل و اوباش میدهند که بدون محاکمه اعدام کنند. مشاهده ایمیل مزبور باعث شد که برخی از رویدادهای آن زمان را که شاهد آنها بودم برای آگاهی جوانانمان به رشته نگارش درآورم.
پیش گفتار
برخورد و آشنائی من با هویدا:
هنگام نخستوزیری منصور، آقای هویدا وزارت دارایی را به عهده داشت و جمشید آموزگار وزیر بهداری و شادروان دکتر عبدالحسین سمیعی معاون طرح و برنامه آن وزارت خانه بود. دکتر سمیعی مصمم میگردد که بیمارستان اهدائی زندهیاد فیروزگر را که سالها بدون مصرف قرار داشت، به صورت یک مرکز آموزشی وزارت بهداری جهت ایجاد برنامه تخصصی و دادن تخصص به پزشکان آن وزارتخانه که در شهرستانها مشغول کار بودند اختصاص دهد. بیمارستان نیاز به تعمیرات کلی داشت. دکتر سمیعی کادر اداری برای بیمارستان را تعیین و بلا فاصله کارهای مقدماتی برای تعمیر آغاز گردید. این کادر عبارت بودند از دکتر سمیعی، مدیر بیمارستان؛ شادروان دکتر منوچهر ماونداد، رئیس بخش جراحی و معاون مدیریت؛ شادروان دکتر احتشامزاده، رئیس بخش زنان و مامائی؛ ریاست بخش داخلی و ادارهامور دستیاران و ترتیب دادن کنفرانسها را نگارنده به عهده داشت. آزمایشگاه و آسیبشناسی زیر نظر دکتر مقیمی و بخش کودکان را شادروان دکتر محسن آوارگان عهدهدار بودند.
نوسازی بیمارستان بسرعت به پایان رسید، بطوری که گشایش آن توسط شاهنشاه در نهم آبان ماه سال ۱۳۴۳ (زاد روز شاهزاده رضا ) انجام پذیرفت.
پس از کشته شدن حسنعلی منصور، هویدا نخست، به سمت کفیل نخستوزیری و اندکی بعد به عنوان نخستوزیر کشور تعیین گردید (۸ ماه مارچ ۱۹۶۵). وی تغییراتی کوچکی در کابینه داد و دکتر شاهقلی را به عنوان وزیر بهداری تعیین نمود.
وزیر جدید بهداری، نگارنده را به عنوان پزشک معالج به نخستوزیر معرفی کرد.من با ایشان ملاقات نمودم و در آن جلسه در نخستوزیری مدتی با هم گفتگو کردیم و مورد پذیرش ایشان واقع شدم و از آن روز، هر هفته اقلا دو باری، در نخستوزیری و در هنگام ظهر که وقت آزاد بیشتری داشتیم به دیدن ایشان میرفتم. گاهی این دیدارها در منزل مادرشان و یا پس از ازدواج با بانو لیلی امامی در منزل همسرشان انجام میگرفت. شادروان هویدا پس از ازدواج با خانم امامی به نظر بسیار شاد و خوشحال میآمدند. خانم امامی بانوئی بود بسیار فرهیخته و انسانی به تمام.
اگر ملاقات در نخستوزیری انجام میگرفت، نهار را با هم میخوردیم و در آن مدت از هر دری سخن به میان میآمد. شگفتی من از سادگی بسیار این مرد بود که در همه موارد به چشم میخورد. نهار وی بسیار مختصر و اغلب عبارت بود از یک قطعه کوچک از یکی از گوشتها، قدری برنج و سبزیجات پخته. روابط بین من و نخستوزیر بتدریج از روابط پزشک و بیمار به دوستی پیوست. من کوشش کردم، تا سال ۱۹۷۰ که عازم آمریکا شدم، وظیفه خود را به بهترین وجهی انجام دهم. در آن هنگام یکی از دوستان را بجای خود به آقای هویدا معرفی نمودم که مورد پذیرش ایشان واقع گردید.
پس از جایگزین شدن در آمریکا تا روی کار آمدن خمینی مرتباً برای دیدار مادر و خانواده به تهران سفر مینمودم. بطور معمول، نخستین کارم پس از ورود به تهران، تماس با دفتر آقای نخستوزیر و ملاقات با ایشان بود که با خوشرویی همیشگی وی مواجه بوده و اقلاً یک نهار را با ایشان در نخستوزیری صرف میکردم. آقای هویدا اکثراً از من میخواستند که پیش از خروج از ایران ایشان را از عزم خود آگاه نمایم. مسافرتی که تا حدودی جنبه غیرعادی داشت در تابستان سال ۱۹۷۲ روی داد که به شرح آن میپردازم.
