همراه با زندگی نامه نویسنده به قلم فاطمه سودآور فرمانفرماییان ــــ
کتاب جالب و خواندنی «سابقیه» زندگینامه عبدالعلی فرمانفرماییان، توسط همسرش خانم فاطمه سودآور فرمانفرماییان با زبانی روان و شیرینی خاصی نوشته شده است.
عبدالعلی فرمانفرماییان کوچکترین پسر شاهزاده عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در سال ۱۳۱۲ در تهران متولد گردید. پس از تحصیلات متوسطه عازم انگلستان شد و از دانشگاه آکسفورد در رشته فلسفه، سیاست و اقتصاد فارغالتحصیل شد. پس از بازگشت به ایران مشغول کار صنعتی شد… با وجود موفقیت در رشتههای صنعتی و اقتصادی به دلیل علاقه فراوان به ادب و هنر از مطالعه و تحقیق در زمینههای اجتماعی و ادبی و هنری غافل نمیماند و شاهد این امر، نوشتههایی است که از خود به جا گذاشته است. اگر عمری باقی بود،تصمیم داشت روز به روز قسمت بیشتری از وقت خود را صرف نویسندگی کند. دریغا که روزگار مجال نداد و در روز سیزده بهمن ۱۳۵۱ در سن ۳۸ سالگی در اثر سقوط بهمن در شمشک چشم از جهان فرو بست.
پدر عبدالعلی، شاهزاده عبدالحسینمیرزا فرمانفرما، فرزند فیروز میرزا نصرتالدوله فرمانفرما، پسر شانزدهم عباس میرزا، ولیعهد ناکام فتحعلیشاه بود. از ۲۴ پسر و ۱۲ دختر شاهزاده فرمانفرما، عبدالعلی کوچکترین پسرش بود که در هشتاد سالگی پدر چشم به جهان گشود. پس از تولد عبدالعلی «تولید سالیانه حضرت والا» به قول لیندن بلات آلمانی (چون پدر وعموی نویسنده صمد و احمد سودآور (کاشانسکی) پس از تحصیلات در اروپا به استخدام بانک ملی درآمده بودند، این جمله را پس از بازدید شاهزاده فرمانفرما از رئیس بانک چند سال قبل از تولد عبدالعلی از دهان لیندن بلات شنیده بودند.) اولین رئیس بانک ملی ایران، همچنان ادامه یافت و سپس دو دختر هم قبل از فوت پدرش در هشتاد و چهار سالگی به جمع خانواده اضافه شدند.این در حالی بود که عبدالحسین میرزا علاوه بر کهولت سن از بابت مرگ مشکوک پسر ارشدش فیروز میرزا نصرتالدوله، (که نام و لقب پدربزرگش را به ارث برده بود) در زندان رضاشاه، بهشدت افسرده بود.شاهزاده عبدالحسین میرزا بسیار تعصب داشت که به امور فرزندان خود تک به تک رسیدگی کند، اما عبدالعلی چون در هنگام فوت پدرش بیش از چهار سال از عمرش نگذشته بود خاطرات زیادی از پدر نداشت و بعدها میگفت که «احساس میکنم پدر در زندگی کودک موجودی است زاید و مادر مهم است.»
مادر عبدالعلی بتول خانم… در زمان تولید عبدالعلی چهلواندی سال داشت و قبل از او هشت فرزند دیگر به دنیا آورده بود که به ترتیب عبارت بودند از مریم خانم، منوچهر میرزا، مهرماه خانم، عبدالعزیز میرزا، ابوالبشر میرزا، لیلی خانم،هایده خانم، سیروس میرزا و در نهایت خود عبدالعلی که آخرین فرزندش بود…
تولد عبدالعلی مصادف شد با زایمان مریم خانم، خواهر ارشدش که به عقد سرتیپ اسفندیاری درآمده بود. چون بتول خانم شیر کافی نداشت، مادامی که دایه مناسبی پیدا نشده بود، گویا مریم یکی دو روزی به برادر کوچکش شیر داد و همین امر علاقه خاصی بین عبدالعلی و خواهربزرگش و فرزند اول او افسانه ایجاد نمود که تا آخر عمرش همچنان پا بر جا ماند….
