شاهرخ احکامی – میراث ایران، شماره ۹۰، تابستان ۱۳۹۷
چند روزی از درگذشت یکی از خوشنامترین هنرپیشههای سینمای ایران، ناصر ملکمطیعی میگذرد. ولی بحث و گفتگو درباره این هنرمند هنوز ادامه دارد. تشییع جنازه کمنظیر او، تصاویر زنان و مردان سخنران در سوگ او، و بالاخره اعتراض چند هنرمند سخنران و مردم شرکتکننده در این مراسم به صدا وسیمای ایران بسیار مورد توجه افکار عمومی و رسانهها قرار گرفت. آنچه را که بایستی گفت آنها به زبان آوردند و از سانسور و قیچی کردن مطالب، بستن دهان معترضان، ممنوعالتصویر کردن و ممانعت از فعالیت و کار حرفهای مخالفین، حرفهای ناگفته بسیاری را فاش کردند. حرفهای مراسم وداع با ملک مطیعی، حاکی از شرایط سختی است که مردم ایران در آن بسر میبرند، و قید و بندها و انواع شیوههای سرکوب، از نکات مشترک حرف همه سخنرانان بود. آنها از این که اکثر مردم جرأت حرف زدن ندارند و اگر هم حرفی بزنند،باید انتظار تنبیه و توبیخ و زندان را داشته باشند، بسیار گفتند.
حرفهای زیادی در این چند روز از کارهای هنری و نقشهای سینمایی ناصر ملکمطیعی گفته شد. حرف درباره این هنرپیشه مرا به دوران نوجوانیام میبرد، روزهایی که او خوشتیپترین و بهترین هنرپیشه به حساب میآمد و کمتر حریفی داشت. سالها بعد، که سینمای ایران، در حال پیشرفت بود، هنرپیشگان برجسته و خوبی چون گوگوش، پناهی، بهروز وثوقی، فردین و … به صحنه آمدند، ولی اینها باعث از دست رفتن جایگاه، موقعیت و شهرت ملک مطیعی نشد.
انقلاب شد و سالها منِ دور از وطن، هنرمندان زیادی را که ترک وطن کرده بودند، میدیدم و یا درباره آنها میخواندم و میشنیدم، اما هیچگاه نه اسمی از ناصر ملک مطیعی بود و نه تصویری و نه یادی. چند باری هم از یکی دو تا از دوستان مقیم ایران خواستم که اگر میشود سراغی از او بگیرند که تا شاید بتوانم گفتگویی با او داشته باشم. ولی با سکوت آنان مواجه شدم، که علتی درباره این سکوت جز اینکه شاید «ناصرخان» نمیخواهد با او مصاحبه شود، نمییافتم. در سالهای اخیر او را از طریق فیسبوک پیدا کردم و او شد یکی از دوستان فیسبوکیام. حالا دیگر عکسها و یادداشتهایش را میدیدم. آن خاطره و تصویری که از او داشتم، بسیار تغییر کرده بود. آن چهره منحصر بفرد، جذاب و مردانهاش، تبدیل شده بود به مرد چاقِ سالخوردهای با ته ریش. ولی لبخند مهربانی بر چهره داشت که به جای آن ابروهای درهمرفته جوانی، بیننده را به خود جلب میکرد و آدم را به آرامش و صبوری دعوت میکرد. نوشتههای کوتاهش پرمغز و خواندنی بود… این آشنایی فیسبووکی ادامه داشت تا اینکه عکسهای بستریشدنش در بیمارستان دیده شد و بالاخره هم خبر مرگ دردناکش.
هنوز تا بعد از مرگش، علت غیبت او را از صحنه سینما نمیدانستم. او تا انقلاب در بیش از صد فیلم خوب و بد بازی کرده بود و گویا یکی دو فیلم را هم خودش کارگردانی کرده و در آنها بازی کرده بود.
