انتخاب دو فرد شايسته از خانواده، پيروي از اين گفته است كه چراغي كه به خانه رواست درمسجد حرام است. از دوران كودكي، شيرينسخني، تيزهوشي و مهرباني و صميمت دكتر حميد مؤيد قرشي مرا چنان فريفته خود كرده بود كه با وجود سالها دوري، رابطهام با او هرگز گسسته نشد. پدر حميد، مهندس احمد مؤيد قرشي با برادرش دكتر محمود مؤيد قرشي اولين قوچانيهايي بودند كه به دانشگاه تهران راه يافتند. پي و ستون شخصيت حميد با ميراثي دو سويه از آموزهها و دانش مادر ارجمند و فداكارش و پدر شايسته و خوشنامش ريخته شده است. … گفتههاي دكتر حميد مؤيد قرشي در اين گفتگو نيازي به هيچ زيور و افزدوني ندارد….
شاهرخ احكامی
خواهش میکنم خودتان را به خوانندگان ما معرفی کنید و کمی از گذشته خود بگویید.
قبل از شروع، میخواستم از شما بابت فرصتی که در اختیار من قرار دادید تا داستان زندگیام را در سراسر جهان با خوانندگان «میراث ایران»، این مجله پربار و وزین در میان بگذارم، سپاسگزاری کنم.
من متولد دهه ۱۹۴۰ در تهران هستم و در حوالی تهران در شمیرانات بزرگ شدم. دوران کودکی و جوانی من بسیار دوستداشتنی بود. خانه ما همیشه پر از مهمان و سرشار از صدای خنده و غذاهای خوشمزه بود.
پدرم اهل قوچان، شهر کوچکی در فاصله دو ساعتی شهر مشهد بود. مادرم تهرانی. اعضای خانواده و فامیل در تهران و شهرستان، که تعدادشان هم زیاد بود، مهمانان همیشگی ما بودند. پدرم اغلب مسافران کوله به پشتی را به خانه میآوردکه به غذا، حمام و استراحت نیاز داشتند، من و خواهرم را تشویق میکرد که به داستانها و ماجرای سفرهای آنها از نقاط دیگر گوش کنیم. مادرم هم همیشه میگفت که خانه ما «کاروانسرا» است. اکنون هم پنجاه سال است که با همسرم شرلی، که در دانشگاه با او آشنا شدم، ازدواج کردهام، و دو فرزند به نامهای بیژن و یاسمین داریم، که به ما چهار نوه بخشیدهاند.
آیا به عنوان یک جوان هیچ فکر میکردید که ایران را به قصد آمریکا ترک کنید؟ چه تجاربی از زندگی در آمریکا دارید؟
پدر و مادر من به تحصیلات خیلی اهمیت میدادند. من و خواهرم همراه بقیه نوههای خانواده تابستانها به خانه پدر بزرگم در قوچان میرفتیم. یادم میآید که پدربزرگ (آقاجون) بعد از تعطیل مطب خود غروبها، سر میز غذا برای ما داستانهای تاریخی تعریف میکرد. بیبیجان، مادربزرگم هم با شعرهایی مناسب داستانهای آقاجون را دنبال میکرد. ما بچه بودیم و زیاد به این داستانها اهمیت نمیدادیم. تابستان بود و دلمان میخواست بازی کنم، اما الان ارزش آن داستانهای دور میز شام را میفهمم. آقاجون میگفت «هر چیزی را میشه گم کرد یا از دست داد، اما علم شما را هیچ دزد و دیکتاتوری نمیتواند از شما بگیرد.» وقتی الان به گذشته نگاه میکنم، حق با او بود.
من در رشته ریاضی در دبیرستان هدف تهران درس خواندم، اما متأسفانه آن قدر زرنگ نبودم تا در کنکور ورودی دانشگاه تهران قبول شوم. بنابراین ترک وطن تنها انتخاب من بود، اما اینکه به کدام کشور، جای بحث داشت. وقتی نوجوان بودم، با تعدادی از افراد داوطلب فعال در یک انجمن صلح آمریکایی و مسافران خارجی که پدرم به خانه میآورد آشنایی داشتم، و آنها بر من تأثیر خوبی داشتند. من از آنها رفتار خوب و یاری به آدمها را یاد گرفتم و خودم هم کمک به مردم را دوست داشتم. بعد شنیدم که سفارت ترکیه امتحان ورودی به دانشکده فنی خاورمیانه را برگزار میکند. شرکت کردم و خوشبختانه از جمله دانشجویان خوششانسی بودم که پذیرفته شدم و همزمان بورسیه یادبود جان اف کندی را هم برای تحصیل در دانشکده آنکارا دریافت کردم.
