قسمت هجدهم – شاهرخ احکامی
اقامت شاهپور در مونترال به درازا کشید و هر روز برای او روزی سختتر و مشکلتر میشد. فرزندانش هیجانی برای دیدار او نداشتند و شاهپور هم این را بخوبی احساس کرده بود و بیش از همیشه آزارش میداد. شبها را در آپارتمانش به سختی به صبح میرساند و گفتگوهای تلفنیاش با شهره، نیز کمتر از همیشه شده بود. گاهی احساس میکرد، شهره هم از صحبت با او طفره میرود و تلفنهایش کوتاه، و حرفهایش بریده بریده است و به این بهانه که کسی منتظرش است با یک احوالپرسی خشک وخالی، از او خداحافظی میکند. احساس تنهایی و بیکسی، او را به افسردگی کشانده بود. گاهی با گیلاسی ودکا سعی داشت خود را سرگرم سازد و از بار فشارهای روحیاش بکاهد.
در یکی از این روزها به پسرش زنگ زد و از او خواست تا به دیدارش بیاید. پسر سعی میکرد با بهانههای گوناگون از دیدن او سر باز کند. ولی یک روز، فریدون، بدون خبر و سرزده، با مادر و خواهرش فریبا وارد آپارتمان او شدند. شاهپور از دیدن این صحنه خشکش زد و با لرزش خفیفی، عرق سردی بدنش را فرا گرفت. با تک تک مهمانان ناخواندهاش دست داد و در آپارتمان کو چکش، که حتی به اندازه کافی صندلی نداشت، آنها را به نشستن دعوت کرد و خودش کنار پنجره به دیوار تکیه داد تا بتواند تعادلش را حفظ کند. شاهپور جرأت نکرد از فرزندانش بپرسد چرا مادرشان را بیخبر از او به خانه او آوردهاند. درهمین حال، یاد حرفهای شهره افتاد که چنین روزی را پیشبینی کرده بود. ولی او باورش نمیشد که پس از این همه سال چشم در چشم همسر سابق و مادر بچههایش گردد. کمی بعد که توانست تعادل خود را حفظ کند، نگاه سردی به همسر سابقش انداخت و غبار پیری را در چهره او دید. چروکهای صورت، چشمان گود افتاده و قامت خم او را ورنداز کرد و از این همه شکسته شدن و کهولت ظاهری، با آن که سن و سال زیادی نداشت، تعجب کرد.
فریبا سکوت را شکست و رو به شاهپور گفت ما از مادرمان خواهش کردیم که امروز با ما به اینجا بیاید. او که سالهای سال است تنها زندگی میکند و با فداکاری و گذشت جوانیاش را در راه تربیت و موفقیت ما صرف کرده، و به دنیا و مادیات و بسیاری از شادیهای زندگی بیاعتنا بوده، حاضر به این ملاقات نبود. او نمی خواست در تو احساس شکی به وجود بیاید که ما تحت فشار مادرمان با تو چنان بیپروا روبرو شدیم و احساساتمان را با تو در میان گذاشتیم. در لحن گفتار فریبا هیچ اثری از احترام فرزند به پدر وجود نداشت. او خیلی خشک و گستاخانه با شاهپور حرف میزد و برادر و مادرش هم شاهپور را نگاه میکردند. شاید منتظر عکسالعمل من بودند. شاهپور که کوشیده بود به خود مسلط باشد، با متانت به حرفهای فریبا گوش داد و پس از داد و فریاد طولانی او، با آرامی از اینکه مادرشان را با خودشان آورده بودند، سپاسگزاری کرد و محترمانه اما سرد جویای احوال مادرشان شد. او هم با صدایی ضعیفی که به زحمت میتوانست جملاتش را تمام کند از بهبودی و بازیافت توانایی صحبت کردنش تعریف کرد.
شاهپور هیچ انتظار نداشت ماندانا، که در جوانی و در ایام زندگی مشترکشان، متکلمالوحده بود و به کسی مجال حرف زدن نمیداد، حالا به زحمت و سختی زیاد چند کلمهای به زبان بیاورد. از نحوه حرف زدن فریدون و فریبا که به کمک مادرشان شتافته بودند، فهمید که ماندانا مدتی طولانی در بستر بیماری بوده و چند باری سکته کرده است و حالا دوران نقاهت را میگذراند.
