گذری در بوستان سعدی

بخش نخست – دکتر کاوه سعیدی

بوستان سعدی واقعأ باغی است پر از گل‌های رنگ به‌رنگ و بسی زیبا و قشنگ، همه معطر وهمه با طراوت که رایحه آن مستی می‌آورد و شادی می‌پروراند. گل آورد سعدی سوی بوستان… خرمنی است فراهم گشته از دانش و معرفت و انباشته از بینش و تجربت.

برو خوشه‌چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت…
سخن در صلاح‌ست و تدبیر و خوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
نه من سر ز حکمت بدر می‌برم
که حکمت چنین می‌رود در سرم…

بوستان در سال ۵۵۶ هجری یعنی یک‌سال قبل از گلستان تألیف می‌شود و قراین می‌رساند که در آن هنگام، سن سعدی بیش از پنجاه بوده است، (اگر استناد به این بیت معروف گلستان نمايیم:

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی)
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که من گفتم این نامبردار گنج
و در گلستان:
در آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

ولی ابیات دیگری در بوستان هست که با آنچه گفته شد مغایرت دارد:

– مرا تکیه جان پدر در عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
– نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
و به همین‌گونه این دو بیت دیگر:
– گلستان ما، در طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت
– بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت

که از این ابیات چنین برمی‌آید که سعدی دیگر پیر بوده است. ولی پژوهندگان و سعدی شناسان معتقدند که این ابیات در شرح حال وی نبوده، بلکه بیشتر به خاطر پند و اندرز سروده شده ‌ند (عباس اقبال، محمد علی فروغی، عبدالعظیم قریب و رضازاده شفق).

بهرحال تولد سعدی به درستی معلوم نیست و همین‌طور سال وفات او را هم به درستی نمی‌دانند و حدس زده می‌شود که وی بیش از هشتاد سالی زندگی کرده است.

از حوادث مهم زندگانی سعدی آن است که وی در کودکی پدر خود را از دست می‌دهد و در بوستان گاه به‌گاه از پدر خود یاد می‌کند و می‌رساند که به پدر خود بسیار علاقمند بوده است.

– مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
– همی یاد دارم ز عهد صغر
که روزی برون آمدم با پدر
– ز عهد پدر یاد دارم همی
که باران رحمت بر او هر دمی
– که در خوردی‌ام لوح دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر، خرید
– من آنگه سر تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم

در جوانی به یک جای بند نبوده و گردش اطراف جهان را آرزو می‌کرد و بهیچوجه دربند عیال و خانواده نمی‌بود.

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ‌ست و آدمی بسیار
چو ماکیان به در خانه بیتی جور
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

و در همان جوانی، شیراز را ترک و مسافرتی را در پیش می‌گیرد که بیش از سی سال به طول می‌انجامد. و اول به بغداد و دمشق می‌رود و برای مدتی در مدرسه نظامیه بغداد، به تحصیل علوم می‌پردازد و بعد به مسافرت خود ادامه می‌دهد و در بسیاری از شهرهای آسیا و قسمت شمالی آفریقا اقامت می‌گزیند و حتی به هندوستان هم می‌رود و ملت‌های گوناگون می‌بیند و با طبقات مختلف مردم اختلاط می‌کند و با مذاهب و فرقه‌های مختلف درمی‌آمیزد و در بسیاری از محافل علمی شهرهای مختلف شرکت می‌کند و کسب دانش نموده، تجربه می‌اندوزد.

در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع ز هر گوشه‌ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم

و سرانجام با یک‌دنیا ذخیره معنوی و افکار ورزیده و سروده‌های بسیار به سوی وطن راهی و به شیراز برمی‌گردد و در آنجا در محافل ادبی جا باز نموده و سرشناس می‌شود و گویا در همان ایام، کسانی هم او را از این ترک وطن طولانی ملامت می‌کنند که در جواب آنان در قطعه‌ای چنین می‌سراید:

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یاجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از ترک ترکان چو دیدم
جهان در هم افتاده چون موی زنگی
چو باز آمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان بدر رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
بنام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی…

پس با فراغت کامل به تألیف و تصنیف می‌پردازد و سروده‌های خود را جمع‌وجور نموده، دستی بر آنها می‌برد و درسال ۶۵۵ هجری بوستان را تألیف و سالی بعد گلستان را به‌وجود می آورد و شهرت سعدی از مرزها می‌گذرد. چه این دو اثر از بهترین آثار ادبی زبان فارسی بوده و چنان مورد پسند می‌شوند که قرن‌ها، در ممالک فارسی زبان، جزو کتاب‌های درسی مدارس قرار می‌گیرند.

