میراث ایران
در اوایل دهه ۱۳۴۰. پروفسور فضل الله رضا به ایران دعوت و بلافاصله و با توجه به درجات و پیشرفتهای علمی و پژوهشی او به سمت ریاست دانشگاه صنعتی، که بهتازگی و به دستور شخص محمد رضا پهلوی بنیانگذاری شده بود، گمارده شد.
هدف از ایجاد دانشگاه صنعتی این بود که نظام آموزش عالی ایران از انحصار دانشگاه تهران خارج و برنامههای صنعتی و فنآوری با نگرش بهسوی آینده تدوین و به مرحله اجرا گذارده و انرژی جدیدی در این زمینهها بهکار گرفته شود.
دانشگاه صنعتی، که در آن زمان یعنی در سالهای دهه 1340 با مدیریت دکتر مجتهدی فعالیت خود را آغاز کرد، فاقد عوامل علمی مستلزم نام خود بود. دکتر مجتهدی سالها رئیس دبیرستان البرز بود ونام بسیار نیکی از خود بهجای گذاشت، ولی مفهوم دبیرستان با دانشگاه قابل مقایسه نیست و شاید هم به این علت؛ ظرف مدتی کوتاه این دانشگاه را به صورت یک کارگاه صنعتی درآورد. ضمناً از اینکه این دانشگاه باید در سطح عالیتری از دبیرستان عمل کند، دکتر مجتهدی سعی کرد با مسافرت به اروپا و آمریکا از ایرانیانی که در مقاطع تحصیلی سطوح عالی را به اتمام رسانده بودند، دعوت به همکاری نماید و تا حدی هم موفق شد. با چندین گروه دانشجویان ایرانی مصاحبه کرد. نویسنده این مقاله با دکتر مجتهدی در دانشگاه استانفورد آمریکا مصاحبه نمود ولی به نتیجه قابل قبولی نرسید.
چون جریان به کندی پیش میرفت، محمدرضا پهلوی تصمیم گرفت که از پروفسور فضلالله رضا، که نامی با ارزش از خود در علوم انفورماتیک و مهندسی برق، بهجای گذاشته بود، دعوت به عمل آید تا به ایران آمده و مسؤولیت دانشگاه نوبنیاد را به عهده گیرد. پروفسور رضا عاشقانه به این دعوت پاسخ گفت و روانه ایران شد و بهسرعت برق به تدوین چند برنامه پرداخت که مهمترین آنها مهندسی برق بود که خود وی بر آن تسلط داشت. کلیه برنامههایی که تحت نظر و مدیریت پروفسور رضا تدوین و به اجرا گذارده شدند، همچنان پردوام مانده و دوران شکوفایی خود را طی میکنند. دانشگاه صنعتی آریامهر، که سپس به دانشگاه صنعتی شریف تغییر نام داد، در سطح جهان معروفیت خاصی یافته و باعث افتخار ایران زمین است.
انتصاب به ریاست دانشگاه تهران
در نیمه دهه 1340 دکتر جهانشاه صالح، که خود از استادان معروف دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود، چند صباحی به ریاست آن مؤسسه بزرگ گمارده شده بود،از سمت خود استعفا کرد و بلافاصله پروفسور رضا به آن سمت برگزیده شد. دانشگاه تهران در آن سالها در حال رخوت بود. به عنوان مثال، نویسنده این مقاله که خود در دوره دکترای اقتصاد مشغول تحصیل بود (1344)، آن دوره و مطالب تدریس شده را فاقد محتوای لازم در سطح دکترا تشخیص داده و از آن دوره بیرون آمد. اکثر مطالبی که در دوره دکترا تدریس میشد، نویسنده این مقاله در دوره لیسانس در یک دانشگاه خارج از مملکت کاملاً فرا گرفته بود. با جرأت میتوان گفت شیوه تدریس و مطالب درسی حتی در سطح لیسانس در یک دانشگاه معتبر خارج نبود.
