قسمت سوم – شاهرخ احكامی
… از شوق و هیجان نمیدانستم به او چه بگویم. فقط از او خواستم كه مرا درجریان احوال خواهرش بگذارد. دوستم با آرامش و مهربانی گفت كه اگر دلم میخواهد اجازه دارم به دیدار خواهر بیمارش بروم، ولی باید مسؤولیت حرمت و شرافت این رابطه را آگاهانه به عهده بگیرم و به معصومیت و پاكی خواهرش احترام بگذارم. با سپاس از لطف او، گفتم من از این ملاقات انتظاری نداشتم و اصلاً نمیدانستم كه تو خواهری داری. ولی با دیدن آن صورت بیمار و آن حالت معصومانه، حس باغبانی را یافتم كه باید در حفاظت از گلهای نوشكفته باغش سعی و دقت كند… از هم جدا شدیم و من غرق در افكار نو و درهم روانه خانه شدم. كلام دوستم را قطع كردم و گفتم برای من باوركردنی نیست كه چطور در چنین زمان كوتاهی آن هم با یك برخورد، این همه التهاب و تحول در تو پدید آمد.
گفت: این برای خودم نیز معمایی بود كه چگونه صورت ملتهب و بیمار كسی كه گفتن چند كلمه هم برایش سخت بود، بتواند مرا دگرگون كند و از پای درآورد. در راه با خود میاندیشیدم، شاید برادرش در من نكاتی دیده و پسندیده بود و مرا كاندید خوبی برای خواهرش میدید و آگاهانه به اصطلاح این تله را جلوی پای من گذاشته بود…. در این افكار بودم كه به خودم نهیب زدم، فرضاً هم كه برادرش چنین نیتی داشته، اما برای جرقهای كه زده شد و احساس عجیبی كه در لحظه اول دیدار در من راه یافت، نقشه و طرحی نمیتوانست ریخته شده باشد. تازه اگر هم برادرش نقشهای داشته، اگر من، خواهرش را نمیپسندیدم، تمام آنها نقش بر آب میشد. پس، بهتر است كه این افكار بیپایه را دور بریزم و خوشحال باشم كه مسیر زندگیام در حال تغییر است و از این آتش عشق مراقبت كنم. تازه بایستی دید كه خواهر دوستم هم نسبت به من كشش و علاقهای پیدا كرده یا نه. آیا جاذبهای دوجانبه است و یا فقط این من هستم كه گرفتار چنین احساس و كشش عجیب و باورنكردنی شدهام. شب سخت و بدی را گذراندم. بد به خاطر ترس از رد شدن عشق و علاقهام و اینكه دیگر مبادا دیدار دیگری باشد. اما در پس این نگرانیها و ترسها، خوشحال و ذوقزده بودم چرا كه بالاخره من هم، آن عشقی را كه همه از آن صحبت میكنند و در داستانها و شعرها، بزرگان شعر و ادب از آن سخنها گفتهاند، تجربه میكردم.
همه ما از اولین روزی كه خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، در نوشتهها و اشعار شعرا و نویسندگان بزرگ، و حتی نوپا، همیشه از عشقهای جگرسوزِ پر آب و تاب و التهاب و اشكآور و گاهی هم خانمانسوز خواندهایم. ولی من هیچگاه این گفتهها و نوشتهها را قبول نداشتم و آنها را ساخته و پرداخته تخیلات گویندگان و نویسندگان میدانستم. اما آن شب، آن احساس و بیخوابی ناشی از آن چنان مرا دگرگون ساخت كه كمكم باورم میشد كه عشق وجود دارد و عاشقانی بوده و خواهند بود. ولی در همان خواب و بیداری وحشتزده آرزو میكردم كه خدای ناكرده، من یكی از آن ناكامان عشق نباشم و اگر عشقی بین ما به وجود آمد به شكست و درد و حرمان نكشد. دلم میخواست آن شب سخت هرچه زودتر به صبح برسد تا ترس و وحشتِ ناشی از ناكامی و حرمان و شكست احتمالی در این عشق در روشنایی روز گم شود….
