به قلم خودش – برگ نخست
من متولد بابل محله «بیسر تکیه» هستم و بزرگشده خوی. یک ساله بودم که از بابل خارج شدم و چهار ساله که وارد خوی شدم. هفده سالم بودم که به بابل برگشتم. محله بیسر تکیه سر جایش نبود. هرچه پدر و مادرم گشتند، خانهای که در آن به دنیا آمده بودم، پیدا نکردند. ظاهراً بافت شهر به کلی تغییر کرده بود.
من خودم را خویی میدانم. تمام داستان کودکیام و تمام خاطرات مطبوع زندگیام را از شهر خوی دارم. در این شهر مدرسه رفتم. در این شهر برای اولین بار عاشق شدم، و در این شهر عقیده سیاسی پیدا کردم.
من در دو سال آخر سلطنت رضاشاه به مدرسه رفتم و شهادت میدهم که تمام مهملاتی که سر زبانهاست که ما را مجبور میکردند در مدرسه فارسی حرف بزنیم، دروغ محض است. البته سر کلاس به فارسی درس میخواندیم، ولی در حیاط مدرسه و در بازیهای کودکانه زبان ما ترکی بود. اصلاً چطور ممکن است که یک مشت بچه را مجبور کرد که فارسی حرف بزنند. سر کلاسها البته فارسی حرف میزدیم، ولی معلمی داشتیم، آقای سعادتی که در دبیرستان معلم ریاضیمان بود. او در همه سالها به ترکی درس میداد و هیچکس هم مزاحمش نبود. فقط بعد از سقوط فرقه دموکرات در آذربایجان، اولین ساعتی که سر کلاسمان آمد، اولین جمله که گفت این بود که بچهها از امروز به فارسی درس خواهیم خواند و بلافاصله درسش را به زبان ترکی شروع کرد و همه کلاس زدیم به خنده.
نقل این خاطره بد نیست که در دوران فرقه دموکرات، خانواده ما به عنوان مخالف فرقه به حساب میآمد. ولی روز بیستویک آذر سال ۱۳۲۵ که فرقه سقوط کرد، اراذل و اوباش شهر به خانه فرقهایها حمله میبردند و دار و ندارشان را غارت میکردند و اگر دستشان میرسید و طرف را دستگیر میکردند، با چوب و چماق به جانش میافتادند و حتماً به قتل میرساندند.
درست روبروی خانه ما، یک مهاجر زندگی میکرد که زن روسی داشت و ظاهراً بچهدار نمیشدند و خانم روسی به بچههای کوچه خیلی محبت میکرد و انواع خوراکیهای روسی را به ما میداد و از جمله من، اولین بار از دست او «دلمه کلم» خوردم. عدهای که از روسیه به عنوان مهاجر به ایران آمده بودند با فرقه دموکرات همکاری میکردند. ولی همسایه روبرویی ما اصلاً کار سیاسی نداشت و در بازار جلوی یکی از مغازهها بساط خردهفروشی داشت و به قول معروف خرت و پرت میفروخت.
روز بیستویک آذر، روز سقوط فرقه، اوباش غارتگر شهر به خانه مهاجران هم حمله میکردند و طبیعی است که به خانه همسایه ما هم هجوم آوردند وبا وجود اعتراض همه اهل کوچه و از جمله پدر من، خانه را غارت کردند. فقط یکی از همسایهها زن و شوهر را از پشت بام فراری میدهد. فردای آن روز شنیدم که زن و شوهر که همه زندگیشان را از دست داده بودند، خودکشی کردهاند.
این حادثه به طور عجیبی روی من اثر گذاشت و بعدها باعث شد که من از نظر سیاسی به حرکت چپ بپیوندم.