باید گفت که به استثنای دانشکدههای ادبیات و پزشکی، سایر برنامهها و دانشکدهها در حال رخوت بسر میبردند و یک حالت یائسگی علمی بر آنها مسلط شده بود. این وضعیت که پروفسور رضا بهزودی به آن پی برد، فرصت گرانبهایی به دست داد تا به دانشگاه تهران، که آن زمان تنها دانشگاه مهم مملکت به حساب میآمد، حرکت لازم داده و آن را از رخوت بیرون آورد.
در آغاز کار پروفسور رضا آگاهی یافت که بعضی برنامههای دانشگاه (که نویسنده شاهد آن بود) سالهاست تغییر نکرده و حتی روش تدریس بهصورت اسفناکی (که آن را هم شاهد بود) ادامه دارد. لذا ابتدا به تغییرات لازم در سطح مدیریت دانشکدهها پرداخت. یاد دارم که یکی از جوانان دارای عالیترین مدارک علمی را به ریاست دانشکده اقتصاد منصوب نمود. دکتر منوچهر آگاه درجات عالی اقتصاد را از بهترین دانشگاههای انگلستان یعنی دانشگاه آکسفورد و کمبریج اخذ و به ایران مراجعت نمود. ولی در ابتدای کار دانشکده اقتصاد با عدم علاقه به این جوان توانا نگاه کرد و پس از مدتی فقط تدریس یک درس را به طور موقت به او واگذار نمود. در سایر دانشکدهها هم وضع کم و بیش چنین بود.
ولی بحث ما بیشتر در مورد پروفسور فضلالله رضا است، که آشنایی نزدیک این نویسنده با این انسان دانشمند به روشن شدن دوران دردناکی از زندگی این انسان کمک میکند.
آشنایی این نویسنده با پروفسور فضلالله رضا برمیگردد به ضیافتی که در باشگاه بانک مرکزی ایران در سلطنتآباد آن زمان به افتخار مهدی سمیعی که به ریاست سازمان برنامه منصوب شده بود، برپا شده بود.ایشان بهعنوان رئیس دانشگاه تهران و این نویسنده به عنوان معاون بانک مرکزی ایران به آن ضیافت دعوت شده بودیم. در آن شب پروفسور رضا در کناری ایستاده و با یکی دو نفر مشغول صحبت بود.در حالیکه در گوشه دیگر مهندس جعفر شریف امامی ایستاده و عده کثیری از مقامات عالی کشور به دور او جمع و مشغول صحبت بودند.
بعدها در یک فرصت مناسب، در منزل ما در شمال ایالت فلوریدا پس از صرف شام ،از پروفسور رضا راجع به آن شب و ضیافت بانک مرکزی در خیابان سلطنت آباد پرسشی کردم، که باب صحبت و درد دل ایشان شروع شد. پرسش این بود که آن شب شما تقریباً تنها بودید و چگونه بود که با آن جمع نمی جوشیدید، در حالیکه دانشگاه تهران،همیشه مرکز ثقل سیاست ایران بوده و ریاست آن در تحولات سیاسی مملکت فعال وسهیم بود. پروفسور رضا بلافاصله جواب دادند که:
پارسا را بس اینقدر زندان که بـود هـم طــویله رنـدان
با الهام از این شعر سعدی، ایشان اظهار داشتند که، درست است در آن شب بزرگان دولت جمع و مشغول صحبت بودند، ولی صحبت آنها از حدود بند و بستهای سیاسی تجاوز نمیکرد. به این علت من در کنار بودم. سپس اظهار داشت که:
هرگز حدیث حاضر و غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دگریست
آن شب افرادی که به دور شریف امامی گرد آمده بودند، از بازیگران ماهر آن دوره بوده و هیچگونه تفاهم فکری بین من و آن گروه نبود. با اطمینان میتوانم بگویم عدهای از آنان به بدگویی از من از یکدیگر سبقت میگرفتند. در حالیکه من دائم در این فکر بودم که چگونه میتوان دانشگاه تهران را به صورت یک مؤسسه آموزش عالی در سطح بینالمللی در آورد که در آن دانشپژوهان، به خصوص در رشته ادبیات فارسی به این مملکت گسیل شوند، نه اینکه بروندبه دانشگاههای انگلیسی برای پژوهش و تحصیلات عالیه در رشته زبان فارسی. این خود تعجببرانگیز است و باید خیلی دقیق به آن نگاه کرد. ایران میدان و مأوای بیکران فرهنگ و ادبیات فارسی است و باید وسائلی فراهم کرد که مشتاقان این فرهنگ به این مملکت روی آروند. این افکار ذهن مرا شدیداً محاصره کرده بود. وقتی برای زد و بندهای سیاسی نداشتم. لذا به آن جمع نمیخوردم.