مریم همانند پدرش، که شیفته سعدی بود، به شعر و ادب فارسی علاقه زیادی داشت و مجالس ادبی بر پا میکرد که در آن امثال علامه قزوینی، دکتر قاسم غنی و رهی معیری شرکت داشتند. بدیهی است که پرورش در محیطی مملو از شوق ادبی در علاقه مادامالعمر عبدالعلی به میراث فرهنگی پارسی تأثیر بسزایی داشت…
عبدالعلی در آکسفورد با یک دانشجوی یونانی به نام جولیا سیرنگلا آشنا و بااو ازدواج کرد… پدرزن یونانیاش در آتن صاحب کارخانه تولید روغن موتور به نام «الوین» بود با کمک او و چند تن از اقوامش شرکت «نفت پارس» را تأسیس کرد…
تنهایی جولیا در غربت به درجها ی رسید که سرانجام هفت سال زندگی مشترک آنها به جدایی منجر شد و جولیا همراه دختر دو ساله شان مریم به خانه پدریاش در آتن بازگشت. ناگفته نماند که عبدالعلی و جولیا قبل از جدایی، هنگامی که مریم و کیانوری از مسکو به آلمان شرقی نقل مکان کردند، به بازدید آنها رفته بودند و این زن یونانی آنچنان تحت تأثیر شخصیت مریم فیروز قرار گرفت که نام مریم را برای فرزندشان انتخاب نمود. جولیا در اواخر اقامت خود در ایران با یک افسر ایرانی آشنا شده بود… او پس از جدایی جولیا و عبدالعلی راهی آتن شد تا از معشوق خود خواستگاری کند، ولی چون جواب رد شنید، جولیا را بیدرنگ در جلوی درب خانه پدر و مادرش به ضرب گلوله کشت….
امیرانی، ناشر خواندنیها، درگذشت عبدالعلی را در روز نحس سیزده بهمن به عنوان انتقام روزگار به مجازات قتل جولیا تلقی کرد. در واقع به دروغ او را به عنوان قاتل همسر سابقش وانمود کرد….
در تابستان ۱۳۴۴ مراسم مجلل عقد و عروسی ما (فاطمه سودآور و عبدالعلی فرمانفرماییان) در باغ افسانهای قصر ملک در گلابدره برگزار شد. پس از دو روز اقامت درهتل هیلتون، برای ادامه ماه عسل به دیدار مریم خانم و کیانوری در برلن شرقی که به هیچ ماه عسل دیگری شباهت نداشت، رفتند. .. به سبب اهمیت کیانوری برای آینده کمونیسم او و مریم علاوه بر آپارتمان سه اتاقه، باغچه کوچکی هم در خارج از شهر داشتند که مریم به یاد باغ خانوادگیشان در جاده کرج آن را «پونک» نام نهاده بود…. نگاهی به فهرست کتابهای مریم نشان میداد که او به جز آثار نویسندگان هوادار چپ از بقیه تحولات فرهنگی در جهان بیخبر بود. گرایش سیاسی مریم خانم تأثیری بر عشق فراوانش به میهن و خانواده نگذاشته بود و این صفتش بسیار دلنشین بود. برعکس از همان ابتدا نسبت به کیانوری حس خوبی نداشتم و احساس میکردم که شدت تفکر کمونیستی او آنچنان است که برای رسیدن به هدف در صورت نیاز از ریختن خون بستگان و دوستان هم ابایی نخواهد داشت…
وقتی نتوانست شرکت پارس لوکس را دوباره زنده کند، عبدالعلی و شرکایش برای پرداخت بدهیهای آن، ناچار شدند کارخانه را به ضرر به ارتش بفروشند. این شکست در سالهای آخر زندگیاش کام عبدالعلی را تلخ کرده بود و برخلاف معمول که دیروقت از سر کار برمی گشت، زودتر به خانه میآمد و وقت بیشتری صرف دو فرزند خردسالش میکرد.میگفت پدرم فرمانفرما درست میگفت که بزرگترین حاصل و سرمایه هر فردی فرزندانش هستند…
پس از فوت عبدالعلی مصاحبهای از اردشیر محصص در روزنامهها چاپ شد که محتوایش به قدری از واقعیت دور بود که آلبومش را با عصبانیت برایش پس فرستادم. او از این عکسالعمل متعجب وعلت را جویا شد. گفتم که روزنامه از قول او دروغهای گزافی درباره مجموعه هنری ما نوشته و از تابلوهای پیکاسو و رامبراند در آن نام برده…. محصص قسم خورد که مطلب تحریف شده و منظور او این بوده که ذوق و آگاهی ما را نسبت به هنر شرق و غرب ستایش کند و در آن چارچوب اشاره کرده بود به تابلوی کوچک هلندی همدوره رامبراند و یک لیتوگراف پیکاسو. ولی چون روزنامه نگار تفاوت بین لیتوگراف و تابلوی چند میلیون دلاری را نمیدانست حرفهای او را به صورت جنجالی در روزنامه درج کرده بود. این کدورت باعث شد که رد پای محصص را گم کنم. اما هنگامی که شنیدم در شهر نیویورک بیمار و بیبضاعت در اتاقی زندگی میکرد، دیر بود و قبل از آن که بتوانم با او تماس بگیرم دار فانی را ترک کرده بود…
طبع طنز عبدالعلی حتی بعد از فوتش کماکان زنده ماند. در اول بهمنماه در ضیافتی در نخست وزیری، ریچارد هلمز، رئیس سابق سازمان سیا که بهتازگی به عنوان سفیر واشنگتن به ایران منصوب شده بود، و سفیر شوروی هر دو حضور داشتند. سفیر شوروی در آن مجلس هویدا را سرزنش کرد که حالا آمریکاییها جاسوس شماره یکشان را به کشور شما میفرستند؟هویدا هم جواب داده بود: چون دوستان خوب ما هستند جاسوس رتبه اولشان را میفرستند نه مثل بعضیها که جاسوس درجه دو به ایران اعزام میدارند. واکنش عبدالعلی به این حادثه این بود که درست مناسب صفحه گفت و شنود مجلاتی مثل تایم و نیوزویک منتشر شد، ولی عبدالعلی دیگر نبود آن را بخواند….
