خاطرات اردشیر زاهدی، جلد سوم، وزارت خارجه ۱۳۴۵-۱۳۵۰

Ibex Publishers, Ibex Publishers.com

اردشیر زاهدی از دو خاندان سیاسی نسب می‌برد. پدرش سپهبد فضل‌اله زاهدی، نخست‌وزیر و چهره سرشناس نظامی و سیاسی دوران پهلوی و پدربزرگ مادری او، میرزا نصراله خان مشیرالدوله، نخستین صدراعظم ایران در دوران مشروطه بود.

زندگی اردشیر زاهدی یک زندگی پر ماجراست. نوجوان بود که پدرش در مقام فرماندهی لشگر اصفهان، توسط قوای اشغالگر بازداشت و به زندانی در خارج از ایران منتقل شد. پس از آن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و پس از بازگشتش به ایران معاون اصل ۴ شد. چیزی نگذشته بود که درگیر ماجراهای منتهی به وقایع ۲۵-۲۸ مرداد شد. در دوران نخست وزیری پدرش، رابط میان شاه و نخست وزیر بود.

چند سال بعد با دختر محمدرضاشاه ازدواج کرد و گرچه این ازدواج به جدایی انجامید، او همچنان دوست نزدیک و محرم اسرار پادشاه باقی ماند و این رابطه تا پایان سلطنت و پایان حیات شاه ادامه یافت. اردشیر زاهدی در دو دهه آخر سلطنت محمدرضا شاه دو بار سفیر ایران در آمریکا، یک بار سفیر ایران در انگلستان و از سال ۱۳۴۵-۱۳۵۰ وزیر امور خارجه بود.

خاطرات اردشیر زاهدی گزارش یک زندگی پر حادثه و در عین حال داستان یک دوره از تاریخ ایران است. در یادداشت ناشر می‌خوانیم: … وقتی پس از سال‌ها سفارت در واشنگتن و سپس در لندن، به ایران بازمی‌گشت، دیگر آن مرد دوران قبل از این مأموریت‌های بزرگ نبود. نه تنها تجربه سیاسی بزرگی یافته بود، بلکه با حسن اخلاق و گشاده‌رویی و میهمان‌نوازی خاص خود، که نه تنها دوستان بلکه مخالفان و دشمنانش به آن اذعان داشتند، با بسیاری از رؤسای ممالک و دولت‌ها و برجستگان زمان آشنایی وغالباً دوستی نزدیک داشت و می‌توانست رهبر خوبی برای دیپلماسی ایران باشد… طرز کار و صراحت لهجه اردشیر زاهدی ،مسافرت‌های پیاپی او و سخنرانی‌هایش که متن و محتوای آن به کلی با آنچه اسلافش همه را به آن عادت داده بود متفاوت بود، سبب شد که جراید و محافل بین‌المللی وی را به‌زودی با عنوان «رهبر دیپلماسی ایران» نام ببرند. طبیعتاً این عنوان و این روش کار، حسادت‌ها و عقده‌ها و کینه‌هایی هم برانگیخت… وی نه به تیرهایی که از خارج به سوی وی هدف‌گیری می‌شد و نه به تحریکات داخلی وقعی نمی‌نهاد. او به راه خود می‌رفت، عاشق ایران بود و وفادار به شاه…

دین اچسن وزیر خارجه وقت آمریکا در خاطرات خود به این موضوع اشاره می‌کند:… خاطره جالبی است که قوام‌السلطنه از شاه می‌خواهد که ویندل ویلکی نامزد حزب جمهوری خواه در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۴۰ را نپذیرد و یا لااقل با هواپیمای شخصی خود او را برای دیدن تهران به همراه ببرد. ویندل ویلکی در زمان ریاست جمهوری فرانکلین دلانو روزولت بارها به ایران آمد تا از آ‌ن طریق مأموریت خود را در روسیه انجام دهد. در یکی از سفرها مرحوم قوام‌السلطنه با عجله به دیدار اعلیحضرت می‌رود. وی می‌خواهد ایشان را از پذیرفتن ویندل ویلکی منصرف کند. من از این موضوع اطلاعایی نداشتم، تا وقتی وزیر خارجه بودم و در التزام رکاب به آمریکا سفر رسمی داشتم، از کتاب دین اچسن مطلع شدم و فوراً آن را تهیه کردم و از آقای وکیل خواستم آن را بخواند و مطالب اصلی آن را به عرض برسانم… از اعلیحضرت خواهش کردم تا هنگام برگشتن من کتاب آچسن را ملاحظه کنند. وقتی برای شام حضورشان مراجعت کردم این موضوع را پیش کشیدند. در آنجا علت اصرار مرحوم قوام‌السلطنه روشن شد… در اول کار اعلیحضرت چون به قوام‌السطنه زیاد خوش بین‌نبودند حرف او را نپذیرفتند و قوام ‌لسلطنه به هرمز پیرنیا رئیس تشریفات متوسل شد.

وقتی مجدداً قوام‌السلطنه به حضور پادشاه رسید، عرض کرد دلایل زیادی داشتم، ولی شرم حضور مانع ابراز آن می‌شد. ولی حالا که اعلیحضرت اصرار دارند عرض می‌کنم. وقتی ویندل ویلکی به دیدار من آمد، کفش خود را درآورد و مشغول بازی با انگشتان شد. معلوم شد دچار بیماری است و قارچ گرفته است. ضمناً وقتی خم شد صدایی از او خارج شد و من نمی‌خواستم اعلیحضرت در دفترشان با چنین وضعی روبرو شوند. اگر اعلیحضرت مایلند او را بپذیرند بهتر است او را در هواپیمای شخصی برای پروازی بر فراز طهران ببرند. در هواپیما ویندل ویلکی در محل کمک خلبان در کنار اعلیحضرت می‌نشیند و علیرغم سر وصدای هواپیما مذاکرات آنها ادامه پیدا می‌کند و اگر هم صدایی خارج شود به گوش نخواهد رسید….

