ایرج بشیری (برگ نخستین) ــــ
همهی ما کم و بیش از بچگی با شخصیت اسطورهای و جاوید عمونوروز آشنایی داریم. ولی دربارهی احساسا ت درونی او چه میدانیم؟ میدانیم با کی آمد و رفت دارد و رازهای درونش را با کی در میان میگذارد؟ میدانیم شادابی و نامیرایی خود را از کدام جویبار ابدی میگیرد و اصلاً نامیرایی او از کجاست؟ بیایید این شب عید را با او و دوستانش بگذرانیم و قدری با نگرانیهای او آشنا شویم. دست آخر، شادی و غم عمونوروز شادی و غم ما نیز هست.
***
یکی بود، یکی نبود. در دهکدهای در حوالی شهر قدیمی همدان مردی سرزنده و مهربان زندگی میکرد. در دهکدهی اجدادی و کوچکش با همه سلامعلیک و رفت وآمد داشت و شادی و شادابیاش را همه جا با خود میبرد. اقلاً ظاهراً این طور به نظر میرسید. والله اعلم. بچههای ده او را عمو صدا میزدند.
صبح روز قبل از چهارشنبه سوری بود. عمو مطابق عادت دیرینهاش از خواب برخاست، یک استکان آب جوش و صبحانه مختصری خورد، تنبان گشاد سیاهش را به پا کرد، موهای مجعد و ریش پرپشتش را پیرایش داد و از توی پستو ارخالق سبز چاکداری آورد و پوشید. بعد شال ترمه قرمزی را از روی رف برداشت، تکان داد و روی ارخالق دور کمرش بست. چپقش از زیر شال پیدا بود. در آخر، این لباسهای محلی قدیمی را با یک کلاه سیاه نمدی که از توی طاقچه برداشت و روی سرش گذاشت تکمیل کرد. قبل از ترک کردن خانه، دم در اطاق، روی پله کوتاهی نشست، پاشنه گیوهاش را کشید، کیسه کهنه خالی بزرگی را روی دوشش انداخت و عصازنان از خانه بیرون شد.
تا آن جا که به یاد داشت عمو هر سال قبل از چهارشنبه سوری این کار را با رغبت فراوان انجام داده بود، ولی در چند سال اخیر حس عجیبی تدریجاً در وجود او رخنه کرده و از درون او را میآزرد. به کلام دیگر، در سالهای گذشته چندان به آینده فکر نمیکرد، ولی امروز آینده را خوفناک و نابسامان میدید و این احوال او را به طور فزایندهای نگران ده و بچههای آن میکرد.
در سالهای پیش، پایش را که از در خانه بیرون میگذاشت با بچههای ده روبرو میشد که با لباسهای نوروزی خود روی سکوهای جلو خانه ، کنار دیوارها، حتی روی پشت بامها و درختهای کنار راه منتظر آمدنش بودند و از دیدنش شادی میکردند. صدای خندهشان سرتاسر محله را فرا میگرفت وهمه را به وجد میآورد. این جا و آن جا دستههای آوازخوان و حاجی فیروزها در رهگذرها میپلکیدند. دلقکها با رقصاندن خرسها و لوطیها با اطوارهای عنترهایشان مردم را سرگرم میکردند و پول مختصری میگرفتند. عمو با متانت راه میرفت و چیزی نمیگذشت که از ده خارج میشد.
اما امروز سکوها خالی بودند. هیچ کس به پیشواز عمو نیامده بود و هیچ اثری از شادی و قهقهه بچهها، از خرسها و لوطیها به چشم نمیخورد.