امروز، کتاب گلستان آنچنان مورد علاقه عموم است که در هر خانه‌ای یافت می‌شود و همگان آن را می‌خوانند و حتی بسیاری از افراد، قسمتی از حکایات و اشعار آن را از حفظ دارند. ولی بوستان واقعأ چیز دیگری است و سروده‌های آن آنقدر قوی هستند که حدی برای آن نیست.

بوستان بیش از چهارهزاروسیصد بیت و در ده باب آورده شده است (در عدل و تدبیر و رأی؛ در احسان؛ در عشق و شور و مستی؛ در تواضع؛ در رضا؛ در قناعت؛ در تربیت؛ در شکر بر عافیت؛ در توبه و صواب؛ و در مناجات و ختم کتاب ).
در این اثر آنچه که بیش از هر چیز دیگر نمودار است قدرت ادبی سعدی است که شعر را به بلندی‌های آن می‌رساند و اشعار در حالی که ساده و معمولی به‌نظر می‌رسند قوی و در نهایت لطافت و ظرافت سروده شده‌اند و شعر در منتهای روانی و شیوايی آن می‌باشد به‌نحوی که سعدی را از دیگر گویندگان ممتاز می‌نماید.

اگر شربتی بایدت سودمند
ز سعدی شنو تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد ظرافت درآمیخته

مکن تا توانی دل خلق ریش
و گرمی‌کنی، می‌کنی بیخ خویش

دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چنو یافتن

و چقدر زیبا و دلنشین و در عین حال ساده و سبک و بسی لطیف و پر معنی می‌آورد:

دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
چرا دل بر این کاروانگه دهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم
پس از ما همین گل دهد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان

و بی‌جهت نیست که عباس اقبال در مقدمه بوستان چنین می‌نگارد:

«این نکته را نباید از نظر دور داشت که سعدی شیرین‌ترین شعرای فارسی و در همه اقوال فصیح‌ترین گویندگان ماست». سرتاسر بوستان پند است و اندرز و حاوی مطالبی است بیشتر درباره خوبی کردن و نیکی نمودن و از بدی دوری جستن و به‌عبارت دیگر درس بهتر زیستن. سعدی در دورانی زندگی می‌کرد پر از خشونت و خونریزی و جنگ و کشتار و استبداد مطلق صاحبان قدرت و ترکان خونریز که هیچ‌گاه از کشتن و کشتار سیر نم‌ شدند و به همین جهت طریقه مدارا را در پیش گرفته و آن را تبلیغ و توصیه می‌نماید:

– چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری‌ست با گردشش ساختن
– نه مرد است آن به‌نزدیک خردمند
که با پیل دمان، پیکار جوید
– چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی
– در آبی که پیدا نگردد کنار
غرور شناور نیاید به کار
– به دریا در منافع بی‌شمار است
و گر خواهی سلامت در کنار است
– اگر پیل زوری و گر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
– همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار

(گاهی این روش از حد می‌گذرد و به گزاف هم می‌رسد، به‌نحوی که در گلستان چنین می‌آورد:

خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن
اگرخود روز را گوید شب است این
بباید گفت اینک ماه و پروین).
ولی ابیات دلنشین بوستان در بهتر بودن و بهتر زیستن کماکان ادامه دارد.

– برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد…
– مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی بپایش در افتی چو مور
درون فروماندگان شاد دار
ز روز فروماندگی یاد دار
– گرفتم ز تو ناتوان‌تر بسی است
تواناتر از توهم آخر کسی است

و چنان بعضی از ابیات بوستان به دل می‌نشینند که حکم مثل را پیدا نموده و بسیاری از فارسی زبانان این ابیات را از حفظ دارند:

– یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که روزی در افتی به بند
– دل زیردستان نباید شکست
مبادا که فردا شوی زیردست
– نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند
– نه هر آدمیزاده از دد به است
که دد ز آدمیزاده بد به است
– میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است وخود درمیان سوختن
– عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست

و داستان‌های کوتاهی که در بوستان و از زبان سعدی روایت می‌شوند (حکایات) همگی ظریف و لطیف و پر مغز و معنی و بی‌نظیر می‌باشند که به‌عنوان نمونه، بعضی از آنها در اینجا آورده می‌شوند.