پیش خود تصور میکردم با آمدن نسل جوانتر، هنرپیشههای جوان تحصیلکرده و سینمای نوخاستهای که بیشتر با حال و هوای سینمای جهان و هنرپیشگان جهانی نزدیک است، شاید دیگر جایی برای امثال ناصر ملک مطیعی نیست.نظیر این اتفاق در سینماهای فرانسه، انگلیس و آمریکا هم افتاده است، هنرپیشگان هم سن و سال «ناصرخان» نظیر آلن دولن، ژان پل بلموندو و … که با بالا رفتن سن، یا به اختیار خودشان و یا به حکم اجبار از صحنه سینما دور و کمتر به کار دعوت شدند. به هر حال طبیعی هم هست که با آمدن جوانترها، مسنترها کمکم صحنه را ترک کنند و برای نسل جوان جا باز کنند….
اما با کمال تعجب با مرگ او تازه دریافتم که حقیقتی تلخ پشت این سکوت ۴۰ ساله خفته است.تازه دریافتم که ناصر ملک مطیعی پس از انقلاب دادگاهی شده و اجازه بازی در سینما هر جای دیگری از او سلب میشود. بنا به گفته گوگوش، خواننده وهنرپیشه بنام، روزی که گوگوش، خانم پناهی و ناصر ملک مطیعی را به بازجویی میبرند، ناصرخان از آخوند بازجو میپرسد، چرا ما را به زندان آوردهاید، مگر ما آدم کشتهایم؟ … آقای بازجو میگوید کار شما از قتل هم جرمش بیشتر است!
ملک مطیعی میگوید ما مردم را خنداندهایم و به آنها نشاط دادهایم و شما این کار را جرم میدانید! از بازجو اجازه میخواهد که چند دقیقهای اطاق را ترک کند. پس از بازگشت به اطاق بازجویی چشمان ناصرخان سرخ شده بود…
پس ناصر ملک مطیعی حدود ۴۷ سالگی از حرفهای که دوست داشت محروم میشود و ۴۰ سال پایانی عمرش را، یعنی سنینی که میتوانست بیشترین و بهترین خلاقیتها و هنرنماییهایش را عرضه کند، به خانهنشینی میگذراند. او مانند بسیاری از افراد که تحمل این همه خفت و خواری، درماندگی، بیکاری و محرومیت را نداشتند، ایران را ترک نکرد و در وطن خود ماند. ماند و سکوت اختیار کرد و به قول خودش، در این ۴۰ سال شاهد مرگ یا جلای وطن بسیاری از یاران و نزدیکانش بود. او یکه و تنها در سکوت زیست و با خوشنامی دنیا را تر ک کرد.
حالا پس از ۴۰ سال، این اتفاق دردناک، بار دیگر مرا متوجه فشارها، ستمگریها و بیداد حاکمان زورگوی ایران میکند. این روزها هرگاه چشمم به تصویر ناصر ملک مطیعی میافتد، آن چشمان درشت و صورت گرد و تپل که تفاوت زیادی با صورت جذاب دوران جوانی او دارد، بیاختیار اشک صورتم را میپوشاند و هرگاه میخواهم درباره او حرف بزنم، نمیتوانم جملاتم را تمام کنم.
