فرهنگ مصور رحمانی
Day&Nite Publishing, Walnut, CA 91789
از محقق و نویسنده ارجمند، آقای فرهنگ مصور رحمانی تا به حال چندین کتاب در این مجله بررسی شده است و کتاب حاضر، کتابی آموزنده و خواندنی است که مطالعه آن را به خوانندگان «میراث ایران» توصیه میکنم.
در ابتدای کتاب میخوانیم: دولت شاهنشاهی ایران نخستین دولت در جهان بوده است که توانست اسیران را عفو کند و با کشورهای مسخر شده با عدالت رفتار کند و حکومتهای منظمتر از گذشته برای آنان به ارمغان بیاورد. برخی این رفتار دوستانه آن را حاکی از نفوذ دین در دولت پادشاهی آنان میدانند. ولی مادها نیز مذهبی بودند ولی هیچ وقت نتوانستند این قوانین انساندوستانه و حقوق بشری را رعایت کنند. ایرانیان همچون رومیان که امپراتور روم بودهاند، امپراتور آسیا بودند. به جرأت میتوان گفت که گسترش معلومات ادبی و علمی یونانیان که در کتب خود از آن سخن گفتهاند تنها در زیرسایه فتوحات ایران و تمدن کهن آن حاصل شده است. «واسیلی بارتلد، خاورشناس روسی»
در پیشگفتار مفصل کتاب در «چرا به بیراهه رفتیم؟» مینویسد: پاسخ به این سؤال که چرا به بیراهه رفتیم؟ چندان ساده نیست، چرا که علل متعددی دارد. نویسنده امیدواراست در طول این یادداشتها، به مهمترین آنها که در بیراه رفتن ما نقش اساسی داشتند اشاره نماید. به این امید که بجای توصل به تئوریهای توطئه، سر زیر برف کردن و مسؤول دانستن دیگران درسرنوشتمان (چه از نظر شخصی و یا اجتماعی) به خود بنگریم و قبول کنیم که «از ماست که بر ماست».
به عنوان مقدمه میتوان گفت که ما از همان ابتدا و پس از شکست از اعراب به بیراهه کشانده شدیم. چرا که بجای مبارزه بیامان با استیلای آنها و فرهنگ ضدایرانیشان، به رهبرانشان در شکلگیری و جهانیشدن ایدئولوژی عربی کمک کردیم. این ما بودیم که به آنها روش اداره یک امپراتوری را یاد دادیم؛این ما بودیم که برای آیات ناسخ و منسوخ در قرآن (کتابی که گفته میشد و میشود که کلام خداست) علم تعبیر و تفسیر نوشتیم. این ما بودیم که پس از برانداختن حکومت امویان، بجای آنکه یک حکومت ملی در ایران ایجاد کنیم و عربان را به سرزمین اجدادیشان بازگردانیم، حکومت را دو دستی به عباسیان هدیه کردیم… به بیراهه رفتیم چرا که علیرغم رنسانس فرهنگیمان به دست فردوسی و سایر شعرا و نویسندگانمان، مردانگی و دلاوری را از رستم گرفتیم و به امم حسین و حضرت ابوالفضل دادیم. بجای ارتمیس اولین زن دریاسالار جهان، زینب و فاطمه را مظهر و ایدال زنان دانستیم و بجای اینکه فکری به حال کودکان خیابانی و یتیم و بیسرپرستمان بکنیم، به یاد طفلان مسلم هر ساله بر سر و سینه خود زده و گریه و زاری میکنیم. این ما بودیم که بجای تلاش برای رهایی از افکار خرافی اسلامی، شیعهگری را رونق دادیم و سپس با قتل عام دهها هزار نفر از هموطنانمان به عنوان مذهب حقه آن را پذیرفتیم. این ما بودیم که به حکومت قاجاریه و ملایان کنترل کننده آن گردن نهادیم تا جایی که در دو شکست ننگین گلستان ۱۸۱۳ و ترکمنچای در ۱۸۲۸ قسمت عمدهای از خاک وطن را از دست دادیم و سپس طی قرارداد ننگین دیگری در سال ۱۸۵۷ هرات و قسمت عمده از خاک وطن را واگذار کردیم و هرگز نسبت به مرگ بیش از ۱۰میلیون نفر از هموطنانمان (نیمی از جمعیت کشور) به دلیل قحطی که عمدتاً توسط انگلیسها ایجاد شده و ادامه یافت اعتراض نکردیم.
