هوشنگ گیلک —
سالها پیش، زمانی که شاگرد کلاس سوم دبیرستان بودم (۱۹۴۳)، علاقه بسیاری به خواندن مجلات فرانسوی داشتم. با دوستم منوچهر که او نیز در زبان فرانسه کاملاً وارد بود، به یک کتاب و مجلهفروشی که در خیابان فردوسی واقع بو د میرفتیم. صاحب آن مغازه یک فرد روسی بود که به زبان فرانسوی آشنائی کامل داشت و تبحر او در فارسی خیلی ناچیز بود. مغازه در ضلع جنوب باختری چهارراه فردوسی و اسلامبول بود، درست در مقابل سفارت ترکیه و یکی دو درب پیش از درب ورودی سینما هما. صاحب مغازه با دیدن پیوسته ما، با ما دوستی پیدا کرد، بهویژه که دیگر لازم نبود به زحمت به زبان فارسی سخن بگوید. برای ما خریدن مجلات فرانسوی تقریباً غیرممکن بود، درآمد هفتگی ما شاید بهزحمت کفاف خرید یک مجله را میداد. با محبت بسیار آن مرد به ما اجازه میداد که هر مجلهای که وارد میشود ما بخوانیم و بعد سر جایشان بگذاریم، مشروط بر آنکه اصالت آنها را حفظ کنیم.
معمولاً دو روزی در هفته به آنجا میرفتیم و در گوشهای مینشستیم و به مطالعه میپرداختیم. در یکی از آن روزها، دو جوانی که شاید سن آنان در حدود بیست و چند سال بود، و مطابق روز پیراهن یقه چاک، که تا پائین سینه آنان میآمد و مدالیون نسبتا بزرگ طلا برگردن داشتند، وارد مغازه شدند و در دنباله آنچه که میگفتند، یکی پرسید: «آیا دیروز که «شه» فلانی بودی خوش گذشت؟» در پاسخ آن دیگری گفت: «بوکو، آمیوزه کردیم فورمیدابل.» مشاهده کردم، قیافه منوچهر که فردی با ذوق و خوش قریحه و حاضر جواب بود، بهسختی در هم رفته. نگاهی به من کرد و گفت: «هوشنگ، به تو گفتم که رفته بودم «شه مامزل مینی، بییر خوردم و دل درد گرفتم دِزاگرابل.» صاحب مغازه که از اول متوجه موضوع بود، با شنیدن سخنان منوچهر، شروع به خندیدن نمود. دو جوان که متوجه کار خود شدند، فوراً از مغازه بیرون رفتند. آن مرد شریف صاحب کتابفروشی رو به ما نموده و گفت: «من نمیدانم که این جوانان چی میخواهند که ثابت کنند.»
حالا بر گردیم به اصل موضوع: چندی پیش، متن سخنرانی دوست گرامی دکتر احکامی را در باره «هویت ایرانی و مراتب وابسته به آن»را مطالعه نمودم. نگارش درباره هویت، کاری است بس دشوار. زیرا که برداشت فرهنگی از این واژه، با زمینه کاربرد آن، در مورد گفتگوهای گوناگون عوض میگردد.
موضوع شناسائی و یا هویت، به طور کلی، دارای شاخ و برگ بسیاری است که تقریباً بررسی چنین موضوعی را در حد مردم یک نژاد و یا یک کشور غیرممکن میکند. برای مثال اگر بخواهیم در هویت ملتی تحقیق نمائیم، میبایست آن را از دیدهای بسیار مورد بررسی قرار دهیم. به مانند: نژاد، مکان، تاریخ و جغرافی سرزمین، زبان، دین و فروع آن، ترکیب بدنی به ویژه نمای صورت، رنگ پوست، میزان تحصیل، شغل، و سخنآوری، کردار و رفتار، و….
پیش از رجوع به اصل موضوع، نخست باید بدانیم که هویت چیست؟ متاسفانه نمیتوان این مهم را در یک کلمه و یا یک جمله خلاصه نمود. واژه هویت مترادف است با لغت شخصیت و یا شناسائی که پارسی سره آن «چپور» است. هویت خود، دارای دو معنی لغوی میباشد. نخست اینکه آن را به ذات خداوند نسبت میدهند؛ دیگر معنی آن، «هستی وجود و آنچه که باعث شناسائی انسان میباشد. در این نگارش کوتاه، کوشش خواهد شد که از واژه «شناسائی» بجای هویت استفاده شود که از لحاظ رساندن معنی، بیشتر خوانندگان با آن آشنائی بهتری دارند و پارسی سره «چپور» به قول معروف اندکی ثقیل الهضم میباشد.