با این وجود، شاهپور هیچ همدردی یا نزدیکی نسبت به ماندانا در خود احساس نمیکرد و فقط به عنوان یک آشنا و مادر بچههایش به او نگاه میکرد. در ذهن آشفته خود، با شگفتی این که چگونه سالها زندگی با این زن و داشتن دو فرزند از او، نتوانسته ذرهای عشق یا احساس نزدیکی به او را همراه داشته باشد، از فکرش گذشت. و ناگهان باز عشق شهره در ذهنش جرقه زد. در میان جمع ایستاده بود ولی در دنیایی دیگر سیر میکرد و در نظرش فقط شهره پدیدار بود و گویی آن سه نفر در آن اطاق کوچک حضور نداشتند.
شاهپور با خود در تقلا بود و احساس میکرد حتی پسر و دخترش هم، آن گونه که باید، دیگر در ضمیر و فکر او جایی ندارند؟… از روزی که فریدون و فریبا آن برخورد نامهربان و تند را با او داشتند، دیگر آن شاهپوری نبود که همیشه و همه جا به فرزندانش به همان اندازه فکر میکرد که به شهره… در آن لحظات سنگین، و در آن آپارتمان تنگ و کوچک و سرد، آن سه نفر برای شاهپور، سه بیگانه بودند، که هرچند بارها آنها را دیده بود، ولی نوعی بیاعتنایی نسبت به آنها در خود احساس میکرد.به همین دلیل با سردی و بیاعتنایی عجیبی آنها را نگاه میکرد و به حرفهایشان گوش میداد. انعکاس احساس درونی او در رفتار و چهره شاهپور از دید فریدون و فریبا پنهان نماند.
آنها از بیاعتنایی و خونسردی پدر در شگفت بودند و نمیدانستند چه شده که پدری که آنها میشناختند ناگهان به انسانی بیاحساس و سردی تغییر کرده است.
این ملاقات سرد و بیروح برخلاف انتظار بچهها، موجب ناراحتی ماندانا شد ولی با آرامی از بچهها خواست که زودتر بروند.
بیآنکه ماندانا، فریدون و فریبا را بدرقه کند باهم خداحافظی کردند و در خارج شدند. شاهپور از پشت پنجره رفتن آنها را تماشا کرد و دید که فریدون و فریبا با چه عشق و توجه خاصی مادرشان را همراهی میکنند و فهمید که ماندانا اقلاً فرزندانش را دارد که مواظب او باشند. با دیدن این صحنه بار دیگر تنهایی و بیکسی بر ذهن و جسمش سنگینی کرد. پیش خود فکر میکرد این اوست که تنها و درمانده است و اگر روزی برایش اتفاقی رخ دهد و در آن آپارتمان مریض و زمینگیر شود، کسی نیست که حتی او را به بیمارستان برساند… و یا اگر در این اطاق تنها بمیرد، شاید تا مدتها کسی نفهمد و نهایتاً بوی تعفن جسدش همسایهها را مشکوک کند تا به پلیس خبر دهند و بعد، او را مثل یک آدم بیکس و تنها در گوشه گورستانی دفن کنند.