من (خیلی ببخشید که اینهمه من من میکنم) همچنانکه قبلاً اشاره کردم، مدرسه ابتدایی و دبیرستان را در خوی گذراندم. شاگرد خوبی بودم. آن روزها امتحانات ششم ابتدایی و پنجم دبیرستان رسمی بود و در میان دانشآموزان به امتحانهایی معروف بود. من در بخش اول این امتحانات شاگرد اول شدم. منتهی در امتحانات ششم ابتدایی چون پدرم مسؤول امتحانان بود و از وحشت اینکه در شهر شایع بشود که پدرم در شاگرد اولی من نقش داشته است، مرا به عنوان شاگرد دوم منظور کردند که سخت مرا آزرد. ولی بعدها که بزرگ شدم، استدلال پدرم را پذیرفتم. اما در امتحانات سال پنجم دبیرستان، که پدرم نقشی در آنها نداشت، میتوانستم شاگرد اول بشوم و شاگرد اول بمانم.
این آخرین بار بود که در تحصیلات درخششی داشتم. سال بعد در کلاس ششم ادبی که به تبریز رفته بودم، به جنبش چپ پیوستم و مضحک اینکه عضو تشکیلات مخفی فرقه دموکرات و از آن طریق در دانشگاه برای دوره لیسانس عضو حزب توده شدم و کارهای مخفی سیاسی آنچنانی مرا از درس و مشق بازم داشت که در کلاس ششم ادبی با معدل یازده قبول شدم. و در کارنامه دوره لیسانس حقوقم نوشته شده است که با ارفاق نیمنمره قبول شده است. ولی از این موضوع نه ناراحت هستم و نه پشیمان. از فعالیتهای سیاسی بسیار آموختم و بسیار تجربه کسب کردم و راهم به سیاست هم باز شد.
وقتی وارد دانشکده حقوق شدم اتفاق بامزهای برایم رخ داد. در آن سال دانشجویان نود تومان شهریه میپرداختند. ولی انواع راهها را باز گذاشته بودند که دانشجویان این مبلغ را هم نپردازند. از جمله، کسانی که در یک امتحان نهایی شاگرد اول شده بودند، از پرداخت این مبلغ معاف میشدند.اقدام کردم و اداره آموزش و پرورش خوی یک گواهی برایم فرستاد که من در امتحان نهایی پنجم دبیرستان شاگرد اول شدهام.
گواهی را بردم دفتر دانشکده حقوق و آنجا رئیس دفتر گفت این گواهی هیچ ارزشی ندارد و هرکس میتواند یک گواهی تهیه کند. شما باید این گواهی را بدهید یکی از استادان صحت آن را گواهی کند. هر استادی.
از دفتر دانشکده آمدم بیرون. در سرسرای دوم دانشکده چشمم به آقای عبدالعظیم قریب افتاد. من به عنوان دانشجوی سال اول هیچ استادی را نمیشناختم و تازه آقای قریب را هم از روی عکسهایش میشناختم. البته ایشان استاد دانشکده حقوق نبود و ظاهراً برای کاری آنجا آمده بود. جلو رفتم. سلام کردم و گرفتاری خود را در کمترین کلمات گفتم. نگاهی به قیافه یوقور و دهاتی من انداخت و خیلی خشک گفت، من شما را نمیشناسم. و راه افتاد و من دمغ و آزرده بر جای ماندم. ولی وقتی کار آدم قرار است راه بیافتد، حتماً راه میافتد. یکی از دانشجویان که من اصلاً نمیشناختم، گفت امضای یک استاد را لازم دارید؟ گفتم، بله. گفت بروید سراغ آقای سنگلجی. او خیلی به دانشجوها کمک میکند و بلافاصله نشانی منزل آقا را به من داد.
راه افتادم و خانه حضرتآیتالله محمد سنگلجی را پیدا کردم و زنگ زدم. ظاهراً یکی از خانهشاگردشان دم درآمد. وقتی گفتم که میخواهم آقا را ببینم. رفت و یک دقیقه بعد حضرت آقا با یک لباده سفید و یک عمامه سفید پیدایش شد و من خواهشم را تکرار کردم و آقا فرمودند آخر این چه حرفی است، من اصلاً شما را نمیشناسم چه رسد به اطلاع از شاگرد اولیتان و برگشت و راه افتاد و من مأیوس و دلخور و شکستخورده نمیدانستم چه کنم.