فوت عبدالعلی سالها بعد یک فصل دردناک دیگری هم داشت. هنگامی که پسر کوچکم سلمان برای چند ماه به ایران بازگشت ناگهان شنید که مقبره خانوادگی در ظهیرالدوله از بابت اینکه متعلق به خاندان فرمانفرماییان است، قرار است مصادره شود. ولی به بازماندگان فرصت دادند که کالبد سه جوان را (فریدون رئیس، تاریوردی فرمانفرماییان و عبدالعلی) که در آنجا مدفون بودند به بهشتزهرا انتقال دهند. از تهران سلمان اطلاع داد که افسانه گیدفرد دختر مریم خانم مسؤولیت این کار جانخراش را به عهده گرفت و کالبد عبدالعلی را به مقبره مادرش در بهشتزهرا انتقال داد…
عبدالعلی فرمانفرماییان در داستان «سابقیه» مینویسد:
بیشتر سؤال کردم، حالیم کرد که آمریکاییها میخواهند ریشه انگلیسها را بکنند و در قدم اول میخواهند نوکرهای انگلیس را نابود کنند. اصلاً واسه همین است که میخواهند خیابان بکشند و میدان بدهند. میخواهند این باغ و خانه را خراب کنند و اگر نه کسی چه داعی دارد. گفتم آخرانگلیسها هم پارسال میخواستند باغ را خراب کنند و آبش را خشک کردند. گفت،نخیر آقا. واضح و مبرهن است که اواخر سال سیاستشان عوض شد. مگر شکوفهها را ملاحظه نمیفرمایید؟ تصور میکنید از دولت سر بنده است؟ نخیر آقا. گفتم خلاصه حالا تکلیف چیست؟ میخواهید با آمریکاییها چه بکنید؟ میخواهید بگذارید بیایند همه باغ را خراب کنند. گفت میخواهید بنده یک نفری با ارتش آمریکا و تجربه انگلیس طرف بشوم؟ موضوع نفت در میان است. آقا انگشت فراماسونها در کار است. اینجا بود که مهندس میخواست روز بهاری به آن خوبی را با دود سیگارش تاریک کند و پیله ببندد که من زدم به چاک. اما نشان به آن نشان که هفته بعدش برگشتم و دیوار شرقی باغ را خراب دیدم…
در داستان «عقیم» میخوانیم: … حسن گفت باباش برایش توی یکی از ادارات یک کاری درست کرده، البته سر کار نمیرود، اما حقوق را سرماه میگیرد و اقلاً خرج این جندهها درمیآید (در یک کاباره با حسن حرف میزد). خواستم با جندهها قدری خوش و بش کنم، فقط ایتالیایی حرف میزدند که من حرف نمیزنم. با جوان تازه از فرنگ برگشته یک خرده صحبت کردم. با صدای ارکستر و آواز اسپانیایی زنی و دست زدن حضار بالاخره نتوانستم بفهمم یارو چیکاره است.یا مهندس بهداشت بود و میخواست برود دهات دهاتیها را شفا بدهد، یا مهندس کشاورزی بود، میخواست برود مزارع شان را ترمیم کند. هرچی بود مهندس بود و میخواست کارهای فوقالعاده برا ی دهاتیها و فقرا انجام بدهد. هرچند نمیفهمیدم چی میگوید، اما از لحن صدایش و حرکات دست و پاهایش معلوم بود که دارد حرفهای گنده گنده میزند. از لای صدای موزیک و قهقهه جندههای سر میز و جرینگ جرینگ گیلاسهایی که به سلامتی بهم میخوردند، کلماتی از قبیل «تصمیم» و «اراده» و «مسؤولیت» و «جرأت» و مردانگی» به زور به گوش میرسید. وقتی حرف مردانگی شد حسن برگشت و به من و به طعنه گفت «ملاحظه میفرمایین،ایشون هنوز دهنشون بوی شیر میده.بالغ نشدن. جداً هر چی بهش میگن نمیفهمه. هر چی زودتر آدم این مسایل را بفهمه بهتره. زودتر بالغ میشه. بعضیها که بیچارهها تا آخر عمر هم نمیفهمن این جا که فرنگ نیست.اینجا …». حسن مکث کرد تا لغتی ر ا که میخواست پیدا کند. جندهها سر میز هرهر میخندیدند و آوازخوان ولیکن نبود.آقای مهندس هم همین جور سخنرانی میکرد. حسن نگاهی به من کرد و لبخند زد و گفت «آره اینجا تخم آدمو میکشن.»