این ما بودیم که آخرین پادشاهمان برخلاف پدرش، بجای مبارزه با خرافات، خود به سمبلی از آن تبدیل گردید و جزو اولین اقدامات خود پس از رسیدن به پادشاهی، دعوت نامههایی بود که برای علمای تبعید شده به عراق فرستاد و از آنها دعوت کرد تا به میهنشان بازگردند! و در مقابل مذهبیون ساکن قم و مشهد کرنش نمود و زندگی خود را مدیون تفضلات الهی دانسته و با سفیهای عریان دست و سر به سوی آسمان بلند کرد و با زبان عربی به دعا کردن پرداخت.
این ما بودیم که در صبح ۲۸ مرداد مرگ بر شاه را سر دادیم. این ما بودیم که دانشجویان و استادان دانشگاههایمان تصویر آقای خمینی را در ماه و موی او را لای قرآن دیدند و روشنفکران و اندیشمندانمان باور داشتند که آقای خمینی با سایر ملاها متفاوت خواهد بود و وعده آمدن گاندی جدیدی را میدادند. این ما بودیم و هستیم که مردم ما برای پیروزی یک ملای دستچین شده بر ملای دستچین شده دیگری به خیابانها ریخته برنامه جشن و سرور برپا میکنند و از اینکه دیکتاتور بزرگ در انتخابات پیشین به ملای اولی اجازه داده بود که کاندیدا گردد تشکر مینمایند. به قول شجاعالدین شفا «با تاریخ تقلب کردیم…».
درباره نژاد آریایی مینویسد: واژه «آریا در زبانهای اوستایی، پارسی باستان و سنسکریت به شکلهای «آیریه» Airya یا «آریه» Ariya یا «آریه» Arya به کار رفته و نیز در زبان سانسکریت «اریه» Ariya به معنی سرور و مهتر آمده است. «ایر» در واژه به معنی «آزاده و جمع آن «ایران» به معنی «آزادگان» است.
وطن اصلی آریاییها به صورت دقیق معلوم نیست. حتی در مورد راههایی که آنها طی کرده و به فلات ایران وارد شدهاند نظر واحدی وجود ندارد.
تنها نکته مشترک این است که آریاییها در طول زمان و پس از ورود به فلات ایران در مناطق خراسان، غرب ایران و مرکز و جنوب ایران ساکن شدند که بعدها و به ترتیب حکومتهای پارتها، مادها و پارسیان را بنیاد نهادند. سایت «نسل آریایی» در مورد مهاجرت آنها چنین مینویسد: «ولی به طور کلی آریاییها در هزاره سوم پیش از میلاد که اوج مهاجرت آنها به گوشه و کنار جهان است به دو شاخه تقسیم میشوند،دسته اول که به اروپا مهاجرت کردند به چهار گروه تقسیم شده که عبارتند از: گروه اول سلتها، ایرلندیها، گلها، و دومین گروه: گلواها، اسکاتلندیها، برتنها که به سمت غرب و شمال و جنوب اروپا رفتند. دیگری (اسلاوها که شامل روسها، بلغاریها، و لهستانیها هستند که راه شمال اروپا را در پیش گرفتند. سومین گروه:لاتینیها که در کرانهی دریای مدیترانه در یونان و سرزمین رم باستان ساکن شدند. چهارمین گروه (ژرمنها که مسیری در سمت راست رودخانه راین تا شبه جزیره اسکاندیناوی را طی کردند که البته دانمارکیها، نروژیها، آلمانها، گونیگ از این دسته و جزو شاخهی غربی ژرمنها به حساب آمده که در کنار آنها باید لیتوانیها و استونیها را به شاخه شرقی ژرمنها دانست. دسته دوم که به آسیا مهاجرت کرده که البته مهاجرین آسیایی نیز به چند دسته تقسیم شده که عبارتند از: هندیها، سکاهاو هیتیها، میتانیها از آن جمله هستند و البته شاخه آسیایی هندواروپاییان شامل: کیمریان، اشکانیان، موسیان، لوکیان، فلسطینیان، مینایتان، اورارتونیان، سکوتیان (سکاها) و فریژیها (فریگیان، فروگیان) هستند که میتانیها از کهنترین قوم هندواروپاییان هستند.»