دو سال را صرف تقویت زبان انگلیسی و دروس علوم پایه کردم. آنجا از استادان آمریکایی برای ادامه تحصیل در رشته شیمی راهنمایی خواستم و آنها دانشگاه امآیتی و دانشگاه ویسکانسین را معرفی کردند. آن موقع من شناختی از هیچ یک از این دو دانشگاه نداشتم، تنها شنیده بودم که دانشجویان در محوطه دانشگاه ویسکانسین میتوانند آبجو بنوشند. دو سال بعد در ویسکانسین بودم و فهمیدم آمریکا همان چیزی است که می خواستم، اینجا کشوری مهمانپذیر، منعطف و با امکانات بسیاری بود. در واقع احساس میکردم که یک سرزمین خارجی به من به عنوان یک دانشجوی خارجی خوشامد گفته است. متأسفانه، امروز به دلیل شرایط سیاسی و اجتماعی که وجود دارد، آمریکا با آمریکای دهه ۶۰ خیلی تفاوت دارد.
پدربزرگ شما پزشک بود. پدر شما مهندس برجستهای در رشته مکانیک بود، شما راه پدر را دنبال کردید. چه دلیلی داشت؟
سؤالی مهمی را مطرح میکنید که قبلاً به آن فکر نکرده بودم. حالا گفتگوهای خانواده درباره رشتههای مختلف تحصیلی را به یاد میآورم. توصیه مادرم این بود که علاقه خود را دنبال کنم. در نهایت، با توجه به احترام به پدرم، و ادامه سنت خانوادگی، رشته مهندسی را انتخاب کردم.
در دوران تحصیل به ایران میرفتید؟ از خاطرات آن سفرها چه به یاد دارید؟
تا دوره لیسانس هر تابستان به ایران میرفتم و خانواده مرا لوس میکردند و غذاهای خوشمزه پر از عشق به من میدادند. یادم میآید که یک بار در بازار برای دوست دخترم حنا خریدم، که داستان جالبی دارد. آن وقتها شرکتهای هواپیمایی دانشجویان را با پروازهای اختصاصی ارزان قیمت به آمریکا میبردند.
آن تابستان پرواز ما بجای فرودگاه جیافکندی به خاطر شلوغی به فرودگاه بینالمللی تازه تأسیس بنگور در ایالت مِین منتقل شد. پرواز ما از اولین پروازهای بعد از افتتاح فرودگاه بود و کارمندان گذرنامه و گمرک فرودگاه اطلاعات چندانی درباره اینکه باید چه بگویند و چه بکنند نداشتند. مأمور گمرک ضمن بازرسی چمدان ما به کیسه دو کیلویی حنا برخورد و فکر که مواد غیرقانونی است و اطلاعات من هم برای توضیح اینکه چیست و به چه دردی میخورد کافی نبود.
مأمور گمرک تازه کار بود و کم تجربه، میخواست نبوغ خود را به رؤسایش نشان بدهد که توانسته چه چیزی را کشف کند. حنا را بو کرد و گفت بوی حشیش میدهد و مرا به اتاق دیگری برد. مضطرب شده بودم و واقعاً مطمئن نبودم که نکند موادی در حنا باشد که غیرقانونی است. آنها شروع کردند به آزمایش کردن و با فرودگاه کندی تماس گرفتند و از آنها درباره حنا پرسیده بودند که چه چیزی است. خلاصه بعد از کلی صرف وقت و منی که نمیدانستم در چه هچلی افتادهام، بالاخره جناب کارمند وارد شد و حنا را پس داد و گفت که میتوانید بروید. این خاطره حنا خریدن را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
بعد از اتمام تحصیلات و اخذ درجه دکترا، کجا مشغول کار شدید؟
در سالهای ۷۰ که مشغول تز خودم بودم، مرکز تحقیقاتی جنرال موتورز در میشیگان از من به عنوان دانشمند مهمان برای کار دعوت کرد. این نخستین مواجهه من با سلسله مراتب تحقیقات علمی و کاربردی بود. اینجا برایم روشن شد که افراد در این سازمانها باید مطابق میل قدرت، موقعیت و تعریف کاری آنها رفتار کنند. تحقیقات عمدتاً هدف کسب سود را دنبال میکرد؛ استعداد فردی و دانش برای پیشبرد تکنولوژی و تولید نقش مهمی نداشتند.