این افکار منفی و ضد و نقیض رهایش نمی کرد. ساعتها از نیمهشب گذشته بود و در تختخواب کوچک و کهنهاش، که هر آن خطر شکستن پایههایش میرفت، دراز کشیده بود، چشمهایش به سقف اطاق خیره مانده بود، بیخوابی کلافهاش میکرد.بالاخره، از فرط خستگی و بیحالی، به خواب عمیقی رفت و روز بعد بسیار، ساعات زیادی از روز گذشته بود که بیدار شد، ولی نه رمقی برای بلند شدن داشتن و نه تمایلی به حرکت. احساس میکرد برای زنده بودن هیچ هدف و انگیزهای ندارد. از یک طرف حس میکرد دیگر در کانادا هیچ دلبستگی و وابستگی نه با فرزندانش دارد و نه تمایلی به دیدار مجدد ماندانا دارد؛ حتی در خود اشتیاقی نمیدید تا به دیدن سایر کسانی برود، که گاه و بیگاه در آمد و رفت به کانادا میدیدشان، و چند ساعتی را با آنها در کافهها و بارها، به بحثهای گوناگون وبینتیجه سیاسی میگذراند… از طرف دیگر نسبت به احساس شهره به خودش دچار تردید شده بود و حس میکرد دیگر شور و شوقی برای دیدار او و حرف زدن با او را ندارد. این افکار از سر افسردگی و پریشانی رهایش نمیکرد. اگر دیگر نباید امیدی به دیدار شهره، که همه وجودش فقط برای او زنده بود، داشته باشد، پس چرا باید زنده بماند و این همه رنج و درماندگی را تحمل کند؟
شاهپور به گرفتاری عمیق روحی خود پی برده بود. گاهی فکر میکرد پیش دکتر روانشناسی برود و برای غلبه بر بحران روحی خود راه حلی بخواهد.ولی باز به خودش نهیب میزد، درمان و مراجعه به پزشک برای چی و به چه امید؟ چه چیزی در زندگی برایم مانده که بایستی به فکر چاره باشم و بخواهم که بیشتر زندگی کنم…
در آشفته فکریها، چند باری به فکر وسیله و راهی افتاد تا مگر به این دردها و رنجهای روحی خاتمه دهد. دیگر هیچ میلی برای به دست گرفتن قلم و نوشتن نداشت. و آن عشق و علاقه به خواندن و نوشتن، همه یکباره فروکش کرده بود. او نه تنها مینوشت تا با آن تأمین معاش و زندگی کند، بلکه دوست داشت که قلم بردارد و با نوشتن داستان و یا مقالهای خلاقیت و تبحر خود در نویسندگی را به دوستان و نزدیکانش نشان دهد. چند باری به سوی قلم و کاغذ رفت، اما باز ناامیدی و یأس بر وجودش غلبه کرد، آنها را کنار گذاشت و دوباره به سقف و دیوار خیره شد، انگار مانند مجسمهای بدون حرکت در جای خود میخکوب بود. چند بار گوشی تلفن را برداشت تا به شهره زنگ بزند، ولی یارای این کار را هم نداشت، و جالب این که از شهره هم خبری نبود. و شهره هم در این چند روز به او زنگ نزده بود و این هم یأس و پریشانیاش را بیشتر میکرد و به خیالیبافیهایش سوژه تازهای میداد که لابد شهره به این نتیجه رسیده که رابطهشان را تمام کند.
گاهی با صدای بلند و فریاد تلفن را مورد خطاب قرار میداد و انگار که با شهره حرف میزند، همه دلهرهها و دلواپسیهایش را سر تلفن خاموش بیچاره میریخت… دیگر حتی برای خرید نان و غذا از اطاقش بیرون نمیرفت. به نظر میرسید که تسلیم افکار پریشان خود شده و دلش میخواهد هرچه زودتر از این دنیای ناسازگار برود… در این جدالهای فکری بود که یک روز تلفن زنگ زد و با نهایت تعجب صدای شهرام دوست دیرینهاش را از آن طرف خط شنید.
شاهپور از شنیدن صدای شهرام چنان خود را باخت که تصورش را هم نمیکرد. شاهپوری که در این روزهای یأس و دلمردگی، فقط با تصویر هیولای مرگ مشغول بود، ناگهان با آن که از فرط کمغذایی و کمخوابی احساس ضعف و ناتوانی زیادی داشت، سعی کرد با هیجان و خوشحالی حرف بزند و چند بار با صدای بلند «شهرام، شهرام» گفت. مثل اینکه دریچه تازهای از زندگی به رویش باز شده باشد، دیگر آن انسان چند ساعت پیش نبود. شهرام از صدای ضعیف و بیرمق شاهپور به تعجب افتاد و علت آن را جویا شد. ولی شاهپور از پاسخ صریح و مستقیم به او طفره رفت و سعی کرد مطلب را عوض کند. شاهپور جویای حال شهرام شد، و بیآنکه شهرام متوجه کنایه او شود، گفت، چه خوب، اول من داستان زندگیام را با تو شروع کردم و تلفنی قصههایم را با تو گفتم و حالا هم در آخر زندگی، دوباره من و تو تلفنی حرف میزنیم و درد دل میکنیم.
