محمد غافری
آفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشید و ایمان خاک را
رَأیتُ حبیبی بِعَینِ قَلبی. فَقُلتُ مَن اَنتَ؟ قالَ انتَ. (محبوبم را با چشم دل دیدم. پرسیدم که کیستی؟ گفت: توأم.) منسوب به حسین منصور حلاج.
یادآور بیت معروف هاتف اصفهانی است که:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
میخواهم شما را به یک سفر روحانی دعوت کنم. سفری به همراه شیخ عطا ر در هفت شهر عشق. هفت شهر عشق مراحل یا مقاماتی است که شیخ فریدالدین عطار در کتاب منطقالطیر برای رهروان را ه حق و حقیقت قایل شده است. منطقالطیر،مقامات طیور (پرندگان) نیز نام دا رد. مراد از پرندگا ن جویندگان راه حق و حقیقت و مراد از سیمرغ حضرت حق یا جلوهای از او است. در این داستان مراحل رسیدن به کمال،زیبایی مطلق، عشق و حقیقت و سرانجام شناسایی ذات و صفات سالک، بیا ن شده است. مقصود اصلی شیخ برانگیختن کیفیت وجود و رهنمون شدن انسان به سوی فضیلت و کمال است.
اول آن که، عطار را اعتقاد بر آن است که برترین مرحله انسانیت زمانی است که هر کس بتوا ند از راه تزکیه نفس و پیروی از اصول اخلاق به شناسایی ذات و صفات وجود خودش راه یابد. سپس بنا بر گفتهی «من عرف نفسه فقد عرف ربه» به شناسایی خداوند خواهد رسید. دوم آن که، در این اعتقاد برای رسیدن به شناسایی ذات خود و خدا باید مراحلی طی گردد تا وجود از آلودگیها پاک شود. سوم آن که – شیخ عطار نخواسته است این فلسفه را به طبقه خاص یا دین بخصوصی اختصاص دهد، به همین لحا ظ حقیقت را از زبان پرندگان و به راز بیان کرده است.
چهارم آن که، در این فلسفه نیز اصلِ داوطلب شدن و انتخاب کردن مطرح است. هر کس شخصاً و با تصمیم قاطع بایستی داوطلب شده و قدم در راه گذاشته و بخواهد پی به حقیقت ببرد و خود و خدا را بشناسد.
داستا ن از آنجا آغاز میشود که همه مرغان عالم جمع شدند و از بیسامانی خود شکایت کردند و خواستند بدانند که شاه و رهبر آنها کیست؟ ا ز کجا آمدهاند؟ به کجا میروند؟ و منظو ر از آفرینش آنها چه بوده؟ و اینهمه صفات متضاد در وجود آنها از کجا سرچشمه میگیرد؟
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در روزگار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست؟
بیش از این بیشاه بودن راه نیست
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
****
هدهد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بیقرار…
گفت ای مرغان منم بیهیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هست ما را پادشاهی بیخلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ، سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما، زو دور دور۱
هدهد از میا ن برخوا ست و گفت که ما شا ه و سرپرست داریم. نام او سیمرغ است و بر روی کوه قاف مکان د ارد. او در همه حال از احوال ما خبر دارد میداند در چه اندیشهایم و در درون ما چه میگذرد. من پیک حضر ت سلیما ن بودهام. زبان همه را میدانم. از سرزمینها و دریاها گذر کردهام و میتوا نم شما را به نزد او ببرم . هر کدام از شما که مرد راهاید و همت آن را دارید که از درهها ی ترسنا ک زند گی بگذرید و به او برسید به پا خیزید و با من هم پیمان شوید تا شما را به پیشگاه شاه جها ن برسانم.
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بیجانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
عدهای از پرندگان وقتی دانستند که سیمرغ بر روی کوه قاف منزل دارد و برای رسیدن به آنجا باید از همه چیز گذشت و سالهای دراز رنج سفر را بر خود تحمیل کرد ، هر یک عذر و بهانهای آوردند: عذر بلبل این بود که من چنان در عشق گل غرقم که از وجود خویش بیخبرم. هدهد در پاسخ گفت که زیبایی ظاهر حجاب رسیدن این پرنده به مقصود است. به او گفت عشق کسی را در دل بپروران که ابدی و زوالناپذیر باشد. (مولانا: عشق آن زنده گزین کاو باقی است/وز شراب جانفزایت ساقی است) عمر گل کوتاه است و چند روزی بیشتر دوام ندارد.
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز…
گل اگرچه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفتهای گیرد زوال…
درگذر از گل که گل هر نوبهار
بر تو میخندد، نه در تو، شرم دار!
طوطی گفت من خضر مرغانم. سبزپوشم و میخواهم برای همیشه زنده بمانم. هدهد فهمید که مهر دنیا و عشق به زندگی سدّ راه این پرنده است به او گفت ای بیخبر! زندگی وقتی شیرین است که با یا ر باشد. حیات جاودان بدون دوست چه معنی دارد؟
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرکه نبود جانفشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی درخوردِ یار آید تو را
آب حیوان خواهی و، جان دوستی؟
رو که تو مغزی نداری، پوستی
جان چه خواهی کرد؟ بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جانفشان
عذر طاووس این است که از زمانی که من از بهشت رانده شدم، تنها آرزویام بازگشت به آنجاست. سیمرغ را با من چه کار؟ من لایق آن درگاه نیستم.