در باب دوم (در احسان)
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان‌ست و بند
که می‌آرد اندر پی‌ات گوسفند
سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد
چپ و راست پويیدن آغاز کرد
هنوز از پی‌اش تازیان می‌دوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
چو باز آمد از عیش و شادی بجای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان می‌برد دامنش
که احسان کمندی است بر گردنش

و باز در همین باب دوم، حکایتی روایت می‌شود که شبلی از گندم فروشی یک انبان گندم می‌خرد و آن را به خانه آورده و بعد موری در آن می‌یابد که دايم در حرکت است و سرگشته هر گوشه‌ای می‌دود، همه شب خوابش نمی‌برد تا اینکه آن مور را به محل خود بازگرداند و به‌خود می‌گوید:

مروت نباشد که این مور ریش
پراکنده گردانم از جای خویش

و در همین حکایت است که سعدی با نهایت احترام بیتی از شاهنامه فردوسی را به عاریت می‌گیرد:

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه‌کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش
سیه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل

شعر فردوسی مربوط می‌شود به داستان پسران فریدون که سلم و تور (فرزندان بزرگ‌تر فریدون که مادرشان شهرناز خواهر جمشید شاه بود) به برادر خود ایرج (فرزند کهتر فریدون از مادری به‌نام ارنواز که خواهر شهرناز بود) کین می‌ورزند و قصد کشتن او را دارند و این شعر از زبان ایرج آورده می‌شود و به ظن قوی بیت دوم (سیه اندرون باشد و سنگدل / که خواهد که موری شود تنگدل) از خود سعدی است که چنان در دل می‌نشیند که بعد از سعدی در شاهنامه گنجانده شده و جزو سروده‌های فردوسی قرار می‌گیرد.

و حکایتی دیگر از همان باب دوم بوستان:

یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده‌کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
و در آخرهمین حکایت است که این بیت معروف آورده می‌شود:
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست

و باز در همین باب دوم این داستان بسیار معروف:

یکی روبهی دید بی‌دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی بسر می‌برد
بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟
در این بود درویش شوریده‌رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون‌بخت را شیر خورد
بماند آنچه روبه از آن سیر خورد

و این حکایت بسیار مشهور از باب ششم (در قناعت):

یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بد حال
روان شد به مهمان‌سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان می‌جهید
همی گفت و از هول جان می‌دوید
اگر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه پیر زن
و یا این حکایت از باب پنجم (در تواضع):
یکی روستايی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او برگذشت
چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
و این حکایت دیگر از باب دوم:
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم‌فروشان گرای
که این جو فروشی‌ست گندم‌نمای
به دلداری آن مرد صاحب‌نیاز
به زن گفت کای روشنايی، بساز
به امید ما، کلبه اینجا گرفت
نه مردی بود نفع ازو واگرفت

و حکایتی دیگر در باب چهارم بوستان (در تواضع)

یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در، سر پارسايی شکست
چو روز آمد، آن نیک‌مرد سلیم
بر سنگدل برد یک‌مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
ترا به نخواهد شد، الا به سیم
و این حکایت شیرین از باب اول:
ندانم کجا دیده‌ام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور
فرا رفت و گفت ای عجب این تويی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کردست و زشت و تباه
شنید این سخن بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من‌ست
ولیکن قلم درکف دشمن‌ست

و به همین‌گونه در سراسر بوستان این حکایات شیرین و ظریف ادامه دارند:

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
شنیدم که لقمان سیه‌فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود

… و بسیاری دیگر.

یکی از حکایات ظریفی که در باب چهارم (در تواضع) آمده است بدین گونه می‌باشد که فقیه جوان، کهن جامه و تنگدستی به مجلس قاضی شهرکه با جمعی از علماء مشغول بحث بوده‌اند، وارد می‌شود و در صف اول و در ردیف آنان می‌نشیند. قاضی نگاه تندی به وی می‌افکند و همان دم، معرف آستین او برگرفته بلندش می‌کند و از صدر مجلس دور و او را دم در می‌نشاند.

فقیهی کهن جامه تنگدست
در ایوان قاضی به صف بر نشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین یا برو یا بایست

ادامه دارد