مسافرت به ایران در تابستان ۱۹۷۲
در ماه آگوست، برای مدتی کوتاه جهت دیدار مادرم عازم تهران شدم. همچنین قرار بر این بود که یک سخنرانی در دانشگاه پهلوی شیراز داشته باشم. روز بعد از ورود، شنبه، به نخستوزیری تلفن و آگاهی یافتم که ایشان با هیأت وزیران هستند و بعدا به من تلفن خواهند کرد. در حدود ساعت چهار پس از نیمروز بود که از نخستوزیری زنگ زدند و با آقای هویدا زمانی به گفتگو پرداختم. مرا برای نهار روز دوشنبه به نخستوزیری دعوت نمودند و اظهار داشتند که گروهی از اعضاء هیأت وزیران و میهمانی هم از خارج دارند که من هم ایشان را میشناسم، ولی نام وی را به زبان نیاوردند. پیش از خداحافظی گفتند که از قول ایشان، دکتر «ن» را (پزشکی را که بجای خود برای آقای نخستوزیر تعیین کرده بودیم) نیز دعوت کنم که باهم به نخستوزیری برویم و اگر دکتر «ن» نتوانست مرا همراهی کند، به دفتر زنگ بزنم تا اتومبیلی به دنبال من بفرستند.
روز دوشنبه به اتفاق دکتر «ن» به نخستوزیری رفتیم. هنگامی که به دفتر ایشان رسیدیم، آقای هویدا تا نزدیک درب به پیشواز ما آمدند و با محبت زیادی که ویژه خودشان بود ما را به درون دفتر راهنمائی نمودند. مدتی با هم به گفتگو پرداختیم. آقای هویدا، خیلی از پیش خستهتر و پژمردهتر به نظر میرسیدند. هنگامی که این موضوع را پیش کشیدم در پاسخ گفتند که کارشان خیلی زیاد و آن طوری که میخواهند پیشرفت لازم را به دست نمیآورند. گفتم «آقای نخستوزیر شما سالها است که در این شغل خطیر انجام وظیفه میکنید، آیا صلاح نمیدانید که از این کار کناره بگیرید و بگذارید کس دیگری مسؤولیت امور را به دست بگیرد. وی با صدائی خفیف و بطوری که فقط ما میتوانستیم بشنویم اظهار داشتند: «گیلک، من سالها است که با شاهنشاه کار میکنم و به عادات ایشان آشنائی پیدا کردهام و در بسیاری از موارد میتوانم تا اندازهای جلوی تندرویهاشان را بگیرم، برخی از کارهای شاهنشاه در زمان حال اگر انجام گیرد به سود کشور نمیتواند باشد. کسی را سراغ ندارم که بتواند اینکار را انجام دهد، و گر نه همین امروز دست میکشیدم (آقای هویدا همیشه مرا به نام گیلک خطاب میکرد).»
جهت تغییر در سخن از ایشان پرسیدم که آیا من میهمانان را میشناسم؟ گفتند که با بیشترین آنان آشنائی داری و دکتر دیبا نیز از سوئیس آمدهاند، فکر میکنم که ایشان را نیز میشناسی. گفتم آقای نخستوزیر «میشناسم ولی علاقهای به دیدارشان ندارم.» هویدا در پاسخ گفت: «جریان برخوردت را با ایشان که برای من تعریف کرده بودی به خاطر دارم.» هویدا دارای حافظه بسیار قوی و هوش سرشار بود، بیشتر رویدادها را از یاد نمیبرد.
برخورد من با دکتر دیبا برمیگردد به سالهای ۱۹۶۳-۱۹۶۲ که ایشان معاون وزارت بهداری بودند. در سال ۱۹۶۱ که در بیمارستان نمازی و دانشگاه شیراز مشغول به کار و تدریس بودیم، قرار بر این بود که حکم دانشیاری رتبه شش به گروهی از فارغالتحصیلان آمریکا که بیش از شش سال دوره تخصص را دیده بودند اهدا شود. دانشگاه و وزارت فرهنگ به تحریک دکتر تراب مهرا مدیر بیمارستان نمازی و برخی از همکاران وی مانند دکتر محسن ضیائی که به بیشتر متخصصین تازهوارد ایرانی از آمریکا نظر خوشی نداشتند، از انجام این عمل سر باز میزد. کار به جائی رسید که بیش از پانزده نفر از پزشکان بیمارستان نامه تهدیدآمیزی به دانشگاه نوشته و اظهار داشتند که اگر تکلیف دانشیاری آنان در عرض یک ماه آینده انجام نگیرد، همگان از تدریس دست خواهند کشید. وزارت فرهنگ در یک نشست فوری در این باره تصمیم میگیرد که دکتر رحمتیان استاد آسیبشناسی دانشگاه تهران را با اختیارات تام به شیراز برای ختم این غائله بفرستد. دکتر رحمتیان با متخصصین ملاقات و قول انجام کار آنها را میدهد. در عرض یک هفته تمام واجدین شرایط حکم دانشیاری خود را دریافت میکنند، ولی نکته مهم و پنهان شده این بود که آن احکام برای گرفتن صورت قانونی میبایست به تصویب وزارت فرهنگ برسد. این کار در شرایط آن روز برای بیشتر ما غیرممکن بود و کلاهی بود که بر سر دکتران بیمارستان گذاشته بودند.