متن نطق پیشنهادی من با دقت کامل در اداره نهم سیاسی وزارت امور خارجه تهیه شده بود. در آن صراحتاً گفته شد که دولت بریتانیا با زور و تزویر طی مدت ۱۵۰ سال مانع حق حاکمیت ایران در بحرین شده و چگونه حاکم بحرین را وادار به امضای سندی دایر بر قبول تحت الحمایگی قلمروش نموده است… با اشاره به مصاحبه اعلیحضرت در دهلی نو گفته شد که دولت ایران برخلاف تمایلات مردم بحرین اقدامی نخواهد کرد و متوسل به زور نخواهد شد… محسن پزشکپور در مخالفت با پیشنهاد رأی مردم بحرین و جدایی آن سخنرانی مبسوطی کرد. همه از جدایی بحرین از ایران در مجلس اظهار تأسف کردند، ولی با ۱۸۷ رأی موافق و ۴ رأی مخالف پیشنهادات دولت برای جدایی به تصویب رسید. در تاریخ ۱۹۷۱ (۱۴ اوت) شیخ عیسی بن سلمان آل خلیفه استقلال این مجمع الجزایر را اعلام کرد… در بامداد روز سی‌ام نوامبر ۱۹۷۱،‌هاورکرافت‌های ایرانی به فرماندهی ناخدا شهریار شفیق، افسر نیروی دریایی و خواهرزاده اعلیحضرت، تفنگداران دریایی ایران را در هر سه جزیره پیاده کردند. در تنب بزرگ برخوردهای مسلحانه‌ای با افراد شیخ شارجه روی داد.چند نفر اندکی زخمی شدند. چه در آنجا و چه در ابوموسی، افراد مسلح شیخ شارجه خلع سلاح شدند که اندکی بعد به قلمرو شیخ اعزام گردیدند. قبل از نیمروز، پرچم انگلستان در هر سه جزیره پایین آورده شد و پرچم ایران بر فراز این سرزمین‌ها که در طول تاریخ متعلق به کشور ما بود دوباره به اهتزاز درآمد.

… در ۱۹ آوریل ۱۹۶۹ ایران عهدنامه ۱۹۳۷ و ترتیباتی را که در مورد شط‌العرب در آن ملحوظ بود باطل و بی‌ارزش اعلام کرد… در زمانی که صدام حسین، اعلیحضرت را دشمن اسلام معرفی می‌کرد، ایشان میهمان رسمی تونس، یک کشور مسلمان و عربی بودند… مبارزه جویی عراق هم بی‌جواب نماند. به فرمان اعلیحضرت ارتش به حالت آماده باش درآمد. در ۲۲ آوریل کشتی تجاری ابن سینا در حالی که از سوی نیروی دریایی و نیروی هوایی شاهنشاهی حمایت می‌شد، وارد شط العرب شد و سپس راهی خلیج فارس گردید. در روز ۲۵ همان ماه، کشتی تجاری دیگری موسوم به آریامهر با برخورداری از همان حمایت نظامی و نمایش قدرت همان راه را پیمود و عازم کویت و ابوظبی شد….

نیکسون که از یک بینش استثنایی در مسایل بین‌المللی برخوردار بود با تجدید روابط آمریکا و چین قدم بزرگی در تحکیم بنای صلح بین‌المللی برداشت. من معتقد بودم و هستم و خواهم بود که سیاست خارجی نیکسون موفق بود و در این زمینه نیکسون بزرگ‌ترین خدمت را به صلح جهانی کرد…

حکمی که برای بوتو (نخست‌وزیر پاکستان) داده شده بود و اعدام او مورد اعتراض همه محافل بین‌المللی و حقوق دانان قرار گرفت و مطابق با موازین متعارف نبود… روابط من با خانواده او همچنان ادامه یافت. همسرش نصرت بیگم ایرانی و اصل خانواده‌اش از اصفهان بود. بعد از قتل پدرشان بچه‌ها را جمع و جور کرد و سرپرستی مؤثری بر آنها داشت. یکی از پسرانش در مهمانسرای بزرگی در شهر کَن در جنوب فرانسه به قتل رسید… معلوم بود که چه دست‌هایی در کار است. دخترش بی‌نظیر بوتو شیر زنی بود. در‌ هاروارد و آکسفورد تحصیل کرده بود… لرد جولیان آمری که با او در آکسفورد مصاحبه کرده بود، گفت خیلی از پدر به ارث برده… به هر حال، ژنرال ضیاءالحق که در آغاز از حمایت و کمک بی‌دریغ آمریکایی‌ها برخوردار بود، بعداً از پیروی سیاست آنان منحرف شد. او نیز در یک حادثه هوایی که بمبی در هواپیمایش گذاشته بودند، کشته شد. ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زار…

سرنوشت افغانستان، کشور زیبا وثروتمندی که همه چیز می‌توانست و می‌تواند داشته باشد، با مردمی شرافتمند، غیور و وطن پرست یکی از فاجعه‌های بزرگ تاریخ به شمار می‌رود. چندصدهزار و شاید چند میلیون در طی این نیم قرن جان خود را در این کشور از دست دادند. چند صد میلیارد دلار هزینه بی‌حاصل برای به اصطلاح آرامش آن انجام شد. حاصل این ویرانی و بحرانی که هنوز ادامه دارد، جز غم و بدبختی مردم و مهاجرت صدها هزار تن چیست؟ قدرت‌های بزرگ جهان، ابرقدرت‌های دیروز و امروز و بعضی ممالک دیگر مسؤولیت نابخشودنی در برابر تاریخ دارند…