نتیجه بیخوابی و فشار افكار در آن شب، كسالت و خستگی زیاد در صبحگاه بود. آن روز سعی میكردم خودم را به هر نحوی مشغول كنم و خوشحال بودم كه باید سر كار بروم ولی اصلاً دلم نمیخواست موردی پیش بیاید كه مورد مؤاخذه رئیسم قرار گیرم و این حال خوبم خراب شود. سر كار، همكارانم با تعجب بخاطر سیمای دگرگونم مرا سؤال پیچ كردند. آنها میخواستند بدانند چرا این همه خسته و كوفته هستم. برایشان بهانههای زیاد آوردم و سعی كردم از دستشان فرار كنم. ساعت كار به پایان رسید و حسب عادت تصمیم گرفتم به قدمگاه همیشگیام بروم. پس از تعویض لباس و تر و تمیز كردن خودم به محل هر روزه رفتم و تك و تنها با قدمهایی نامرتب پیادهروها را بالا و پایین میرفتم و حوصله دیدن هیچكس را نداشتم. ناگهان در جایم میخكوب شدم و بیاختیار به سمت خانه دوستم حركت كردم و با تردید و نگرانی زنگ در را زدم. امیدوار بودم كه به دیدار بیمار دیشب نایل گردم. در منزل باز شد و دختر جوان ظاهر گردید. چنان بر اندامـم لرزه افتاد كه توانایی صحبت نداشتم و تا چند لحظه نمیدانستم چه بگویم. فقط در چشمانش خیره شدم. سعی میكردم پلكهایم روی هم نیفتند و لحظهای از دیدار رخسار او غافل نشوم. بالاخره سلامی دادم و گفتم آمدم حال شما را بپرسم. هنوز تب دارید؟ با لبخندی ملیح و صدایی لطیفتر سپاسگزاری كرد وگفت كه تب و دردش كمترشد. دكتر رفته و دارو گرفته است.
از اینكه حالش بهتر شده بود، ابراز خوشحالی كردم. گفتم فقط برای احوالپرسی آمده بودم و بیش از این مزاحم نمیشوم و خواستم خداحافظی كنم. ولی صدای دختر ناگهان عوض شد و آمرانه گفت حالا كه این همه راه آمدهام، برای رفع خستگی و صرف نوشیدنی چند دقیقهای به داخل بروم.
از این دعوت غیرمترقبه چنان ذوقزده شدم كه حدی برایش نمیتوانستم تصور كنم. با اشتیاق دعوت را پذیرفته و به دنبال او وارد خانه و اطاق پذیرایی شدم. دوباره همان حال و هوای هیجانی شب پیش به سراغم آمد. از خود بی خود شده بودم. سعی كردم آرام باشم و به بهانهای سر حرفی را باز كنم. از او درباره زندگیاش پرسیدم.
هنوز نمیدانستم كه درس میخواند یا كار میكند و یا مثل بسیاری از دخترهای آن زمان، در خانه منتظر نشسته تا روزی خواستگاری در بزند و او را از پدر و مادرش خواستگاری كند و آنها هم چون متاعی بر روی او قیمت بگذارند و به ازدواج مردی نادیده و ناپسندیده كه هیچگونه رابطه عاطفی و عشق در او و یا نسبت به او نداشته، درآید… با به كار بردن كلمه «خواستگاری»، دوستم میانپردهای باز كرد و گفت: نمیدانم یادت هست یا نه، ما كه هنوز كودك بودیم، میشنیدیم كه مثلاً مادر یا خواهر فلانی در روضه خوانی و یا حمامهای زنانه و مسجد و حتی در كوچه و بازار دختر جوانی را دیده و به صرف این كه فهمیده پدر و مادر دختر در ردیف خانواده خود آنها؛ و یا از نظر دارایی و ثروت در سطح بالاتری هستند، بلافاصله و بدون اطلاع قبلی به خواستگاری آن دختر میرفتند و اگر جواب منفی از آن خانواده میگرفتند دوباره مثل اینكه دنبال خرید پارچه و كالایی باشند به منزل دختر دیگری رهسپار میشدند..