… در «ورود آریاییها به فلات ایران» مینویسد: به عقیده دکتر گیشمن در آغاز هزاره اول قبل از میلاد، دو واقعه مهم و غیرمرتبط روی داد: اول مهاجرت اقوام هندواروپایی به هند و ایران و اروپاست و دیگر کشف و استعمال آهن. بنا به نظریه دیکتر گیرشمن، کوهستانهای شمالی و شرقی آسیای میانه که شمال و مشرق و مغرب ایران را در بر میگیرد در دوران ما قبل تاریخ گذرگاه اقوام آریایی به سایر نقاط دنیا بود… آریاییهایی که به ایران آمدند به طوایف و قبایل متعددی تقسیم میشدند که مهمترین آنها مادها در غرب و پارسیها در جنوب و پارتها در خاور ایران بودند… قبل از آمدن آریاییها به فلات ایران، در مناطق مختلف ایران مردمانی با خصوصیات و فرهنگهای متفاوت و تمدنی پیشرفته زندگی میکردند. به غیر از آنهایی که در منطقه جیرفت و یا شهر سوخته ساکن بودند، در جنوب ایران و به خصوص نواحی ساحلی خلیج فارس نیز بومیان سیهچرده و نسبتاً کوتاه قد میزیستند که مجوس نامیده میشدند. به روایتی آنها دارای دینی بودند آیین مغان نامیده میشد. مجوسها به آتش و نور اهمیت زیادی میدادند و آتشکدههای متعددی داشتند… بعضی از آنها تا زمان ظهور زرتشت هم فعالیت میکردند… کلمه مغ (مگوش) درزبان قدیم ایران به معنای خادم بوده است. احتمالاً واژه المجوس که در زبان عربی به زرتشتیان اطلاق میشود، از همین کلمه مگوش گرفته شده است….
این طایفه هم مانند دراویدیان هندوستان (نجسهای فعلی) پس از ورود آریاییها و پس از شکست متعدد تسلیم شدند… ولی آنچه مسلم به نظر میرسد این است که وقتی آریاییها به ایران آمدند مردم بومی را از نظر قیافه زشت و از حیث نژاد و عادات و اخلاق از خود پستتر یافتند و آنها را «دیو» یا «تور» نامیدند و چون هیچ حقی برای آنها قائل نبودند در ابتدا هر کجا آنها را مییافتند میکشتند. اما بعداً که خطر از جانب آنها مرتفع شد، آریاییها دست از کشتن آنها برداشته و در عوض کارهای پرزحمت از قبیل زراعت، تربیت حشم و خدمت در خانوادهها را به آنها محول میکردند.