به عنوان یک جوان، پذیرفتن و تن دادن به چنین چیزی برایم مشکل بود. یادم میآید مهندسی را که بیچاره یک باطری ساخته بود، اما چون خیلی زمان برده بود، او را به جای تشویق توبیخ کردند. باز یادم میآید در جلسهای برای ارزیابی قدرت رقابتی بالقوه یک اتوموبیل جدید برای ژاپن شرکت داشتم. بیشتر جلسه را من صرف توضیح کشفیات خودم کردم و روی تجزیه و تحلیل مزایای تکنولوژی پیشرفته تمرکز داشتم.
در پایان جلسه رئیسم گفت که آمریکاییها هرگز یک اتوموبیل کوچک که زرق و برق نداشته باشد، نمیخرند! باور آنها این بود که آمریکاییها با بقیه دنیا فرق دارند. بعد دانستم که بهتر است جای دیگری کار پیدا کنم که برای استفاده از تکنولوژی و علوم برای بهتر کردن زندگی، یا حداقل کمخطرتر بودن آن ارزش قائل باشند. به هر حال، آن ماشین توسط یک شرکت ناشناس ژاپنی به نام «هوندا» ساخته شد. و ما همه میدانیم که آن داستان تا کجا رفت!
شما کار در دوپونت را هم ادامه ندادید. چطور شد؟
همانطور که قبلاً گفتم، من دنبال محلی بودم که پیشرفتهای علمی در خدمت تولید چیزی باشد که کمکی برای جامعه باشد. خوشبختانه من این ارزشها را در کارخانه دوپونت دیدم. آن زمان وضع کار در آمریکا خیلی خوب بود وحق انتخاب برای کارمندانی مثل من فراهم بود.
شما بیش از بیست اختراع حیرتآور دارید؛ از قطعات یدکی برای لباسخلبانان تا لباس محافظ آتشنشانان. یادم است که در یکی از سمینارهای آموزشی شما مانکنها لباسهای متفاوتی برای آتشنشانی به تن داشتند. حیرتآور بود. لطفاً کمی درباره نقش خود در این پروژهها توضیح بدهید؟
من همیشه عقیده داشتهام که هر تولیدی باید شیوه انجام کارها را بهبود ببخشد. روشن است که آتشنشان باید به چیزی مجهز باشد که در مقابل آتش و گرما مقاوم باشد. به عنوان افراد خط مقدم در رویارویی با آتش، آخرین چیزی که باید موجب نگرانی آنها شود، ایمنی لباسشان است. ما باید بدانیم که بهترین حفاظ در برای گرما و شعله چیست. راه حل کلاسیک این بود که اگر لباسها ضخیمتر و حجیمتر شوند، میتوانند عایقبندی و قدرت محافظت بیشتری داشته باشند. چنین روشی به سنگینتر شدن لباس آتشنشانان منجر میشد که فشار زیادی بر فرد تحمیل میکرد و جداً به سلامتشان لطمه میزد. به فکر طراحی لباسی بودم که در شرایط عادی سبک و راحت باشد، در عین حال هنگام ضرورت به اندازه کافی مقاوم و عایق گردد. چنین ایدهای با واکنشهای مختلفی روبرو شد «تو دنبال چیزی با کاربرد دوگانه در آتش هستی»؛ یا اینکه تو «دنبال یک چشمبندی هستی».
سالهای کارهای عملی برای ما درسهایی به همراه داشت؛ ما از قدرت دید و ایدههای خوبی برخوردار بودیم. یکی از مربیان من همیشه میگفت «به هدفت خواهی رسید اگر قوانین فیزیک را نادیده نگیری.» یک سال و اندی بعد، لباس جدید، سبک و راحتی را ساختیم که وقتی در معرض گرما و شعلههای آتش قرارمیگرفت، شروع به بزرگ شدن و پر کردن هوا در فضای داخلی لباس میشد و بین بدن فرد و محیط عایق قویتری ایجاد میکرد. این یکی از دستاورهایی بود که من در طول سی سال و اندی کار با دوپونت داشتم. روشن است که چنین موفقیتهایی تنها با سخت کوشی، خوششانسی، صرف وقت زیاد و خواهی نخواهی با فشارهایی بر زندگی خانوادگی امکانپذیر بود. گرچه من سعی کردم تا با خانواده بیشترین وقت را بگذرانم، اما چندین مناسبت خانوادگی از جمله تولدها را از دست دادم. بعدها به فرزندانم که دیگر بزرگ شده بودند، تأسف خود را از این بابت ابراز کردم، اما با تعجب آنها در جواب گفتند، چه خوب که تنها با از دست دادن یک دو مهمانی، به نجات جان انسانها کمک کردهای. راستی هم فکر میکنم ارزشش را داشت.