عموهمین طورکه از کوچههای پرپیچ و خم ده میگذشت، خاطرات آن روزهای شاد و دلپذیر را از مد نظر میگذرانید. به یادش میآمد که بچهها چطورخندان و شادان او را از در خانهاش تا حومه ده همراهی میکردند. کوچکترها عقب میماندند و به خانه باز میگشتند. بزرگترها او را در مسیر سنگلاخی تا پای کوه همراهی مینمودند و از او خواهش میکردند برایشان اسباب بازی ، شال پشمی و جوراب و این طور چیزها بیاورد. بعضیها حتی خواهش بز کوهی و آهوبچه داشتند… عمو با اشتیاق به خواهشهای آنها گوش میداد و میگفت: «چشم… به روی چشمم … چشم…» و به راه خود ادامه میداد.
وقتی عمو از سنگی که بچههای بزرگتر روی آن مینشستند و بالا رفتن او از کوه را تماشا میکردند رد شد، توقف کرد، نگاهی به دهکده انداخت، آهی کشید و زیر لب گفت: «دلم برای مردم دهم میسوزد. کاش میدانستم چطوراز این خواب گران بیدارشان کنم!»
قبل از این که بالا رفتنش از کوه را آغاز کند، در پای کوه توقف کرد و درونش را با نوشیدن آب زلال چشمهای که از دل کوه بیرون میزد تروتازه کرد. خوردن این آب، مانند همیشه دنیای عمو را دگرگون کرد. گوئی دوباره پنجرهای به روی او گشوده شد و او را با گذشتههای دور مرتبط ساخت و اعمال و افکار گذشتگانش از مد نظرش گذشتند. عمو همیشه از این اعمال و افکارعبرت میگرفت و دانش خود را با نسلهای آینده در میان میگذاشت.
عطر گیاهان و گلهای تازه از زیر برف بیرون آمده در دامنه کوه پیچیده بود. منظره بتههای ریواس، لالههای سرخ کوهی، زنبقها و دیگر گلهای وحشی به مسرت عمو میافزود. برعکس مردم ده که به او پشت کرده بودند، طبیعت مانند سالهای پیش، به عمو خوش آمد گفت واو دوباره خود را در دنیایی ظاهرا تغییرناپذیر یافت.
عمو بیشتر صبح را از کوه بالا رفت و نزدیکیهای ظهر به قله رسید. آنجا روی صخره سنگ بزرگی نشست و به اطراف نگاه کرد. در یک طرف شهر زیبای همدان و در کنار آن دهکده کوچکش قرار داشت. در طرف دیگر درهای سرسبز و دلربا، که تازه از زیر برف زمستانی بیرون آمده بود، خودنمایی میکرد. جویبار کوچکی از زیر صخرهای که روی آن نشسته بود جدا میشد، از کنار بوتهها و میان ویرانههای زیادی از جمله ویرانههای چند قلعه رد میشد و عاقبت به طرف پایین کوه سرازیر میگردید. در پای کوه جویبار به رودخانه نسبتاً بزرگی نزدیک میشد و در ته دره به رودخانه میریخت. در اوایل دره، در کنار رودخانه بیشه کوچکی بود و در بین عمو و بیشه چندین آبشار خودنمائی میکردند. از میان شاخ و برگ درختان شبح یک آسیاب متروکه و در دوردستها، در مه آبی رنگ، دریاچههای درخشان و شبح مزارع و منازل مسکونی به چشم میخورد. عمو درنظر داشت هرچه زودتر خود را به آسیاب برساند.
عمو در پای کوه، آنجا که جویبار به رودخانه میپیوست، توقف کرد و به مارها و سنگ پشتهایی که در زیر آفتاب خوابیده بودند و به پرندگان کوچکی که چهچه زنان در علفزارها فرو میرفتند و بیرون میآمدند نگاه کرد. آزادی بیقید و بند آن موجودات به مسرت عمو افزود و به او آرامش درونی داد. گرفتاریهای ده او را ترک کردند و مثل سالهای پیش دوباره به زندگی دلگرم شد و در هوای آزاد به رفتنش به آسیاب متروکه ادامه داد.