سفیر انگلیس با اشاره به شایعاتی که در شهر وجود داشت که ممکن است من به ریاست دولت انتخاب شوم، به لندن می‌نویسد که «انتصاب اردشیر زاهدی به این سمت به منزله اعلام جنگ به دولت علیاحضرت ملکه بریتانیا خواهد بود. پدرم دشمن بریتانیا نبود، مخالف سیاست استعماری بریتانیا و مداخلات نامشروع لندن در امور داخلی کشور ما بود و حق داشت. نمی‌خواست بگذارد که گندم و آرد مورد احتیاج مردم اصفهان را که دچار کمبود مواد غذایی و قحطی بودند، ارتش انگلیس به زور بگیرد و ببرد و همین مخالفت، بهانه ربودن او و سه سال زندانی بودنش شد. در زمان نهضت ملی شدن نفت نیز او تمام نیروی خود را چه در ریاست شهربانی کل و چه در سمت سناتور و چه در دوران وزارت کشور برای استحقاق حقوق ایران به کار برد… زمانی بود که سر ریدر بولارد سفیر انگلیس می‌آمد پهلوی پادشاه ایران و پایش را روی پایش می‌انداخت و با تحکم صحبت می‌کرد.زمانی بود که وقتی وزیر امور خارجه سفیر آنها را می‌خواست، می‌گفت کار دارم بعداً می‌آیم و گاهی جواب سر بالا می‌داد. در زمانی که من از آ‌ن صحبت می‌کنم و با سیاست مستقل ملی و هدف‌ها و روش‌هایی که داشتیم ،دیگر این شوخی‌ها وجود نداشت و نمی‌توانست وجود داشته باشد. من این را به همه خارجی‌ها فهمانده بودم که در روایت اتفاقات و در گزارش‌های دیپلماتیک هست و احتمالاً‌به آن برخواهیم گشت…

یکی از دلایلی که آمریکایی‌ها نگران رویه سیاسی و بین المللی ایران بودند، همین میهن پرستی محمدرضاشاه و دیگر ارتباطش با دوگل (یک نوع روابط پدر و فرزندی وجود داشت) و هم عقیده بودن آن دو بود…. لیندن جانسون در راه این جامعه بزرگ وی به مبارزه بی‌امانی با تبعیضات نژادی پرداخت، توانست با وجود سنگینی هزینه‌های جنگ ویتنام و رو در رویی با مسایل ناشی از جنگ سرد، اعتبارات وسیعی برای بهبود وضع آموزش و بهداشت و درمان از کنگره آن کشور بگیرد. وزارت خانه‌ای به نام بهداشت، آموزش و بهزیستی برای هماهنگی این برنامه به وجود آورد…

فصل چهلم عمدتاً مربوط به دوران وزارت خارجه می‌باشد: ۱. روابط اردشیر زاهدی با شاهدخت اشرف خواهر دوقلو و بسیار جاه طلب و پر سر وصدای اعلیحضرت، دیگر تنش‌هایی که با مرحوم امیرعباس هویدا داشته که وزیر کابینه او بوده است و بالاخره مشکلاتی که سازمان اطلاعات و امنیت کشور برای وی به وجود می‌آورد…. موقعی که شایعه ازدواج من با شهناز قوت گرفت و سرانجام رسمی شد والاحضرت اشرف با آن مخالف بود. گویا می‌گفت که اگر ما پسری پیدا کنیم با توجه به نقشی که پدرم در بازگرداندن اعلیحضرت به تخت سلطنت داشت و موقعیت من ممکن است شاه وی را به ولایتعهدی منصوب کند. فراموش نکنید که در آن زمان علیاحضرت ثریا همسر اعلیحضرت بود. همه می‌دانستند شاه عاشق او بود و همه می‌دانستند که از نبودن وارثی برای تاج و تخت نگران است. ماجرای چمدان پولی را که برای تقسیم بین چند روزنامه نویس فرستاده شده بود، در جایی در جلد اول خاطراتم گفته ام و نیاز به بازگویی نیست. همه این‌ها بازی‌های نازیبایی بود که والاحضرت به آن علاقه داشت. شاه و علیاحضرت ثریا بچه دار نشدند. ما هم صاحب دختری شدیم و از ازدواج سوم اعلیحضرت والاحضرت رضا به دنیا آمد و بهر تقدیر انقلاب به همه این داستان‌ها نقطه پایان گذاشت…

متأسفانه هویدا عادت داشت که از این و آن از همکاران خود از اشخاصی که فکر می‌کرد مخالف یا سرراهش هستند، دایماً نزد شاه به شکایت برود و بدگویی کند و متأسفانه واقعیات را هم تحریف کند و تغییر بدهد و بین رقبای خود دشمنی و نفاق بیندازد. اعلیحضرت غالباً اعتنا نمی‌کرد. مخصوصاً اگر می‌دانست که نخست وزیر با آن شخص حساب خرده دارد و یا با او مخالف است…. درباره مرحوم هویدا باید اضافه کنم که وی اصولاً برای آن که مبادا رقیبی برایش پیدا شود، همه شخصیت‌های قوی را که در دولتش بودند تضعیف می‌کرد و به اصطلاح برای آنها می‌زد. یک رئیس باید ازهمکاران خود پشتیبانی و آنها را تقویت کند نه خلاف آن و اگر نقطه ضعفی داشته باشند سعی کند انها را حل کند یا تغییرشان دهد….