شهرام از این جمله یکه خورد و پرسید پایان کدام زندگی؟ کدام ماجرا؟ کدام آخر؟
شاهپور با عجله حرف او را قطع کرد و گفت، منظوری از ادای کلمه آخر نداشتم…
دو دوست پس از سالها، مثل اینکه دیروز از هم جدا شدهاند… مدتی با همدیگر درددل کردند ولی این بار شاهپور برای آن که باز مورد سؤال قرار نگیرد، ماهرانه از شهرام خواست که از زندگی و کارهایش حرف بزند.
شهرام هم که متوجه افسردگی شاهپور شده بود و احساس میکرد، این حرف زدن حال او را بهتر میکند، با گرمی و آرامی از کار و زندگی خود، از فرزندان و نوههایش حرف زد. شهرام همراه اسم هر کدام از عزیزانش، احساس و عشق فراوانی از خود نشان میداد و از زندگی خود یک فضای پر محبت خانوادگی، سرشار از یکرنگی یکدلی، نشان میداد. طی این مکالمه طولانی، شهرام فقط و فقط از بچهها و نوههایش حرف زد، غافل از اینکه این همه تعریف، چه اثر دردناک و جانخراشی در شاهپور میگذارد. شاهپوری که احساس میکرد فرزندانش را از دست داده است و نمیداند که آنها چه میکنند، ازدواج کردهاند یا نه. شنیدن داستانهای دوست عزیزش شهرام، بیشتر باعث کلافگی و پریشانیاش شد و نمیدانست چگونه از این مخصمه عاطفی فرار کند و از ادامه داستانهای شهرام درباره زندگی خوب و مرفه و خانواده گرم و پر عاطفهاش جلوگیری کند. شنیدن این داستانها انگار پاشیدن نمک روی زخمهای غیرقابل درمانش بود.
شهرام هم که گرم نقل داستان خوشبختی خود بود،از تأثیر احساسی آن بر دوست خود خبر نداشت و همین طور داستان پشت داستان از فرزندان و نوههای دوستداشتنیاش تعریف میکرد و بدین ترتیب بیشتر و بیشتر بر دردهای دوستش، شاهپور میافزود.
بالاخره شاهپور پس از مدتی حرفهای شهرام را قطع کرد و به بهانه قرار گفتگو با یک ناشر، از او خداحافظی کرد.
شهرام با تعجب از شاهپور شنید که من خودم به تو تلفن خواهم زد. این جمله به نظر شهرام که همیشه از فرط تلفن زدنهای وقت و بیوقت شاهپور دنبال راه فراری میگشت، عجیب و غریب آمد بود، ولی ناچار پذیرفت و به شاهپور گفت، منتظر تلفن او خواهد ماند.
پس از آن که شاهپور تلفن را به زمین گذاشت، گویی چیزی تکانش داده باشد، یک فکر سریع جرقهوار او را از آن حالت واخوردگی، افسردگی، فشارهای روحی و افکار گوناگون و در پی راهی برای فرار از زندگی بودن، بیرون آورد.
ظاهراً صحبتهای شهرام، به شاهپور نشان داد که راههای زیادی برای زنده بودن، و استفاده از نعمتهای زندگی وجود دارد و نباید با دنیا قهر کرد و به آسانی به مرگ فکر کرد و ناامید و بیچاره و مستأصل همه چیز را تیره و تار دید.
شاهپور از اینکه مثل شهرام، خانه و زندگی ندارد، از اینکه مثل شهرام همسر، فرزند و نوههای قد و نیمقد ندارد، به هیچ وجه احساس حسادت و کمبود نمیکرد. برای او خوشحال بود که توانسته زندگی را طوری که دلخواهش بوده، بسازد و از آن لذت ببرد. کمکم افکار منطقی در ذهنش شکل میگرفت و کسی را مسؤول بدبختیهای خود نمیدید. اولین بار بود که دیگر شهره را هم مقصر دربدریهایش نمیدانست و داشت به این نتیجه میرسید که فقط خودش مسؤول همه گرفتاریهایش است و به خاطر سهلانگاریهای خود او، شهره، ماندانا، فریدون و فریبا و بسیاری دیگر هم دچار مشکلات و گرفتاریهای زیادی شدهاند.