عزم آن دارم کزین تاریکجای
رهبری باشد به خلدم رهنمای
من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان۲ رسم
کِی بود سیمرغ را پروای من؟
بس بود فردوس عالی جای من
هدهد به او گفت که چرا باید به یک ذره و یا قطره قناعت کنی وقتی که میتوانی دریا را داشته باشی.
حضرت حق است دریای عظیم
قطره ای خرد است «جنات النعیم»
قطره باشد، هر که را دریا بود
هرچه جز دریا بود سودا بود
چون به دریا میتوانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت؟
هر که داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز؟…
گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین
کبک عذر آورد که من تمامی عمرم را در کوهستان و در کنار سنگهای گهربار گذراندهام. چنان به سنگهای قیمتی دلبستهام که نمیدانم از دوری آنها چگونه زندگی کنم.
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم؟
دست بر سر، پای در گل کی رسم؟
هد هد دریافت که عشق به مال دنیا حجاب راه این پرنده است. به او گفت گوهر یک سنگ رنگی است که تو به آن دل خو ش کردهای بهترین سنگ عالم انگشتری حضرت سلیمان بو د. او سنگ را گذ اشت و گوهر دل را در جان خود انتخا ب کرد.
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی، چندم آری عذر لنگ؟
اصل گوهر چیست؟ سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نمانَد رنگ او سنگی بود
هست بیسنگ، آن که در رنگی بود
بعد از کبک مرغان زیادی از جمله همای و باز و بوتیمار و کوف و صعوه و سایرین که وجود هر یک از آنا ن رمز یکی از صفات بازدارنده به سوی کمال و خوشبختی است از پیوستن به هدهد عذرها آوردند.
بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بیخبر…
گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که میگردد دراز
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقا به چنگ؟
چون نداری ذرهای را گُنج و تاب
چون توانی جست گنج از آفتاب؟
چون شدی در قطرهای ناچیز غرق
چون رَوی از پای دریا تا به فرق؟…
مرغان شروع کردند به اظهار عجز کردن و ناتوانی خود را بهانه قرار دادن.
جملهی مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال
کای سبق برده ز ما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف ناتوان
بیپر و بیبال، نه تن نه توان
کِی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع…
گر میان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی
او سلیمان است و ما موری گدا
در نگر کاو از کجا، ما از کجا
و هدهد پاسخ میدهد آن زمانی که سیمرغ نقاب از چهره بردارد و رخ چون آفتابش را ظاهر کند همه سایهها محو خواهند شد و نور او قلبها را روشن و جانها را آگاه میکند.
هدهد آنگه گفت کای بیحاصلان
عشق کی نیکو بود از بد دلان؟…
هر که را در عشق چشمی باز شد
پایکوبان آمد و جانباز شد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب،
صدهزاران سایه بر خاک اوفکند
پس نظر بر سایهی پاک اوفکند
سایهی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایهی اوست این بدان ای بیخبر…
دیدهی سیمرغبین گر نیستَت
دل چو آیینه منوّر نیستت،
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست آن آیینه، دل، در دل نگر
تا ببینی روی او در دل مگر
هنگامی که مرغان این سخنان هدهد را شنیدند متوجه شدند که آنها با سیمرغ نسبت دارند.
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله همدرد و هماواز آمدند
زو بپرسیدند کای استاد کار
چون دهیم آخر درین ره دادِ کار؟
هد هد پاسخ داد که:
چون به ترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش، خواهی فاسقی…
سدّ ره جان است جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
گر تو را گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید تو را کز جان برآی،
تو که ای، این را و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
منکِری گوید که این بس منکَر است
عشق، گو، از کفر و ایمان برتر است
عشق را با کفر و با ایما ن چه کا ر؟
عاشقان را با دل و با جان چه کا ر؟…
چو ن تو را این کفر و این ایما ن نما ند
این تن و دل گم شد و این جا ن نما ند،
بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
پای در نِه همچو مردان و مترس
در گذر از کفر و ایمان و مترس
هنگامی که مرغان سخنان هدهد را شنیدند دل از دست دادند و عشق سیمرغ در وجودشان زبانه کشید و صد چندان شد. سپس گفتند که برای سپردن این راه نیاز به پیشوا و رهبری داریم تا ما را به درگاه سیمرغ هدایت کند. چون چنین کسی در بین مرغان نبود قرار براین گذاشتند که قرعه بکشند و رهبرشان را انتخاب کنند.
چون شنیدند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشقِ در جانان یکی شد صد هزار…
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زان که نتوان ساختن از خود سری…
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق این است و بس
چون به دست قرعهشان افتاد کار
دل گرفت آن بیقراران را قرار
قرعه افکندند بس لایق فتاد
قرعهشان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند…
تاج بر سر هدهد نهادند و او را به پیشوایی برگزیدند.
صدها هزار مرغ قدم در راه نهادند. چون به ابتدای راه رسیدند وادیای دیدند ترسناک و آتشی از ترس در جانشان افتاد.
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بارِ ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السّیر ای عجب
ذرهای نه خیر و نه شرّ ای عجب
بود خاموشی و آرامش درو
نه فزایش بود و نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست؟
هدهدش گفت این ز عزّ پادشاست
یکی از مرغان از هدهد پرسید که چرا راه خالی از رهرو است. او پاسخ داد که هر کسی را به حریم عزت پادشاه راه نمیدهند.
ادامه دارد