… ویلیامز جکسن در سفرنامه خود در مورد ادبیات فارسی مینویسد: این نکته بر همه مسلم است که ادبیات فارسی در ردیف مهمترین آثار ادبی جهان قرار دارد و شاید بتوان گفت بزرگترین مایه دلبستگی ما به ایران از جهت ادبیات فارسی است. از حیث زمان تاریخ تألیف اوستا و تحریر سنگ نبشتههای ایران باستان لااقل متعلق به قرن ششم پیش از میلاد مسیح و شاید کهنهتر از آن باشد.ادبیات پهلوی مربوط به دوره ساسانی است که از قرن سوم تا ششم میلادی دوام داشت و فارسی جدید متعلق به هزاره اخیر است. فارسی جدید و متأخر (یا به اصطلاح بهتر فارسی دری) یکی دو قرن بعد از حمله عرب بر اثر جنبشی «رنسانسی» پیش آمد که حاصل احیای احساسات ملی قدیم بود. و این دوره پس از اسلام از ادوار دیگر قطعاً مهمتر و جالبتر است. فرهنگ و تهذیب واقعی متضمن آن است که تا حدی فردوسی، سعدی و حافظ را بشناسیم، اشعار خیام به واسطه ترجمه فیتز جرالد جزو آثار «کلاسیک» ادبیات انگلیسی شده است. در اینجا باید از شاعرانی مانند نظامی داستانسرا، جلال الدین رومیمتصوف، و جامی عارف (متوفی ۱۴۹۲) که آخرین شاعر بزرگ و به اصطلاح کلاسیک ایران به شمار میرود نام برد….
در «استفاده از ادبیات به عنوان یک عامل تخریب کننده فرهنگ» مینویسد: … ادوارد سعید، منقد ادبی آمریکایی (فلسطینیتبار) در کتاب «شرقشناسی» خود مینویسد: «بازنمایی غربیان از شرق، بیانگر تلاش انها برای به انقیاد درآوردن شرق است.»… به عبارت دیگر، سلطهگر (غرب) با استفاده از رضایت مردم آنها را سرکوب میکند و تحت سلطه خود درمیآورد. این سلطه از طریق فرهنگ اعمال میشود؛ زیرا آنها معتقدند یک فرهنگ مشترک و بیطرف را ترویج میدهند که در واقع لایه زیرین آن، همان ارزشها و خواستههای خودشان را در خود نهفته دارد. مردم تحت سلطه نیز با پذیرش این فرهنگ و رضایتمندی از آن در سرکوبی خویش شریک میشوند و نتیجه نوعی سلطه نرم است. «آنها با این کار عملاً قسمت مهمی از فرهنگ و سنتهای کشورهای تحت سلطه را نابود کرده و فرهنگ خود را جایگزین آن نمودهاند. سعید معتقد است که در تصویر ساخته شده از شرق توسط غرب، شرق کاملاً منفی انگاشته شده است و در این تقابل دوگانه شرق/غرب، غرب با ویژگیهای هوشیاری، پویایی، منطقی، دموکرات و پیشرو معرفی میشود. شرق هم با عناوینی چون احساساتی، ایستایی، نابخردی، بدویت و استبداد تعریف میشود. بنابراین در این تقابل دوگانه، شرق در سویهی زیرین قرار گرفته و به حاشیه رانده میشود و غرب به عنوان سوی برتر، محور و مرکز محسوب میشود.
او بر این باور است که در این نوع بازنمایی از شرق که ابداع غرب است، تمامی کشورهای غیرغربی، شرق نامیده میشوند، در حالی که اغلب این فرهنگها مستقل از یکدیگر ند و شباهتی باهم ندارند. این واژه نقش تقلیلدهندهی اندیشه و تحلیل را ایفا میکند… رد پای این روش استعماری در ایران ، رمان سرگذشت حاجیبابای اصفهانی جیمز موریه است. در این نوشته سعی شده با تحقیر ایرانیان و نشان دادن به ظاهر فرهنگ پیشرو و برتر غرب راه را برای پیشبرد مقاصد استعماری انگلستان بازنماید…
در مقدمه کتاب، دیدگاه لرد کرزن، سیاستمدار معروف انگلیسی که سفرنامهای درباره ایران نوشته را میخوانیم: «… مردمان ایران مردمانی بیخیال، تیزهوش و دمدمی مزاج و در عین حال باریک ین، ریاکار و دورو… اگر تمام نوشتههایی (که درباره ایران وجود دارد) همین فردا سوزانده شود و فقط حاجی بابا و طرحهای سرجان ملکم برجا بمانند، باور دارم که دیپلماتها و یا جهانگردانی که در آینده از ایران دیدار خواهند کرد یا محققی که از دور به پژوهش در مورد آن خواهد پرداخت، از صفحات (این آثار) آنچنان اطلاعات دقیقی در مورد عادات ایرانی کسب خواهد کرد و آنچنان شناخت عمیقی از شخصیت ایرانی به دست خواهد آورد که سالها مطالعه متمرکز یا ماهها اقامت در آنجا با آن برابری نخواهد کرد.»