این تغییر نگاه و افکار مثبت او را تکانی داد. با خوشحالی زیاد حمامی گرفت. شاید دو هفتهای بود که به حمام نرفته بود و همه لباسهایش چرک بود و تازه متوجه شد که بوی تند عرق بدنش هوای اتاق را بشدت آلوده کرده است. بعد از حمام، لباسهای چرک و بویناکش را داخل ماشین لباسشویی انداخت و آپارتمانش را جارو کرد و همه جا را گردگیری کرد، پنجرهها را باز کرد. هوای تازهای در اتاق پیچید و بوی ماندگی و خفگی را به بیرون راند.
با خوشحالی تمام، بیتوجه به اختلاف ساعت بین کانادا و اتریش، تلفن را برداشت و به شهره زنگ زد. شهره که در خواب عمیقی بود، گیج و مبهوت که در این ساعت شب، چه کسی زنگ میزند،دست به تلفن برد. ولی فوری صدای شاهپور تشخیص داد و از خوشحالی و شعف اشکش سرازیر شد. شاهپور که متوجه بیوقت بودن تلفنش شد، با عجله عذرخواهی کرد و بسیار گرم گفت، «فقط میخواستم صدایت را بشنوم.» بعد هم شتابزده یکی دو کلمه رد و بدل کردن، تلفن را گذاشت.
آن روز برای شاهپور، روزی بود که حیات دوباره یافته بود. یک باره احساس گرسنگی کرد و فهمید چند روزی است بندرت لقمه نانی در دهانش گذاشته است.فوری لباس مرتب و تمیزی پوشید و به دلیل ضعف زیادی که ناشی از کمغذایی روزهای گذشته بود، از پلههای ساختمان آرام آرام پایین رفت. در حالی که دست به دیوار آهسته قدم برمیداشت تا نیافتد، خود را به کافه دلخواهش رساند و ساندویچ و فنجانی قهوهای خرید و ضمن عذا خوردن، ساعتها با ذوق زیاد اطراف را زیر نظر گرفت. از تماشای مردم از پشت شیشه رستوران،و دیدن حالات گوناگون آنها احساس لذتی میکرد و از این که دوباره شور زندگی را در خود میدید، خیلی خوشحال بود. آن شب برخلاف شبهای دراز گذشته، خواب آرامی کرد و از فردا کاغذ و قلم را برداشت و با بررسی اخبار روز و خبرهای رسیده از ایران، چند مطلب برای مطبوعات داخل و خارج نوشت. بار دیگر احساس کرد که نمیتواند کنار بنشیند و درد و رنجهای مردمش را نادیده بگیرد… احساس مسؤولیت زیادی میکرد. چند مطلب برای نشریات داخل فرستاد، ولی با تعجب آنهارا به وی برگرداندند و یکی از همکارانش تلفنی به او خبر داد که این نوشتهها را در شرایط کنونی نمیتوان چاپ کرد و از پذیرفتن آنها سرباز زد. شاهپور وقتی فهمید نمیتواند مقالاتش را در داخل ایران چاپ کند، آنها را به چند نشریه برون مرزی فرستاد. آنها هم به این بهانه که پولی برای پرداخت حق تألیف ندارند، از چاپ آنها خودداری کردند. برای چاپ نکردن نوشتههایش در درون مرز را میتوانست دلیلی پیدا کند، مثلاً فشار دستگاه دولتی و سانسورهای حاکم، ولی عدم چاپ آنها در بیرون از کشور، برایش قابل هضم نبود. ولی او مدتها بود که متوجه شده بود هرچند که همه ایرانیها بیرون مرز حرف از اتحاد و همبستگی و همصدایی میزنند، اما هر کدام ساز خود را میزند و هر دستهای برای خودش رهبری دارد و دنبال منفعت خاصی برای خود هستند و هیچکدام دیگری را قبول ندارد و ….
