خبرهای غم‌انگیز از ایران

شاهرخ احکامی

ــــ میراث ایران، شماره ۱۰۲، پاییز ۱۴۰۰ ــــ

فصل پاییز، آغاز خزان و نزول طبیعت و به تدریج فرو ریختن برگ‌ها و زوال زیبایی‌های خارق‌العاده درختان و سبزی‌های جهان است. هر روز که به پایان پاییز نزدیک‌تر می‌شویم، سردی و لختی وبی‌حالی طبیعت بیشتر و آماده خواب زمستانی می‌گردد. این تغییر حیرت‌انگیز طبیعت مرا متوجه روحیات و خلقیات انسان‌ها و نحوه زندگی آنها در گذر کوتاه زمان می کند. همان‌طور که طوفان‌ها و خشک‌سالی‌ها و آتش‌سوزی‌ها می‌توانند به خرابی و نابودی طبیعت و از بین بردن زیبایی‌هایش کمک کنند، به همان گونه نیز انسان‌ها در جریان حوادث با به جان هم افتادن و توطئه و تخریب می‌توانند به نابودی هم‌نوعان و کسانی که در جوارشان زندگی می‌کنند یاری نمایند. این روزها چنان وقایع مخرب و خانمانسوز در اقصی نقاط دنیا در جریان است که انسان را مات و مبهوت می سازد. مرض خانمانسوز و همه‌گیر کرونا نه تنها پس از قریب به دو سال ریشه‌کن نشده است، بلکه با گذر زمان با تغییر و تحولات داخل هسته‌ای ویروس با اقسام مهیب‌تر و کشنده‌تری به جان انسان‌ها افتاده است و نه پیر و نه جوان؛ نه کودک و نه میانسال؛ نه فقیر و نه ثروتمند می‌شناسد و بدون تبعیض و تفاوت به کشتار خود ادامه می‌دهد.

وقایع ناگهانی ولی البته برنامه‌ریزی شده ماهرانه افغانستان هم با ترس و ایجاد وحشت در میان مردم آن کشور و کشورهای مجاور، دوباره موجی از آوارگان و بی‌خانمان شدگان را روانه گوشه و کنار دنیا کرده است. در نتیجه این ویرانی‌ها و خرابی‌ها و کشتارها پس از ۲۰ سال، منافع ناشی از استفاده از منابع بیکران آن سرزمین بی‌سرپرست و تهیه تجهیزات جنگی آتشبار و مهلک به جیب آنهایی که این برنامه و نقشه را پیاده کرده‌اند رفته و خواهد رفت….

در فکر نوشتن این صفحات بودم و دلم می‌خواست حامل خبری خوب و خوش، از زیبایی‌ها و خوبی‌های زندگی بدهم و اخبار بد از زندگی روزمره انسان‌ها در هر کوی و گذر و خانه را به کناری بگذارم، اما گفتگو با یکی از دوستان دوران دبستانی و کودکی بار دیگر راه فرار از دردها و رنج‌های مردم را به روی من بست. در گفتگوی خود بعد از این همه سال، از او درباره تزریق واکسن مرحله دوم سؤال کردم. او در پاسخ با یأس و نومیدی و صدایی لرزان که نشان‌دهنده ترس و وحشت‌اش از احتمال گرفتار شدن به مرض کرونا بود، گفت قرار بود پس از سه ماه واکسن دوم ما را بزنند، ولی روز موعود به من خبر دادند که دیشب دو محموله واکسن به فرودگاه رسیده بود که همه آنها به سرقت رفت و مراکز واکسیناسیون بدون واکسن ماندند و بایستی تا ورود بسته‌های جدید واکسن صبر کنیم.