تانگو با شهبانو، عاشقانهها
میرزا آقاعسگری (مانی)
نشر استورنوس
office@Sturnus-Verlag.de
میرزا آقاعسگری در یادداشت کوتاه مینویسد: … عشق مفهوم و مضمونی همیشه در میان آدمیان است اما سرودن آن و سرودن از آن همیشه یکسان نیست و نمیتواند باشد. در گذر زمان، هم هنجار مهرورزی دگرسان میشود و هم بازتاب آن در چکامه و هنر. سرودههای عاشقانهی امروز رنگ و لعابی دیگر یافتهاند و درونهای دیگر هم.
عشقهای افلاتونی جای خود را به مهرورزیهای روشن و زمینی دادهاند. در روزگار ما، و در شعر هم روزگار ما، عشق زمینی جای «عشق عرفانی»، «عشق محجوب» و «عشق کلی» را گرفته است. شعر عاشقانه دیگر از کلیگویی و رعایت «هنجارهای اخلاقی و عرفی جامعه» کمتر نشانی دارد. عاشقانههای به سامان همروزگار ما از مجنونبازی رمانتیک دور شدهاند یا باید دور و دورتر شوند. بیشتر عاشقانههای این کتاب اروتیکاند. هنوز اما بسیارانی، شعر اروتیکی را با شعر پورنوگرافیک یکی میپندارند، چرا که چیزی سوای عشق عرفانی و معاشقهی پورنوگرافیکی را نمیشناسند. سرودههای اروتیکی نشانهای واقعی معاشقه را در خود دارند، اما پورنوگرافیک نیستند. به معنویت و اندیشه متکی هستند اما عرفانی نیست…
۳
دوبیتی گرم و ترد پیراهنش را / شاعری سروده، شاید هم ربوده بود!
در آن شعر دزدکی، گیسوانش، کوتاه و زرین،
لبانش لبوی داغ، نرم، چون سایهی برگی بر آب
وقتی دریافت دلاش هم گم شده، کار از کار گذشته، و شاعر کوچیده بود!
۱۳
آن گاه که ستارهها مستاند / و بادهنوشان میتابند، معشوق من خفته است
آن گاه مشعوق، بیدار است / ستارهها بیسرور و باده نوشان تاریکاند!
جهان که تاریک است، معشوق من میتابد.
معشوق من که نتابد، جهان، در او میخموشد.
۱۷
از کهکشان خیال به من زنگ میزند، که بر زمین است.
از زمین به من زنگ میزند، که در کهکشان خیال است!
گاهی در اویم، مرا نمییابد./ گاهی در منست، نمییابماش!
آن گاه که یکدیگر را مییابیم، کهکشان و زمین، در خیال چرخاناند در یکدیگر
۲۵
و دیگر این که: هرگاه با زندگی به درستی کنار آییم
مرگ هم / با ما به درستی رویارو خواهد شد
پیری، ایستگاهی است، که در آن جا چشم به راه مرگ میمانیم،
گاه، برای آمدناش بیتابیم، گاه، از آهنگ آمدنش میچروکیم.