حضرت آقا چند قدمی دور شده بود که برگشت به طرف من و گفت آن کاغذت را بده ببینم. توی قیافهات حماقت شاگرد اولی هست. برایت امضا میکنم. و این اولین بار بود که از داشتن آثار حماقت در قیافهام خوشحال شدم.
کلاً سالهای تحصیلی من در دانشکده حقوق، سالهای پرتلاطمی بود. یعنی در واقع تمام مملکت از نظر سیاسی متلاطم بود. من موفق شدم که در بانک ملی استخدام شوم و به این ترتیب از نظر مالی به بودجه محدود پدرم فشاری نداشتم. اما، کارمند بسیار بدی بودم و مرتب از بانک میگریختم و به دانشکده میرفتم و در خود بانک هم از فعالان سیاسی به شمار میرفتم. ولی در مجموع رؤسای بانک خیلی اذیتم نمیکردند. اولاً به دلیل اینکه با وجود غیبتها و در رفتنها، کارهایم را درست انجام میدادم، و در ثانی حرکت چپ در کل مملکت آنقدر قوی بود که رؤسای بانک علاقهای به درافتادن با چپیها نداشتند. در اواخر خرداد سال ۱۳۳۲ حزب توده یک اعتصاب عمومی در کورهپزخانههای جنوب تهران به راه انداخته بود و مدیریت اعتصاب را به دانشجویان تودهای دانشکده حقوق سپرده بود و طبعاً من هم در این کار سهیم بودم و یک روز عصر که به اتفاق چند دانشجوی دیگر در کورهپزخانه بودیم، مأموران حکومت نظامی ما را دستگیر کردند و به زندان بردند.
تجربه اول زندان برای من بسیار جالب و آموزنده بود و در دفعات بعدی زندانی شدن و از جمله زندانی دوران بعد از انقلاب، زندان خمینی، خیلی به دردم خورد و از این نظر بسیار خوشحالم. اضافه کنم که دوران زندان بعد از انقلاب از نظر آزار و بلاتکلیفی اصلاً قابل مقایسه با زندانهای دوران شاه نبود.
بعد از اینکه از زندان آزاد شدم و سرکار برگشتم، ادعا کردم که به علت بیماری ناگهانی پدرم به شهرمان رفته بودم و رؤسای بانک پاپی قضیه نشدند و من خیال کردم که خوب گولشان زدهام. ولی بعد از ۲۸مرداد، اتفاقی افتاد که متوجه شدم، در واقع رؤسا اغماض کرده و خود را به نادانی زده بودند
.
رئیس بانک ملی بازار آن موقع آقای تقی آرزمی بود، که یک مرد جنتلمن استثنایی به شمار میرفت. از کارگزینی مرکزی بانک دستور آمد که چند نفر از کارمندان و از جمله مرا از بانک اخراج کنند. من رفتم پیش آقای آرزمی و گفتم، من آغاز ورودم به جامعه است و اگر یک حکم اخراج در سابقهی کاریام باشد، تمام آینده من درهم میریزد و هیچوقت نمیتوانم به جایی برسم. مرا اخراج نکنید. قول میدهم که تا پایان سال خودم استعفا بدهم.
آقای آرزمی لبخندی زد و گفت، قول؟؟ گفتم، قول. و آقای آرزمی خواهش مرا پذیرفت. در مقابل این بزرگواری وی، من هم گفتم حالا که شما یک چنین محبتی در حق من کردید، من هم باید یک اعتراف کنم. آن مدتی که من غایب بودم و گفتم که به علت بیماری پدرم به شهرمان رفته بودم، دروغ گفته بودم، من در زندان بودم. آقای آرزمی خندهای کرد و گفت: خوب معلوم بود. کسی که پدرش مریض باشد که موهای سرش را نمیتراشند و من متوجه شدم که رؤسا از روز اول میدانستند که چه بلایی سر من آمده است.
