گردآوری و نگارش: مهدی خیامی – نشر نی، تهران
کتاب پیکان سرنوشت ما که بر اساس نوشتهها و خاطرات احمد خیامی از بنیانگذاران شرکت کارخانجات ایران ناسیونال و فروشگاههای زنجیرهای کوروش نوشته شده است، از جهات بسیاری خواندنی و باارزش است. از جمله نخست این که بسیاری از روایتهای این کتاب به طور کلی دربردارنده درس و آموزههای فراوانی برای علاقمندان به کارآفرینی بومی است. دوم اینکه روایتکننده برخی اصول مهم اخلاق تجاری و رفتار صنعتی و همچنین چگونگی رعایت آنها را توضیح داده است. روایتهای احمد خیامی گوشههای ثبت نشده در تاریخ توسعه صنعتی ایران را روشن میکند. نتیجه تحقیقات زیادی را به زیرسؤال برده و به چالش میکشد و سؤالات و موضوعات متعددی را مطرح میکند. اما بیشک روایتهای این کتاب زمینه مطالعات بیشتری را به ویژه در مورد صنعت خودروسازی در دهه ۱۳۴۰ شمسی که دوره طلایی اقتصاد ایران در آن رقم خورده است فراهم میکند. خاطرات احمد خیامی روایتهای کارآفرینی است که به همراه برادرش یکی از بزرگترین واحدهای صنعتی بخش خصوصی را با تمام فراز و نشیبهای موجود در زمینه اقتصادی وسیاسی توسعه دادند.
در مقدمه کتاب مینویسد: … احمد خیامی در حقیقت یکی از بنیانگذاران شرکت صنعتی خودروسازی ایران ناسیونال بود که خودرویی به نام پیکان تولید میکرد که در حافظه تاریخی ایرانیان به خوبی ثبت شده است. احمد خیامی و برادرش محمود، این کارخانه را تأسیس کردند. کارخانجات صنعتی ایران ناسیونال در سال ۱۳۴۱ شمسی با سرمایه یک صدمیلیون ریال با نام شرکت سهامی عام کاخانجات ایران ناسیونال تحت شماره ۷۳۵۲ به ثبت رسید و در تاریخ پانزدهم مهرماه ۱۳۴۴ بهرهبرداری از آن آغاز شد. اولین محصولات شرکت اتوبوس و مینیبوس با امتیاز دایملربنز آلمان بود. سپس این کارخانه در بیست شهریور ۱۳۴۵ اجازه تأسیس کارخانجات ساخت انواع اتوموبیل سواری چهار سیلندر را نیز به دست آورد… در تاریخ بیست و سوم شهریور ۱۳۴۶ سالن تولید پیکان با امتیاز گروه روتس انگلستان،که بعداً به کرایسلر بریتانیا تغییر نام داد، و بعد از آن نیز با امتیاز شرکت تالبوت ساخته شد و در کارخانه شمالی مورد بهرهبرداری قرار گرفت. سپس در زمینه توسعه تولید انواع خودرو از نوع اتوبوس و مینیبوس سالنهای ساخت اتوبوس مدل ۳۰۲ و مینیبوس ۳۰۹ با امتیاز دایملربنز آلمان گشایش یافت. در مجموع از سال ۱۳۴۸ تولید خودروی سواری پیکان تا ۱۳۵۷ نزدیک به ۴۰۰هزار دستگاه انواع خودرو پیکان شروع شد.
دررابطه با شاه مینویسد: … شاه در موارد زیادی در این کارخانه حضور پیدا میکرد و قسمتهای مختلف آن را مورد بازدید قرار میداد و هنگامی که خودش نمیتوانست از پیشرفت کارخانه بازدید کند، اسداله علم را به آنجا میفرستاد….
به علاوه رابطه خوب ایران ناسیونال با دولت و توجه خاص شاه به پیشرفت این کارخانه باعث شده بود تا این کارخانه اعتبارات بین المللی نیز دریافت کند.
