متن سخنرانی دکتر شاهرخ احکامی – در بنیاد فرهنگی دماوند (واشنگتن دیسی)
۲۳ سپتامبر ۲۰۱۸ – بخش دوم و پایانی
دلم تنگ است از این شبها یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو میخوانی…
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر بارانی که دردم را تو میدانی
(از اینترنت)
پس از طرح نظریاتی درباره هویت و بحران هویت برگرفته از منابع و نوشتههای پژوهشگران ایرانی، جای آن است که درباره تجربههای شخصی و نوشتههای گرفته به زبان انگلیسی بپردازم.
همانطور که قبلاً هم درباره اریک اریکسون روانشناس آلمانی نوشتم، بحران هویت در دوران بلوغ و زمان خودشناسی آغاز میشود. اریکسون یک یهودی آلمانی (اشکنازی) در دوران کودکی در محیط رشد و زندگیاش دچار سردرگمی و پریشانی شد، چون او قیافهای شبیه سوئدیها داشت و با یهودیان محیط زندگی خود همرنگ و همقیافه نبود. تا اینکه در زمان مهاجرت به آمریکا و مطالعه، و زندگی در کالیفرنیا و داکوتای جنوبی، توانست هویت خود را بازیابد…
به خاطر دارم اولین باری که با مسأله هویت برخورد کردم، وقتی بود که برای تحصیل از قوچان به مشهد رفتم. دوری از دوستان، خانواده، کوچه و محلههای آشنا، در شهری بزرگ و ناآشنا اولین فشارهای روحی و عاطفی را در من به وجود آورد. روزهای اول، تماشای مغازهها و تابلوهای رنگارنگ بزرگ و کوچک و چیزهایی که روی آنها نوشته شده بود، موجب نوعی گیجی و سردرگمی میشد. در محیط مدرسه هم، رفتار دانشآموزان مشهدی حس بدی در من به وجود میآورد. آنها به ما به چشم مشتی دهاتی که به شهر آمدهاند، نگاه میکردند و این رفتار با کسی که در مدرسه شهر خود از بهترین شاگردان و مورد رقابت همشهریهای قوچانی خود بوده، دردآور بود. چند بار فکر ترک مشهد و برگشت به قوچان به سرم زد. ولی بعدها، برای آن که این رفتار اشتباه، کممحلی و کممهری آنها را جبران کنم، با سعی و تلاش در درس خواندن و رفتار مؤدب و آرام موفق شدم به عنوان شاگرد نمونه و نماینده دانشآموزان مشهدی معرفی شوم. این برخورد به همانگونه، شاید شدیدتر، در تهران پیش آمد و سالها بعد در پاریس در سنین ۲۲-۲۳ سالگی.
در فرانسه، به دلیل غربت و ندانستن زبان و ناآشنایی با محیط و مردم و غذا، دچار بحران شدیدی شدم. آهنگ «کشور من» از خواننده فرانسوی مراکشی، انریکو مارسیا، زبان غمهای من بود. احساس میکردم این خواننده همدرد من است. روزی در ناهارخوری بیمارستان با جمعی از پزشکان ایرانی مسنتر از خودم، خانمی از اصل و نسب من و کشوری که از آن میآمدم، سؤال کرد. در جواب با صدای بلند گفتم «ایران». خانم شروع به تعریف از سفرش به ایران و خاطرات خوشش کرد و در خاتمه گفت، اما کُردهای ایران مردمی وحشی هستند. به محض شنیدن این جمله زشت و ناهنجار با زبانی شکسته بسته، به وی اعتراض کردم. صدای من که اصولاً بلند است و هنگام هیجان شبیه فریاد میشو د، به آن خانم گفتم که وحشی شما فرانسویان هستید نه آن کردهای نجیب ایرانی که من هم از آنها هستم. شما خارجیان را به فرانسه دعوت میکنید تا فرهنگ، زبان و آداب شما را ببینند و یاد بگیرند و مروج فرهنگ و زبان فرانسه در کشورهای خودشان باشند. غذای فرانسوی که معروف و شهرت جهانی دارد، آیا همین سوسیس، و خون داخل کیسهای شبیه سوسیس، و این بیفتکهای دندانشکن است که ما مهمانان شما در رستوران بیمارستان و یا در رستورانهای خارج و داخل شهر شما میخوریم؟ مهماننوازی شما آن است که حتی جواب سلام ما را به زحمت میدهید؟
دوستان ایرانی سعی کردند مرا ساکت کنند، آن خانم هم با ناراحتی زیاد رفت. صحنه عجیبی به وجود آمده بود. بالاخره در پایان خانم اسم مرا پرسید و رفت. اما نفهمیدم که او کیست.