مژده عشق
الن اوده Elain Audet
شکوفه شهیدی
صفحهآرایی استودیو «هـ»، چاپخانه خاتم نو
در سفری که به مونترال به قصد دیدار دوستانم هوشنگ بافکر و دکتر جهاندار دردشتی داشتم، مهربانی و میزبانی دکتر دردشتی مرا مجذوب اخلاق و رفتار ایشان کرد. در گفتگوهایی که باهم داشتیم، دریافتم که همسر دکتر دردشتی، شاعری بنام در کانادا به نام خانم الن اوده است، که اخیراً مجموعهای از اشعار فارسی وی که سالیان پیش سروده، دراینترنت تدوین و منتشرشده، وقرار است نسخه چاپی این کتاب نیز بهزودی به بازار بیاید.. چند روز پیش نسخهای از این کتاب به دستم رسید تا برای خوانندگان «میراث ایران» معرفی کنم.
در این کتاب علاوه بر پیشگفتار، نوشته خانم شکوفه شهیدی، گردآورنده این مجموعه؛ نوشتهای کوتاه از خانم فریده رهنما، دوست الن اوده؛ ۱۴ شعر نوشته شده به فارسی و لاتین (اشعار فارسی الن)، ترجمهای از دفتر دوم و ترجمهای از دفتر اول، «جای خالی یکی»، «در خود حمل میکنم ترا» و «نوشتهای درباره این کتاب» را میخوانیم.
در نوشته درباره این کتاب آمده است:… الن اوده شاعریست اهل کبک (کانادا). زبان مادریاش فرانسه است و زبان دومش انگلیسی. به فرانسه میسراید و مینویسد. با فارسی آشنا است اما نه آنچنان که بتواند به این زبان سخن بگوید، بخواند و بنویسد. بیش از هر جنبه، با موسیقی این زبان آشنایی دارد. مولانا، عطار، فردوسی،نظامی و حافظ و خیام و فروغ فرخزاد را به فرانسه و انگلیسی خوانده و به فارسی شنیده است. با شعر فارسی به یمن دوستی با فریده رهنما آشنایی دارد و گفتگوهای شاعرانهاش با فریدون رهنما (در پایان دهه۵۰ میلادی) و نیز زندگی با همراه ایرانیاش.این دفتر را که او خود نام معجزه عشق بر آن نهاده به فارسی سروده و به خط فرانسه نوشته است. .. به گفته خودش این شعرها در طول دو هفته بر او و زبانش فرو باریده و پس ازفرونشستن این سیلاب دیگر چنین تجربهای برای او تکرار نشده است.
بعد از تو رفتی/خورشید سرد شده است.
بعد از تو رفتی/ زمان بینور شده است.
همین اشتباه زبانی (به جای بعد از رفتن تو و یا از وقتی تو رفتی /رفتهای) که برخاسته از عادت نداشتن به زبان فارسی است، تأثیر رفتن تو را چنین سهمگین کرده است.
الن اوده در جهان فرانسه زبان، شاعریست شناخته شده، هشت دفتر شعر او در فرانسه و کبک کانادا و چهار جلد کتاب از او در زمینه پژوهشهای مربوط به زنان، در کانادا به چاپ رسیده است.درسال ۱۹۶۶ خطاب به ایران میسراید:
هرگز از یادت نخواهم برد ایران
با رویاهایت فرو رفته در نیلی گنبدها
هرگز از یاد نخواهم برد افسانههایت
شعرهایت و چشمان کودکانت را که در دلم باز میشوند.
و سال ۱۹۸۶در شوری خلسهوار زبان فارسی چون باران بر او فرو میبارد و الن اوده «معجزه»وار با نام «الن مجنونی» این دفتر را برای ما به جا میگذارد…
خانم فریده رهنما درباره الن چنین میگوید:
از تو چه بگویم؟ که از «این شرق انسان» که خودت از آن حرف میزنی به من نزدیکتری، یک روز خیلی غمگین بودم، در ایران جنگ بود.