از فهرست بلندبالای اختراعات ثبت شده به نام شما، کدامیک بیشتر به نجات جان انسانها کمک کرده که برای خودتان نیز بهترین است؟
لباس مخصوص آتش نشانان که توضیح دادم، بیشترین اهمیت را برایم دارد و از آن بابت احساس غرور میکنم. از طرف دیگر، چیزی که برایم خیلی عزیز است، ارزش اجتماعی است که این اختراعات به دست میآورند. اولین اختراع من هم مانند اولین عشق در مقایسه با یک عشق واقعی است. همانطور که گفتم ماشینهای ژاپنی در اوایل دهه ۷۰ که درمقابل ماشین های آمریکایی با موتورهای بزرگ، سنگین و فلزات براق و زیبا… از نظر وزن بسیار سبک و کارایی بالایی بودند. قیمت بنزین در حال افزایش بود و مسأله کیفیت سوخت مطرح میشد. یک راه حل واضح و فوری برای کاهش وزن، حذف قطعات سنگین فلزی و جایگزینی آنها با نوعی پلاستیک بود. اما، نظام فکری این بود که مشتریان قطعات فلزی براق میخواهند نه پلاستیک رنگ شده. در نتیجه راه حل ممکن استفاده از پلاستیک با ظاهر فلزات براق بود. این نوع پلاستیک میتوانست با ایجاد یک سطح که دارای چسبندگی قوی و دوامدار باشد ، خود را به صفحات فلزی بیشتر شبیه سازد. و این به ثبت اختراع اول انجامید.
فکر میکنید که در زندگی چه چیزی بیشتر اهمیت دارد؟
من هفده سال تمام در ایران زندگی کردم. جداً معتقدم که سالهای اولیه زندگی شخصیت مرا آنچنان شکل داد و دیانای مرا چنان پرورش داد که از من همانی را ساخت که اکنون هستم، آدمی با کمبودهاو دستاوردها و چالشهای زیاد. فرهنگ و میراث ایرانی، مهربانی، صداقت، سختکوشی، احترام به دیگران و انساندوستی را به ارزش تبدیل کردند. اینها ارزشهایی هستند که از درون خانواده و رفتار فردی آنها نشأت میگیرند. پدر و خواهر من در سنین نسبتاً جوانی فوت کردند. شخصیت قوی و دانایی مادرم خانواده را در کنار هم نگاه داشت، و تا امروز هم درطول زندگی راهنمای ما بوده است. میتوانم بگویم که در بنای پایه شخصیت فردی من خانواده و فرهنگ ما بیشترین تأثیر را داشتهاند.
شما همچنان با فرهنگ ایرانی پیوند دارید. چرا این فرهنگ این قدر در زندگی شما اهمیت دارد؟
شما و خوانندگان گرامی شما احتمالاً با من موافقید که تربیت انسان شخصیت انسان را شکل میدهد، در نتیجه عملاً آدم همواره به خالق خود و اجزای تشکیل دهنده آن متصل میماند.این بخشی از انسان به عنوان مردم و ملت است.
اگر گروهی از جوانان آمریکا بر پایه دانش و تجربه شما برای انتخاب راه آینده خود توصیهای بخواهند، چه خواهید گفت؟
چه سؤال جالب و به موقعی. من از آموختههای جهانیام در طول سفرها برای سخنرانی در سمینارها در باره لباس مقاوم در برابر آتش و گرما، می گفتم؛ از این که همزمان سعی می کردم خود را با آداب و رسوم محل تطبیق بدهم؛ در نتیجه میتوانستم یاد بگیرم و رشد کنم. حالا، میدانم که آمریکا بدون شک و تردید چراغ امیدی است برای همه. باید قدر آن را دانست و از آزادیهای آن مراقبت کرد. مبارزه کنید، برای حق خواهی، و مقاومت کنید علیه تعصب و نفرت. من در کشورهای دیگر زیاد دیدهام. سرخورده نشوید. رویاها و عشق خود را دنبال کنید. لحظات با دوستان و خانواده بودن، بسیار ارزشمند هستند.
آیا در زندگیتان ازچیزی هم پشیمان هستید؟
بازهم سؤال خوبی است. در پایان این گفتگوی صمیمانه به خوانندگان جوانان شما میگویم که از چه چیز پشیمانم تا آنها حواسشان باشد. پشیمانم که گاه به موقع توجه نکردم تا کمی آرام بگیرم و به انسانهایی که در مسیر حرکت و زندگیام بودند، بگویم: از بودن شما، همانی که هستید و من دوستتان دارم، سپاسگزارم.