چند هفته بعد تلفنی از یک ژنرال فرانسوی داشتم که من و دوستم را به شام دعوت کرد. آن شب در منزل مجللی در پاریس، ژنرال و همسرش پذیرایی گرمی از ما کردند و آنجا بود که غذاهای گوناگون فرانسوی را که وصفشان را خوانده و یا شنیده بودم و یا در ایران در خانه خورده بودم، چشیدم. از ژنرال پرسیدم چگونه مرا پیدا کرده و چرا دعوت کرده است. او با ادب و مهربانی گفت آن خانمی که در بیمارستان دیده بودم، معاون وزارت بهداری فرانسه است و حرفهای من، برایش زنگ بیداری بود. او از ما خواست این کار را بکنیم. در مدت اقامتم در پاریس هر دو هفته یک بار در خانوادههای پاریسی و چند بار هم در منزل خانم معاون وزیر از نزدیک با آداب و رسوم فرانسوی آشنا شدم و از آن زمان فریفته فرانسه و فرانسویان شدم. مهاجرت از ایران به انگلستان پس از اتمام سربازی و ازدواج، آغاز سردرگمی تازهای بود. پریشانی و ناآشنایی به محیط، و رفتار ناهنجار برخی از انگلیسیها، که در آن زمان ایران و ایرانی را نمیشناختند، باعث میشد که هر شش ماه یک بار مجبور به عوض کردن بیمارستان محل کارم باشم. روزهای اول شروع به کارم بود. در یکی از بیمارستانها،خانم سرپرستاری موقع معرفی یکی از بیماران هندی گفت که این خانم یکی از مردم شماست؟ به محض گفتن این جمله با عصبانیت به خانم پرستار نگاهی کردم و گفتم، آیا رنگ پوست این خانم شبیه رنگ پوست من است؟ آیا لهجه انگلیسی حرف زدن او مثل من است؟ چه شباهتی از هر لحاظ دیدی که که او را «مردم شما (یعنی من)» خطاب میکنی. اما بگذار به تو بگویم که این خانم معصوم بیمار، از مردم شماست. چون او زبان انگلیسی را بهخوبی ولی با لهجه حرف میزند و من تازه دارم انگلیسی یاد میگیرم. پس او همزبان توست. ۳۰۰ سال شما در کشور زادگاه او حاکم بودید، حالا هندیها و پاکستانیها جمعیت قابل ملاحظهای را در انگلستان تشکیل میدهند. آنها همسایه و هم مدرسهای کودکان و فرزندان شما هستند. پاسپورت انگلیسی مثل خودت دارند. پس هندیها مردم شما هستند و من ایرانی هستم. از آن روز ناخودآگاه برخورد پرستاران و استادانم با من تغییر کرد و احترام و توجه خاصی به من داشتند. وقتی که من در آن محیط خود را نشان دادم، چه از نظر کار، چه از نظر استقلال فکری در حرفه پزشکیام، دیگر از کار کردن و آموختن لذت میبردم.
داشتن اعتماد به نفس و تلاش برای شناساندن خود، مانند ایرانی بودن و افتخار به هویت خود، در جابجاییهای بعدی هم کمک فراوانی به من کرد. در آمریکا از ابتدای ورود، مردم آمریکا بهراحتی ما را پذیرفتند و با ما رفتاری مهربان داشتند. من خود به فرزندانم و سایر ایرانیان همیشه گفتهام که لازم نیست که حتماً صددرصد جذب محیط شوند و اسم و رسم و نام پدریشان را عوض کنند تا قابل پذیرش شوند.