قبل از اینکه به مطالب دیگر که منِ مشتاق شنیدنِ نظر پروفسور رضا به آنها بپردازم، ایشان شعری از حافظ خواندند که مبنای مباحث بعد شد.
رازی که به غیر نگفتیم و نگویيم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
پیرو شعر بالا، پروفسور رضا اظهار داشتند که وقتی مسؤولیت دانشگاه تهران به من واگذار شد، تقریباً بهصورت 24ساعته مشغول پرسشهای مربوط به روش تدریس،برنامههای موجود هر یک از این برنامهها شدم. آگاهی یافتم که در دانشگاه تهران برنامهها (واحدهای درسی) بهندرت تغییر کردهاند و استادان، بهخصوص استادانی که سالهاست مشغول خدمت در این مؤسسه علمی هستند، به ندرت در دروس خود،روش تدریس و سایر جنبههای برنامه تغییر کلی دادهاند، و یک حالت تحجر بر دانشگاه مسلط است.این استادان باید سالها پیش جای خود را به جوانهای تحصیلکرده داده و خود به افتخار بازنشستگی نائل میشدند. ولی چنین نکردند و رؤسای قبلی دانشگاه هم مایل نبودند که وضع موجود را تغییر دهند. زیرا اکثر این استادان جایگاهی بهخصوصی برای خود در اجتماع بهدست آوده و حاضر به تغییر در آن نبودند.
در ابتدا، بنا به ضرورت من تصمیم گرفتم، جای عده زیادی از استادانی را که از سن بازنشستگیشان گذشته بود، به جوانان بدهم. بدین ترتیب، عده زیادی از جوانان تحصیلکرده ایرانی در رشتههای مربوطه و مورد نیاز مملکت را استخدام نموده و تکانی جدی به سیستم آموزشی دادم. بعضی از استادان با داشتن مقام استادی به خدمت دولت در سطوح مختلف درآمده و سالها بود که از تدریس دور مانده بودند، ولی از نفوذ فوقالعادهای در دستگاه دولت برخوردار بودند و لذا رؤسای دانشگاه کمتر دست به ترکیب وضع موجود میزدند. حتی آنهایی هم که تدریس میکردند کمتر وضع خود را با روشهای جدید و حتی امکانات جدید علمی تطبیق میدادند.بعضی جزوهها سالها تغییر نکرده بوده و استادان نیز به حیطه آرامش و بیخطر خود عادت کرده و ضرورتی برای تغییر نمیدیدند.آقایان به آنچه در سطح دنیا میگذشت چندان اعتنایی نداشتند. ولی من یک هدف عالی در پیش خود داشتم و مصصم بودم آن را تحقق ببخشم، و به قول حافظ به سوی صراط مستقیم قدم برمیداشتم:
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
بازنشسته شدگان مبارزه پنهان و آشکاری را با من شروع کردند و شکایتها به مقامات مملکت شروع شد.از یک طرف من در پی بالا بردن سطح علمی دانشجوانان بودم، و دیگران مشغول بدگویی و بدنام کردن من بودند یعنی «ترور شخصیت».حافظ در این مورد شعری بسیار گویا دارد که ذکر آن در این مقاله لازم است:
درویش مکن ناله ز شمشیر احبّاء
کین طایفه از کشته ستانند غرامت
ملاحظه میکنید که هدف من چه بود و نتیجه آن چه، و به قول شاعر «ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا».اجرای هدف من به نفع مملکت بود، در حالیکه آنهایی که از امتیازات اجتماعی محروم شده بودند، تحمل ضربههای وارده را نداشتند و به شکل وسیعی به بدگویی و کار شکنی مشغول بودند.