در رابطه با کارگران مینویسد: … برکسی پوشیده نیست که احمد و محمود خیامی از جمله کارآفرینان صنعتی در ایران بودند که کارشان را با کارگری ساده در گاراژ پدرشان در شهر مشهد شروع کردند. آنها از گریسکاری گرفته تا شستو شوی ماشین (زیرشویی، توشویی و روشویی) و تا حدی مکانیکی را خود انجام میدادند. همین پیشینه کارگری بعدها که کارخانه ایران ناسیونال را تأسیس کردند باعث نزدیکی بیشتر آنها و کارگران میباشد. آنها واقعاً اعتقاد داشتند کارگر ایرانی لایق و مستعد است و در فرایند ساخت اتوموبیل در ایران و تبدیل مونتاژ قطعات به تولید داخلی قطعات خودرو به انتقال مهارت به کارگران ایرانی معتقد بودند…
در انحلال بنگاه خانوادگی مینویسد: … موضوع مهم کتاب جدایی محمود و احمد خیامی از یکدیگر است. در ایران اکثر کسب و کارهای کوچک خانوادگی هستند و به راحتی نمیتوانند بزرگ شوند. اما در دهه ۱۳۵۰ قبل از وقوع انقلاب بزرگترین واحد اقتصادی کشور بنگاه خانوادگی برادران خیامی بود. هر چند عمر آن نیز از همه بنگاههای خانوادگی بزرگ در ایران کوتاهتر بود… این دو برادر نتوانستند تعارضات مختلف خانوادگی و اقتصادی شان را مدیریت کنند… احمد خیامی این بنگاه را بنیان گذاشت و محمود خیامی در راه توسعه آن تلاش کرد و پدر آنها تنها یک سهم بیشتر نداشت. عمر فعالیت خانوادگی به انتقال از نسل اول به نسل دوم نکشید… تلاش آنها برای به دست آوردن قدرت بیشتر بین آن دو اختلاف به وجود آورد. یکی دیگر از چالشهایی که احمد و محمود با آن روبهرو شدند، ورود اعضای جدید خانواده به بنگاه بود. … سعید خیامی پسر احمد بعد از تحصیلات در اواخر تابستان سال ۱۳۵۰ به ایران برگشت و مدیریت بخشی از کارهای سفارشهای خارجی را در دست گرفت و سفارش کلی برای قطعات سیکیدی را احمد خیامی داشت. سعید همچنین در اداره مرکزی شرکت مسؤولیت امور نمایندگی فروش را بر عهده داشت. همین امر یکی از دلایل مهم جدایی آنها محسوب میشد. در حقیقت محمود خیامی نگران آینده رابطه با احمد و فرزندانش بود که بتدریج به مدیریت قسمتهای مختلف شرکت منصوب میشدند. احمد خیامی هم حس کرده بود که جریان کارها به خوبی جلو نمیرود و محمود خود را فرد دوم شرکت نمیداند. در نتیجه تصمیم به جدایی گرفتند و همه چیز را نصف کردند. کلیه قسمتهای مرسدس بنز را احمد برداشت و ایران ناسیونال را محمود. در روزهای جدایی این دو برادر ارزش واقعی ایران ناسیونال حدود ۲میلیارد تومان روایت شده و روزانه ۷۰۰هزارتومان درآمد داشت. چون هر روز سیصد دستگاه پیکان و ۴۰دستگاه اتوبوس، مینیبوس و کامیونت میفروخت. آنها این جدایی را از مردم مخفی کردند چون نیک میدانستند بخشی از اعتبار آنها به اتحاد خانوادگی آنها نزد دیگران بستگی دارد حتی شاه نیز که به امور این شرکت علاقه داشت در مورد این جدایی پادرمیانی نکرد…
احمد خیامی پس از جدایی از برادرش، فروشگاههای زنجیرهای کوروش را افتتاح کرد. احمد خیامی مینویسد: من، احمد خیامی آن طور که در شناسنامهام نوشته شده در سال ۱۳۰۳ در مشهد به دنیا آمده ام. تاریخ تولدم حتی در گذرنامهام روز و ماه ندارد و در آن فقط سال ۱۹۲۴ ثبت شده است. چون پدر و مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشتند و تاریخ دقیق ولادت مرا در جایی ثبت نکردند. در واقع آنها تاریخ تولد هشت تن از ده فرزندشان را ثبت نکردند و از روز و ماه و سال تولد آنها اطلاع دقیقی در دست نیست. مادرم یک بار پدرم گفته بود که در زمستان به دنیا آمدهام و بدین ترتیب در نخستین سفرم به اروپا دهم دسامبر ۱۹۲۴ را تاریخ تولدم تعیین کردم… پدربزرگم سیدعبدالله از زادگاه خود سده اصفهان به مشهد مهاجرت کرده بود و شغلش دوختن چادر و خیمه برای ادارات و دستگاههای دولتی بود. به قولی خمیهزن بود و به همین مناسبت نام فامیل خیامی یعنی خیمهزن را انتخاب کرد.البته نسبتی هم با نام خیام ریاضیدان و شاعر ایرانی دارد… پدرم ابتدا به تجارت روی آورد (سیدعلی اکبر) و سنگهای فیروزه میخرید و به عشقآباد میبرد. پس از آن به کاروانسراداری که بسیار معمول بود، زیرا مسافران و مخصوصاً زوار کمتر هتل یا مهمانخانه در مشهد پیدا میکردند و به آنجا میرفتند….