شناسائی ایرانی (هویت ایرانی)
اگر مطلب را از دیدهای روانشناسی و روانکاوی و کاوشهای مربوط به عوامل اجتماعی کنار بگذاریم و توجه خود را به اصول امر تکیه دهیم، خواهیم دید که بیشترین مطالعاتی که در این باره صورت گرفته، دارای ارزش کامل پژوهشی نیست. من با چنین سخنانی بهیچوجه نمیخواهم رنج آنانی را که به چنین کاری دست زدهاند، نادیده بگیرم و یا آنکه فرآوردههای زحمات آنان را کوچک شمارم. ولی بر این باورم که به دست آوردن آگاهیهای لازم از هممیهنان ایرانی، بهطرزی که بتوان از آنها بهعنوان آمار دقیق و درست استفاده نمود، کاری است بس دشوار و در مواردی تقریباً غیرممکن. برای چنین کاری باید اطمینان داشت که پاسخ به پرسشها درست بوده و از روی صدق گفته شدهاند و متأسفانه من چنین اطمینانی را در بیشترینِ هممیهنان ایرانی خود نمیبینم.
بسیاری از پژوهشگران در مورد شناسائی ایرانیان، فصلی را اضافه میکنند و اختصاص میدهند به «شناسائی» اسلامی و تأثیر آن در هویت ایرانی. شکی نیست که فرهنگ تازیان و یا بهتر بگوییم بیفرهنگی آنان در انسجام شناسائی ایرانیان نقش عمدهای را بر عهده داشته است. در بررسیهائی که در مورد شناسائی ایرانی امروزه به مرحله تحقیق درمیآید، چنین امری باید دقیقاً مورد نظر واقع گردد. در درازای چندین هزاره که از وجود ملتی به نام ایرانی میگذرد، باید اثرات آن ازمنه را در ساخت شناسائی مردم مد نظر قرار داد. ایران از یک طایفه و یا یک قبیله ساخته نشده است. تفکر و هم طرازی در عادات طوایف مختلف ایندو ایرانی که ملت ایران جزیی از آنان را تشکیل میدهند، دارای اثر غیرقابل انکار در استواری فرهنگ و شناسائی خود دارند. اخلاق و عادات و کردار و رفتار این طوایف بهم بستگی کامل پیدا نموده و در یکدیگر مؤثر شدند. این امر مانند یاختههای بدن انسانی است که توسط رشتهها بهم اتصال دارند و در کار هم دخالت و یکدیگر را تکمیل میکنند. از سوی دیگر ایران کشوری است که با کمال تأسف، در شاهراه رویدادهای تاریخی بسیار قرار گرفت، مانند جنگها، تهاجم بیگانگان و شکستهای پیاپی از ملل دیگر که هر کدام به نحوی از انحاء در تغییر شناسائی مردم تأثیری گذاشت. این کشور در مسیر راههای تجارتی میان خاور و باختر بوده و روحیه و برخورد بازرگانان چنین امری بهناچار نقشی مؤثر داشته است.
حمله اسکندر مقدونی و نابودی امپراطوری هخامنش، یورش و سلطه تازیان که همراه با کشت و کشتار اکثریت مردم کشور بوده و بیش از هر بلای آسمانی فرهنگ و شناسائی ملت را از بین برد. تازیان با هویت خود که از جهالت و چپاول و غارت بهرهمند بود نمیتوانست منشائی برای افزودن به هویت ملل دیگری باشد. شناسائی اسلامی مدتها پس از استقرار تسلط آنان به جهان مترقی آن زمان با تداخل فرهنگهای ملل شکست خورده نظم و نضج گرفت. حملات مغولها و تیمور به نوبت خود ناهنجاریهای دیگری برای کشور و مردمش بهم راه داشتند. و در طی چند سده گذشته دخالتهای کامل روسیه و انگلیس به نحوی مخصوص، باعث در هم شکستن سنگر شناسائی مردم ایران شدند و بناچار تغییراتی دیگر در آن به عمل آورند.
ما نمیدانیم که آیا تغییرات ژنتیک در بروز چنین تظاهراتی دست دارند یا خیر؟ من نتوانستم در بررسی این امر در نوشتههای علمی چیزی که دارای ارزش باشد پیدا کنم. آنچه که مسلم است، شکی نیست که رویدادهای زندگی و محیط زیست، تأثیر بسیاری در بروز شناسایی انسانی دارند.