اولین بار که به طور مستقل آغاز به طبابت کردم، همکار یهودیام اصرار داشت مرا به جای شاهرخ، با یک اسم مندرآوردی صدا کند. خیلی مؤدبانه به او گفتم که نام من در زبان فارسی، نام زیبایی است و خودم هم این نام را خیلی دوست دارم، برای تو هم که یهودی هستی، تلفظ صدای «خ» آسان است. پس مرا شاهرخ صدا کن. کمی رنجید، ولی چارهای جز قبول کردن نداشت.
بسیاری از مهاجران ایرانی قبل از انقلاب در آمریکا چون افراد متخصصی بودند، با اینکه مشکلات و دردسرهایی در آغاز کار داشتند، ولی بهتدریج در محیط زندگی خود با احترام و رفاه نسبی زندگی میکردند. پس از انقلاب که سیل مهاجرین به شهرهای گوناگون به خصوص کالیفرنیا، آتلانتا، واشنگتن و تگزاس روانه شد، آنهایی که با ثروت و مکنتی وارد میشدند، با تمرکز در شهر و محلههای بسیار خوب و سرشناس، با داشتن رنگ سفید و نداشتن چندان تفاوتی با همسایههای سفیدپوست خود، به آسانی توانستند به زندگی خود مشغول باشند. آنهایی هم که به خاطر از دست دادن زندگیشان در ایران، وضع مالی آنچنانی نداشتند، با کار و پشتکار، فرستادن فرزندانشان به مدارس و تشویق آنان به درس و کار، بهتدریج احترام اطرافیان را جلب کردند. از بخت بد، گروگانگیری و شعارهای بیجا و نابخردانه سرکردگان رژیم اسلامی، بر روابط ایرانیان با آمریکاییهای متعصب و ناسیونالیست تأثیراتی منفی بسیاری داشت. رسانهها و تلویزیون و مطبوعات آمریکایی به جای آن که دولت و رژیم اسلامی را دشمن آمریکا و عامل گروگانگیری بدانند، مردم بیگناه ایران و نتیجتاً ایرانیهای مقیم آمریکا را دشمن آمریکا و آمریکاییها معرفی میکردند. از اوایل دهه ۶۰ فیدل کاسترو دشمن آمریکا شناخته میشد، نه مردم کوبا. در زمان رژیم کمونیستی، کمونیسم و حاکمان اتحاد جماهیرشوروی دشمن آمریکا و آمریکاییها بودند نه کسانی که از آن کشورها به آمریکا آمده بودند.
پس از آن زمان کودکان و جوانان ما در مدرسه برحسب قدرت فکری و جسمیشان به صورتهای گوناگون مورد آزار قرار میگرفتند. دوستی میگفت دو پسرش در مدرسه مورد حمله بدنی قرار گرفته بودند و دانشآموزان به خاطر ایرانی بودن از آنها دوری میکردند. روزی به مدرسه میرود و از مدیر مدرسه میخواهد جلوی آزار دادن فرزندانش را بگیرد. مدیر مدرسه با خونسردی میگوید، کاری از دست او ساخته نیست. دوستم فرزندانش را به کلاس جودو میفرستد و بعد از گرفتن کمربند سیاه، یک روز که دوباره دانش
آموزان قلدر قصد آزار آنها را داشتند، از خود دفاع جانانهای میکنند. مدیر مدرسه پدر را میخواهد و شکایت میکند. دوستم در جواب میگوید تو کاری نکردی و من مجبور به این کار شدم. پس از آن دیگر دانشآموزی جرأت توهین و آزار به این دو برادر را نداشت. بسیاری از جوانان ما برای نشان دادن خود، علاوه بر خانههای آنچنانی، با ماشینهای آخرین سیستم سعی داشتند بین دوستانشان مورد توجه قرار بگیرند.