در دوران تحصیلات ابتدایی با خرید و فروش قند و شکر و سایر محصولات به داد و ستد پرداخت و در آن ایام با محمدتقی شریعتی پدرعلی شریعتی و چند نفر از جوانان فعالیت داشت. و در مهرماه ۱۳۳۱ از طرف مردم مشهد مأمور دیدار با مصدق شد. در آن دیدار من مصدق را مردی بسیار محتاط و محافظهکار دیدم که با نظرات و پیشنهادهای ما موافق نبود. باید بگویم این ملاقات باعث دلسردی و ناامیدی من از مصدق شد. بعد از مدتی هم انتخابات مجلس شورای ملی را در مشهد به علت نبود امکانات مالی متوقف کردند. انحلال مجلس شورای ملی و رفراندم مصدق باعث شد کلوپ مصدق را تعطیل کنیم و به کارهای کارواش بیشتر رسیدگی کنیم. به تدریج ملک کارواش را، که متعلق به پدر و عمویم بود، خریدیم و در مدت چند ماه توانستیم مبلغی در حدود شش هزار تومان پس انداز کنیم. در وقایع ۲۸ مرداد به دلیل شهرت به طرفداری از مصدق و دشمنی شدید با آن روحانی نما مورد تعقیب قرار گرفتم. عدهای به خانهام هجوم بردند و کلیه اسباب و اثاث خانهام را به هم ریختند. البته من خانه نبودم… ابتدا در نیشابور و بعد در تهران مخفی شدم… پس از پیروزی در سیام تیر، عدهای از افراد ما و مردم بیکار میخواستند خانه فرمانده لشگر و رئیس شهربانی و فرمانده رکن دو را سنگباران کنند. بعضیها به زنان آنها نیز اهانت کرده بودند. من به شدت از اعمال آنها جلوگیری کردم و جلوی هر گونه تهاجم را گرفتم. فرمانده لشگر و رئیس شهربانی رکن دو از این کار مطلع شده بودند وبا پاکسازی پرونده ام گذشته را تلافی کردند… ساختن اتوموبیل هدف اصلی ام بود.من و محمود اکثر اوقات درباره ساخت اتوموبیل در ایران فکر میکردیم. درسال ۱۳۳۲ که قدم به سی سالگی گذاشتم اولین اتوموبیل مرسدس بنز را در مشهد فروختم و فهمیدم کمکم زندگی روی خوشش را به ما نشان میدهد.
نخستین اتوموبیل بنز را به احمد قرشی (دکتر محمود قرشی دایی من که خوب به خاطر دارم به خاطر رنگ سبز یا زرد آن در مشهد انگشتنما شده بود) که قوم وخویش دور ما بود در ازای مقداری پول نقد و چند سفته و یک دستگاه اتوموبیل جاگوار بسیار کهنه فروختم. دومین اتوموبیل مرسدس بنز را دکتر شاملو (باجناق دکتر محمد قرشی) از ما خرید و به این ترتیب کار اتوموبیلفروشی در مشهد حسابی رونق گرفت… همیشه بسیار دقت میکردم که کار مشتریان به بهترین وجه انجام داده شود و رضایت کامل آنها را به دست آورم… همیشه هدف ما دو برادر این بود که وقتی با کسی معامله میکنیم خریدار بیشتر از ما سود ببرد. هیچ وقت قصد گرانفروشی یا خدا نکرده کلاه گذاشتن سر کسی را نداشتیم… از نخستین روزهایی که اتوموبیل به تاکسی دارها میفروختیم به خوشدستی معروف شده بودیم. زیرا هر کسی اتوموبیلی از ما میخرید، به درآمد خوبی هم میرسید… محمود را مانند چشمهایم دوست داشتم. هنوز هم محمود را مانند فرزندم از دل و جان دوست دارم.» زمانی که مریضی خیلی سخت گرفته بودم محمود ساعتها پشت در اتاق من میایستاده و زار زار گریه میکرده. حتی یک بار که حال من بدتر شده بود، او از ناراحتی زیاد میخواسته خودش را در چاه بیندازد… همسر یکی از دوستان