در فرانسه با زنی سالخورده و بودایی دیدار کردم.نخستین بار بود که میدیدمش. از راهی دور میآمد. شاید از نپال. به من گفت: چه روز خوبیست، بعد از هزاران سال دوباره همدیگر را میبینیم. الن، امروز میتوانم همین را خطاب به تو بگویم. ۲۱فوریه ۱۹۸۴
در دفتر اول ۱۹۸۹ «شیفته کلام»، خانم اوده مینویسد: … پیش از رفتنم به پاریس در سال ۱۹۵۷، آرزو داشتم به هند بروم. سرنوشت خواست که ایران را در پاریس ملاقات کنم، از ورای شاعران و هنرمندانی که در بدو ورودم با آنها آشنا شدم. کیفیت متفاوت زمان در موسیقی و شعر ایرانی، بیدرنگ مرا به سوی خود کشید. زندگی در ایران، که درسالهای ۱۹۵۹ و ۱۹۶۱به آنجا رفتم. آغشته به این زمان بیآغاز و بیپایان است. هیچ به حساب نمیآید و همه چیز است. این زمان، در پیوند با نیازی است برخاسته از درون.زمان دمیدن شعر و خود شعر زمان آفرینش آزاد یا زمان تأمل و نظاره. این شرق انسان که حضورش را در هر وجودی درمییافتم زمان بود. نقطه مرکزی وجود، همساز با روند آفرینش کیهانی و همضرب نفس، همچون شعر. به نظرم همین رابطه عمیق با زمان است که سبب شده روستاییان بدون دانستن خواندن و نوشتن، صدها شعری را از برداشته باشند که از قرنها پیش، سینه به سینه به آنها رسیده است. این را در دورافتادهترین ده ایران نیز میتوان دید… اول ژوئن۱۹۸۴
در شیفته کلام، دفتر دوم ۱۹۸۹ میخوانیم: شبی در تهران جشن بود، همه شاعران بودند.شاملو، کسرایی، سایه، نادرپور، سپهری، رهنما. همه آنها که در شب دهانهای مهر شده میسرودند. زمانی که سخن، زندانی و حقیقت کشته شده بود. آن شب در تهران جشن بود. شب چهارده بود. طرف نصف شب، من و ناهید و سپهری، بیسر و صدا با ماشین کرایسلر کهنه و قراضه فریدون فرار کردیم به بیابان. از قم، شهر مقدس رد شدیم و رسیدیم به کویر. آنقدر راه رفتیم که دورتادور ما تا چشم میدید بیابان بود. ماه چهارده روی ماسهها، سرابی از دریا میساخت. بهتدریج که پیش میرفتیم آب عقب مینشست.سکوت محض بود. هرسه، خود را در دل مطلق احساس میکردیم… امروز سپهری در بینهایت به فریدون پیوسته، مانند فروغ و گاسین (شاعر کانادایی) ناهید در سیاهی این سرزمین زندانی است.
موسیقیاش دیگر از مرزها نمیگذرد… چقدر درگذشتگان میتوانند مرا ناگهان فراگیرند و از آنچه آنان نیستند خالی کنند. صدایت را میشنوم، فروغ، که به من میگویی خورشید سر د شده، که خورشید مرده. چگونه میتوان راهی به روشنایی گشود در شب حقارت که من سعی دارم عشق را به الفبا درآرم. دلم گرفته از آنچه میشد بشود. بار سخنان بر زبان نیامده بر روحم سنگینی میکند. من هنوز در جستجویم فروغ.
در شعر «میرسم» میخوانیم:
محبت قبول کردن را میترسم همیشه منم که عشق دادهام
همه رویها یگانه روی میکنند این از محال عشق که اتحاد میکنند
در تور دیوانه از آن دو عشق زندان پیدا میکند
پرهای بیانتهایش شکستهاند آتش را تنها خاکستر آرزوست
گر محبت قبول کردن را میترسم شاید تنها طلب دوست دارم.
«بیتو»
به فصلها بیتو کور هستم نور روز بیتو میسوزانم
هر سکوتی بیتونفس میبوسم دوستی و خوشی بیتو کو نمیدانم
با شعر و شراب بیتو دیوانه شدم بخواهی یا نه از تو مستم.
«در چشمای تو»
درچشمای تو یاد بهار همیشه
در چشمای تو یاس از دستهای سرد و خالی
در چشمای تو بسیار اشتباهها و قدمهای بیراه
درچشمای تو کاروانها که هرگز به آب نرسیدند
درچشمای تو بسی گریهها برای زندگی و مرگ و اتحاد کردن
در دل من مثل چشمهای از نور چشمای تو
و تمام زیبایی را نوشیدم.