پدرم در طی دوران حکومتش با شاه اختلاف نظرهایی داشت: در مور د محاکمه دکتر مصدق، در مورد اعدام حسین فاطمی، در مورد روابط با همسایه شمالی، در مورد الحاق به پیمان بغداد، در مورد سیاست اقتصادی و هزینه‌های دفاعی، در مورد تشکیل ساواک… هنگامی که پای حیثیت و اعتبار ایران در میان بود، شاه هر گز ابراز ضعف نمی‌کرد. با قدرت سخن می‌گفت و با قدرت عمل می‌کرد… آنجا که پای حیثیت ایران در میان بود عقب نمی‌نشست. شاید هم بهای گران آن را در سال‌های آخر عمر و در مذاکرات نفتی پرداخت….

 

 

خاطرات اردشیر زاهدی،

جلد سوم، وزارت خارجه، بخش اسناد و مدارک

Ibex Publishers Inc., P.O.Box 30087, Bethesda, MD 20824

Ibex Publishers.com

در این کتاب اسناد و مدارک در دوران وزارت اردشیر زاهدی در وزار ت امور خارجه ایران ضبط و چاپ شده است. در فصل ۲۲ و ۲۳ از سفارت به وزارت و دوران وزارت امور خارجه، فصل ۲۴ سیاست مستقل ملی، فصل ۲۵ مسأله بحرین، فصل ۲۶ مسأله جزایر خلیج فارس، فصل ۲۷: روابط ایران و عراق، فصل ۲۸ ایران و کویت، فصل ۲۹ ایران و عربستان سعودی، فصل ۳۰: ایران در مقابل مسأله فلسطین و روابط با اسرائیل، فصل ۳۱ ایران، لبنان، سوریه و لیبی، فصل ۳۲: آشتی و دوستی با مصر، فصل ۳۳: ترکیه، پاکستان و افغانستان. فصل ۳۴: آفریقا. فصل ۳۵: هندوستان و کشورهای آسیای جنوب شرقی چین و ژاپن. فصل ۳۶ در ایران و کشورهای اروپای غربی. فصل ۳۷:ایران، اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اروپای شرقی. فصل ۳۸: آمریکای شمالی. فصل ۳۹: خاطراتی از سازمان ملل متحد و سنتو. فصل ۴۰، ۴۱، ۴۲: مسایل داخلی، شاه. پایان دوران وزارت خارجه.

دکتر پرویز آموزگار در سخنی کوتاه درباره اسناد و مدارک می‌نویسد: در این بخش از جلد سوم خاطرات اردشیر زاهدی برگزیده‌ای از هزاران سند رسمی، گزارش‌های مطبوعاتی و نوشته‌های پر ارزش پژوهشگران درباره سیاست خارجی ایران در سال‌های ۱۳۴۵-۱۳۵۰ (۱۹۶۶-۱۹۷۱) که از دید مورخان پنج سال درخشان تاریخ دپیلماسی معاصر ایران بود، به خوانندگان عرضه شده است. اسناد وزارت خارجه انگلستان و وزارت خارجه آمریکا و وزارت خارجه ایران و نمایندگان سیاسی این سه کشور طبعاً از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. اصل این مدارک و اسناد را برای آن که با بهره گیری از رسانه‌های امروزی به سادگی در دسترس پژوهشگران و دلبستگان به تاریخ ایران قرار گیرد، نویسنده خاطرات در اختیار مؤسسه هوور در دانشگاه استانفورد گذاشته‌اند تا به همت محققان با تجربه این مؤسسه به نام مقدمه‌ای برای ایجاد یک مرکز تحقیقاتی منحصربه فرد درباره ایران و نقش این کشور در صحنه سیاست بین‌المللی در آ‌ن دوران پر تحریک و رویداد باشد.

لازم است به خوانندگان این خاطرات و مراجعه کنندگان به این مجموعه اسناد چند نکته را یادآور شوم: ۱. در جریان نسخه برداری از اسناد و به سبب مشکلات فنی آن زمان و نقل و انتقال‌ها چند صفحه از بعضی اسناد ناپدید شده است که خوشبختانه موارد به سه یا چهار سند از میان هزاران محدود می‌شود. از آ‌ن جمله است سند دست‌نوشته مذاکرات اعلیحضرت و رئیس جمهور عراق (اسناد فصل ۲۷).

۲. برخی از اسناد به مرور زمان و در طی گذشت نیم قرن تا حدی رنگ خود را باخته‌اند… در دو سه مورد ناگزیر متن این اسناد مجدداً ماشین نویسی شده است…

۳. بخش عمده اسناد رنگ باخته در حد امکان و با بهره‌گیر ی از تکنولوژی امروزی عیناً بازسازی و ارائه شده است…

چند هدف در تنظیم و ارائه این اسناد از خاطرات اردشیر زاهدی را ویراستار دنبال کرده است. اول آ‌ن که در عین تلاش برای سهولت مراجعه و مطالعه خوانندگان اصالت اسناد از هر جهت حفظ شود.

دوم آن که با انتقال و انتشار این مجموعه نادر نشان دهیم که ایران عزیز چه موقعیت حساسی در صحنه بین‌المللی و سیاست خارجی خود داشته و چگونه توانسته است در حل بسیاری از مشکلات جهانی صاحب نقش و نفوذ باشد.

