میراث ایران، شماره ۶۳، پاییز ۱۳۹۰ – شاهرخ احكامی
این روزها بیشتر ما روزانه، نامهها و ایمیلهای فراوانی دریافت میكنیم كه مرور آنها، گاه، ساعات زیادی از اوقات روزانهمان را اشغال میكند. برخی از این نامهها دلانگیز و شادكننده هستند و بعضی دیگر برانگیزاننده درد و خشم و تأسف و گاهی، حتی متن و محتوای برخی از این نامهها، انسان را از نظر فكری و روحی میخكوب میكند. چند روز پیش وقتی داشتم موضوعها و مسایلی را كه برای نوشتن «سخنی با خوانندگان» یادداشت كرده بودم، مرور میكردم، از دوست عزیز و یار وفادار و همیشگیام، هوشنگ بافكر، نامه الكترونیكی دریافت كردم، از جنس همانها كه آدم را میخكوب میكند، طوری كه تصمیم گرفتم این عكس بسیار قابل توجه و تكاندهنده را در همین صفحه بگذارم. صورت بیگناه این طفل بیپناه و سختكوش مرا به شدت متأثر كرد. شاید این پسرك با فروش این چسبزخمها، باید خرج روزانه نه تنها خود، بلكه مادر، پدر درمانده، برادران و خواهرانش را هم فراهم كند. مگر نه اینكه این طفل معصوم، با این سن، الان باید در كانون گرم خانواده بوده و روزها در مدرسه مشغول آموختن و پس از آن هم بعد از مطالعه و تفریح و لذت بردن در آغوش خانواده، سر به بالین بگذارد و استراحت نماید؟ پس چه شده كه برخلاف قوانین بینالمللی، او در كوچه و خیابان، در برف و باران، در گرما و سرما بایستی ملتمسانه از رهگذران بخواهد كه با خرید چند چسب زخم، پول نان خشكی را برای او فراهم كنند؟ شاید عدهای تصور كنند كه با خرید چند چسب زخم و پول ناچیزی كه در مقابل میپردازند، هم روزی برای پوشاندن زخمی به دردشان بخورد و هم، روی زخمهای عمیق روحی و روانی و جسمی این كودك بیگناه مرهم بگذارند و شاید از زخم و درد ناشی از گرسنگی و كمغذایی او پیشگیری كنند.
این عكس و نوشته همراهش چنان مرا دگرگون ساخت كه ساعتها حال و حوصله هیچكاری را نداشتم و چنان درخود فرو رفته بودم كه شاید اطرافیان آن را به بیاعتنایی و توهین تعبیر كردند و باعث رنجششان شد. اما من هم به هیچوجه جرأت توضیح آن همه خواری و درماندگی و عزلت كودكان و مردم زادگاهم را به عزیزان، دوستان و همكاران غیرایرانیام نداشتم. آخر چگونه میتوانستم به فرزندان و بستگان و نوادگانم بفهمانم كه این نوجوانان در كشوری زندگی میكنند كه میزان تولید نفتاش یكی از بالاترینها در جهان است؟ این كودك در سرزمینی است كه میتوانست و میتواند یكی از ثروتمندترین و پیشرفتهترین كشورهای، اگر نه جهان، اما به یقین خاورمیانه باشد. این نوجوان در مملكتی است كه فرزندان و نسل دوم و سومیهای مهاجران در سراسر گیتی، در بزرگترین و مهمترین دانشگاهها، در بزرگترین و معروفترین مؤسسات تحقیقی، فضایی، صنعتی، الكترونیكی و اقتصادی متصدی بهترین مقامها و موقعیتها هستند. بسیاری از آنها در كشورهای محل زندگیشان، در ردیف مرفهترین و تحصیلكردهترین اقلیتها میباشند. در درونم فریاد میزدم، آخر چگونه میتوانم احساس شرم و خجلت نكنم و این عكس را به این نوباوگان در رفاه بزرگ شده نشان دهم و در جواب سؤال آنها چه دارم بگویم….