برای خرید چرخ خیاطی سینگر مرا به عنوان ضامن خریدار معرفی کرده بود.. نماینده سینگر برای تحقیق به محل کار ما آمده بود و در گزارشش با اشاره به وضع تجاری من (در تهران) نوشته بود، این آقا که چیزی ندارد جز یک دفتر زیر پله و یک میز و چند صندلی شکسته، در حالی که من در همان روزها به طور متوسط روزانه ۲۵۰۰تومان درآمد داشتم. در واقع در همان دکان زیر پله هر روز حداقل یک دستگاه اتوموبیل میفروختم. … ما با هزاران نفر افراد گوناگون سر و کار داشتیم و باید اعتراف کنم که از معاملات تجاری و امانتداری و درستی همین مردم بود که ما بردران خیامی توانستیم بزرگترین مرکز صنعتی کشور را برپا کنیم… در اولین بازدید شاه، ملکه فرح گفتند خوشحالم که کارفرمایان شما مثل خودتان از کارگری شروع کرده و اکنون توانستهاند چنین کارخانه عظیمی را تأسیس کنند که از هر جهت به سود کشور است و شما باید با جدیت کار کنید تا بهترین کالا را بسازید و به بازار بدهید و ثابت کنید کارگران ایرانی در صورت وجود امکانات از بهترین کارگران دنیا هستند… موقعی که مدیران بیامو میخواستند قراردادی با من امضا کنند… افزودند که به متخصصان آلمانی اضافه بر حقوقی که از بیآمو میگیرند مبلغ ۴۵درصد اضافه حقوق به عنوان حق توحش برای خدمت در کشورهای جهان سوم تعلق میگیرد. تمام این مطالب چنان مرا ناراحت کرد که گفتم کشور ما در حال حاضر از کشور شما متمدنتر است زیرا مهماننوازی واحترام به خارجیها در خون تمام مردم ایران است در صورتی که توحش کارهایی است که شما چند سال قبل در جنگ جهانی دوم کردید… چنان عصبانی شدم که هرچه به زبانم میآمد به آنها گفتم…روزی که با امضای قرارداد ساختن پیکان از انگلستان عازم تهران بودم، در همان هواپیما حبیباله ثابت همسفرم بود. به محضی که مرا دید از قسمت درجه یک به قسمت توریستی آمد و گفت شنیدهام قصد داری سواری بسازی. پسرجان،من به تو توجه میدهم که این کاری که میخواهی بکنی صددرصد ناممکن است. من در این باره مطالعات بسیار کردهام و میدانم جز زیان و از بین رفتن سرمایه و آبرو چیزی به دست نخواهی آورد. در پاسخ گفتم از نصایح شما بسیار سپاسگزارم. من این کار را برای مردم مملکتم میکنم و اطمینان دارم کاری است عملی و تا جان در بدن دارم برای ساختن اتوموبیل در ایران تلاش میکنم. آبروی من با این امور از بین نمیرود و اگر سرمایههم از بین رفت بازهم کارماشینشویی همیشه برایم ممکن است. هنوز سطح زندگی خود را در حدود همان زمان ماشین شویی نگه داشتهام… در کارخانه ایران ناسیونال روزانه بیشتر از صدهزار تومان درآمد دارم. هنوز با توریست کلاس مسافرت میکنم. ثابت گفت همین را هم از دست خواهی داد و اضافه کرد نظری ندارم چون هر کاری بکنی نمیتوانی بازار فروش فولکس واگن را که نمایندگی آن را دارم از دستم بگیری و این اتوموبیل چنان در ایران طرفدار دارد که هیچ اتوموبیلی نه در ایران بلکه در دنیا به پایش نمیرسد. چون به تو علاقه دارم خواستم نظرم را گفته باشم. از آقای ثابت بسیار تشکر کردم. او در حالی که به نظر میرسید کمی هم دلخور شده برگشت سرجایش.