وقتی شاهپور این اوضاع و احوال را دید، تصمیم گرفت به همان داستاننویسی ادامه دهد واز خیر مقالهنویسی بگذرد. یعنی بیان که دوباره دچار یأس و سرخوردگی شود، راه دیگری برای زندگی خود انتخاب کرد و با نگاهی مثبت شروع به کار کرد. پس ازمدتی، در حالی که کتابی را که در حال نوشتن آن بود به نیمه رساند، احساس دلتنگی شدیدی نسبت به شهره وجودش را گرفت. مدتی بود که از شهره خبری نبود و شاهپور فکر میکرد که شاید او هم تغییراتی در زندگی داده و تصمیمات تازهای گرفته است. اما چه تغییری؟ چه تصمیم تازهای؟ آیا تصمیم گرفته بیآنکه چیزی بگوید، ارتباط خود را با شاهپور قطع کند؟ حتی تصور چنین چیزی برای شاهپور خیلی مشکل بود. شهره هیچ لحظه از نظر و یاد شاهپور دور نمیشد و با همه تحولات فکری و روحی، عشق و وابستگیاش به شهره شدیدتر و بیشتر شده بود، ولی تصمیم گرفته که شهره را آزاد بگذارد تا هر طورراحت است عمل کند و دیگر با تلفن زدن، مزاحم او نشود.
شاهپور با این افکار خودش را راضی میکرد، تا اینکه روزی، شهره زنگ زد و با گریه و ناراحتی به شاهپور گفت که تحمل این دوری طولانی از او برایش بسیار دشوار بوده است. وقتی شاهپور از شهره پرسید، پس چرا بعد از آن شب که من ترا ازخواب بیدار کردم تا صدایت را بشنوم، دیگر از تو خبری نشد، شهره با تأثر گفت که تلفن آن شب او، بعد از نیمه شب در منزل آنها غوغایی به راه انداخت و شوهر شهره این ماجرا را بهانه کرد و با هیاهوی زیاد و خبر دادن به بچهها سعی کرد که او را تحت فشار قرار دهد و به بیوفایی و خیانت متهم کند. اما بچهها که که از مشکلات شهره با همسرش خبر داشتند، سعی کردند که پدرشان را آرام کنند و از رفتار تند و خشن او ممانعت نمایند. آنها میدانستند که پدرشان به دنبال بهانهای است تا دست بالا را بگیرد و به هر صورتی شده مادرشان را خوار و کوچک کند. آنها از گرفتاریهای روحی و جسمانی پدرشان اطلاع کافی داشتند و میدانستند چطور سالها شهره باسکوت و فداکاری و فقط به خاطر آنها، با همه مشکلات این مرد ساخته و سوخته تا آنها تحصیلاتشان را به بهترین پیش ببرند و به آرزوها و خواستههای خود برسند.
شهره که بغض گلویش را گرفته بود، گفت شوهرش تلفن را از او گرفته بود و سرکار هم که نمیخواسته از تلفن محل کار استفاده کند.، در منزل هم به هر بهانهای او را دقیقهای تنها نمیگذارد. شوهر شهره مدتها از کارش مرخصی گرفته مشغول پاسبانی شهره است. رفتار غیرانسانی، و خشن او شهره را درمانده کرده بود و نمیدانست چه باید بکند و چطور با شاهپور تماس بگیرد. شهره سعی میکند چند بار به بهانه پست کردن نامه از خانه خارج شود ولی همسرش مانع میشود.
شاهپور از شهره سراغ بیماری و دندان دردش را گرفت.
شهره از اینکه شاهپور هنوز بیماری او و آبسه دندانش را به یاد دارد، تعجب کرد. شاهپور گفت البته که سلامت او همیشه در ذهن و فکرش بوده و هست .
شهره با کمی تمسخر گفت که همراه نگهبان خانه، پیش جراح فک و دندان رفته و بالاخره مشکل آبسه دندان حل شده، ولی آبسه فکری و روحیای که جناب نگهبان خانه برایش ایجاد کرده، کشندهتر و خطرناکتر از آبسه جسمانی و میکربی است.
شهره ادامه داد که آن روز، مرخصی جناب نگهبان منزل تمام شد و باید سر کار میرفت. او هم به بهانهای سر کار نرفت و در خانه ماند تا بتواند با شاهپور حرف بزنم.