بهر حال من به قول خودم عمل کردم و در فروردین ماه با دو تن از دوستان به خدمت نظام وظیفه پیوستیم. ولی تا فروردین ماه همچنان در معرض خطر دستگیری بودم. البته من مهره مهمی در حرکت چپ نبودم، ولی به علت خامیهای جوانی زیاد تظاهر و خودنمایی میکردم که طبعاً بعدها فهمیدم که در کار سیاست اشتباهی بزرگتر از خودنمایی و ایستادن در صف اول نیست و در هر جنگی اولین گلولهها به نفرهای صف اول میخورد.
در همین فاصله که خطر دستگیری را احساس میکردم، برای اینکه از نظرها دور باشم با کمک بزرگترین پسرعمویم، که نفوذی داشت، در یک بیمارستان بستری شدم و در آنجا به یکی از پرستاران که بانوی بسیار فهمیدهای بود، دل باختم و ارتباط ما خیلی گرم شد و تا ازدواج پیش رفت. لیکن دست تقدیر قویتر بود و این ازدواج سر نگرفت.
من اینک بیش از پنجاه سال است که ازدواج کردهام و دو فرزند، یک دختر و یک پسر دارم و به استحکام خانوادهام سخت پابندم و ممکن نیست کاری بکنم که شالوده خانواده مرا به هم بریزد… ولی پیش از ازدواج زندگی کم و بیش پر شر و شوری داشتم و از سیزده سالگی که برای اولین بار عاشق یک دختر یازده ساله شدم، هرگز آغوشم خالی از معشوقه نبود و قلبم همیشه به خاطر زیبایی صنمی تندتر از معمول طپیده است.
من کار مطبوعاتی جدی خود را با مجله کاویان شروع کردم و از مشفق همدانی بسیار آموختم و از آن دوره خاطره بامزهای دارم. یک روز بعد از ظهر که به دفتر مجله رفته بودم تا مطلب آن هفتهام را بدهم، مشفق همدانی ناگهان و بیمقدمه از من پرسید که آیا کتشلوار تیرهرنگی دارم؟ گفتم، بله. یک دست کتشلوار سرمهای راهراه دارم. گفت فردا شب یک مهمانی در وزارت امور خارجه برپاست که از من هم دعوت کردهاند. ولی من فردا شب گرفتارم. میل داری جای من و با دعوتنامه من به این مهمانی بروی؟
البته ماجرا خیلی راه دستم نبود. ولی حس کنجکاوی و موقعیت برای شرکت در یک مهمانی رسمی بر تردیدم غلبه کرد و گفتم بله. مشفق همان موقع کارت دعوت را به من داد و چند کلمهای درباره اصول شرکت در این قبیل مراسم به من گفت، و آمدم بیرون.