در نوشته دکتر حسین شهیدزاده می‌خوانیم:… اردشیر زاهدی در کارها قاطع و برنده بود و در دوران وزارت خویش بسیاری از مسایل حل نشده را به سامان رساند. گاهی اوقات صراحت گفتار و بی پروا سخن گفتنش گله‌ها یا صحنه‌های ناخوشایندی پیش می‌آورد. اما به نظر من این بی‌پروایی‌ها به مراتب از آ‌ن استخوان لای زخم گذاشتن‌های پیشینیانش که اسم سیاست یا دیپلماسی و یا نزاکت وزارت خارجه‌ای روی آن می‌گذاشتند پسندیده‌تر بود… زاهدی وزارت امور خارجه را از آن حالت رخوت و محافظه‌کاری و باری به بهر جهت بازی زمان میرزا سعید خان‌ها و همایون جاه‌ها بیرون آورد و تحرکی به آن بخشید که پیش از او سابقه نداشت…

مجید مهران در نقدی بر دیپلماسی ایران در عصر پهلوی می‌نویسد:… زاهدی وقتی عصبانی می‌شد کلماتی بر زبان جاری می‌کرد که برازنده نبود. مثلاً روزی در راهرو وزارت خارجه پیشخدمتی را دید که سینی چای برای یکی از رؤسای می‌برد. زاهدی با لگد زیر سینی زد که استکان‌ها و قندان از دست خدمتکار به روی زمین افتاد و شکست. خدمتگزار بدبخت به گریه افتاد. آن وقت زاهدی دست در جیب خود کرد و یک اسکناس هزار تومانی که آن زمان مبلغ قابل توجهی بود به پیشخدمت انعام داد…

شب سال نو مسیحی که در و زارت خارجه جشنی بر پا بود زاهدی کت خود را درآورد و برای شادی میهمانان خارجی رقصید. این نوع رفتار در ایران سابقه نداشت. در مقابل این معایب او در زمان وزارت خود چند کار مثبت هم انجام داد. فوق العاده کارمندان را افزایش داد… در کشورهایی که هزینه زندگی گران بود، برای وزرای مختار یا رایزن‌ها خانه خرید…. صفت دیگری که داشت ضعیف کشی نمی‌کرد وقتی می‌دید برای یکی ازهمکاران پاپوش دوخته‌اند با قدرت حمایتش می‌کرد. در صورتی که یکی از کارمندان وزارتخارجه در کار اداری با ساواک درگیری پیدا می‌کرد خلعتبری به طور قطع طرف ساواک را می‌گرفت و از حیثیت و منافع کارمند خود کوچک‌ترین دفاعی نمی‌کرد ولی اردشیر زاهدی در این مواقع مردانگی داشت و در مقابل ساواک از همکاران خود دفاع می‌کرد… زاهدی هیچ رابطه حسنه‌ای با هویدا نداشت و خیلی از مسایل را مستقیماً به اطلاع شاه می‌رساند. بدون آن که نخست وزیر کمترین اطلاعی داشته باشد… در طول مدت ۵ سال که زاهدی وزیر خارجه بود یک بار در جلسه هیأت وزیران حاضر نشد و به جای خود قائم مقام خود را به کابینه فرستاد… دکتر هوشنگ نهاوندی می‌نویسد:…با وجود نزدیکی که به شاه و قدرت داشت، خشونت کلامش در بعضی موارد، او را به یک وزیر خارجه بزرگ تبدیل می‌کرد… بسیاری از تصمیماتش را بدون تصویب قبلی شاه اتخاذ می‌کرد. بانی رفع نقارهای ایران با جهان عرب و تجدید روابط ایران و مصر شد. به نفوذ ایران در کشورهای آفریقایی توجه خاص داشت و ترتیب گشایش چند سفارتخانه را در این قاره داد… مصطفی الموتی می‌نویسد:… زاهدی ارزش چندانی برای پول قائل نبود. از خرج کردن لذت می‌برد. هنگام بازگشت از هر سفر به مهمانداران هواپیما سکه طلا می‌داد… یکی از اقدامات مهم و ماندگار زاهدی تأسیس باشگاه باشکوه وزارت خارجه بود….

خواندن بسیاری از اسناد مندرج در این کتاب موقعیت ایران را در صحنه سیاست خارجی آن زمان نشان می‌دهد.

 

 

پرواز در ظلمت، زندگی سیاسی شاپور بختیار

Flight into Darkness, A Political Biography of Shahpour Bakhtiar, Hamid Shokat, Translated from Persian: M.R. GhanoonParvar