در پای تلفن در حالی که لرزم گرفته بود و اشک‌هایم از روی تأسف و نگرانی جاری شده بود، خواستم دوستم را آرام کنم، به او گفتم سه ماه صبر کرده‌ای، حالا یکی دو هفته دیگر هم می‌توان صبر کرد. دوباره با همان صدای لرزان و سرشار از ناامیدی پاسخ داد، خود بزرگان قوم و خانواده‌هایشان بدون رعایت سن و موقعیت بهترین نوع واکسن را که رهبر آن را حرام کرده و غیرقابل پذیرش دانسته دریافت کرده‌اند و خیال‌شان راحت است، ولی وقتی نوبت به ما درماندگان، آموزگاران و پیران فراموش شده می‌رسد، این بار هم به بهانه سرقت واکسن‌ها، ما را در معرض ابتلا به این بیماری کشنده قرار می‌دهند. دوستم که بسیار عصبانی بود و صدایش از شدت عصبانیت می‌لرزید، گفت آخر با این همه محافظ و افراد مسلح و پاسدار چگونه می‌شود بسته‌های بزرگ واکسن گم شود!! کسی نیست بپرسد این بسته‌های به این بزرگی کجا رفته‌اند. پس زور وقدرت‌تان کو؟ آیا زور و قدرت شما فقط برای اسلحه کشیدن روی معترضین و بی‌گناهانی است که در کوچه و خیابان دست به تظاهرات اعتراضی و شکایت از پایمال شدن حق‌شان و تقاضا برای دادخواهی می‌زنند؟ آیا تمام زورتان در به زندان انداختن، شکنجه دادن و خفه کردن صداها در حلقوم مردم جان به لب رسیده است؟ اگر راست می‌گویید چرا به جای گرفتن یک مشت گرسنه آفتابه دزد به جرم دزدی و قطع دست و انگشت و اعضای بدن آنها به عنوان تنبیه و تنبه، جلوی این دزدان سر گردنه‌ی قلدر و مافیایی را نمی‌گیرید؟ در کشوری که حرف از اسلام و مزیت‌های اسلام، صلح و صفا، دوستی و مهربانی‌اش می‌زنید، اما در عمل چیزی جز خشونت، بی‌رحمی و قساوت کاری از دست‌تان برنمی‌آید!

دوستم سخت گرم طرح شکایت‌ها و درددل‌هایش بود و من به دلیل ناراحتی قلبی شدید و کهولت سن‌اش نگران بودم که مبادا همانجا پای تلفن بلایی به سرش بیاید، سعی کردم آرامش کنم. گفتم امیدوارم مشکل واکسن به زودی برطرف شود. اما این اظهار امیدواری من او را عصبانی‌تر کرد و در حالی که به نظر می‌آمد کنترلی بر احساس و هیجان خود ندارد، گفت فکر می‌کنی مشکل تنها واکسن است، هزار و یک مشکل و گرفتاری بالاتر از واکسن داریم که نمی‌دانیم که چگونه روزمان را به شب برسانیم.

دیدم تلاش برای آرام کردنش فایده‌ای ندارد، بنابراین بهانه‌ای آوردم و از او خداحافظی کردم. با گذاشتن گوشی تازه دردهای من تازه شده بود و بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد. فکر نمی کردم پس از بیش از ۶۰ سال دوری از آن خطه، هنوز هم این چنین از گرفتاری‌ها و سختی های زندگی مردم بی‌گناه آن دیار زجر بکشم. من که تمام پایه‌های زندگی‌ام را بنا بر تصمیم شخصی و خانوادگی در اینجا گذاشته‌ام؛ من که تمام فرزندان و نواده‌هایم زاده و پرورده این خاک و دیارند، من که دیگر هیچ شانس و امیدی برای حتی یک دیدار دوباره چند هفته‌ای از ایران ندارم، پس هنوز چگونه ممکن است در نتیجه گفتگو با یک یار دوران کودکی، که بیش از ۷۰ سال ندیده بودمش و اگر امکانات فضای مجازی نبود، قادر به شناختنش بعد از این همه سال نبودم، این رشته دوستی از هم نگسیخته و هنوز می‌تواند درد و رنج او مرا تا این حد متأثر سازد و عشق به خاک و زادگاه تا این اندازه قدرتمند باشد…