و بالاخره در شعر «بعد از تو رفتی» میخوانیم:
بعد از تو رفتی خورشید سرد شده است
بعد از تو رفتی زمان بینور شده است
بعد از تو رفتی دل من جدا شده است
بعد از تو رفتی هوا بیآوازشده است
بعد از تو رفتی عشق در چشمها رقص نشده است
بعد از تو رفتی زندگی خوشی و خنده نشده است
بعد از تو رفتی به فارسی تنها این شعر نوشتم
بعد از تو رفتی روز بعد از روز ت صبر میکنم.
آموختارهای خردگرایی زرتشت و دگرگونیهای پسین آن
پژوهشگر و نویسنده:دکتر برزو نجمی
ناشر:انتشارات رهآورد
Rahavard@Rahavard.com
کتاب شامل: گزینش نام ایران و دلایل تاریخی آن، پیشگفتار، فصل اول، فصل دوم و فصل سوم که شامل همسر گزینی یا جشن پیوکانی در ایران باستان و رد اتهامات ازدواج با خویشاوندان نزدیک در آیین زرتشت است.
در گزینش نام ایران و دلایل تاریخی آن (مقاله دکتر سعید نفیسی، ازکیهان لندن، ۲۶ بهمن ۱۳۹۰) مینویسد: تا اوایل قرن بیستم، مردم جهان کشور ما را با نام رسمی «پارس» یا «پرشین» میشناختند. اما در دوران سلطنت رضاشاه، حلقهای از روشنفکران باستانگرا مانند سعید نفیسی، محمدعلی فروغی و سیدحسن تقیزاده با حمایت مستقیم رضاشاه بر آن شدند که نام کشور را رسماً به «ایران» تغییر دهند و به این منظور اقداماتی انجام دادند. بحث رجعت به ایران باستان و تأکید بر ایران پیش از اسلام، قوت گرفته بود. شادروان سعید نفیسی از مشاوران نزدیک رضاشاه به وی پیشنهاد کرد نام کشور رسماً به «ایران» تغییر یابد. این پیشنهاد در آذرماه ۱۳۱۳ شمسی، رنگ واقعیت به خود گرفت…
سعید نفیسی مینویسد: اما کلمه ایرانی یکی از قدیمیترین الفاظی است که نژاد آریا با خود به دایره تمدن آورده است. این شعبه از نژاد سفید که سازنده تمدن بشری بوده و علمای اروپا آن را به اسم هندواروپایی و نژاد هندو و ژرمنی و یا هندوایرانی و یا هندوآریایی خواندهاند. از نخستین روزی که درجهان نامی از خود گذاشته است، خود را به اسم آریا نامیده و این کلمه در زبانهای اروپایی «آرین» به حال صفتی یعنی منسوب به آریا و آری متداول شده است….
در اوستا که قدیمترین آثار کتبی این نژاد است، ناحیهای که نخستین مهد زندگی و نخستین مسکن این نژاد بوده است به اسم «ایران ویچه» نامیده شده یعنی سرزمین آریاها و نیز در اوستا کلمه «ایریا» برای همین نژاد ذکر شده است. همواره پدران ما به آرایی بودن میبالیدهاند.
چنان که داریوش بزرگ در کتیبهی نقش رستم، خود را پارسی و آرایی (هریا) از تخمه آریایی میشمارد و بدان فخر میکند… پس این که اروپاییان مملکت ما را در عر ف زبان خود «پرس» یا نظایر آن مینامیدند و این عادت مورخین یونانی و رومی را رها نمیکردند چه از نظر علمی و چه از نظر اصطلاحی به هیچ وجه منطق نداشت، زیرا که هرگز اسم این مملکت در هیچ زمان «پراس» یا کلمهای نظیر آن نبوده و همواره «پارس» یا «پرس» نام یکی از ایالات آن بوده است که ما اینک فارس تلفظ میکنیم…
در پیشگفتار مینویسد: … در سرلوحه پیشگفتار از واژه آموختار استفاده شده که برای آشنایی و تعبیر درست و به جای سرودههای زرتشت بزرگ است. واژههای آموختار و آموزش معانی دو واژه شبیهاند، ولی در تعبیر گاتهایی-اوستایی ویژگیهای جداگانه دارند که باید به دادگری آنها گردن نهاده شود. در آثار دومین خطابه زرتشت بزرگ به گشتاسب و پیروان اولیه او چنین آمده است:
کیگشتاسب و فرزانگانش از پاسخ زرتشت اسپنتمان به آنها درشگفت شدند به او گفتند: -ای زرتشت، ما سخنان تو را درنمییابیم. زرتشت خندید و گفت: – من آموختارم و آموختار راستین نمیآموزد، او بیدار میکند… واژه آموختن دو ویژگی دارد:
۱. آموختن با آزادی کامل است و با فشار یا تقلید، تنبیه و ترس، انجام نمیگیرد.