ظاهر آسیاب اصلاً تغییر نکرده بود. در کوتاه، دیوارهای سنگی پوشیده از خز و سقف کاهاندود آسیاب همان طور دستنخورده مانده بود. دقایقی چند پشت در ایستاد و به صدای آب، که در تنورهی آسیاب میپیچید، گوش داد. سپس با انگشتان گره کرده روی درب ضخیم چوبی کوبید. جوابی نیامد. باز محکمتر کوبید. در باز شد و مردی میانسال در چهارچوبه در ظاهر گردید. او یک پیراهن سفید بییقه دهاتی و شلوار سیاه گشادی به بر داشت. موهایش بلند و مجعد بود. وی عمو را با گرمی پذیرفت و او را تنگ در آغوش گرفت، خوشامد گفت و به درون آسیاب هدایت کرد.
فضای درون آسیاب با منظره بیرون آن کاملاً متفاوت بود. سالن بزرگی بود با آرایشی به سبک ایران باستان. دیوارهای سالن را با قالیهای نفیس ایرانی پوشانیده بودند و در کنار سالن یک کرسی قرار داشت. در اطراف کرسی بالشهای پر قو گذاشته بودند. کرسی را یک لحاف اطلس رنگارنگ بزرگ پوشانیده بود. در روی کرسی یک قلیان، سبدی میوه و طشتی از دانههای انار بود. در کنار آنها یک سینی و در توی سینی ظرفهائی پر از تخم گل آفتاب گردان، تخم کدو و تخم هندوانه بود.
در جلو این نمایش قدیمی سفرهای قرار داشت که با اشیای نوروزی گوناگونی تزیین شده بود. عمو در حالی که نمایش را از مد نظر میگذراند گفت: «ماشیا،نوروز به خودت و به ماشیانه مبارک باد. امیدوارم سال آینده و سالهای سال پس از آن همواره شاد و فرهمند باشید!»
ماشیا گفت: «پسرم. نوروز تو هم مبارک باشد. ما هم امید بهترینها را برای تو داریم.»
سفره نوروزی را روی میزی که در میان حوض قرار داشت انداخته بودند. اطراف حوض از گلهای رنگارنگ پوشانیده شده بود. در میان گلهای نوشکفته نیلوفر آبی ماهیهای سرخ شنا ور بودند. این جا و آنجا انعکاس گلها در آب حوض با رنگ سیب، نارنج و ماهیها توأم میشد و منظرهای دلپذیر به وجود میآورد.
هیچ یک از اینها برای عمو تازگی نداشت. او بچگیاش را در این دره سحرانگیز گذرانده و بعد از آن هم بارها به اینجا آمده بود. از این رو او با گوشه و کنار دره آشنایی کامل داشت. حتی کوچکترین تغییری به چشمش نخورد. ساکنان آسیاب، که حکم پدر و مادر عمو را داشتند، همیشه به حرفهای عمو گوش میدادند و سعی میکردند هرگونه کدورت و ناراحتی را از زندگی پرماجرای او دور کنند. در مقابل عمو هم آنها را بیش از حد دوست میداشت.
میزبان عمو را به نشستن زیر کرسی دعوت کرد. عمو تا نیمتنه زیر کرسی رفت و گرمی آتش را حس کرد. سپس از ماشیا پرسید: «پس ماشیانه کجاست؟ مگر این جا نیست؟»
ماشیا با تبسم گفت: «جای دوری نرفته. کمی دیگر میآید. رفته از رودخانه برای حیوانها آب بیاورد…»
در حین صحبت، در باز شد و ماشیانه وارد گردید. او لباس سفید بلندی در بر داشت و پالتو ضخیمی روی آن پوشیده بود. او از دور با عمو احوالپرسی کرد، پالتو را درآورد و از کنار نمایش رد شد. موهای سیاه بلندش روی شانههایش ریخته و تبسم دلپذیری روی لبهایش نقش بسته بود . ماشیانه حالتی دلنشین و فراموشنشدنی داشت. نگاه کردن به اوعمو را به یاد بچگیهایش انداخت. ماشیانه به کنار کرسی آمد، لحظهای صبر کرد، بعد خم شد و گوشه لحاف را بالا زد و پاهایش را زیر لحاف دراز کرد. عمو سردی پاهای ماشیانه را حس کرد.