… پس از آن که محمود تصمیم به جدا شدن از او میکند و هرچه داشتهاند تقسیم میشود و یکدیگر را در سوئیس برای انتقال پولها و تقسیم بین یکدیگر میبینند میگوید: از اروپا که برگشتیم هرچه به او مراجعه کردم (محمود) تا قولهایی را که به من داده بود عملی کند اعتنایی نمیکرد. هرگز حرفی را فراموش نمیکنم که شبی به من زد. موقعی که از این بدقولی او گله میکردم، نمیدانم چطور شد که شوخی یا جدی گفت داداش، خوابت کردم! هنوز سخنان آن شبش آتش به جانم میاندازد… پس از جدایی، سالها به عذر این که سرمایهگذاری میکند، یک شاهی هم به من نداد، در صورتی که به مجرد آن که مرا از ایران ناسیونال اخراج کرد، قیمت پیکان جوانان را از ۲۲۵۰۰ به ۳۵۰۰۰تومان و پیکان کار را به سیهزار تومان رساند. به همین نسبت قیمت اتوبوس و مینیبوس و وانت ۳۰۹ مرسدس و وانت پیکان را بالا برده بود. بعد از شش ماه تولیدات کارخانه به دلیل بالا رفتن درآمد سرانه مشتریان بیشماری داشت و فقط در برابر پول نقد فروخته میشد و بر تولیدات کارخانه مرتباً اضافه میشد.اما نه به سرعت قبلی از اتمام محصولات ایران ناسیونال بازار سیاه داشت و محمود هم از این وضع بیبهره نبود…
ر سال ۱۳۵۰ عبداله خیامی که هم پسرعمویم بود و هم برادر هسمرم در اتریش دوره دکتری را تمام کرده بود و اصلاً قصد نداشت به ایران بیاید من در جلسات متعدد.. راضیاش کردم به ایران برگردد…در فرودگاه مهرآباد او را توقیف کردند… با تلاش زیادی پس از یک ماه از زندان مرخص شد. معلوم شد در یکی از تظاهراتهای خیابانی از او عکس گرفته شده است…در شروع دوباره، تأسیس فروشگاههای کوروش، تأسیس کارخانه جامکو، ساختن بناهای بزرگ، خرید بیمه آسیا، تأسیس درمانگاه علی بن موسی الرضا در مشهرد برای درمان بیماران سرطانی…
در آخر دفتر مینویسد: گذشتهها گذشته و عسل جمعشده ریخته شده است. تاریخ باید درباره ما قضاوت کند…
در مؤخره گردآورنده میخوانیم: احمد خیامی پس از انقلاب مدتی در هاوایی و تورنتو زندگی کرد.او در پایان عمر برای معالجه سرطانش به لسآنجلس رفت و با وجود ضعف و بیماری، آرزو داشت بتواند روزی کارخانهای در مشهد تأسیس کند. در آن زمان به هفتاد سالگی رسیده بود و ضعیف و بیمار بود ولی با شور و نشاط جوانی حرکت میکرد. احمد و همسرش در آن زمان در آپارتمان کوچک دو اتاقهای در لسآنجلس زندگی میکردند که با خانه چندین هزارمتری، و دریاچه و جزیرهاش در تهران قابل مقایسه نبود. دیگر ریههای احمد حالت اسفنجی پیدا کرده بود و دچار سیروز کبدی شده بود. ظاهرش هم با آن صورت تکیده و چشمهای گودافتاده و جسم ضعیف از پیشرفت بیماریاش خبر میداد. با همه این احوال احمد تصمیم به بازگشت به کانادا گرفته بود تا بتواند از درمان رایگان کشور میزبان بهره بگیرد. احمد خیامی در بازگشت به تورنتو روزگارسختی را در جدال با بیماری علاج ناپذیرش گذراند. او که در بیمارستانی بستری شده بود در تنهایی و غربت در ۲۷ مه ۲۰۰۰ ( ۷خرداد ۱۳۷۹) دارفانی را وداع گفت.احمد به سبب سرخوردگی و شکست مالی ناشی از اقامت و سرمایهگذاری در کانادا چندان علاقهای نداشت در آن سرزمین دفنش کنند. وصیت کرده بود در ایالت کالیفرنیا در آمریکا سر به خاک بگذارد. مراسم خاکسپاری خیامی در مموریال پارک گورستان ایستوود لسآنجلس در حضور همسر، فرزندان و محمود برادرش و تنی چند از دوستان و خویشاوندان برگزار شد…
در مراسم یابود او در ایران عدهای از کارگران جوان این مؤسسه… به بهانه اینکه خیامی طاغوتی بوده،تصمیم گرفتند اغتشاش کنند و مراسم یادبود او را به هم بزنند. یکی از کارمندان قدیمی ایران ناسیونال با بیان جملهای ازیک نویسنده آنها را آرام کرد: «هیچ کس به مرده حسادت نمیکند، به خصوص اگر آن مرده مانند ما کارش را با کارگری شروع کرده و مانند هر کارگر، ساده و غریبانه به خاک سپرده شده باشد.»
گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی (تشبیهات و استعارات)
همراه با شرح ومعنی همه ابیات مربوط به گل و گیاه در دیوان حافظ
دکتر بهرام گرامی، با مقدمه ایرج افشار
انتشارات سخن
دکتر بهرام گرامی درباره این کتاب مینویسد: در این کتاب از آثار شاعران قدیم تا فروغی بسطامی، متوفی ۱۲۷۴ قمری استفاده گردیده و از آثار شاعران بعد از آن زمان مگر به ضرورتی انگشتشمار استفاده نشده، زیرا به باور این مؤلف در بیشتر آثار شاعران متأخر و معاصر چندان نشانی از شناخت گیاهان و توجه به ویژگیهای آنها به چشم نمیخورد.
ایرج افشار در یادداشت مینویسد: این کتاب همچون راهنمای «باغ گیاهان» است که قدم تفرج بدان میگذارید و روشن است که هر یک از گلهای گوناگون و رنگارنگ باغ شما را به سویی میکشد و وقت شما را به گونهای خوش میکند و بوی دلاویز یا رنگ دلپذیرشان هوش از سر شما میرباید. اکنون به جای آن چنان راهنمایی، کتاب خوب ودلپذیر آقای بهرام گرامی را در دست دارید که راهنمای شما برای گردش در باغ فراخ و کنانه شعر فارسی است که هر گوشهای از آن گلی و گیاهی سرکشیده است… گل و گیاه در فرهنگ ایرانی جایی شایسته دارد. در ادب فارسی به ویژه شعر مرتبتش بسیار والاست و این کتاب گواهی راستین در آستین. در مثل و حکمت هم چنین است. اگر نگاهی به امثال و حکم دهخدا بیندازید خواهید دید که در میدانی فراخ باید قدم گذارد:بادنجان بم (یا بد) آفت ندارد؛ نخود هر آش نباید شد؛ فلفل مبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه؛ زیره به کرمان نباید برد؛ با پنبه سربریدن کار ناکسان است؛ فلان کودک مثل هلوی پوست کنده میماند یا مثل برگ گل است….
دکتر ایرج افشار اضافه میکند: شاید بیش از همه بر تولد لوفر در کتاب Sino Iranica که در سال ۱۹۱۹ در شیکاگو چاپ شد، توجه فرهنگی و تمدنی به سابقه آورد و برد گیاهانی کرد که میان چین و ایران انجام شده بود و نشان داد که اسپست (یونجه) و هلو چگونه از ایران به سرزمینهای دیگر رفت. همچنانکه پس از او ابراهیم پورداود در کتاب نامور هرمزدنامه نشان داد که گونههای خانواده گیاهی مرکبات چگونه از سویی به سویی رفت و بالمآل پرتقال و نارنگی و دارابی و بکرایی و بیدخونی و نارنج وترنج و لیمو ازینان چه گذشتهای داشتهاند. راستی بهرام گرامی شاید بتواند به نام پرتقال در رسته دوم پژوهش خود اشاره کند از باب آنکه در عصر صفوی شراب پرتقالی در ایران رواج داشت و شاعران دوره از یاد کرد آن غافل نماندهاند. اما پرتقال در اینجا ناظر به محل کاشت آن درخت بوده است.
چشم فرنگی تو مسلمان نمیشود / یک جام اگر شراب دهد پرتگالیم
(سالک قزوینی)
چشم زان ایمان و پیمان بسته بگزیدی کنون / کنج باغ و صحبت غیر و شراب پرتگال
(تذکره روز روشن)
ارغوان: ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان / به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
محتشم کاشانی
ارغوان نام درختی است که در انگلیسی Love tree یا judus tree درخت یهودا مینامند. نام ارغوان به درخت و گل هر دو اطلاق میشود. وحشی بافقی میگوید:
تن گردان ز غایت پیکان / راست چون شاخ ارغوان باشد
در سه بیت زیر به ترتیب از کمال اسماعیل، فرخی سیستانی و محتشم کاشانی، ارغوان به خون دشمن اشاره دارد:
لباس عافیت را تیغ چون گل چاک گرداند / ز خون دشمنان نیزه درخت ارغوان گردد
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش از این / گفتا کنون ز خون عدو شد چون ارغوان
تیغه آبداده شمشیر قبل از ریختن خون دشمن به برگ کبود نیلوفر و پس از آن به سرخی ارغوان تشبیه شده است.