در تهران یکی از آشنایان ما که با دکتر دیبا خصوصیتی داشتند، راجع به کار من گفتگوئی کردند که اگر بتوانند کمکی کنند که حکم من از جانب وزارت فرهنگ تصویب گردد. دکتر دیبا اشاره کرده بودند که من از دفترشان وقت بگیرم و به دیدنشان بروم. گرفتن وقت و دیدن دکتر دیبا بیش از یک ماه به درازا کشید. بارها منشی ویژه ایشان وقت میداد و ساعتها پشت درب اطاق ایشان مینشستم و موفق به دیدارشان نمیشدم. در چنین هنگامی بارها به یاد شعر حافظ میافتادم:
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
روزی که بخت یاری کرد و مرا پذیرفتند، به محض ورود و هنوز ننشسته بودم که ایشان با لحنی بسیار خشن و تند فرمودند: «آقا شما دکتر شدید که درد مردم را دوا کنید، بروید سر گذر مطب باز کنید و به درد مریضها برسید.» نمیتوانم حالتی را که در آن لحظه به من دست داد توجیه نمایم. چند لحظه طول کشید تا بتوانم افکار خود را جمع کنم و به ایشان بگویم: «جناب آقای دکتر دیبا: نمیدانم که شما چه اندازه از دانش آندوکرینولوژی آگاهی دارید؟ در تمام کشور بیش از چهار یا پنج متخصص وجود ندارد، جای خدمت آنان در سر گذرها نیست.» پس از چند لحظه آشکار شد که ایشان کوچکترین اطلاعی از مورد گفتگوی ما ندارند و بر آنچه که فکر میکنند بسیار مصر هستند. از جا برخاستم و با عصبانیت گفتم: «آقای دکتر ببخشید که بیش از یک ماه است که وقت خود را تلف کردم.» با این جمله از اطاق ایشان بیرون آمدم.
صدای نخستوزیر که میگفتند برویم برای نهار، رشته افکار مرا متوجه زمان نمود. به همراه ایشان به سوی تالار نهارخوری رهسپار شدیم. پس از ورود به تالار ناهارخوری نخستوزیر ما را به سایر مدعوین و آنان را به ما معرفی نمودند. در میان میهمانان بیشتر اعضای کابینه بودند که من اکنون یکی را به خاطر دارم، دکتر ایرج وحیدی بود. فکر میکنم که در آن هنگام ایشان وزیر کشاورزی بودند. تنها میهمان خارج از اعضای دولت، آقای دکتر دیبا بودند که از سوئیس مراجعت کرده بودند. اگر درست به خاطر داشته باشم، ایشان پست نمایندگی دائمی ایران را در سازمان بهداشت جهانی داشتند و گویا کارشان در رشته دندان زشکی و اطلاعات ایشان در رشته بهداشت جهانی بر من پوشیده بود.
هنگام نهار و پس از آن گفتگو از مطالب گوناگون به میان آمد. یکی از وزیران قضیه هواپیماهای کنکورد و دستور شاه را به میان آورد و اظهار داشت که شاهنشاه دستور خرید سه فروند هواپیمای کنکورد را دادهاند که کمپانی در حدود دویست میلیون دلار پیش پرداخت میخواهد و دولت در آن حال قادر به انجام آن نیست و کسب تکلیف از نخستوزیر نمود.