در بررسی تاریخی به این امر برمیخوریم، که در سنگ نبشتههای شاهان پیشین، همه آنان دعا میکنند که «ایزد توانا کشورشان را از خشکسالی و دروغ به دور بدارد». موضوع خشکسالی قابل درک است. آیا اجداد ما مردمی دروغگو بودند؟ یا دروغگویی در میان مردم آن زمان شایع بود؟ چرا چنین دعائی؟ بیشترین مورخین خارجی، سیاحان که در سفرنامه خود که از ایران سخن میگویند، اکثر آنان، ایرانیان را دروغگو و غیرقابل اطمینان میدانند.
قدر مسلم این است، که در زمان کنونی، دروغگویی در میان هم میهنان ایرانی ما بسیار شایع است. و متأسفانه چنین پدیدهای در میان همه کسان از متموّل و فقیر، نادان و تحصیلکرده، مطابق آنچه که پژوهشها نشان داده است، به نحوی یکسان وجود دارد. در بسیاری از موارد، هم میهنان ما، این نادرستی را نوعی از زرنگی و با هوشی خود میدانند. نقش دروغگویی را در نوشتارهای سیاحانی که دوران مختلف به ایران آمدهاند، بهخوبی میتوان دید. خاطرات مدًرسین و نمایندگان سیاسی در این کشور از این مقوله سخن میگویند. برای مثال خاطرات افرادی مانند پولاک، بلوشیر، جاکسن و بنجامین (نخستین سفیر آمریکا به ایران-زمان ناصرالدین شاه) را میتوان نامبرد. آیا این رابطهای با تاریخ ما دارد. آیا مردم ما یاد گرفتهاند که برای بقای خود «نان را به نرخ روز بخورند؟» من بررسی در این باره را در نوشتارهای مربوط دیگران ندیدم.
کاوش در موضوع شناسائی ایرانی در خارج از کشور نیز امری دشوار است. باید بدانیم که مهاجرت، بهطور کلی در میان ایرانیان تا اواسط سده بیستم آنقدر شایع و رایج نبود. اگر چه آماری که درست باشد در دسترس نداریم. در سال ۱۹۵۴که برای ادامه کار و دریافت تخصص به ایالات متحده آمدم، شاید جمعاً هشت تا ده نفر از همکلاسان من بودند که به چنین کاری دست زده بودیم. این تعداد برای آن زمان غیرمنتظره بود و دومین سالی بود که فارغالتحصیلان دانشکده پزشکی تهران به آمریکا میآمدند. البته امکان دارد که بهطور انفرادی پیش از آن دوران افرادی به این سوی دنیا مهاجرت نموده باشند که آمار درستی در دست نیست.
پی جوییهای (آمار) زیادی هستند که نشانه ازدیاد مهاجرین ایرانی به آمریکا میباشند. بیشترین آنها، این اوضاع را پس از برقراری حکومت اسلامی در ایران نشان میدهند. از افراد ایرانی که پس از این رویداد مثلاً به تگزاس نقل و مکان نمودند به مراتب چندین بار بیش از آنانی بود که پیش از این حادثه آمده بودند. برخورد با ایرانیانی که پس از استقرار حکومت اسلامی ترک میهن نمودند و آنانی که آمریکا را مقصد خود قرار دادند، تا آنجائی که من مشاهده نمودهام، و بر خورد آنان در این کشور نشان داده است، نمونهای از یک فراورده نوین هستند از زادگاه ما که با شناسائی ملی که از خود داریم توافقی ندارد. اینان نه فرهنگ میهنی خود را نگه داشتهاند و نه به فرهنگ کشور میزبان احترام می گذارند.
برخی از محققین بر این باور هستند که فرزندان ایرانیان در خارج از کشور، کوشش میکنند که شناسائی کشور خانوادگی را درجه بالاتر از کشور میزبان بدانند. این امر با آنچه که در عمل میبینیم کاملاً مغایرت دارد و تا حدودی برعکس میباشد. خانوادههای ایرانی بسیاری میشناسم که حتی از تکلم فارسی به فرزندان خود اباء داشتند و با لهجههای مختلف ولایات ایرانی و با کاربرد نادرست زبان انگیسی با فرزندان خود به انگلیسی سخن میگفتند. میشناسم آن کودکانی که امروز زن و مردی تمامعیار شدهاند اما در اجتماعات ایرانی به سبب عدم آشنائی به زبان حاضر نمیشوند و لعن و ناسزا به پدر و مادر خود میکنند که به آنها از کودکی زبان مادری خود را نیاموختند. با نشان دادن چنین تعصبی، این جوانان حاضر نیستند کوچکترین گامی در آموزش فرهنگ ملی خود بردارند.