تیغ تو کز خون خصم قطرهچکان آمده / گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان
ذکر کلمه گل متعلق به درخت ارغوان است، قطرات خون به گلهای ریز ارغوان و شمشیر به شاخه ارغوان تشبیه شده است…
انار: پستان سیمگون تو با اشک لعل ما /آن انار سینه آمد و این ناردان چشم
(خواجوی کرمانی)
در دو بیت زیر اوحدی مراغهای انار سینه و سیب زنخدان معشوق را دوای درد عاشق دلخسته میداند که معشوق از او دریغ می کند:
شکرم زین لب و سیل از رخ ونار از سینه / نفرستاد چو دانست که بیمار اینجاست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه لب / به من آور که دلم خسته بیمارم هست
صائب می گوید:
چند باشی همچون من مرده پنهان زیر پوست
همتی کن پوست را بشکاف بر خود چون انار
بادام: ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیم / فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم
کردیم دل سنگدلان را به سخن نرم / از ریگ روان روغن بادام گرفتیم (صائب)
بیتی از نظامی گنجوی در گریه کردن شیرین از دوری خسرو و مضمونی بدیع از صائب:
ز بادام تر آب گل برانگیخت / گلابی بر گل بادام می ریخت
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ / بس که ازدیدن اوضاع جهان سیرم من
بنفشه:
شدهست آیینه زانو بنفش از شانه دستم / که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی
(نظامی گنجوی)
حافظ می گوید:
– گرد لبت بنفشه از آن تاز ه و ترست / کاب حیات می خورد از چشمه سار حسن
– بوی بنفشه بشنو و زلف نگارگیر / بنگر به رنگ لاله و عزم و شراب کن
به: روزی به زنخدانت گفتم بِهِ سیمینی / گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی / فرهاد چنین کشتست آن شوخ به شیرینی
واعظ قزوینی می گوید:
هنوز گلشن حسن تو بر سر جوش است / چه شد که سیب زنخدان چو بِه نمدپوش است
بید: هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر
که دل در سینه میلرزد چو برگ بید، مجنون را (صائب)
نیست جزخجلت از احباب تهیدستان را / بید را جز عرق بید نباشد ثمری
(وحشی بافقی)
واژه بید چهار بار در دیوان غزلیات حافظ آمده است:
– شود چون بید لرزان سرو بستان / اگر بیند قد دلجوی فرخ
– کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین وساقی گلعذاری خوش
پسته:
هیچ دانی که چرا پسته چنان می خندد / زان که گفتم که بدان پستهدهن میمانی
(خواجوی کرمانی)
سنایی می گوید:
بیدلان را نرگس گویای تو خاموش کرد / عشاقان را کرد گویا پسته خاموش تو
سعدی:
طوطی شکر شکن دیگر روا ندارد / گر پستهات ببیند وقتی که در کلامی
پنبه و کتان:
و آنکه او پنبه از کتان نشناخت / آسمان را ز ریسمان نشناخت (نظامی گنجوی)
پیاز وسیر:
خلقت عشقت به من اولی که مردم چون پیاز
ده قبا دارند و من یک پیرهن دارم چو سر (سیف فرغانی)
تاک و انگور:
انگور نشد غوره ما خامسرشتان / از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم (حزین لاهیجی)
صائب میگوید:
ما دادهایم دست ارادت به دست تاک / زان روی میخوریم چو آب روان شراب
مدار از من دریغ ای ابر رحمت گوهر خود را /که من چون تاک صد دست دعا در آستین دارم
بواعلا شوشتری میگوید:
بیاور آن که گواهی دهد ز جام که من / چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیق اندر غرّب / سهیلم اندرخم آفتابم اندر جام
حافظ میگوید:
مستی عشق نیست در سر تو / رو که تو مست آب انگوری
تر نج و نارنج:
گرش بینی و دست از ترنج بشناسی / روا بود که ملامت کنی زلیخا را
ظهیرفارابی می گوید:
دو پستان ز چاک پیرهن دیدم به دل گفتم / تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیمویی
وحشی بافقی در منظومه فرهاد و شیرین در شب انتظار دیدن فرهاد و بودن با او به ندیمان خود میگوید:
هم از نارنج و اترج بینیازم / که لیمو بار دارد سرو نازم