آیا بایستی بگویم كه گناه از ماست كه آن مملكت را رها كردیم و از روی خودخواهی و رفاهطلبی شخصی و توفیقات فردی به گوشه و كنار دنیا رفتیم؟
آیا بایستی بگویم كه گناه از ماست كه به خیال خام خودمان، میخواستیم با به اصطلاح انقلاب و برانداختن رژیم، آزادی و برابری و صلح و صفا برای مردم بیگناه كشورمان فراهم كنیم؟ آیا واقعاً چنین شد؟ آیا بایستی بگویم كه در اثر اشتباه و ندانمكاری، مملكت، زندگی و سرنوشت مردم بیپناه خود را دو دستی به دست حاكمانی دادیم كه به نام مذهب و امت، روز به روز عرصه را بر مرد و زن تنگتر كردند و تعداد زندانها را افزودند و از دست زدن به هرگونه خشونت و جنایتی نسبت به جان زندانیان در آنجا كوتاهی نكردند؟
یا بایستی به آنها بگویم كه ما كه همه بهترینها را داریم، این كودك بیگناه را، بیپناه در جایی رها كردیم كه میزان اعدامهای نوجوانان و اصولاً میزان كشتارها و اعدامها در حال سبقت گرفتن از چین با جمعیت چند بیلیونی است؟…
ساعتها اشك از چشمانم سرازیر بود و غم قلب و روحم را عذاب میداد. آخر تصمیم گرفتم كه به بهانه پیادهروی و خوردن هوای تازه برای سبك كردن فشارهای درونی و روحی به بیرون از منزل بروم. یكی دو ساعتی مشغول راه رفتن بودم كه در مسیرم سكهای ده (10) سنتی دیدم كه روی آن سر بود (نظیر شیر یا خط خودمان و سر همان شیر روی سكههای ایرانی است)،و این به عقیده آمریكاییها خوش یُمن است… خواستم كه آن را از روی زمین بردارم و در جیبم بگذارم كه با خودم اندیشیدم، عجلهای نیست یك دور 15-20 دقیقهای میزنم و در برگشت آن را برمیدارم. در طول جاده احدی راه نمیرفت و اصولاً محلهای است بسیار خلوت و كم رفت و آمد…. شاید یكی از علل تأخیر در برداشتن سكه، این بود كه میخواستم به این بهانه، راه بیشتری بروم و وقت زیادتری را در بیرون از خانه بگذارنم…. به هر حال پس از بیست دقیقه راهپیمایی به جایی رسیدم كه سكه را دیده و محلش را نشان كرده بودم، اما با نهایت تعجب اثری از سكه نبود. فكر كردم كه شاید جایش را اشتباه علامت گذاشتهام. بنابراین با سماجت نیمساعتی بینتیجه بالا و پایین رفتم و دست آخر حدس زدم كه كس دیگری، دقیقاً به همان دلیل خوشیمن بودن سكهای كه روی سرش نمایان باشد، آن را از زمین برداشته است.