کنار دست ماشیانه یک منقل بود و روی منقل یک قوری که بخار آن عطر چای را در فضا میپراکند. این عطر با عطر گلها و عطر طبیعی ماشیانه به هوای سالن حالت مطبوعی میداد. ماشیانه یک استکان چای و ماشیا مقداری میوه و آجیل به میهمان تعارف کردند.
در سالهای پیش تنها دیدن ماشیا و ماشیانه عمو را از ناراحتی درمیآورد و به دنیای تخیلات، آنجا که تفاوتها محو میشوند و فقر و ناکامی را راهی نیست میبرد. اما امسال این طور نبود. عمو عمداً نمیخواست به جهان افسانهها و خوشحالیهای بیجا وارد گردد. ماشیا این حالت دلخوردگی عمو را از همان بدو آمدنش به آسیاب حس کرده بود. وی برای خوشنود ساختن عمو گفت: «سال خیلی سردی را پشت سر گذاشتیم. حتی پیدا کردن سنجد برای هفت سین کار آسانی نبود.»
عمو نگاهی به هفتسین روی سفره انداخت. در روی یک سینی گرد چوبی هفت چیز گذاشته بودند. در وسط یک گل زیبای نوشکفته سنبل و در اطراف آن یک سیب سرخ، مشتی سنجد عنابی رنگ، چند سر سیر، کمی سماق، مقداری سیاه دانه و یک ظرف کوچک سرکه قرار داشت. عمو معتقد بود که هفت سین نماد قدیسان جاویدان دین قدیم است و وجود زمین و زمان به وجود آن قدیسان وابسته است. دیدن آنها به عمو قوت قلب بیسابقهای میبخشید. با این وجود گفت: «هراس مردم از سردی هوا نیست. تنها فکر فرارسیدن بهار و شکوفا شدن درختان و خانه تکانی نوروز کافی است که بد خلقترین آنها را به وجد بیاورد.»
ماشیا زیر کرسی روبروی عمو نشسته بود. از دیدن چهرهی محزون عمو دریافت که غصهی عمو امسال از سالهای پیش ریشهدارتر شده و سعی کرد او را به حرف بیاورد و از راز درونش آگاه شود. لذا گفت: «بهار فرا رسیده. چه چیزی میتواند شادیای را که نوروز به ارمغان میآورد خدشهدار کند؟»
عمو آهی کشید و گفت: «بله، در فرارسیدن بهار کوچکترین شکی نیست. اما آیا طراوت بهاری هم فرا رسیده؟ چقدر بگویم که نوروز آن شکوه و جلال قدیمیاش را از دست داده. مردم دیگر به عقاید پیشینیان پایبند نیستند. هر سال تعداد کسانی که حنا میبندند، تخممرغ رنگ میکنند و تخم آفتاب گردان و گندم بو میدهند، کمتر و کمتر میشود. به جای این که به دیدار همدیگر بروند از هم رم میکنند. حتی برای این که در دید و بازدید نوروزی شرکت نکنند به مسافرت میروند. بعضی به کلی مهاجرت میکنند، در میان اجنبیان سکنا اختیار میکنند و حتی پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند.» سپس زیرلبی افزود: «اقلاً طرفهای ما این طور شده…» و همین طور که سرش را به طور معنیداری میجنباند افزود: «این روند تازهای نیست. یک روند تدریجی است که سال تا سال بدتر میشود. مخصوصاً سال گذشته سال بسیار سختی بود. همه سال را در یک ماتم بزرگ بسر بردیم. تمام دهکده سیاهپوش و غرق عزا بود. آن هم عزا برای کی؟ ازما که کسی نمرده بود!»