من این هنرپیشه را ندیده بودم، و جز تصویر سینماییاش خاطرهای از او نداشتم، ولی با خواندن و شنیدن داستان تلخ ۴۰ سال محرومیت و فشار، و محکومیت به گناهی ناکرده، به ۸۰ میلیون انسانی فکر میکنم که ۴۰ سال است حقوق انسانیشان هرروز پایمال میشود و در صورت شکایت از دردهایشان با خشونت و بیرحمی روبرو میگردند. چهره منحصر به فرد این هنرمند مرا به یاد آن دختران، زنان، و پیرزنانی میاندازد که چگونه برای آزادی حق انتخاب پوشش و آرایش خود با ضرب و شتم روبرو میشوند. زنانی که با شهامت بر روی سکوها میایستند تا فریاد بزنند و صدای خود را به گوش حاکمان برسانند که ما دیگر نمیخواهیم به اجبار پوششی داشته باشیم که دلخواهمان نیست؛ که بگویند عفت و عصمت زن با نداشتن پوشش سر و موی، آرایش داشتن و آراسته و پاکیزه بودن به خطر نمیافتد، بلکه رفتارهای خشن و ظالمانه و تبعیضآمیز حاکمیت نسبت به زنان است که حرمت و مقام زن را مودرتجاوز قرار میدهد …
دیدن خطوطی که جورهای ۴۰ساله بر صورت این پیرمرد صبور نقش زده، بیننده را به یاد انسانهایی میاندازد که در این سالها به جرم داشتن دین و مذهبی دیگر، از تحصیل باز داشته شدهاند. بهاییانی که مدارس و کلاسهای درسشان در سراسر کشور، بسته شده، حتی حق کسب و کار هم از آنها سلب شده است. مغازههایشان را بستهاند و آنها را محکوم به زندگی پر از غم و رنجی کردهاند. پدران و مادرانی که نتوانند فرزندان با استعداد خود را به مدرسه و دانشگاه بفرستند، چه حال و روزی میتوانند داشته باشند؟ آیا همه این انسانها، جاسوس و خائن به ایران و دستگاه حاکمه هستند؟ آیا میتوان با وارد کردن فشار و سخت کردن شرایط زندگی، آنان را وادار به تغییر مذهب کرد؟
دیدن صورت تکیده و لبخند معنادار ناصرخان که در پس آن ۴۰ سال غم و اندوه و ناکامی پنهان بود، حالا پس از مرگش، مرا به یاد ۸۰هزار کولبری میاندازد که با عبور از صخرهها و کوهها، در برف و باران در گل و شل، با پاهای برهنه و ترک خورده بار سنگینی را بر پشت به مقصد میرسانند. و از این راه با به خطر انداختن جانشان زندگی محقرانه خود و فرزندانشان را اداره میکنند. ولی حالا به بهانههای گوناگون، جلوی این کار سخت اما شرافتمندانه آنها را میگیرند بیآنکه فکری برای شکم گرسنه آنها و زن و بچهشان کرده باشند. تعدادی از همین کولبران با گلوله مأموران انتظامی، مانند حیوانات و پرندگان شکاری، جانشان را از دستدادهاند.
قیافه آرام ناصرخان، مرا به یاد افراد بیگناهی میاندازد که با از دست دادن تنها اندوختههای زندگیشان به دلیل دزدی و اختلاس صاحبان بانکها و صندوقها دست به خودکشی زدهاند. مسلماً بانکداران و مسؤولان دزد و بیشرافت هستند که با خالی کردن صندوقها و بستن بانکها سبب این فاجعهها میشوند… انقلابی که وعدهاش جلوگیری از دزدی، اختلاس، اجحاف بود، حالا مسوؤلان و آقازادههاشان از راه دزدی و اختلاس ثروتهای عمومی مردم و دارایی و اموال شخصی افراد در خارج و داخل ایران زندگیهای آنچنانی دارند.یکی از این دزدان که سههزار میلیارد تومان که در آن زمان معادل سه میلیارد دلار میشد، به کانادا رفت. یعنی آقای خاوری، که گویا از وابستگان و خویشان آقای حداد عادل از انقلابیون صدر اول و از محارم میباشد! پسر آقای خاوری در تورنتو، با ساختن برجهای چند میلیونی، به عنوان ترامپ کانادا شهرت یافته است و عکسهای خود آقای خاوری هم در کازینوها و قمارخانهها گاه گاه در جراید و رسانهها دیده میشود.