Ibex Publishers Inc., P.O.Box 30087, Bethesda, MD 20824

«پرواز در ظلمت» نوشته مورخ تاریخ مدرن ایران، حمید شوکت و ترجمه دکتر قانون‌پرور پروفسور بازنشسته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آستین تگزاس است. حمید شوکت متولد تهران است و از سال ۱۳۴۶ (۱۹ سالگی) به آمریکا آمد و در آمریکا در مبارزات علیه جنگ ویتنام شرکت و با پیوستن به جریان چپ عضو سازمان دانشجویان ایرانی در آمریکا و کنفدراسیون جهانی شد. در نزدیکی انقلاب سال ۱۳۵۷ او در تأسیس جبهه دمکراتیک ملی شرکت کرد. کتاب «در تیررس حوادث» که در سال ۱۳۸۶ از سوی نشر اختران در تهران چاپ شد به زندگی سیاسی احمد قوام پرداخت با مراجعه به اسناد وزارت خارجه ایران، انگلیس، آمریکا و آلمان. اسناد جدیدی را یافت و منتشر کرد. بعضی اسناد چون اسناد وزارت خارجه آلمان کمتر مورد توجه قرار گرفته بود و به نوشته سیروس علی نژاد این کتاب نمونه درخشان نگاه دوباره به تاریخ و درنگ در گذشته است. نگاه دوباره‌ای که تصویر رایج قوام السلطنه را که مشحون از بدنامی است به هم می‌ریزد و او را تا جایگاه بلند و در خور شأن یک سیاستمدار با تدبیر و وطن‌خواه برمی‌کشد» (ویکی پدیا) از کتاب‌های دیگر وی «تاریخ بیست ساله کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران (اتحادیه ملی)» و در «زمینه‌های گذار به نظام تک حزبی در روسیه شوروی» و «سال‌های گم شده، از انقلاب اکتبر تا مرگ لنین»،و «دلدادگی و عصیان: نامه‌های احمد قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران، همسرش اعظم صارمی» نام آخرین کتاب اوست و در حال حاضر مشغول نوشتن کتابی درباره زندگی سیاسی خلیل ملکی، از شخصیت‌های برجسته جنبش چپ ایران است. (ویکی پدیا و وب سایت حمید شوکت)

مترجم این کتاب مهم پروفسور قانون پرور استاد بازنشسته دانشگا، نویسنده و مترجم توانایی که تا به حال کتاب‌های چندی از وی به چاپ رسیده است و سالیان پیش مقالاتی از وی در مجله «میراث ایران» چاپ شده است….

زندگی سیاسی شاپور بختیار آخرین نخست وزیر رژیم مشروطه به تاریخ وصل شده است. از دوران کودکی اش در ایل بختیاری و دوران بلوغش در بیروت و پاریس، و مبارزات سیاسی اش در حزب ایران و جبهه ملی و برخوردهایش با محمدرضاشاه و آیت‌الـله خمینی. هرکدام تأثیر بسزایی از خود به جا گذاشته است. در واقع، جنگ و تنازع بین آزادی واستبداد، برای بختیار شخصیتی ممتاز ساخت و او را سمبل مقاومت در برابر رژیم مذهبی مستبد نمود…

در همین زمینه درگذشت غم انگیز و فاجعه بار او هم آینه ای است از یک فاجعه که اثری بالاتر از یک قتل، تبعید یا مهاجرت دارد. به این جهت بختیار متعلق و زاده و پرورده زمان خودش است…. در زمینه زندگی سیاسی بختیار، پذیرش مقام نخست‌وزیری در آغاز انقلاب هم از بسیاری جهات قابل بحث است. بسیاری آن را مربوط به شخصیت و کارآکتر خاص بختیار می‌دانند… سال پیش از مقابله با خمینی او صراحت و شهامت را یک فاکتور مهم در زندگی سیاسی می‌دانست…

از آغاز فعالیت‌های سیاسی‌اش به خاطر شخصیت فردی و نفوذ خانوادگی باعث پیشرفت او شد. خویشاوندی اش با ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه و تیمور بختیار رئیس ساواک یک امتیازی برایش بود، ولی با همه این امتیازات از هیچکدام آنها استفاده نکرد و از همان روزهای اول سقوط مصدق در آگوست ۱۹۵۳، عضویت در کابینه زاهدی را رد کرد و در آستانه انقلاب او امکان به دست آورد ن قدرت به وسیله جبهه ملی را پیش بینی کرد. و با همه عدم توافق‌هایش با الهیار صالح او را فردی مناسب برای نخست وزیری می‌دانست. تلاش زیادی برای نخست وزیری کریم سنجابی کرد و وقتی صحبت از نخست وزیری غلامحسین صدیقی شد به شاه در این باره توصیه کرد… بالاخره وقتی که دید استقلال و حیات کشورش رو به نابودی است مثل یک رهبر شجاع وارد میدان شد. و با شجاعت فردی و قبیله‌ای (ایلاتی) و مانند مرغ طوفان وارد میدان مبارزه‌ای نافرجام و پرواز مرغ طوفان در ظلمت شد… بختیار می‌دانست که در چرخش سریع ارابه سیاسی و تاریخ، حقیقت و شجاعت لازم است. او اظهار داشت که شجاعت معنایش آرام بودن و صبور بودن در مقابل حوادث بزرگ است. و این شاید نمونه دیگری است که چرا او در صحنه بود و دیگران در سایه….