ماشیانه که با دقت به درد دل عمو گوش میداد گفت: «پسرم، نگران نباش. میگویند دنیا پستی و بلندی دارد. معنیاش همین است. نگذار ناراحتی و غم در زندگیات رخنه کنند. بردبار باش. سال آینده آن طور نخواهد بود. من به تو اطمینان میدهم.»
این گفتار ماشیانه اصلا به عمو خوش نیامد. این طور به نظرش رسید که ماشیانه او و حرفهایش را جدی نمیگیرد. در جواب به ماشیانه گفت: «شرایط زندگی شما با شرایط زندگی ما فرق دارد…» سپس گفتار خودش را تصحیح کرده افزود: «منظورم زندگی بچههای دیگرتان است در آن طرف کوه. راستش را بخواهید اگر کسی چهل پنجاه سال پیش، همین ماجرا را که برایتان تعریف میکنم، برای من تعریف میکرد، من هم بدون شک حرفش را باور نمیکردم. اما متأسفانه آنچه میگویم حقیقت است و امروز این ماجراها در آن طرف همین کوه به طور مدام رخ میدهند.»
ماشیانه با لحنی آرام ولی محکم گفت: «باشد، پسرم. شاید من توی باغ نباشم. ولی زندگی ما هم بدون گرفتاری نبوده. درحقیقت در زمانی نه چندان دور، دره ما هم نزدیک بود تمام ثروت و طراوتش را برای همیشه از دست بدهد. زمان بسیار جانکاهی بود. تو هنوز به دنیا نیامده بودی …»
عمو کمی جا خورد. او همیشه به صبوری این زوج قدیمی، که با وجود سختی زندگی در کوه و کمربه زندگیشان ادامه دا ده اند، آفرین میگفت. ولی درباره مصیبتی که ماشیانه به آن اشاره میکرد چیزی نمیدانست. او گفت: «مثل این که واقعه شومی بوده. چطور اتفاق افتاد؟»
«هیچ. ازماست که بر ماست.» ماشیانه ادامه داد. «تقصیر خودمان بود. یعنی خودمان ناخودآگاهانه آن بلا را به سر خودمان آوردیم. شاید بهتر است بگویم به علت فراموش کردن و بجا نیاوردن عنعنههای اجدادیمان این بلا را به سرمان آوردند…»
عمو به ماشیا رو کرده پرسید: «ماشیا، موضوع از چه قرار است؟ چه بلایی به سرتان آوردند؟»
ماشیا گفت: «داستان بلندی است. خلاصهاش را برایت میگویم. یک دیو، در حقیقت یک افعی آدمخوار در هیأت یک زن بسیار زیبا به دره آمد و در میان ما سکونت اختیار کرد. مردان ده، مخصوصاً جوانها مفتون زیبائی این زن شدند. پس از مدتی این عفریته تمام فامیل و دار و دستهاش را از محل اصلیشان، جایی که فکرمی کنم اسمش یمن باشد، به این جا انتقال داد و آنها در بالادست رودخانه به زندگی پرداختند. چندی نگذشت که با وجود عدم رضایت اهالی دره، در بالا آب چندین سد ساختند و آب رود را کم کم به حاصل و باغهای میوه خود اختصاص دادند. در نتیجه مقدار آب پائین آب رودخانه تدریجاً کم شد تا عاقبت رودخانه خشکید و آسیاب از کار افتاد. به همراه آن راه معاش مردم دره نیز از بین رفت. دره با صفا ومزارع سرسبز آن در اندک مدتی به صورت یک بیابان لمیزرع درآمدند و مردم به بیچارگی افتادند. خیلیها دره را ترک کردند و رفتند.»
«این آبشارها در همان جاهائیست که آن سدها را ساخته بودند؟»
«همین طور است.» ما شیا گفت. «نقشه آنها این بود که همه دره را تحت سلطه خود درآورند و برای رسیدن به اهداف خود بین اهالی دره تفرقه انداختند به طوری که برادر بدون پشیمانی برادر میکشت و پدر فرزند.»