و دیگر نه این که: آنانی از مرگ میترسند، که زندگی را نزیستهاند؟
و دیگر این که: چه حقیقت زیباییست مرگ،
هرگاه دریافته باشیم: زیباترین حقیقت زندگی است.
۳۹
گر نبوسمش، «بیهنر» مینامدم! گر نبویمش، «بیاحساس» مینامدم!
از پس بوسه که میبویمش،«دیوانه» مینامدم!
۴۱
شبها خودش نمیگذارد بیاسایم، روزها خیالش
روزها خودم نمیگذارم بیاساید، شبها خیالم
چون هم سرنوشت اویم، هم سرنوشت من شده!
۵۵
در گرگ و میش تاریخ، از پیکری چندین هزار ساله
از دودمانی پایمال شده، آن کودکان بدسرنوشت، پیچیده درقنداقه خرافه
آینده دیگری میتوانستند داشت، جز این که اکنون دارم؟!
بیجان و پیچیده درهم، با نامهای یکسان، سیماهای یکسان
در سلولهای تاریک زاده شدیم، از زهدانی کهن، با نامهای بیابانی
آنانی که در سرزمینی آلوده، زاده میشوند،
آیا سرانجامی سزاوارتر میتوانستند داشت، جز این که ما داریم؟!
پیش از اکنون، پس از اکنون، مرا یک سره میپوشاند شن پوشهی نادانی
تا بپوسم، خشک شوم، تا این پیکر، در پیکار با خود، خاک گردد.
در گرگ و میش تاریخ، پیچیده درقنداق دین….
۵۶
گاهی «عشق»
با یک همخوابگی آغاز میشود
و با یک همخوابگی میمیرد!
شهبانوی من!
اگر از این کاخ بیرون رویم
و مانند دو گنجشگ کوخ نشین، زیر باران بمانیم
درخواهیم یافت،
پرندهها تنها یک بار عاشق میشوند، ما اما …؟
به کاخ برنگردیم، آنجا جای پرندگانی است که،
پیمان عشق را نمیشکنند!
۶۳
اگر رویاهای ریخته را گرد بتوانم آورد
یا خیالهای پرپر شده را در مشت، باز بتوانم داشت،
بیگمان زنی در برابرم پیکر خواهد بست
که رویاهایم را پراکنده و خیالهایم را پرپرکرده است.
اگر بتواند رویاهایش را شکل دهد،
و خیال را از روی من پس بزند،
بیگمان شاعری را خواهد یافت که:
زیر پاهایش ریخته
یا در هوا پرپر شده.
۱۱۱
من این گذرگاه را میشناسم
گاهی لیز است، گاهی سنگلاخی
گاهی مدهوش کننده، گاهی گیجکننده
گاهی سرخوشی، گاهی ناخوشی
من نیز این گذرگاه را پیمودهام
گاه به کجاآباد میسرانجامد
گاه به ناکجاآباد،
گاه روشن است، گاه تاریک.
این گذرگاه، گاه فزاینده است، گاه کاهنده، گاه فرساینده، گاه شتابنده
گاه هستیزا، گاه هستیزدا
تو آن را گذرگاه عشق نامیدهای، او آن را گذرگاه مبارزه
یکی، آن را زندگی نامیده، یکی مرگ
گاهی به عشق میانجامد، گاهی به رزم
گاهی به زندگی، گاهی به مرگ، گاه به هستان، گاه به هیچستان.
دلبندم! من این گذرگاه را پیمودهام
خوشاخوش؛ که در تو جای گرفتم!
در تو، خوانا، زیبا، مانا شدم. در تو، زمین مادر.