حرف او را قطع كردم و گفتم گاهی میشنیدیم كه اگر خانوادهای دو تا دختر داشت، دختر جوانتر و خوشگل تر را رونما میكردند و به خواستگاران نشان میدادند و وقتی كه معامله تمام میشد و به اصطلاح برای قباله و جهیزیه و سایر خواستهها به توافق میرسیدند، هنگام عقد خواهر مسنتر را سر سفره عقد مینشاندند. گاهی اگر خریداران، یعنی خانواده شاهداماد سر همان سفره عقد متوجه این كلاه بزرگ میشدند، مراسم را ترك كرده و عقد و عروسی بهم میخورد. دوستم خندید و گفت گاهی هم این خواستگاران كه مصرانه میخواستند دختری را كه پسندیدهاند با پسرشان ازدواج كند و دختر و یا خانواده دختر از ریخت و قواره جوان خوششان نمیآمد، خانواده پسر میگفتند، حالا كه این جوان ما را نمیپسندید، برادرش را ببینید و اجازه دهید تا دختر شما با او ازدواج كند. به دوستم گفتم، عجب رسوم غیرمنصفانه و ناعادلانهای بود. بیخود نیست كه در ایام كودكی و نوجوانی ما، اكثر پدر و مادرها، صرفاً به خاطر داشتن فرزند و عنوان پدر و مادر، با همدیگر زندگی میكردند وهیچ وجه مشتركی بین زن و شوهرها نبود. در این گونه زندگیها، بیشتر زن ایرانی، محكوم به زندگی بود. و این زن بود كه تمام همّ و غمّ خود را برای مادر خوب بودن؛ و خانهداری ماهر در آشپزی و نظافت؛ و انجام خواستهای به جا و بیجای شوهر، به كار میگرفت. در آن زمان طلاق و جدایی بسیار نادر بود و، زنان بیشوهر و بیوه بایستی تا آخر عمر تنها میماندند ولی در مقابل اكثر مردان بیوه راههای گوناگونی برای نجات از تنهایی برای خود داشتند و از راههای مختلف همدم و همسر یا زن صیغهای برای خود دست و پا میكردند. با خنده به دوستم گفتم، هر دوی ما به زیادی به حاشیه رفتیم. داشتی از لحظات شیرین و دقایق هیجانانگیزت با خواهر دوستت حرف میزدی… گفت: عجب زمان میگذرد هنوز مثل اینكه دیروز بود و تمام ایماء واشارهها و حركات عضلات صورت، گونه، پلكها، مژهها و حتی ابروها و لب و دهان و چشمانش بخوبی در خاطرم زنده است.
برگردیم به دقایقی كه حرفهایمان باهم گل كرده بود و با اشتیاق میخواستم بدانم چه میكند. جرأت نداشته بپرسم چند سالش است، از قیافه و حركاتش حدس میزدم 17-18 ساله باشد. وقتی پرسیدم چه كار میكند، گفت مشغول تحصیل است و امیدواراست كه دانشگاه را تمام كند و اگر موقعیتی فراهم شود برای ادامه تحصیل به خارج سفر خواهد كرد. حرفها و نحوه بیان آرمانها و نقشههایش برایم جالب بود و نشان میداد كه از آن دخترانی نیست كه دنبال شیفته ساختن مردی باشد و بعد هم ازدواج و خانهداری. آن طوری كه از آرزوهایش حرف میزد معلوم بود كه دلش میخواهد از طریق دانش و حرفهای كه در آینده میآموزد، برای خود در جامعه جایگاهی پیدا كند در میان خیل زنان بیسواد و محروم از امكانات تحصیلات عالی، سری میان سرها باشد.