عمو در حالی که سرش را تکان میداد گفت: «تعجب میکنم که شما به این کار تن در دادید.»
«اشخاص بسیار توداری بودند. غافلگیر شدیم. ظاهراً این طور وانمود میکردند که ما را دوست دارند و به اعتقاداتمان احترام میگذارند. ولی در واقع این طور نبود. اشعار قشنگی درباره نوروز مینوشتند ولی درحقیقت، از صمیم قلب ازچهارشنبه سوری و نوروز و سایر جشنهای ما نفرت داشتند. به هر ترفندی دست میزدند که رد آنها را از روی زمین بردارند.»
«این واقعاً اعجابانگیز است که شما که این قدر دانا…»
«به دانایی دخلی نداشت. بیشتر مربوط به عدم احترام به شخصیت مردم، عدم توجه به فرا گرفتن دانش زمانه، عدالت و داشتن حس همدردی اجتماعی بود. آنها مدتهای مدید نقشهریزی کرده بودند و به محض این که فرصتی به دست آوردند یک باره کنترل دره را از دست ما گرفتند. مدت زیادی نگذشت که رفتار غیر انسانی و زورگویانه آنها مردم دره را بهصورت بردگان زرخرید آنها درآورد. بعدها معلوم شد که قبل از حکمرانیشان به زبدگان دره، جوانانی که تشخیص داده بودند در آینده ممکن است چوب لای چرخشان بگذارند، کمک کرده بودند تا دره را ترک کنند. بعد از حکمران شدن هم به همین رویه ادامه دادند تا دست آخر توانستند بقیه اهالی دره را مستبدانه سرکوب کنند. رفتارشان با زنان، بخصوص آنهائی که تن به تمایلاتشان در نمیدادند، بسیار کوردلانه و وقیح بود. خرابههای معبدها، خانهها و قلعههایشان توی راهت هست. حتماً آنها را دیده ای…»
عمو گفت: «هزار بار آن خرابهها را دیده ام ولی نمیدانستم که چنین داستانی در قلب آنها نهفته است.» آن وقت افزود: “«همان طور که گفتم، اگر این داستان را چند سال پیش برایم تعریف کرده بودید، بدون شک مرا میترساند، ولی امروز مثل این است که داستان زندگی خودم را برایم تکرار میکنید. تشابه گفتههای شما و آنچه در زندگی امروزهی ما اتفاق میافتد آنقدر زیاد است، که باور کردنی نیست. حالا این را برایم بگویید. این غاصبها به طور کلی برای موجودیت مردم دره ارزشی قائل بودند؟»
ماشیانه بدون درنگ گفت: «حقیقتش را بخواهید، نه. البته این را بگویم که بین دارودسته خودشان و اهالی دره فرق کلی میگذاشتند. جان و مال مردم دره برایشان حائز اهمیت چندانی نبود ولی برای مردم خودشان، که از حیث زبان و لباس و اینها متمایز بودند، احترام زیاد قائل میشدند و از همدیگر دستگیری میکردند. خلاصه خیلی متکبر و خودخواه بودند. کسی زنهایشان را نمیدید. خودشان هم بهندرت به پائین آب میآمدند. همه کارها را به وسیله نوکر و چاکر به انجام میرساندند.»
«برای زندگی حیوانات چطور؟»
ماشیا جواب داد: «چه گویم که ناگفتنم بهتر است. نه. مثل ما نبودند. برای ما زندگی تمام جانداران ارزشمند است و البته سگها را بهخاطر وفاداریشان و بهخاطر نگهبانی از گلهها و از جانمان در سطح بالائی قرار میدهیم. آنها برعکس با سگها عداوت مخصوصی داشتند و بیخود آزارشان میدادند. مخصوصا بچههایشان…»
ماشیانه صحبت ماشیا را قطع کرده افزود: «البته بیشتر صدمه را سگهای بیچاره و بیپناه دیدند. ولی حیوانات وحشی هم از دست آنها در امان نبودند. اصولا به شکار علاقه داشتند واکثرحیوانات را برای تفریح شکار میکردند. جانداری از دستشان جان سالم به در بردنی نبود به طوری که اگر به داد شیرها نرسیده بودیم امروز یک شیرهم در این دره پیدا نمیشد.»