قضیه هواپیمای کنکورد بر این نحو بود که وزیر آئرو-اسپاس انگلیس، مایکل هسلتاین ، در ماه می۱۹۷۲ به تهران میآید تا با شاه ملاقات و اجازه پرواز هواپیماهای کنکورد انگلیس از فضای هوائی ایران به مقصد خاور دور را از شاه بگیرد. وی شاه را برای یک پرواز با کنکورد دعوت میکند که بیش از یک ساعت به طول میانجامد. پس از آن پرواز، شاه اجازه استفاده از فضای هوائی ایران را به انگلیسیها میدهد. هسلتاین از این موقعیت استفاده کرده از شاه میپرسد که آیا ایشان نمیخواهند که چند فروند کنکورد برای هواپیمایی ملی ایران ابتیاع کنند. شاه فوراً پاسخ میدهند، در حال دستور خرید سه فروند را خواهند داد. در اینجا این مسأله پیش میآید که چرا عضو کابینه انگلیس اجازه بهرهگیری از فضای هوائی کشور را باید از شاه بگیرد؟ آیا این امر مربوط به کار دولت نمیشد؟
پس از شنیدن دستور خرید کنکورد، رو به نخستوزیر کرده و اظهار داشتم : «یقین دارم که شما از تصمیم کنگره آمریکا آگاهی دارید که ساخت و کاربرد هواپیماهای مافوق صوت را برای کمپانیهای هواپیمایی مسافرتی کشور ممنوع کرده است.» این هواپیماها از نقطه نظر مقدار سوخت، ظرفیت مسافر مقرون به صرفه نیستند و از سوی دیگر سر و صدای زیادی را در بالای شهرها ایجاد میکنند. آقای هویدا در پاسخ من اظهار داشتند که بدین موضوع کاملاً واقف هستند و به وزیر مربوطه گفتند، فعلاً موضوع را بایگانی کند تا ایشان با شاهنشاه گفتگو کنند. اینجا بود که من به معنی سخنانی که در دفترشان به ما گفته بودند پی بردم که: «کسی نیست که بتواند جلوی برخی از تندرویهای شاه را بگیرد.»
گفتگوها در موارد گوناگون ادامه یافت. نمیدانم چه شد که سخن به عدم تمایل برگشتن فارغالتحصیلان ایران از اروپا شد. آقای دکتر دیبا رشته کلام را به دست گرفتند و در مذمت آنان داد سخن دادند و آنان را به هرگونه عدم رعایت اصول تا خیانت به کشور متهم نمودند. در تمام این مدت منظره آن روزی را که در دفتر ایشان بودم و سخنان درشت ایشان را که چرا «در سرگذر مطب باز نمیکنم» تحمل میکردم به مانند پرده سینما از جلوی چشمم میگذشت.
طاقتم به منتها رسید و سخنان ایشان را بریده و گفتم: «جناب آقای دکتر از دید شما فقط دانشجویان هستند که گناهکارند؟ آیا شما هیچ فکر کردهاید که وقتی دانشجوئی سالهای عمر خود را برای دریافت تخصصی میگذراند، توقع دارد که پس از برگشت به کشورش، بتواند آنچه را که آموخته به مرحله عمل بگذارد. آیا شما نمیدانید که بیشتر ما این شانس را نداریم که پشتیبانی دستگاه عظیم کشور را داشته باشیم که بهر مقامی که خواستیم ما را منتصب کنند، اگر چه فاقد هر گونه دانشی در آن رشته باشیم . شما شاید فراموش کردهاید که چند سال پیش برای یک کمک پیشپاافتاده مدت یک ماه پشت درب اطاق شما به انتظار نشستم و آخر به من فرمودید «برو سر بازار مطب بزن». به حرف شما گوش ندادم و امروز در دانشگاه معروفی مشغول کارم و آبروئی بس تمام برای کشورم کسب کردم.» رنگ آقای دکتر به مانند گچ سفید گردید، شاید فکر نمیکرد که کسی چنین سخنانی را در چنان جلسهای به ایشان بزند. من نیز بشدت از کار خود پشیمان شدم. حق نبود که به عنوان یک مهمان از مهمان دیگری تنقید کنم. از نخستوزیر شرمنده شدم. هویدا با زبردستی کامل موضوع سخنان را عوض کرد.
پس از برگشت به دفترشان، از آقای هویدا پوزش خواستم که بیگدار به آب زدم و پا از گلیم خود فراتر گذاشتم. هیچوقت جملاتی را که به من گفتند فراموش نمیکنم: «گیلک اشتباه میکنی، آنچه که گفتی کاملاً بجا بود و من خوشحالم که نیت خود را بیان کردی، این افراد را باید گاهی سر جایشان نشاند. ممکن است که گفتههای کسانی مثل تو برای آنان خوشایند نباشد، ولی به تو و امثال تو احترام خواهند گذاشت. میدانی چرا به تو علاقمندم، برای اینکه حقیقت را آن طوری که حس میکنی ابراز میداری، هیچوقت این رویه را از دست نده.» پس از مدتی کوتاه، از ایشان خداحافظی نمودم. در موقع خروج پرسیدند «آیا از کار و اقامت خودت در آمریکا راضی هستی؟ «گفتم آری. آقای نخستوزیر در پاسخ گفتند پس بر نگرد. من درک گفته ایشان را پس از خروج از دفترشان و در راه منزل فهمیدم. منظور شان این بود که ممکن است که زبان سرخ من سر سبز مرا به باد دهد.
یادش بخیر و روانش شاد، چه شخصیتهائی را از دست دادهایم، چه بودیم و چه شدیم. گناهکار اصلی تمام این بدبختیها ما مردم ایران هستیم به ویژه افراد تحصیل کردهمان.