دیدن عکس ناصرخان و درک رنجها ودردهای او، پس از مرگش، مرا به یاد نخبهها و جوانان ارزندهای میاندازد که به جرم جاسوسی در زندانها به سر میبرند. یکی از این نخبگان در محیط زیست که با تحقیقات و کارهایش در سطح بینالمللی شهرت داشت، زیر شکنجه و ضرب و شتم مأموران کشته میشود و بعد به نام «خودکشی» جنازه او را تحویل خانواده میدهند. گویا امروز به «خودکشی» رساندن افراد، روش جدید به هلاکت رساندن زندانیانی است که حیاتشان موجب دردسر رژیم میشود. به آسانی زندانیان را زیر ضرب و شتم و شکنجه و یا با خوراندن مواد سمی، از میان برمیدارند وبعد مدعی میشوند که زندانی خودکشی کرده است. نام یکی دو تن از این جوانان فعال در محیط زیست را دورادور شنیدهام و از سوابق تحصیلی و کارهای جالبشان خبر داشته و تلاش و موفقیت آنان را همیشه تحسین کردهام. بسیاری از آنان براحتی میتوانستند در دانشگاهها و مؤسسات کشورهای پیشرفته پذیرفته شوند تا از استعداد، دانش و نتیجه پژوهشهایشان استفاده کنند، ولی این افراد به خاطر عشق به میهن و با امید خدمت به مردم و سرزمین خود و حل مشکلات محیط زیست ایران، در ایران ماندند و روزها و شبها در بیابانها و مناطق دورافتاده ایران کار کردند، اما حالا باید عمرشان را در زندانهای تنگ و تاریک با ناامیدی بگذرانند.
بالاخره شاید چهره ناصرخان و آن لبخند پرمعنایش به بیننده میگوید،زیاد غصه نخور؛ آرام بگیر؛ خونسرد باش؛ همیشه هر مصیبت و دردی پایانی دارد. این روزها به پایان خواهد رسید و دنیا به همین شکل باقی نخواهد ماند. پیرمرد، خوش چهره ما ۴۰ سال در سکوت با صبوری زندگی کرد، اما هیچگاه خم به ابرو نیاورد و نگذاشت کمرش زیر فشارهای ناجوانمردانه دولا شود. او هرگز تسلیم نشد و مردانه مقاومت کرد وبا افتخار و سربلندی دنیا را ترک کرد.
هیچ به یاد ندارم که هنرمندی با ۴۰ سال غیبت از کار و به ظاهر طرد شده، این گونه در یادها مانده، و تا این اندازه دوستدار و هوادار داشته باشد. اینکه بگوییم ما مردم مردهپرستی هستیم درباره این انسان والا صادق نیست. چون او با مرگش تازه دوباره زنده شد. ۴۰ سال دستگاه حاکمه تصور کرد، با خاموش کردنش، با اجازه ندادن به نمایش فیلمهایش، با نشان ندادن تصویرش، نسل جوان او را نخواهد شناخت چرا که او را ندیده و نمیشناسد؛ نسل همسن ناصرخان هم که آدمهای فراموشکار و بیمعرفت و قدرناشناسی هستند، پس دیگر او از نظر همه انسانی مرده است. اما این خیال حاکمان، چه زود باطل بودن خود را ثابت کرد. کسی را که تلاش کردند از خاطرهها محو کنند و به فراموشی بسپارند، انگار با مرگش، بیآنکه به آرزوی خود برای بازگشت به صحنه و سینما رسیده باشد، تازه زنده شد و نامش جاودانی گشت. شاید اگر مثل هر کشور آزاد دیگری، ناصرخان فرد آزادی بود و میتوانست هر کار و حرفهاش را انتخاب کند،و به حرفه هنرپیشگی خود ادامه میداد،در یک مسیر طبیعی با آمدن هنرپیشگان بهتر و ورزیدهتر کنار میرفت؛ و یا مثل هر حرفه دیگری به سن بازنشستگی میرسید و ایام پیری خود را به استراحتی لذتبخش میپرداخت، و مانند هزاران هزار هنرپیشه دیگر، با مرگش نام و یاد چندانی از او باقی نمیماند. ولی این بار هم حاکمان زورگو در محاسبهشان اشتباه کردند و از ناصرخان فیلمهای پهلوانی ایران، قهرمانی ساختند که شاید پیشتر نمیشد تصور کرد. حالا ناصرخان، با آن محرومیت و ممنوعیت ۴۰ ساله از حرفهاش، با آن کارآکتر خاص و خردمندانه لب به سکوت بستناش، بعد از مرگ به خوشنامی، و محبوبیتی فراموشنشدنی رسید.
روح و روانش شاد و یادش پایدار باد