از باستان تا آستان
میرزاآقا عسگری (مانی)
نشر استورنوس
office@Sturnus-Verlag.de +49-89-20185972
میرزا آقا عسگری (مانی) در پیشگفتار مینویسد: … ایرانیان از مردمانی بودهاند که تاریخ شان را با سرود و سروده, با اندیشه و نیز کلیشه- پیمودهاند و شعرشان تاریخ را پیموده است. با نگاهی به چشمانداز تاریخ گذشته درمییابیم هر جا شعر، موسیقی و هنر در اوج بوده، جامعه نیز با آشتی و آرامش بیشتر زندگی کرده و هرجا آشتی، رفاه، آسودگی و صلح روان بوده، شعر،هنر و اندیشه بالهایی بازتر و پرواز گاهی فراختر و والاتر داشتهاند…
گاتاهای زرتشت از نخستین نسکهای (کتابهای) شعری جهان است. پس از آن نیز گاهان، یسنهها، یشتها، ویسپَرد، خرده اوستا، وندیداد و دیگر متون زرتشتی که گردآوری شدهاند بهره فراوانی از هنر چکامهسرایی برده اند… سرودههای بخش نخست این کتاب، این همانیها، از همذاتانگاری انسان با موجودات دیگر در هستی بهره یافتهاند که البته علمی هم هست….
بخش دوم «کوانتومیهای» من هستند که متکی بر اندیشه، علم، فوضیه، فیزیک، فلسفهی کوانتومی است… سرودههای بخش سوم یا «آستانیها» از آن چه که در و بر آستانه و درگاه نمایان است سخن میگویند و به واقعیت امروز و طرح سیال و نامشخص آینده اشاره دارند….
بخش چهارم «باستانیها» نام دارند و بازسرایی سه سروده از زرتشت و سروده بلند آبانیشت از یشتهاست. بر این باورم که آبانیشت آیینه تمامنمایی است که نگرش، منش و روش ایرانیان باستان را به درستی بازتابانده است. این سروده نه تنها یک متن دینی میترایی است، یک سرودهی پهلوانی و یک شعرعاشقانه نیز هست. خواننده درمییابد که آناهیتا -ایزدبانوی باران- زن خدایی زیبا، توانا، دانا و دوستداشتنی در باور ایرانیان بوده است. آناهیتا زنیست خوشاندام، خوشسخن، نیکاندیش و ایراندوست. او خدایی است که حتی اهورامزدا به نیایش و ستایش او برمیخیزد و به زرتشت میگوید که آناهیتا را ستاش کند و بپرستد (پرستاری کند). این سروده به راستی یک شاهکار و یک سند مهم فرهنگی است که هیچ دست کمی از بازماندههای تخت جمشید و پاسارگاد ندارد….
در شعر طولانی «من یک اسبام»…. در آستان مرگ، … سوار کسی نبودم…. سوار من بودند.
در پایان میخوانیم:
.. من یک اسبام، بودم! یک سربازم،
یک جهادی، یک صلیبی!
اما هرگز درنیافتم حق با کدام سوی نبرد است؟
من فقط سواری میدادم که گویا طبیعت من بود.
فرزندانام سواری خواهند داد و دیگر هیچ
من یک اسبام،
مانند این کارگر، این سرباز، این کشاورز، و این انتحاری!
مانند آن خانهی آتش گرفته و این کشتگاه سوخته،
مانند واژههای له شده و فراموش شده در تاریخ
و هم چون تاریخ گمشده در واژهها
من یک اسبام، بودم!
و این سرنوشت من بود، هست، که سواری بدهم و بمیرم
و نپرسم برای چی؟ برای کی؟ به من چه؟
اکنون ای یارانم! من نماد بسیارانم:
یک لاشهی فراموش، یک کارگر ژندهپوش
یک سرباز کفپوش! و یک نسل خاموش.
در سروده زیبای «همبازیها»… در گذرگاه خردسالی… در گذرگاه جوانسالی… در عبور از میانسالی… در راه نوردی کهنسالی… و بالاخره در گذرگاه کهنسالی:
… در گذرگاه کهنسالی،
تکیه بر عصای خاطرات، چمان چمان که نه،
خمان خمان، به خمودگی راه مینوردیم به ناخشنودی.