«خوب. محیط زیست چطور؟ به محیط زیست که صدمهای نرساندند؟»
ماشیانه گفت: «رساندند. همانطورکه تعریف کردیم با ساختن آن همه سد برای آب دادن باغات و مزارع خود آب را از دره دریغ داشتند و باعث خشکی شدید دره شدند. خیلی از درختها را هم بریدند و تبدیل به ذغال کردند. حتی نهالهایی را که ما برای سرسبز نگه داشتن دره میکاشتیم، آنها را هم از بین میبردند. گفتم که، آنها به زنده ماندن انسانها در دره اهمیت نمیدادند دیگر احوال نباتات و حیوانات باید معلوم باشد.»
«بگذارید این سؤال را هم بکنم چون خیلی مهم است. خویش و قومگرا هم بودند؟ یعنی ا قوام خودشان را در رأس امور میگذاشتند؟»
ماشیانه جواب داد: «خویش و قوم بازی قبیلوی نه تنها در آنها نهادینه بود، بلکه به آنها قوت قلب هم میداد.»
ماشیا افزود: «دربارهی مکانها و مردم طومارها ساخته بودند. البته برای مکانها و مردم خودشان. شجره نامههای مخفی داشتند که نشان میداد کی از کجا آمده و حالا ساکن کجاست و با آن عفریته خونخوار در رأس قبیله چه نسبتی دارد. میدانستند دقیقاً کی خودی است و کی به تبار آنها تعلق ندارد. ورود به مشاغل، داشتن خانه و زندگی، میراب شدن، دشتبان شدن و سایر کارها همه تحت کنترل دقیق آنها بود. خویش و تبار خود را از روی همین اسناد در رأس مشاغل کلیدی قرار میدادند.»
عمو پرسید: : «در این شرایط سخت، زمانی نرسید که صبرتان لبریز شود؟»
ماشیانه گفت: «رسید. وقتی که خواستند قدیسان خودشان را به جای قدیسان ما جا بزنند.»
«مگر قدیسان آنها با قدیسان شما چه فرقی داشتند؟» عمو پرسید.
«قدیسان ما الهی و مطلق بودند و تنها به امور جامعی مانند چرخش عالم و امور فلکی میپرداختند. قدیسان آنها دنیوی بودند و مزارهای آنها در یمن بود. چندتا هم در بالا آب ساخته بودند.»
عمو باز پرسید: «اگر این عمل انجام میشد، چه خللی به اجتماع شما وارد میگردید؟»
ماشیا گفت: «این کار سرانجام به مرده پرستی ختم میشد. یعنی ما به جای قدیسان الهی خودمان، برای قدیسان دنیوی آنها محل پرستش میساختیم و قدیسان آنها را پرستش میکردیم…»
عمو میخواست چیزی بگوید ولی نگفت. در عوض پرسید: «اگر آنها جای خود را در بالا آب تا این حد که میگوئید محکم کرده بودند، چگونه آنها را از بن ریشهکن کردید؟ یا که ریشه کن نکردید؟»
ماشیا گفت: «در آخر کار آنها در سطح بالای هرم اجتماعی قرار گرفته بودند. البته از پائین از ته دره شروع کردند ولی چیزی نگذشت که از حیث ثروت و جاه و مقام از همه ما بالاتر زدند. دختران و پسرانشان را برای تحصیل و خوشگذرانی به یمن میفرستادند تا در تجمل و رفاه زندگی کنند و حال آن که مردم دره مجبور بودند در جهنمی که برایشان ساخته بودند جان بکنند وبه مقدار ثروت آنها در یمن اضافه کنند.»
ادامه دارد