حرفهای شهره و شاهپور تمام شدنی نبود. و هر دو میخواستند از حال دیگری در آن روزهای بیخبری جویا شوند.شاهپور حرفی از افسردگی روحی و روانی خودش به شهره نزد، و از اینکه بالاخره تنها امید زندگیاش را دوباره یافته، خیلی خوشحال بود. تصمیم گرفت حالا که دوباره به زندگی عادی بازگشته، به سراغ فرزندانش نیز برود و کسانی را که تمام عمر میپرستید و دوست داشت دوباره به سوی خود بازگرداند. شاهپور با دلگرمی زیادی این موضوع را با شهره،که از داستان برخورد قبلی بچهها با او اطلاع داشت، در میان گذاشت و شهره هم با مهربانی فراوان از این فکر و نقشه شاهپور استقبال کرد و تجربه رابطه خود با فرزندانش را به او یادآوری کرد و اینکه آنها چطور از مادرشان حمایت میکنند و امید به آینده و زندگی را در او زنده نگه میدارند. بنابراین، به شاهپور عزیزش توصیه کرد تا هرچه زودتر سراغ فریدون و فریبا را بگیرد وحتی از مادرشان هم دلجویی بکند. شهره اطمینان داد که این کارش باعث خوشحالی او هم میشود.
پس از ساعتها صحبت تلفنی با شهره، شاهپور با احساس بسیار خوبی به فریدون زنگ زد. فریدون با تعجب ولی مهربان وبا ادب به پدرش پاسخ داد و شاهپور از فریدون و فریبا و مادرشان، ماندانا برای شام دعوت کرد. فریدون با خوشحالی از شاهپور پرسید، آیا مطمئن هستی پدر؟ شاهپور گفت البته که مطمئن هستم. چند روزی بعد آنها، چهارنفری در یک رستوران کنار هم نشستند. شاهپور با ادب و احترام خاصی ماندانا را پذیرفت و فریدون و فریبا را هم به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. آنها چند ساعتی را به گرمی و مهربانی و بگو بخند باهم گذراندند. شاهپور از اینکه توانسته بود پس از سالها با ماندانا مانند یک دوست و مادر بچههایش هم صحبت باشد، خوشحال بود. کاملاً پیدا بود که ماندانا هم دیگر پذیرفته است که شانسی برای بازگشت آنها به همدیگر وجود ندارد، پس چه بهتر به عنوان پدر و مادر دو فرزند نازنین خود، مثل دو دوست با هم رفتار محترمانهای داشته باشند و هر از گاهی از حال هم بپرسند و چند ساعتی کنار هم بخوبی وشادی به گفتگو و شادی بنشینند. چهارتایی درمراسم و جشنهای گوناگون ایرانی و فرنگی و حتی مهمانیهای خانوادگی باهم حضور یابند. این توافق برای فریدون و فریبا بسیار امیدوارکننده و شادیآور بود و از این که پس از این همه سال پدر و مادرشان مانند دو دوست کنارهمدیگر میدیدند، خیلی خوشحال بودند. در یکی از این روزهای دیدارخانوادگی، فریدون رو به ماندانا و شاهپور کرد و گفت که برایشان خبر خوبی دارد و آن این است که او قصد ازدواج دارد.
این خبر خوبی برای ماندانا، شاهپور و فریبا بود. شاهپور از فریدون خواست که در دیدار خانوادگی آینده همسر آیندهاش را هم بیاورد تا همه با او آشنا شوند. فریدون با خوشحالی این دعوت را پذیرفت و در حالی که اشکی در چشمان زیبایش حلقه زده بود، گفت یکی از دلایلی که تن به ازدوازج نمیداد، روابط پدر و مادر خودش بود، اما حالا که این روابط به یک دوستی گرم و محترمانه تبدیل شده، او این جسارت را یافته تا از دختر دلخواهش وعده ازدوج بگیرد.
شاهپور روز بعد باخوشحالی زیاد خبر نامزدی فریدون را به شهره داد. شهره که یکی از فرزندانش سالها بود ازدواج کرده و صاحب چند نوه بود، از این خبر خیلی خوشحال شد و گفت که ازدواج بچهها و داشتن نوه در آینده تأثیر زیادی در زندگی پدر و مادرها میگذارد و لذت بسیار بزرگی بریا آنها است
شهره برای فریدون خیلی خوشحال بود و به شاهپور گفت که او فرزندان شاهپور را مثل فرزندان خودش دوست دارد و برایشان آرزوی سعادت و خوشبختی میکند. شهره با شوخی به شاهپور گفت: خوب شاهپور خان، نویسنده بنام و مشهور، آیا مرا به عروسی فریدون دعوت خواهی کرد.
شاهپور با هیجان گفت این یکی از آرزوهای من است….
ادامه دارد