حرفهای آن شب ما با آمدن پدر و مادر و برادرش ناتمام ماند و برادرش از اینكه مرا در آنجا دید تعجب نكرد. از رفتار شب قبل من حدس میزد كه مرا دوباره و شاید هم بیشتر در خانه خود همراه خواهرش ببیند. به هر حال پدر و مادر و برادر مرا با مهربانی پذیرفتند و من به بهانه اینكه قرار دیگری دارم به سرعت از آنان خداحافظی كردم. موقع خداحافظی دختر جوان مرا تا دم در همراهی كرد و دستش را برای خداحافظی به طرف من درازكرد و با نرمش و مهربانی فشار مختصری به انگشتان من وارد ساخت و با لبخند و چشمانی درخشان مرا روانه ساخت. و… در آخرین لحظه خندان گفت به امید دیدار هرچه زودتر.
این جمله مختصر چنان هیجانی در من ایجاد كرد كه تصورش برایم باوركردنی نبود. بلافاصله از او پرسیدم كی و كجا؟
گفت، چون هنوز حالش خوب نشده، در روزهای آینده هم اگر دلم خواست میتوانم به خانهاش بروم و باعث خوشحالس او شوم!
پرسیدم، مطمئن است كه برادر و پدر و مادرش ناراحت نمیشوند.
با مهربانی گفت جواب آنها با من.
از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. آن شب دیگر ترس و وحشت از آینده، ترس از جواب منفی، ترس شكست در عشق از مخیلهام رخت بربسته بود و جز امید به فردا، خوشی و خوبی و شادی چیز دیگری را در آینده نمیدیدم. دیگر از ناكامیهای عاشقانه كه شاعران و نویسندگان در نوشتهها و اشعارشان گفتهبودند، نگرانی نداشتم و با خود میگفتم سرنوشت ناكامان نصیب من نخواهد شد. با خود میگفتم داستانهای شكست در عشق، جان دادن عاشق در دامان معشوق، یا خودكشی معشوق از دست پدر و مادری كه او را به زور به مرد دیگری میدادند … همه و همه افسانه است و با زندگی واقعی ما مجانستی ندارند و فكر میكردم آن حادثههای شوم علل دیگری داشته ….
دوباره رشته افكار دوستم را گسستم و گفتم برای آن كه كمی خستگی در كنی، یك حادثه تلخ از دوران دبیرستان در آن محیط قوچان برایت نقل كنم.
با علاقه پرسید چه اتفاقی، بگو ببینم. گفتم خوب به خاطر دارم كلاس هشتم دبیرستان بودم. یعنی بایستی حدود 14-15 سالم بود. همكلاسی داشتم كه نوجوان بسیار خوش قیافه و خوش صحبت و عاشق موسیقی و هنر، و از نظر اجتماعی خیلی از من و بسیاری از همكلاسانم پرتجربهتر و فهمیدهتر بود. یك روز زمستانی، در آن زمستانهای سخت و یخبندان و پر برف قوچان، در مراسم صبحگاهی، كه باید تمام شاگردان صف میكشیدند و بعد از دعا و سرود، ناظم مدرسه نظافت و لباس محصلین را كنترل میكرد و شاگردهای خاطی روز قبل را یك یك صدا میكرد و با چند ضربه خطكش چوبی آنها را تنبیه میكرد تا یاد بگیرند كه درس و مشقشان را بهتر انجام دهند. غافل از آن كه پدر و مادر بسیاری از آن كودكان بیسواد برودند و خواندن و نوشتن بلد نبودند تا چه رسد كه به كودكان خود درس بدهند و مشقهایشان را كمك كنند. بسیاری از آنها بضاعت مالی نداشتند كه معلم خصوصی بگیرند تا در تقویت درسهایشان یاری كنند.