این احساس و تأثر برایم بسیار شگفت‌انگیز و حیرت‌آور بود و هست. فکر کردم راستی چگونه می‌توان در مقابل بی‌عدالتی‌ها و گرفتاری‌هایی که در سرزمین آبا اجدادی انسان می گذرد سکوت کرد؟ چگونه می‌توان قبول کرد که عده زیادی از به اصطلاح پزشکان رتبه اول آن مملکت در نامه‌ی سرگشاده‌ای به رهبر قدرتمند ایران اطلاع دهند که واکسن‌های فایزر و مدرنا و آسترازنکا، یعنی واکسن‌های آمریکایی و انگلیسی حرام و خطرناک است و برای مصرف داخلی در ایران مجاز نیست و رهبر قاطعانه به خاطر آن نامه، یا نوشتن آن خطاب به وی پس از دادن دستور برای جلوگیری از وارد کردن این نوع واکسن‌ها به کشور، استناد کرد که این توصیه اطبای شایسته ایران (به اصطلاح شایسته) بوده است که نبایستی این سه واکسن (دو واکسن آمریکایی و یک واکسن انگلیسی) وارد شوند. غافل از آن که سازنده واکسن فایزر، یک زن و شوهر ترک مقیم آلمان هستند و به اصطلاح مسلمانان دوست؛ و کشورهای همسایه چه کشورهای عربی و چه ترکیه جزو اولین استفاده کنندگان این واکسن‌ها بودند. البته ترکیه واکسیناسیون را با واکسن چینی شروع کرد و بعد از به بازار آمدن واکسن‌های آمریکایی از آنها هم خریداری کرد. چطور است که از نظر دینی برای این مسلمانان این واکسن‌ها منع شرعی ندارد، ولی برای ایرانیان بی‌گناه جنس آمریکایی و انگلیسی به بهانه خطرناک بودن منع می‌شود؟ عجبا که از رهبر گرفته تا بقیه بزرگان از طیاره‌های ساخت آمریکا، از توپ و تانک‌های انگلیسی و آمریکایی و … استفاده می‌کنند ، و داشتن تلفن‌های مارک آمریکایی امروز یکی از وسایل افتخار و ثروتمندی این آقایان و فرزندان‌شان است، ولی وقتی که نوبت به حفاظت از سلامت و جان مردمان معصوم ایران می‌رسد، واکسن ساخت آمریکا و انگلیسی خطرناک می‌شوندَ حتی وقاجت و بی‌شرمی به جایی می‌رسد که ژنرال پاسدار فرمانده پاسداران هم اظهارنظر طبی می‌کند و درباره خطرناکی واکسن‌های آمریکایی و انگلیسی به مردم درمانده ایران هشدار می‌دهد. در کشوری که عناوین دکتر و مهندس و به‌تازگی با شش کلاس درس خواندن و سه سال درس حوزوی مقام «دکتر آیت‌اللهی» خیلی راحت و ارزان به افراد داده می‌شود، جای تعجب و شگفتی نیست که انسان بی‌نمک و بی‌مایه‌ای به نام دکتر نمکی، وزیر بهداری وقت به خاطر حفظ مقام وزارتش با هر دریوزگی باعث مرگ هزاران نفر شود و از هیچ بازخواست و محاکمه‌ای هم نترسد. افرادی مانند وی با همه همکاران و همدستانشان باید در دادگاه‌هایی مانند دادگاه‌های بین‌المللی محاکمه شوند و به جرم کشتار بیش از صدوپنج هزار نفر (تا روز ۲۶ اوت ۲۰۲۱) (و به گفته منابع دیگر ۰۰۷هزار نفر)، به جزای این جنایات غیرقابل بخشش خود برسند. کسی نیست از او و آن خانم دکتر و جناب معاون رئیس‌جمهور جدید بپرسد خبر تولید انواع واکسن‌های ایرانی، ایرانی کوبایی، ایرانی روسی که هر روز با سر و صدای زیاد به خورد مردم می‌دادند چه شد؟ و به کجا رفت. کسی هست که بتواند به این سؤال‌های به‌حق مردم چواب دهد؟

مثل همیشه امیدوارم روزی برسد که بتوانم در این صفحات خبرها و حرف‌های امیدبخش بنویسم، ولی چگونه می‌توان در این بحران گرانی، و برای نمونه بالا رفتن قیمت شیر و تخم مرغ به حدی که دیگر مردم عادی قادر به خوردن ماست و تخم مرغ هم نباشند؛ در جایی که به گفته خودشان خط فقر در حدود ۱۰میلیون تومان است و بیش از ۷۰درصد مردم زیر خطر فقر قرار دارند، لب به سکوت بست و قلم را برای تعریف از گل و بلبل و شادی‌هایی که وجود نداردن به کار گرفت؟

به امید روزهای بهتر، برای همه شما عزیزان، تندرستی و شادکامی آرزو می کنم و جشن مهرگان را، که یکی از جشن‌های بزرگ به‌جا مانده از نیاکان ماست، به شما سروران شادباش می گویم.

در پایان هنگام نوشتن این سخنان، شعر زیر به دستم رسید که باهم می‌خوانیم. شعری از یک شاعر افغان به نام محمد بدخشانی.

درود ای هم‌زبان
من از بدخشانم…

تو از تهران، من از کابل
من از سیستان، من از زابل
تو از مشهد
ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و من از بلخ می‌آیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ می کارد

و گر بیداد و استبداد می بارد
نوایَم را اگر دزدیده اند از من
سکوت تیره‌ای
در خانه‌ی خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه‌پوشان نیک‌اندیش و
فوج سر به داری در رگانم رخش می‌رانند

مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینه‌ام پیوسته
در فریاد و جریان است
و در چین جبین مادرم روح فَرانک می‌تپد
از روی و از مویش
فُروهر می‌تراود
مهر می‌بارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
من و این پاک‌کیشان کمان‌کش را
به قول رازهای سینۀتاریخ پیوندی است دیرینه!

نگاهم کن
نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن
نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع
صورتی دارد

درست امروز شرح داستان و داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی
نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من می‌تپد
پیوسته در رگ‌های من جاریست
بشناسم

بنی آدم گر از یک جوهرند
ما را یکی‌تر باشد آن گوهر
درود ای هم‌زبان
من هم از ایرانم!