روزی با سیروس حبیب که آن زمان دانشجوی دانشگاه کلمبیا بود و سپس معاون فرماندار ایالت واشنگتن شد، مصاحبه میکردم. نحوه غذا خوردن او که از ۸سالگی کور شده بود، به مراتب از من بینا بهتر و تمیزتر بود. او در این گفتگو گفت، متأسفانه بسیاری از جوانان لسآنجلسی ما با آهنپاره (منظورش ماشینهای لوکس) و آهنگهای جلف میخواهند برای خودشان کسب هویت کنند و با این چیزها ضعف و ناتوانی خود را بپوشانند.
پس از گروگانگیری، تب دشمنی با اسلام روز به روز حادتر شد و متأسفانه واقعه شوم ۱۱ سپتامبر پیش آمد.این بار هم مطبوعات و رسانهها بدون آن که نامی از کشورهای موطن این تروریستها ببرند، آنها را به عنوان مسلمانان تروریست (نه یک شهروند تروریست عربستان سعودی، لبنان، مصر، اردن، یمن، یا سوریه) اعلام کردند و ناگهان نام ایران و ایرانی بیآنکه نقشی در آن اتفاقات تروریستی داشته باشند سر زبانها افتاد. بازماندگان قربانیان آن فاجعه و دیگر حملههای تروریستی در جاهای دیگر جهان برای دریافت غرامت به دنبال اموال و ثروتهای ایران و ایرانی هستند.
همچنین این که برخی از ایرانیها خود را به حق سفید میدانند، در برخورد با افراطیهای آمریکایی که اصرار دارند آنها مسلمان هستند، نه سفید، مسأله قابل توجه دیگری است. این گرفتاریها سبب شده، همان گونه که پیشتر از پژوهشگران آوردهام، بسیاری از ایرانیان به خصوص جوانان خودشان را ایرانی معرفی نکنند. آنها سعی میکنند در معرفی خود اسلام را نفی کنند و خود را پارسی و متعلق به تمدن پیش از اسلام بشناسانند. نفرت و انزجار جامعه آمریکایی از اسلام، ستمگریها و فشارها و خفقان رژیم اسلامی نتیجهاش فرار از اسلام و انکار دیانت اسلام شده است. آنانی که اصرار در هویت اسلامی-ایرانی ایرانیان دارند با تلاشی مذبوحانه، سعی در انکار تاریخ درخشان ایران پیش از اسلام دارند.
علاوه بر این، مشکلات بسیاری از ایرانیان مهاجر به خصوص بعد از انقلاب، مزایایی بود که بسیاری از مردم مهاجر آسیایی (هندی، پاکستانی، چینی، ژاپنی، کرهای و …) و آمریکای جنوبی به عنوان رنگین پوست داشتند. سالها پیش به هندیها و کرهایها حدود ۸۰هزار دلار وام بدون بهره برای راه انداختن کسب و کار داده میشد. دانشجویان غیرسفید با امتیاز خاصی وارد دانشگاهها میشدند. این تفاوتها، بسیاری از ایرانیان را واداشت تا خودشان را غیرسفید و یا «دیگران» (others) بدانند. جالب این است که در سرشماریها از هر ده نفر ایرانی ۵ نفر خودش را سفید، سه نفر کاوکسین و دو نفر خودشان را«دیگران» خطاب کنند.
عدهای از جامعهشناسان سعی داشتند به ایرانیها را بقبولانند که خودشان را سفید معرفی نکنند تا بتوانند امتیاز بگیرند. روزی یکی از همین جامعهشناسان، که کتابی هم درباره نژاد ایرانی نوشته بود، در یک تلویزیون ایرانی اصرار داشت که نژاد و ژن ایرانیها با سفیدها فرق دارد و ایرانیها باید این را بپذیرند. این آقا نمیدانم کجا تحقیق کرده بود، چرا که اگر درباره ریشه ایرانیها و نژادشان به کتابها و اسناد تاریخی مراجعه میکرد، به سادگی میدید که همه جا ایرانیها را از همان مردمانی میدانند که در حاشیه بالکان، قفقاز، ارمنستان و گرجستان پراکنده شدهاند و از تیره سفید هستند. به این آقا آن روز گفتم، ایرانیها خود را از نژاد آریایی میدانند و زمانی شاهنشاه آریامهر داشتند و حالا تو میخواهی نژاد آنها را عوض کنی.