از همسر اولش دو پسر پاتریک و Guy و دو دختر ویویان و فرانس داشت… همیشه یک بطری ودکا در ظرف یخ داشت و در آستانه انقلاب مانیان از اعضای جبهه ملی که فردی شوخ بود می‌گوید که «زن‌ها از من می‌پرسند بختیار چه جور مردی است؟»  مانیان می‌گوید «که دفعات زیادی دیده‌ام که مشروب می‌خورد ولی حتی یک بار هم ندیده‌ام که نماز بخواند…» محمد مشیری یزدی، دوست قدیمی و معاونش در زمان نخست‌وزیری می‌گوید «بختیار نمی‌دانست چگونه زندگی کند (از نظر مالی) مقدار کمی از پدرش به ارث رسیده بود که زیاد نبود. شاید چند ملک برایش مانده بود که با فروش آنها چیز ی عایدش نشد.او هنر یک زندگی مرفه را نداشت، ولی آدمی نبود که آن را بیان کند. گفتنی که شاید نباید بگویم ولی می‌گویم که او با فروش هرچه از پدرش مانده بود، قالی، ظروف، و اشیاء دیگر روزی‌اش را درمی‌آورد. البته پسرعموهایش مثل تیمور بختیار نمی‌خواستند که او مثل یک مفلس و گدا زندگی کند، ولی او با غروری که داشت دست نیاز به هیچکدام آنها دراز نمی‌کرد. بالاخره بعد از مدتی مجبور شد که کاری پیدا کند. بعد از کودتای ۱۹۵۳ دیگر کار دولتی نگرفت. دولت اجازه استخدام او را در سازمان های دولتی نمی‌داد. بختیار در کارخانه بافندگی وطن و شرکت ساختمانی شاهین شهر اصفهان و بالاخره رئیس شرکت داکتیران که شرکت فرانسوی ایرانی بود کار می‌کرد… پس از سقوط حکومت علی امینی و خواباندن شورش ۱۹۶۳ (۵جون) بختیار دچار مشکلات مالی و سیاسی شدیدی شد تا جایی که تصمیم به ترک ایران گرفت. طبق گزارش‌های ساواک در نامه‌ای از شاه خواست تا اجازه مهاجرت او و فرزندانش را بدهد… ساواک در گزارش می‌نویسد که اگر به خارج برود یا به اجبار دیگران و یا به خواسته خودش وارد فعالیت‌های سیاسی می‌شود.بهتر است در ایران بماند… گزارش دیگر ساواک درباره مشکلات مالی او امکان خودکشی اش بود. بالاخره ابراهیم کریم آبادی در منزل خواهرحسین شاه حسینی تصمیم می‌گیرند ۵۰۰هزار تومان نیاز او را برای پرداخت قرض‌هایش تضمین کنند… جواد خادم وزیر مسکن بختیار درباره او می‌گوید: «وقتی که با او می‌نشینید بلافاصله می‌دانید که غیرممکن است او به شما دروغ بگوید. شما نمی‌توانید کسی را پیدا کنید که با دیدن او مجذوب او نشود»….

بخشندگی و سخاوتش زبانزد دوست و آشنایانش بود. پری کلانتری منشی بختیار در دوران نخست وزیری او در پاریس می‌گوید: «هرچه داشت به ایرانی می‌داد. ژنرال شفقت وزیر جنگ کابینه‌اش مشکلات مالی داشت. شب عید (نوروز) بختیار به من چکی داد و گفت آن را هر چه زودتر پیش از آن که همسر، فرزندان و نوه‌هایش بفهمند به او برسان، چون دیگران ممکن است او را شرمسارش کنند. اگر کسی جراحی در بیمارستان داشت چکی با دسته گلی توسط من برایش می‌فرستاد… به مریض‌های ایرانی در پاریس و دانشجویانی که به آنها پول نمی‌رسید کمک می‌کرد… چیزی که در پستی و بلندی‌های زندگی سیاسی بختیار درک او را مشکل می‌کند این است که در یک زمان برای مقابله با شاه با سران سیاسی مذهبی و در زمانی دیگر در مقابل آنها می‌ایستد و با آنها درمی‌افتد… بختیار در زمان خودش به دنیا‌آمد و زیست در دوره ای که تأثیر زیادی در زندگی و زمان ما گذاشت.

 

 

روزی که من ایرانی آمریکایی شدم

مسعود نقره‌کار

انتشارات فروغ

از دکتر مسعود نقره کار تا کنون ۳۰ کتاب منتشر شده است که تعدادی از آنها در «میراث ایران» بررسی شده‌اند. در شروع این داستان شیرین می‌خوانیم: … کنار چنار تنومندی ایستاد تا کمی نرمش کند. – شما لهجه قشنگی دارین. – من ایرانی هستم. – توی کالج، دوست پسرم ایرانی بود. لهجه‌اش شبیه لهجه شما بود. دلم برایش تنگ شده. – مگه با او تماس ندارین؟ – نه، رفت ایران، یه شماره تلفن بهم داد که باهاش تماس بگیرم. شماره اشتباه بود. احتمال می‌داد که برای همیشه داره می‌ره. از آمریکا خوشش نمی‌اومد. می‌گفت از کاپیتالیسم نفرت داره و اونو اینجا بی‌رحم‌تر و عریان‌تر می‌بینه. البته از زن‌های لوند و قدبلند آمریکایی خوشش می‌اومد و اونارو خیلی دوست داشت. لبخندزنان پرسید: شمام امریکا را اینطوری می‌بینین؟ – نه. خنده روی صورت و درون چشم‌های ریز و زیبای سبزرنگش درخشید. – من خیلی خوشحالم این حرف رو از شما می‌شنوم….

 پدر گفت: آمریکا همه چیش درست و حسابیه، فقط سینماش نیست. البته فیلم‌های آشغالی و بدآموز هم کم نداره. مادربزرگ در حالی که گره چارقد سفید رنگش را سفت می‌کرد، گفت، جل‌الخالق، جوری از امریکا حرف می‌زنین انگار از همین دماوند خودمون و میدون سیداسماعیل و مولوی صحبت می‌کنین. هی می‌گین امریکا اینجوریه، امریکا اونجوریه. مگه تا حالا کسی امریکا رو دیده؟ باید دویست ذرع زمین رو کند تا به امریکا یا به قول قجر به ینگه دنیا رسید. اینو من نمی‌گم فتحعلی‌شاه هم گفته. یعنی شما جیغیل میغیلا از فتحعلی‌شاه و ناصرالدین شاه هم بیشتر می‌فهمین؟… پدر پادرمیانی کرد: – آدم عاقل، گز نکرده نمی‌بُره. اینا همش حرف مفته. ناصرالدین شاه، حاج حسینقلی خان صدرالسلطنه که معتمدالوزرا بود را سفیر فرستاد امریکا، حاجی واشنگتن را عرض می‌کنم و….