ما پیر شدیم و آرزوها جوانتر،
ما خمیدیم و امیدها افراشتهتر،
ما تاریک شدیم و رؤیاها رخشانتر
چندی ست، دبستان را و جنگلها را به فرزندان سپردهایم.
به پارتیزانهایی نوشکفته و نیرومند
در نیزاری که هنوز هم فرمانروا و دیکتاتورهاست!
دربستن پلکها «در مجموعه کوانتومیها» در قسمت آخر این شعر زیبا میخوانیم:
… بستن پلکها… محبوبم،
اما چرا حتا در تاریکی، درخیالام جای میگشایی؟
من تو را در گذشته نمیبینم، گذشته تو را میبینم.
چگونه هنوز مرا میبینی با آن که در سفرم؟
در گذشته مرا میبینی یا گذشتهی مرا؟
گاهیبراستی نمیدانی، تو همچنان بر هستی میتابی؟
آیا جهان هنوز هم با اندام تو زیبا میشود؟
آیا تماشا نکردن، کائنات را خذف میکند؟
آیا تماشا کردن، کائنات را دگرگون میکند؟
به من بگو، چگونه در خواب با من میآمیزی، و مرا در خواب آب میکنی؟
آیا خیال، شکل دوم واقعیت است؟
پلکهایم را بستهام، پلکهایت را گشودهای
گذشته تو در جان من است، اکنونِ من در جان تو است
یکدیگر را درآغوش میگیریم, خیال و واقعیت یکی میشوند!
در بالهای بلند اَدراپانا (نام قدیمی اسدآباد و در این جا کنایه از ایران) میخوانیم:
… ما هر بار چون انگورهای خوش آب
دردهان های تشنه جای میگیریم.
ما هر بار گلوی قناریها را، با سرودهای دلکش خود تازه میکنیم
و چون آتش فشانی که ناگهان برمیجهد،
بر سیاهی، بر تباهی فروخواهیم ریخت.
چون تیغهی برنده شفق، از گلوی شما خواهیم گذشت.
چون ترانهی مستان، در کوچههای آینده خواهیم پیچید.
ما ،همین ما، سربازان عشق، آزادی و رهایی
که رژه بر ویرانی اندیشههای شما را آغاز کردهایم!
میرزا آقا عسگری در پیشنویسی بر «آبان یشت» مینویسد: … من نه زرتشتیام و نه به دینی باور دارم، اما چون ایرانیام، زرتشت یکی از بنمایههای شناسهی فرهنگی من هم هست. خود زرتشت و گاتاهایش را میگویم و نه «دین زرتشتی» را…. گرایش زرتشت به هستی آدمیان و ارجگذاریاش به پاکیزه نگهداشتن آب، خاک و هوا درخور ستایش بسیار است. او کوشید از کشتن چهارپایان زیر نام «قربانی» جلوگیری کند و آن چه را در این باره از نگرشهای دینی گذشتهگان و درگذشتهگان برجای مانده بود به کناری نهد… در بازسرایی آزاد سه سروده از گاتهای زرتشت میخوانیم:
۱
پروردگارا!
بشود چون آنانی که گیتی را، به سوی پیشرفت و آبادانی میبرند، از ستایندگان وفادار تو باشم. بزرگ هستیبخشا!
ای خداوند جان و خرد!
بشود که در پرتو راستی و پاکی، از یاری تو بهرهمند باشیم. و هر گاه و تا بدان هنگام که در گذر بدگمانی و دودلی هستیم، اندیشه ما و دل ما به تو بگروند.
۲
آن گاه که جهان دروغ و تباهی در شکست و تباهی فرو نشیند
آرزوی نیکان و خوشنامان برآورده گردد
و اینان، از زیستگاهی به سامان برخوردار گردند.
از منشی نیکو، از راستی، و از روشنایی مزدا.