عدم موفقیتم در یافتن سكه، مرا به یاد مثل معروفی انداخت كه «شانس فقط یك بار در خانه آدم را میزند» و من هم فقط یك بار شانس تصاحب سكهای را داشتم كه میتوانست برایم خوشیُمن باشد و حال به هر دلیلی، _ بی حالی و سستی، بیعرضگی و یا ضعف در تصمیمگیری، _ آن شانس را از دست دادم. با وجودی كه ماجرای سكه و راهپیمایی طولانی از یك طرف، و افكار مربوط به آن كودك چسب فروش از طرف دیگر، مرا به شدت خسته و بهم ریخته كرده بود، كوشیدم با روی خندان و روحیه خوب وارد خانه شوم. اما اصل ماجرا و فشارها و درماندگی آن كودك بیگناه و اخبار ناگوار و پر از درد و تأسف ایران همچنان در ذهنم نقش بسته بود، تا اینكه در اخبار رسانههای داخلی و خارجی ، سخنان رهبرجمهوری اسلامی خطاب به رئیسجمهور و هیأت دولت را شنیدم. وی گفته بود «اگر میخواهید از ایران و ایرانیگری حمایت كنید، ایران بعد از اسلام، مستندتر و آشكارتر است» و همچنین اینكه «به جای تأكید بر ایران قبل از اسلام، بر ایران بعد از اسلام تأكید شود، زیرا افتخارات ایران بعد از اسلام در هیچ دورهای از تاریخ ایران وجود نداشته است.» عجبا، در قرن بیست و یكم، در حالی كه كشورهای به اصطلاح پیشرفته و متمدن، روز به روز گامهای بلندتری به پیش برمیدارند، مردم ما و حكومت ما هنوز درحال گلاویز شدن با تاریخ مسلم و مسجل پرافتخار كشور است و میخواهند گوشههایی از زندگی افتخارآمیز چندهزار ساله ایران را، كه شاید تمدن امروزی جهان مدیون آن میباشد، پایمال نمایند و با تغییر و تبدیل كتابها و نوشتهها، نسل جوان را به گمراهی و تاریكی سوق دهند.
اتفاقاً در مقاله جالبی كه نویسنده محترم آقای سبط در این شماره نوشتهاند، درباره دانشمندان و سیاستمداران ایرانی به ظاهر عرب شده، نظیر ابن مقفع و … در دربارهای حاكمان عرب صحبت میكند و یادآور میشود كه آنها تمام آثار و نوشتههای دوران باستان را به زبان آن روز عربی برگرداندند و برای دربارهای حكام عرب تمدن و اداره مملكت و كشورداری به ارمغان آوردند. اگر فقط برای نمونه به افتخارات بعد از اسلام نظیر فردوسی، ابن سینا، رازی، خیام، مولوی، و البته حافظ و سعدی و دانشمندانی چون بیرونی و فارابی و زریاب اكتفا كنیم، خود آنها نیز به گذشته ها و تاریخ كهن كشور خود بالیده و جهت احیا زبان و ادب ایران، و تفكیك آن از زبان و فرهنگ عرب، شاهكارهای جهانی و همیشه ماندنی به وجود آوردند. راستی، آیا رومنها پس از آن كه مسیحیت را پذیرفتند، یا مردم ایتالیا و یونان كه مسیحی هستند و پایتخت كاتولیكهای دنیا هم در رُم است، بایستی در انكار آثار امپراتوری روم یا امپراتوری یونان تلاش نمایند و از آوردن نامهایی چون اسكندر و سزار و غیره بپرهیزند؟ یا اینكه از گذشته خود بخوبی یاد كرده و از تمدن بزرگشان با افتخار مراقبت كرده و در جهت آموزش آن به فرزندان خود و سایر مردم جهان تلاش نموده، و موزههای این كشورها گنجینه آن آثار و ماندنیها باشد و نسلهای آینده را همیشه در آگاه شدن از آن تمدنهای بزرگ یاور باشند.
وقتی دنیا با داشتن منشور كورش كبیر، كه اولین بیانیه حقوق بشر را صادر كرد، میخواهد بداند كه كورش كبیر یا داریوش كبیر سازنده اصلی كانال سوئز چه كسانی بودهاند، آیا انصاف است كه ما با یك دستور آنها را به فراموشخانه تاریخ بفرستیم؟ آیا كتیبهها و نوشته و آثار تختجمشید، آرامگاه اعجابانگیز كورش كبیر، كه باید مایه و اندوختهای برای نسلهای امروزی و فردای ما باشد و چندهزار سال تاریخ پرافتخار خود را به دست فراموشی بسپاریم و یك باره كتاب تاریخ را از صفحات آخرین آن آغاز كنیم؟
نمیدانم كدام درد برایم بیشتر آزاردهنده است: نگاه التماسآمیز آن كودك دستفروش، یا درد و رنج انكار تاریخ و تمدن پر افتخار پیش از اسلام كشورمان، و شاید گم كردن سكهای كه می توانست برایم شانس بیاورد!…..