این مسأله حتی در بعضی خانوادههایی که با آمریکاییها و سایر اروپاییها ازدواج کردهاند، صدق میکند. آنها سعی دارند تا فرزندان چشم آبی و موبورشان را «دیگران» قلمداد کنند.
اما از نظر برخوردهای دیگر اجتماعی، بسیاری از ایرانیان با تعصبها و فرهنگ خانوادهای که در آن بزرگ شده اند، در مهاجرت، به علت نتوانستن یا نخواستن یاد گرفتن زبان کشور میزبان، آشنا نشدن با همسایگان و سایر میزبانان، خود را به محافل خاصی ایرانی محدود کردهاند. آنها با دایر کردن شبهای شعر و گذراندن وقت در محیطهای کاملاً ایرانی، غذای ایرانی ، رسم و رسوم ایرانی، تعصبات خشک خود را هم حفظ کردهاند.فرزندان این خانوادهها به خصوص دختران، در مراحل رشد و آمیختن با دوستان غیرایرانی، بهتدریج سعی در جدا شدن و فرار از قیدها و محدودیتهای پدر و مادرشان دارند. اینجاست که اختلافات زن و شوهرها باهم و همچنین پدر و مادرها با فرزندانشان شروع میشود.
به یاد دارم دوستی که دخترش در سالهای آخر دبیرستان، و بسیار اهل معاشرت و پارتی رفتن بود، میگفت هر وقت که دخترش دوستان خود را، که میان آنها پسر هم هست، به خانه میآورد، از اطاق خواب خود بیرون نمیآید و هر چه همسرش اصرار میورزد که در کنترل دختر و مهمانهایش با او همکاری کند، میگوید از این کار وحشت دارد و از اتاقش بیرون نمیرود.
با این روحیه بسیاری از ایرانیان از فرزندان خود جدا میشوند و عملاً آنها را به راههایی سوق میدهند که میتواند عواقب ناگواری داشته باشد. چند روز قبل بیبیسی تصویر یک دختر ۱۸-۱۹ساله ایرانی در انگلستان را نشان میداد که بر صورت و بدن او جای ضرب و جرح دیده میشد. در گزارش گفته شد که، دختر را به خاطر داشتن دوست پسر مورد ضرب وشتم پدر واقع شده و همچنین از دکتر دخترش خواسته شده بود تا وی را از نظر باکرهگی معاینه کند. دوست پسر آن دختر هم، از پدر و مادر که او را تهدید به قتل کرده بودند، شکایت کرده و آنها را به دادگاه کشانده بود.
از اینکه به من فرصت این گفتگو را دادید بسیار سپاسگزارم. مسأله هویت مسألهای بسیار پیچیده است و احتیاج به بررسیهای بیشتری دارد و حل مشکلات و سردرگمی هویتی نسل دوم، آسان نیست، اما تقویت اعتماد به نفس و تلاش برای شناختن تواناییهای خود میتواند بسیار مؤثر باشد.
باز هم از دوستم جناب اردشیر لطفعلیان، نویسنده، شاعر و ادیب فرهیخته، گردانندگان بنیاد فرهنگی دماوند و شما عزیزان سپاسگزارم.
هرکجا هستم،باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق،
زمین مال من است
چه اهمیت دارد، گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
من نمیدانم که چرا میگویند:
اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست؟
و چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟
چشمها را باید شست،
جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست،
واژه باید خودِ باد،
واژه باید خودِ باران باشد
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
سهراب سپهری
منابع
– محمدباقرخرمشاد و سیدابراهیم سرپرست سادات؟؟؟
– فصلنامه تحقیقات فرهنگی، شماره ۲، تابستان ۱۳۸۹، محمدباقر خرمشاد
– دکتر وحید قاسمی، مریم امیری، فصلنامه علوم اجتماعی دانشگاه آزاد اسلامی، واحد شوشتر
– مجله List Magazine, FA، شماره ۱، آذر و دی ۱۳۸۳.
– «خبرآنلاین»، شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