۲. آموختن موجب بیداری اندیشه است و ژرفنگری اندیشه و خرد، انسان را به دریافت ناشناختنیها آشنا میکند.
تفاوت آموختن و آموزش در ویژگی این دو هویت است که بسیار باارزش میباشند و تا به حال توجه به آنها نشده است…
ایرانیان باستان از دو رصدخانه به طور یقین و احتمالاًبیشتر، برای تعیین زمان استفاده میکردهاند:
۱.رصدخانه زرتشت: این رصدخانه در ۴۵کیلومتری جنوبی شهر سوخته و در بزرگترین تپهی مسکونی آسیای غربی در استان سیستان است و از قدیمیترین رصدخانههای جهان است. زرتشت نام این رصدخانه را «جاودان کت» گذاشت که بعدها به نام «بهشت گنگ» یا «گنگدژ» مشهور شد و تازیان آن «قبهالارض» نامیدهاند. کاوشهای شهرسوخته قدمت آن را به ۳۸۰۰ تا ۵۲۰۰ سال پیش میرساند… در رصدخانه زرتشت قدیمترین ستارهیاب (استرلاب) کشف شده است.
۲. رصدخانه نقش رستم: که در زمان هخامنشیان و ساسانیان از آن استفاده میشده است. این رصدخانه در شش کیلومتری «اپاختر» (شمالی) تختجمشید قرار دارد که با قدمت بیش از ۲۵۰۰ سال در دوران هخامنشیان تأسیس شده است.
این رصدخانه را به نام «کعبهی زرتشت» میشناسند.این رصدخانه نیز برای سنجش گردش خورشید و نگه داشتن حساب سال و استخراج تقویم و تشخیص روزهای اول سال و ماه خورشیدی و انقلابهای تابستانی و زمستانی و اعتدالهای بهاری و پاییزی و دیگر رویدادهای سالنامهنگاری به کار میرفته است…
در هنر اخترشناسی در ایران باستان مینویسد: … زرتشت در ۴۲سالگی آغاز سال را رصد کرده و بقیهی سال را با حسابهای سابق منظم نموده است. سال رصد زرتشت ۳۳۰۰سال خورشیدی بعد از یزدگردی باستانی است. امسال که ۱۳۸۱ هجری خورشیدی است و ۲۰۰۲ میلادی، ۳۷۲۵سال از تاریخ رصد زرتشت و ۳۷۶۹ سال از زایش زرتشت می گذرد. با یک حسا ب ساده ۳۷۶۹+۳۷۲۵=۷۴۹۴سال تقریبی آریایی به دست میآید. با «گرپُن ایزوتوپ» از یافتههای باستان شناسی ایران نیز سال تمدن آریایی در حدود ۷۵۰۰ تا۸۰۰۰ سال به دست آمده است….
گاهشماری اصلاح شدهی زرتشت، فصلی و شمسی (خورشیدی) و تقویم زمان هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان قمری بوده است…
زاردروز زرتشت بزرگ و تاریخ رصد او:
زادروز زرتشت یکی از مسایل پیچیده و در عین حال بسیار سادهی تاریخ ایران باستان است که بارها دانشمندان نویسنده را به گفتگو واداشته و کمتر پژوهشگری را به نتیجه موثق و راستین رسانده است… دوست و دشمن هم هر کدام در راه یافتن میلاد راستین زرتشت اشتباهات غیرقابل پذیرش کردهاند…
تاریخ درست زمان تولد زرتشت بزرگ چنین است که در چند شمارهی زیر میآیند: زرتشت روزدوشنبه ۶فروردینماه و خردادروز و ۱۷۶۷سال پیش از مبدا میلادی که به حساب قمری بیستم ربیعالاول میشود به دنیا آمده. در سن ۳۰سالگی او گشتاسب فرزند لهراسب کیانی به پادشاهی رسیده است.او در ۴۲سالگی و ۵۴روزیاش این موقعیت نجومی را پیدا کرده است که رصد خود را بنیانگذاری کند،تاریخ را اصلاح نماید و پایهی حساب های تقویمی آینده و دورههای کبیسهای را بنیان نهد. او در۷۷سالگی، پنج روز کم، (برابر با سالهای شمسی ۳۶۵ روزی) در روز خرداد که یازدهمین روز ازماه دی، برابر اول فروردین و شب چهارشنبه هشتم رجب به حساب قمری، در حالی که ۳۵سال از رصد او میگذشت…
زرتشت بزرگ یک آریایی و مخالف جنگ بود. در یچ جنگی شرکت نکرده و در سن ۷۷سالگی به مرگ طبیعی درگذشته و به احتمال زیاد درمزار شریف به خاک سپرده شده است.