از سوی دیگر، گروهی از کودکان پناهنده به آمریکا که با خانواده خود پس از روی کار آمدن آخوندها ساکن این آمریکا شدند، مورد آزار و اذیت دیگر اطفال قرار گرفتند و با کمال تأسف از اولیای آموزشگاهها، که بیشترین آنان فرهنگ ابتدائی را فاقد هستند، نه تنها کمکی نیافتند بلکه مشمول تحقیر بیشتری شدند. شکی نیست که چنین رویدادهائی چه تاثیر بدی در ایجاد شناسائی آنان داشته و خواهد داشت. و به قول معروف آنان را شامل گروهی میکند که میتوان لقب «خسرالدنیا والاخره» به آنان داد. در چنین مواردی است که جوانان، شناسائی ملی خود را بهکلی از دست میدهند و نمیدانند که به کدام دسته متعلق هستند. اتفاقاً آنطوری که من بهخاطر دارم، بیشترین هم میهنان ایرانی در مجامع مختلط کوشش میکنند تا وابستگی خویش را با ایران و آنچه که آنان را بدان کشور ربط میدهد به دور دارند. حتی در زمانهای خیلی گذشته نیز در اذهان برخی ایرانیان چنین تفکری دیده میشد. در این راسته، هنگامی که برای نخستین بار از ایران خارج و عازم آمریکا بودم، با دو تن دیگر از همکلاسان همراه شدم.
مسافرت ما در اواخر ماه آوریل ۱۹۵۴ بود که نخست به پاریس میرفتیم سپس به نیویورک و از آنجا هر کدام به محل نهائی خود عزیمت میکردیم. یکی از دوستان همراه که اهل قزوین بود، خود را به خارجیان در هنگام اقامت در پاریس و یا در زمانی که در کشتی بودیم و از لوهاور فرانسه به نیویورک میرفتیم به عنوان یک فرد ایتالیایی معرفی میکرد! دید این دوست از چنین کاری چه بود، هیچوقت بر ما آشکار نشد. آیا از شناسائی ایرانی بودنش ننگ داشت؟ چند نفر جعفر میشناسیم که مبدل به «جو» شدهاند؛ محمدهائی که تبدیل به «مو» گردیده؛ مسعودهائی که به «ماکس» تغییر ماهیت دادهاند و. و. و. و…. دید من از بر ملا کردن این مقولات بدین منظور است که هر فردی برای تشکیل نکات شناسائی خویش، معیارهائی را اختیار میکند که به باور خودش، شخصیت او را بهتر توجیه میکند. چنین عملی، نسبت به زمان و مکان، حساس و تابع عوامل دیگری نیز خواهد بود.
هم اکنون در میان ایرانیانی که در خارج بسر میبرند، مانند آنانی که در آمریکا هستند، و بهویژه آن کسانی که در هوستن زندگی میکنند (که من آگاهی کاملتری دارم)، نسل ویژهای را بهوجود آوردهاند که نه ایرانی و نه آمریکائی هستند و در هیچیک از این دو اجتماع جایگزین نمیتوانند باشند. به عنوان مثال: گروهی از بانوان ایرانی در هوستن، برای خود یک زندگانی دوگانهای درست کردهاند. از یک سو کوشش میکنند که موازین اسلامی را مراعات کنند و از سوی دیگر در مجامع عمومی با پوششهای کاملاً اروپائی و یا دکولته و آرایش تمام و حتی خوردن مشروبات الکلی با دیگران همآواز هستند. در این گروه عوامل نژادی، جغرافیائی، محیط زیست، سیاسی و تاریخی و اقتصادی با هم آمیخته و در نشان دادن «شناسائی» این افراد سهم دارند.