فرهاد شب هنگام نزد شیرین میآید. دو دلداده به خلوت مینشینند ونه چندان دور از پندار شیرین:
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد / شد اندر سینه آن سرو آزاد
دو لیمو دید شیرین و رسیده / که به زان باغبان هرگز ندیده
حنا:
دست داد امشب حنا را رخصت پا بوس او /از حنا کمتر نهای ای گریه وقت دست و پاست
(واعظ قزوینی)
خشخاش:
عشق و عقل آنکه ندارد می و افیونش ده / هر دو پالنگ چو باشد دو عصا میباید
(حزین لاهیجی)
زعفران:
مرا رخی است که چون آفتاب زرد خزان / هزار خنده رنگین به زعفران بزند (صائب)
خواجوی کرمانی می گوید:
گفتم به روی روشن تو روی بر نهم / گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
زیره:
جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین / کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد
(ابن یمین)
آرزو (گزیده اشعار و خوشنویسیها
مصطفی موسوی
نشر ایرانیان Ashburn, Virginia, 703-724-9680
آرزو، گزیده اشعار و خوشنویسیهای آقای مصطفی موسوی، شاعر، نویسنده، حقوقدان، دیپلمات سابق وخوشنویس است همراه با طرحهایی بسیار زیبا از هنرمند بنام ناصر اویسی. آقای مصطفی موسوی در شمال ایران متولد و پس از پایان تحصیلات در دانشکده حقوق تهران و قضاوت در تهران به وزارت خارجه منتقل شد و مأموریتهایی در افغانستان، هندوستان، ترکیه، کانادا و آمریکا داشته است. از آقای مصطفی موسوی چندین سال پیش نوشته بسیار جالبی به نام «زن ذلیل» در «میراث ایران» به چاپ رسید که خوانندگان زیادی داشت. با هم چند نمونه از اشعار زیبای ایشان را که همه آنها با خط زیبای شاعر در کتاب طراحی شده است، میخوانیم.
پیدای ناپیدای من
پیدای ناپیدای من روشن ز تو دنیای من
تو در منی من در توام آوای من شور من و فریاد من
خوشماندهای در یاد من ای یادگار عمر من
هرچند دیروز آمدی دیر آمدی دیر آمدی
بس سالها با من بُدی در اشکها در خندههای من بُدی
پیدای ناپیدای من در بستر رویای من
پیوستهای با جان من تو کیستی شیرین من
وداع
روزی با خورشید وداع خواهم کرد و به شب خواهم پیوست
همه اشکهایم را به ابر خواهم داد که بر صحاری سوزان ببارد
و خاک تفته را سیراب کند
همه ترانه هایم را به پرندگان خواهم سپرد که بر هر دیار نغمه عشق سرایند
سرودهها و خطنوشتههایم را به نسیم خواهم داد
که بر مزار شهیدان هدیه کند
آشیانم را تقدیم کودکان بیپناه خواهم کرد.
آزادی
تو زندهای به عشق به شور آزادی
که بگویی هر آنچه میدانی و بجویی هر آنچه میخواهی
چه زیباست رهایی به شوق کمال بیترس وقید
و گسستن زنجیر جهل و جبر و نادانی
و پریدن به آسمان امید و جهانی که درخور آنی
غربت
غربت، اندیشهی آزادی بود در قفس تنگ زمان پرواز رهایی ز خزان
غربت اندوه جدایی بود از یار و دیار و سفر در خاطرههای دوران
من در اندیشهی نان بودم و عشق و خزانی که در آ ن سوی افق
به یغما میبرد بوسهی شعلهی مهر ورق خاطرهها
و بهاران و هزاران را
جاده دیگرگون بود و پلهای گذشته ویران
غربت آغاز ولادت بود در دشت پرافسون غریب.
دور از شعلهی عشق غربت آغاز گسستن و شکستن بود
و گذر از ظلمت تنهایی و رستن در بند و شکفتن در توفان
و در شعر تنهایی میخوانیم:
من چه تنها بودم در بهاری که به خاموشی اندوهم بود
همه جا خنده به لب مینهفتم غم تنهایی را
دور از جرگهی یاران قدیم زندگی در خطر توفان رفت
دیگر آن خنده یارانم نیست کس نکوبد بر در
شعله شور عزیزانم نیست شوق و آزادی پروازم نیست
منم و تنهایی یاد شیرین زمانی که گذشت
یاد یاران که برفتند و هماره در یاد زنده با خاطرههای دوران
سپرم این ره توفانی را به امیدی که پیام خورشید
بزداید غم تاریکی را شب به پایان آید
عشق فریاد کند: صبح بیداری و آزادی را صبح بیداری و آزادی را
توفیق آقای مصطفی موسوی را در کارهای ادبی و هنری آرزو داریم.