فردا عصر کت و شلوار سرمهای خودم را پوشیدم و راه افتادم. رفتم وزارت امور خارجه و کارت دعوت را به آقایی که دم در ایستاده بود نشان دادم و وارد شدم. سالن طبقه اول مملو از مهمان بود و یادم میآید که درست روبروی در ورودی سالن در یک جمع کوچک، آقایی با کت و شلوار سفید ایستاده بود که به نظر تنها مهمان با لباس روشن بود. مهمانها که همدیگر را میشناختند در گروههای چند نفری ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. اما من که طبعاًیک نفر را هم نمیشناختم، تنها در گوشهای از سالن ایستادم. درست در همین موقع یکی از پیشخدمتها با یک سینی که در آن چند لیوان گذاشته شده بود، به طرف من آمد وسینی را جلوی من گرفت و من یکی از لیوانها را که درون آن مایع بیرنگی ریخته بودند، به خیال آنکه آب آشامیدنی است، برداشتم. در واقع اشتباه کرده بودم. محتوای لیوان ودکا و یا شاید عرق کشمش بود و من به خیال اینکه پروتکل این است که باید آن را نوشید، جرعهای سر کشیدم. پیشخدمت بعدی و پیشخدمتهای بعدی و کمکم شماره لیوانهایی را ودکا را خورده بودم از دستم در رفت و احساس کردم تمام سالن و تمام مهمانها دور سر من میچرخند و متوجه شدم که سخت مست شدهام. در آن حالت مستی شدید تنها کار عاقلانهای که از من سر زد این بود که تلوتلوخوران سالن را ترک کردم و از پلهها پایین آمدم و از وزارتخانه خارج شدم. روبری در وزارت یک جوی آب بود که آبی در آن جاری بود. لبه جوی نشستم و مستانه پاهایم را درون آب جاری گذاشتم و تقریباً از هوش رفتم. وقتی دوباره خودم را باز یافتم چند نفری دورم ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند. از یکی خواهش کردم که برای من تاکسی بگیرد. طرف هرکس که بود این انسانیت را کرد و یک تاکسی را نگه داشت و به من کمک کرد که سوار بشوم. ذهنم اینقدر کار میکرد که فهمیدم با این حالت به خانه عمویم که آنجاساکن بود، نروم. رفتم خانه خالهام و دو روز آنجا ماندم. سالها بعد این ماجرا را برای احمد میرفندرسکی تعریف کردم. او گفت در این قبیل مهمانیها همه یک لیوان شراب در دست میگیرند ذره ذره تا آخر شب آن را مزه مزه میکنند که مبادا مست شوند و نخواسته حرفی بزنند که نباید بزنند.
بعد از کاویان، من برای انجام خدمت وظیفه به خوی برگشتم و در آنجا با دو تا دوست دیگر یک مجله به نام «ترانه» منتشر کردیم که با استانداردهای شهرستان بسیار مجله خوبی بود. مجلهها را برای بسیاری از مطبوعات و از جمله «خواندنیها» میفرستادیم. مجله خواندنیها یکی دو بار مطالبی از مجله ما چاپ کرد.
وقتی از خوی به تهران برگشتم، به دفتر مجله خواندنیها رفتم و گفتم میخواهم آقای سردبیر را ببینم. یک آقایی به نام آقای طلوعی که بعدها یکی از دوستان بسیار نزدیک من شد،، گفت بفرمایید!!
خودم را معرفی کردم که در شهر دورافتاده خوی به اتفاق عدهای از دوستان مجله ترانه را منتشر میکردیم.با آغوش باز مرا پذیرفت و گفت که مجله ترانه را میشناسد و بلافاصله پذیرفت که با آنها همکاری کنم. حقالتحریر اولین ماهم نودوپنج تومان شد که همه را زیرپیراهنی خریدم و حقالتحریر ماه دوم کمی بیشتر از پانصد تومان و به این ترتیب به گروه نویسندگان حرفهای درآمدم. کمی بعد «روشنفکر» از من برای همکاری دعوت کرد.
ایرج نبوی مدیر این مجله مرا به رادیو ایران معرفی کرد و کار من در رادیو گل کرد و خیلی زود با محبت آقای معینیان و آقای فروتن شهرتی یافتم.
بعد از آن درِ همه روزنامهها و مجلات به روی من باز شد. ولی خودم بیشتر، از کارم در روزنامه «آیندگان» خوشحال بودم.
همایون و من روز انتخابات دوره دوم سندیکای روزنامهنویسان باهم آشنا شدیم و خیلی سریع به صورت دو دوست گرمابه و گلستان درآمدیم. همایون به مدیریت من اعتقاد داشت و من به شعور و دانش سیاسی او. من روزنامه آیندگان را در کمتر از دو سال به سوددهی رساندم و از این بابت خیلی خوشحالم.
«میراث ایران»! مثل اینکه هنوز خیلی حرف برای گفتن دارم… ولی حسابی از حرف زدن خسته شدهام.بقیه بماند برای بعد….
دنباله داردش