سرمای آن زمان بیداد میكرد و اكثر بچهها به دلیل فقر لباس مناسبی نداشتند. جورابهای پشمی دستباف سوراخ شده در گالشهای ساخته شده از طایر چرخ كامیونها تنها وسیله حفظ پاهایشان بود كه چسبهای این گالشها هم پس از دو سه روز پوشیدن از هم باز و از درز آن و سوراخهای كفشان، آب و گل ناشی از باران و برف وارد گالش میشد و باعث سرمازدگی شدید و بسیاردردناك پاها میشد. بیشتر وقتها درصف مراسم صبحگاهی به خاطر سرما و یخزدگی پا روی پای هم میگذاشتیم تا شاید درد یخزدگی پاها كمتر شود. در یكی از آن صبحهای سرد و یخبندان و پر برف بود كه ناظم مدرسه اعلام كرد كه احمد، همان همكلاسی خوشسیما و دوست داشتنی من، با خوردن تریاك خودكشی كرده است. همه ما هاج و واج مانده و بودیم و نمیدانستیم چرا احمد خودكشی كرده. مگر همین احمد نبود كه دیروز با خوشحالی میگفت پدرش كه وضع مالی خوبیهم نداشت، برای او و برادر بزرگترش لباس نو خریده بود؛ و دیروز خیاط شهر پارچهها را به تن او و برادرش اندازه گرفته بود. او خوشحال بود كه امسال دیگر مثل سالهای دیگر در ایام نوروز لباس كهنه به تن نخواهد داشت و لباس نو دارد!
آن روز در كلاس درس و ساعت تفریح بچهها با كنجكاوی و غم و افسوس میخواستند بدانند چرا احمد، یار همیشگی آنها و نوجوان معصوم با تریاك خودكشی كرده است. با خودمان میگفتیم مگر نه آن كه بزرگان گفتهاند، خودكشی از نظر اسلام حرام است و خاك جسد و روح فرد خودكشی كرده را قبول نمیكند و جایش در بهشت نیست. ما كودكان از خود میپرسیدیم مگر میشود احمد خوب ما به بهشت نرود. میترسیدیم كه نكند احمد خوب به جهنم برود….
بالاخره آن روز دردناك تمام شد گرچه هنوز نمیدانستیم چرا احمد خودكشی كرده است. گریان و افسرده به خانه رفتم و از مادرم پرسیدم راستی میدانی كه احمد خودكشی كردهاست، مادرم با مهربانی دستی به سرم كشید و سعی كرد مرا آرام كند. گفت متأسفانه درست است. باز گریان پرسیدم، مگر احمد نمیدانست كه اگر خودكشی كند جایش در جهنم است نه بهشت. ولی حق او بهشت است نه جهنم. بالاخره بیصبرانه پرسیدم اصلاً چرا او خودكشی كرد. مادرم گفت، احمد عاشق دخترعمویش بود و آنها باهم قول و قرار داشتند وقتی بزرگ شدند باهم ازدواج كنند. اما با وجود كم سن و سال بودن دختر، روزی كه مرد بیگانهای به خواستگاری او میآید، پدر و مادرش با این وصلت موافقت میكنند. خواستگار گویا معلم مدرسه بوده. احمد دیروز وقتی از دختر عمویش شنید كه پدر و مادرش او را برخلاف میلش به عقد مرد بیگانهای درآوردهاند، بلافاصله دست به خودكشی زد و شب موقع خواب با خوردن تریاك به زندگی خود پایان داد….
شنیدن حرفهای مادرم چنان مرا دگرگون كرد كه ساعتها كسی نمیتوانست مرا آرام كند. و بالاخره خسته و كوفته بدون خوردن شام به خواب رفتم.
دوستم كه دید من با یادآوری آن خاطره خسته و ناآرام هستم، گفت بگذار بقیه داستان را به وقت دیگری میگذاریم….
ادامه دارد