او نه مغ است و نه از قبیلهی «ماد». واژهی Zaoter که درباره او به کار برده شده به معنای اندیشمند و موعظهگر است…
زرتشت اولین فرد در تاریخ دنیاست که یگانگی (یکتاستایی) را آموزش میداد و کتاب گاتها را نیز او آورد (بهتر است گفته شود او سرود). برخی از نویسندگان باختری و بسیاری از فرزانگان شرقی با اتکا به پارهای از سخنان زرتشت او را پیامبر و پیغامش را وحی الهی شمردهاند. این گونه نوشتهها فراوان و منشاء آنها از تفسیر نادرست گاتهاست.
۱. شبیه پیامبرانی مانند مانی یا برخوان یا فارقلیط… که خود را آخرین پیامبر (=خاتمالانبیا) و حواری مسیح دانسته، پیامهای خود را از تُوم که به گویش نبطی به معنای همراه جدانشدنی است دریافت میکرده و به شاگردهایش میرسانده است. ۲. پیغمبر محمد (ص) نیز پیغامهای خود را از فرشتهای به نام جبرئیل که با الله در تماس بوده دریافته و به پیروانش موعظه میکرده است.
۳. زرتشت با خرد و نبوغ ذاتی خویش، سخنانی را که از الهام درونی (خرد=وجدان) او نشأت گرفته و بدون فرشته یا میانجی بوده و به پیروانش ارائه داده است…
آریاییها پیش از زرتشت به دو گونه خدایان عقیده داشتند: خدایانی که دیده میشدند و آنها را «دَاِوَ» مینامیدند که در اوستایی «دَوِ» و در فارسی امروز «دیو» نامیده میشوند. خدایانی که دیده نمیشدند در آسمانها لمیده بودند و در پی بندگی، عبادت و … بندگانشان بودند و تمام صفات خدایان بینالنهرین (میانرودان) را شامل میشدند به این هر دو گونه خدایان «اهورا» نیزمیگفتند…. زرتشت تمام خدایان موهوم را نفی کرد و آفریدگاری به بشر بشارت داد که از دو واژهی «اَهورَ» و «مزدا» درست شده است.همچنین او مبشر سرور و صفا و راستی و محبت بود…
۱. اهور (درست آن اهورا) به معنی چیزی که بیگمان هست و در بودنش شک نیست یا هستی موجود.
۲. «مزدا» همان چیزی است که نامیده میشود: «دانش کل» یا بزرگ یا «ابردانش»،نیرودهنده و یا نیروافزا با مفهوم ویژه خود…
گاتهای، تنها و تنها کتاب زرتشت و فشردهی آن: گاتها تنها آموزههایی از زرتشت است که پیش از ۳۸۰۰سال پیش به صورت نظم و نمایشنامهای بسیار شیوا و دلپذیر ابتدا سینه به سینه انتقال یافته و بعداً در مجموعهای که خود او آنها را مانترا و پیروان اولیهاش آنها را گاتها مینامیدند، گردآوری و به جهانیان هدیه شده است و تنها کتاب زرتشت است…
در گاتها از سخن گفتن زرتشت با خداوند اثری نیست و در مانترههای زرتشت چنین آمده است: چون خواستم «اهور-مزدا» را بشناسم از روی خرد و اندیشه کوشیدم تا درونم را پاک و آئینهوار و ضمیرم روشن شود. آن زمان بود که نور دانش و بینش در من تابید…
«در تنهایی نیک بیندیشیم و به راهنمایی خرد داوری کنیم و برگزیدنی را برگزینیم…»
در بخش زرتشت اولین بنیانگذار عرفان آریایی می خوانیم: … بند ۷ گاتهای ۴۶ زرتشت را که نمایانگر باارزشترین و آموزندهترین عرفان است:
ای مزدا،هنگامی که دروغکار به آزار و کشتن من قصد کند، چه نیرویی جز فروغ آتش و منش را برای پاسداری من گماردهای؟از پرتو این دو فروزندهی روشنایی و دانش است که آیین راستی به کار می افتد.
خداوندا نهاد مرا از این آیین پاک آگاه ساز…
مولانا، شاعر فقید ایرانی هزار سال پیش آیهی بالا را به نظم درآورده که کوتاهشدهی آن چنین است:
گر تو باشی اسیر این و آن
چون برون آیی از این آنت کنم
چون سیاوش هیچ از آتش مترس
من در آتش چون گلستانت کنم
اشعار فوق نشانددهنده وسعت فکر و بزرگ منشی شخصی چون مولاناست که ارزشمندی عرفان زرتشت را چنان ستوده که سزاوار آن است.