پروفسور رضا باز در بیان ماجراهایش به خواجه حافظ متوسل شد:
چوحافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمیارزد
در سطح مدیریت دانشگاه کمتر افرادی بودند که بهطور بیغرضانه و با یک دید مثبت به کارهایی که من میکردم نگاه کنند.اصولاً به نظر میآمد که یک نوع عدم تطبیق بین شخص من و نظراتم با دیگران وجود داشت. این فکر در فضایی خارج از نرمهای معمول ایران، آن زمان طبعاً فاصلهای نامرئی، ولی حقیقی بین من و سایر مسؤولان ایجاد کرده بود. ما در دو دنیای کاملاً متفاوت زندگی میکردیم.هدف من بالا بردن کیفیت تدریس، دانشپژوهی و استانداردها در دانشگاه بود، در حالیکه دیگران تلاش به حفظ وضع موجود فکر میکردند. لذا باز پناه بردم به حافظ که میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش من توانایی پیامهای منفی را نداشت.به قول حافظ، که در حدود 700 سال پیش گفته بود، به رمزهای موجود آشنا نبودم و آنچه میکردم منافع افرادی را به خطر میانداخت و رژیم حاضر هم فاقد قدرت درونی و مستقل بود که از روش من حمایت کند. لذا درآن برهه از زندگی، من مجبور شدم از مسؤولیتی که از آن لذت میبردم جدا شوم، و از صدارت دستگاهی که میتوانستم بزرگترین خدمت را به زادگاه و فرهنگ خودم بکنم، به سبب اظهار بدگویان در گوش افرادی که خود از نظام بیخبر بودند، از آن مسؤولیت بسیار مهم دور گردم و به یک دولت «مستعجل» درآمده و روانه پاریس و تصدی نمایندگی ایران در سازمان فرهنگی ،علمی و هنری معروف به یونسکو را به عهده بگیرم. این تغییر ناگهانی دو نتیجه مثبت داشت. یکی شروع به نوشتن کتابی پیرامون شاهکار ادبی ایران «فردوسی» کردم که سالها بود در فکرش بودم، و دیگری تدریس در دانشگاه سوربن که شایستهترین دانشگاه فرانسه است. بازهم از خواجه حافظ کمک گرفتم و آنچنان بود که آسایش روحی به جسم من بازگشت و به طرح جدید پرداختم. حافظ میگوید:
چو قسمت ازلی بیحضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
لذا طرحی نو درانداختم و با اشتغال به نوشتن آنچه در ذهن انباشته بودم، دوران جدیدی در زندگی من شروع شد. سالهای خدمت در یونسکو منجر به نوشتن چند کتاب شد که با غرقه شدن در دریای بیکران ادبیات فرهنگ ایران به ثمر رسید. از آنجمله کتابی درباره نقدها بود و همینطور پیرامون شخصیتهای بزرگ نظیر آذرخشی، که خود دارای دیوانی است و خواندن آن بر هر ایرانی واجب است. همینطور ملکالشعرای بهار و سیمین بهبهانی که نامی قوی از خود به جای گذاردهاند.
در این لحظه احساس کردم که پروفسور رضا به درد دلها پایان دادهاند و به جمع دوستان که یکی پس از دیگری برای دیدار ایشان می آمدند، پیوستیم و در لذت بردن از حضور ایشان همه با هم شادی کردیم.