– چطوری؟ از تو چاه؟ نکنه معتمدالوزرا مقنی هم تشریف داشته!

پدر چشم غره رفت. مادربزرگ خندید و حرف پدر را قطع کرد: – مرتیکه آبروی مملکت رو برد، بار سفرش آفتابه و لگن و کیسه و لیف و صابون و واجبی و حنا و شاهدونه بود. می‌گن نیویورک رو با کاراش به گند کشید….

… نیل آرمسترانگ وقتی پا روی ماه می‌گذاشت، روی پشت بام جمع شدیم تا زیر نور مهتاب لبی تر کنیم. – هی عزیز دوست داشتی ماه بودی، آرمسترانگ میومد روت پیاده می‌شد؟ – بی ناموسا عجب پیشرفتی کردن ما با گاری، اونا با موشک…

– آخه اینم شد عدالت؟اونا رو خلق کرده، ماها رو دفع – تو که بچه هیئتی، دیگه چرا به عدالت خدا شک می‌کنی. مگه نشنیدی حاج آقا ناطق نوری گفت بساط، بساط امتحان کردنه، اهل کفر تو ظاهر زندگی ان ما تو بطن و باطن زندگی. گفت که درگیر زیبایی‌های ظاهر نشیم، زیباترین مخلوق باری تعالی همانا شیعیان هستن. عزیز که کله‌اش گرم شده بود گفت:

– حاج آقا به اول تا آخرش خندید، زارت و زورت می‌کنه، همه حواسش زیر شکمشه. بزرگ‌ترین خلاقیت فنی وعلمی خودش و داو و دسته عمامه دارش هم اینه که چه جوری استبراء کنن و زاویه لوله آفتابه رو چه جوری کم و زیاد کنن… 

پای بساط «سیراب شیردون» مش اسمال، خسرو مکانیک پرسید: – دکتر این ایمپرالیزم چیه؟ خوردنیه، مالیدنیه، کردنیه، چیه؟ منم مثل شما صبح و شب بهش فحش می‌دم اما سر درنیاوردم چیه؟ و چرا باید فحش خور ما باشه. میشه ما رو روشن کنی؟… به خیال خودم امپریالیسم را به زبان ساده برایش توضیح دادم… پرسید: – اگر ایمپریالیسم اینقدر کارش خراب و اشغاله، چرا همه برو و بچه‌های محل واسه رفتن به کشورهای ایمپریالیزی سر و دست می‌شکنن؟‌هان حال بگذریم، اینجوری منو حالی کن فرق ماشین مسکوویچ خلقی با بنز و کادیلاک ایمپریالیزی چیه؟ یکی مث گاری حسن چوبکیه، یکی رو نیگاش که می‌کنی می‌ری هوا، رو ابرها…

– چی می‌خوندی مادربزرگ؟ -درباره سفیرکبیر ایران در آمریکا می‌خوندم. – همون به قول شما صدرالسلطنه قرمساق؟ – نه درباره اردشیر زاهدی، داماد شاه. شوهر شهناز. یه موقع هم وزیر امور خارجه بود. پسر همون فضل‌الـله که دشمن مصدق بود. – سیاستمدار بزرگی بود – ای بابا، اگه پهلوی‌ها و پهلبدی‌ها سیاستمدار بودن، مملکت رو دست پهن مغزها نمی‌دادن. – آخه مهندس کشاورزی بود. فواید پهن رو خوب می‌دونست. – به چشم برادری خوش تیپ بود و خیلی امروزی و آلامد اما خوب زن ذلیل هم بود… همه چیز این سرزمین غریب است. مهربانی گونه دیگری ست و هست.همسایه‌ها به ندرت باهم رفت و آمد دارند…

خانم با موهای سفید دم اسبی‌اش کنارم نشست- می‌تونم بپرسم شما اهل کجایین؟ – من ایرانی آمریکایی هستم. چیز ی نگفت. چشم به برگ‌های زرد درخت‌هایی که نیمکت به آنها تکیه داده بود داشت. منم آلمانی آمریکایی هستم. البته آمریکایی‌ام. اما دیدم شما گفتید ایرانی آمریکایی هستید، به یاد پدربزرگ و مادر بزرگم افتادم اونا هم مهاجر آلمانی بودند. چند ساله اومدین آمریکا؟ – بیست سال. – آمریکا رو دوست دارین؟ – آره. سرزمین عجیبیه، وسط نداره، همه چی یا خوبه یا بده. … مسؤول اداره مهاجرت شهر خوشامد گفت و از همه خواست بایستند و در برابر پرچم امریکا سوگند یاد کنند… پیشتر به همه سوگندنامه داده بودند. او می‌خواند و جمعیت تکرار می‌کرد… پیرزن کلمبیایی که اشک شوق چشمانش را پر کرده بود، با تعجب نگاهم کرد:‌- چی گفتین؟ با من بودین؟ – نه با خودم حرف می‌زدم. خندید… و چهره‌ها و یادها و خیال‌ها هجوم آوردند. دکتر حمید و محمد پیش از دیگران سر رسیدند. عزیز هم همراه‌شان بود… مرد سیاهپوست صدایم زد. پیش از آن که پا روی صحنه بگذارم. دکتر حمید و محمد جلویم سبز شدند:

– بالاخره خودتو فروختی دکتر، بالاخره خودتو فروختی.

زن دستم را فشرد و برگ شهروندی امریکا را به من داد و مسؤول اداره مهاجرت شهر تبریک گفت.