آیا در حقیقت، چنین کسانی گمکردهٌ شناسائی خود هستند؟ یا آنکه نان را به نرخ روز میخورند و انجام کارهای دینی را برای حفظ منافع خود انجام میدهند؟ به تجربه آموختم، شق ثانی درستتر میآید، که تأثیر عوامل محیطی را بر رفتار و کردار ما مردم مشهود مینماید. با در نظر گرفتن این امر که شاخه دینی در تشکیل شناسائی انسانی دارای نقش بسیار مهمی است، بایست اثرات آن را در تعمیم و نگهداری هویت توجیه نمود. بهطور کلی بیشترین ادیان دارای تأثیرات معکوس در رشد و نمو شناسائی انسانی است و باعث سیر واپسگرائی میشوند. باید در عین حال به این امر توجه نمود که تأثیرات بد ادیان بر هویت مردم، بسیار عمیق بوده و ممکن است نسلها به درازا بکشد تا تغییری در آن به وجود آید.
سیدحسین نصر درباره اسلام میگوید: «تمدن اسلامی به این دلیل در ایران رسوخ کرد که این سرزمین به آن نیاز داشت. اگر اسلام نمیتوانست نیاز عمیق معنوی ایرانیان را برآورده کند- ایرانیان مسلمان نمیشدند…» این دید آقای نصر کاملاً نا درست و از حقیقت به دور است. برای اینکه دین اسلام بتواند تا بدانجا برسد که در ایجاد هویت مردم دخالت مستقیم داشته باشد، مدتها زمان لازم دارد. آنچه که آقای نصر فراموش کردهاند، این است که مردم ایران از روی نیاز مسلمان نشدند، بلکه با شمشیر و کشته شدن و بریدن زبان و پرداختن جزیههای سنگین بود که آنان را مجبور به تغییر دین نمود. خلفای بنیامیًه از مسلمان شدن ایرانیان خوشنود نبودند و آن را تشویق نمیکردند، زیرا اسلام آوردن ایرانیان باعث کمبود درآمدشان از دریافت مالیاتها میشد. این خلفا ترجیح میدادند که ایرانیان دین زرتشتی خود را نگه میداشتند و جزیه لازم را به خلیفه میدادند.
تاثیرات دین اسلام بر تمدن دنیا جز پائین آوردن سطح اجتماعی و فرهنگی مردم سرزمینهای اشغالی و نابود کردن هویت ملل زیر تسلط آنان چیزی دیگر نبود. اعراب در هیچ زمانی دارای هیچگونه مایه علمی و یا فرهنگی قابل ارزشی نبودند که بتوانند آنها را به دیگران بدهند. فرآورده اسلام، آنطوری که ما میتوانیم به نحوی از انحاء استخراج کنیم، بسیار ناچیز بود. برای توجه بدین امر میتوانیم به کتاب معتبر «تاریخ اعثم کوفی» رجوع نماییم، به نام الفتوح. این تاریخ توسط «خواجه محمدابن علیالمعروف به اعثم کوفی در سال ۲۰۵ هجری قمری نگاشته شده که در تاریخ ۱۸۶۵ میلادی به دستور میرزامحمد ملکالکتاب توسط احمد ابن محمد منوفی الهروی به فارسی ترجمه و در بمبی، هندوستان در همان سال به چاپ رسیده است.» در این کتاب گزارش جنگهای ایران و دیگر ملل پیشرفته آن زمان، و روابط مسلمانان را با مردم تسخیر شده، مانند ایرانیان و مردم امپراتوری روم شرقی بهخوبی بیان میکند و طرز تفکر آنان و تا حدودی زیاد تأثیر دین اسلام را در ساخت شناسائی مردم زیر تسلط آنان و اثر فرهنگ آن مردم را بر اعراب توجیه میکند.
آنچه مسلم است و از پژوهشهای محققین به دست میآید این است که، تمدن و فرهنگ کشورهای فتح شده مثل ایران و مصر و روم شرقی بودند که توانستند با الحاق نمودارهای فرهنگ خود به اسلام، شاخ و برگی به شناخت آن بدهند و هویت آن دین را بصورت یک واحد مطلق مشخص نمایند. در انسجام چنین رویآوردی ایرانیان نقش نخستین و اساسی را عهدهدار بودند و بهراحتی میتوان دریافت که متاع کسانی چون حسین نصر و شریعتی در چنین حوزهای دارای ارزش واقعی نیستند.
با کمال تاسف بیشترین هم میهنان ایرانی ما به تقلید سرسری از کشورهای اروپائی کوشش میکنند که خود را متمدن قلمداد نمایند، و در این کار چنان اغراق میکنند که به مرحله مسخره میرسد، مانند گفتار آن دو جوان، «امیوزه کردیم فورمیدابل.» ما با چنین راهی که پیش گرفتیم نمیتوانیم هویتی برای خود ایجاد کنیم و آنچه را که داشتیم نیز از دست خواهیم داد:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است.