گفتگویی با محمدرضا شجریان استاد موسیقی و آواز اصیل ایرانی

شاهرخ احکامی
میراث ایران، شماره ۲۳، پاییز ۱۳۸۰

استاد محمدرضا شجریان، روز ۱۷ مهرماه چشم بر جهان فرو بست. «میراث ایران» این شانس را داشت تا  در پاییز ۱۳۸۰ با ایشان گفتگویی در نیویورک داشته باشد. اکنون ما بر آن شدیم تا همراه  با ابراز همدلی و همدردی با همه دوستداران، ارج‌گزاران و حافظان هنر موسیقی و فرهنگ این سرزمین، برای ادای احترام به یاد و خاطره استاد بی‌بدیل تاریخ موسیقی ایران،  همان گفتگوی صمیمانه و نیز بسیار پربار را  بار دیگر در اختیار خوانندگان خود  قرار دهیم. آوای بلند استاد شجریان همواره بر این سرزمین طنین‌انداز خواهد بود.

***

پس از این مصاحبه،  فرصتی بود تا به دعوت و اصرار میزبان، کیهان کلهر، شبی فراموش‌نشدنی را با استاد شجریان، که حال جسمی خوبی نداشت و فرزند هنرمندش و استاد علیزاده بگذرانم. سر میز شام محبت پدرانه و عشق عمیق وی را به فرزند هنرمندش همایون می‌دیدم و از آن لذت می‌بردم. رابطه او  با جان دلش، رابطه استاد و شاگرد نبود، ارتباط عمیق انسانی پدر و فرزند و عشق عمیق و ملکوتی آنها بود.  دو روز بعد به علت خبر خوش تولد نوه‌ام (سوفی)، فرصت شرکت و دیدن کنسرت با شکوه  و خاطره ‌انگیز وی را نداشتم و چند هفته بعد، از بیماری بسیار خطرناک و عمل جراحی ایشان باخبر شدم.  موقعی که متن چاپی مصاحبه حاضر شد، اطلاع یافتم که دوباره به وطن و منزل دایمی خود برگشته تا «ریشه‌اش را در خاک وطن آبیاری کند» و به امید یزدان سلامتی کاملش را باز یابد و بار دیگر تشنگان صدا و هنرش را از آن سیراب نماید.

خوانندگان عزیز در لابلای خطوط این مصاحبه، در شجریان، مردی بزرگ با آرمان‌های بزرگ انسانی، قلبی رئوف و همتی والا، اراده‌ای شکست‌ناپذیر، عشقی عمیق به وطن و تعهدی خلل‌ناپذیر به موسیقی و آواز و هنر ایران را پیدا خواهند کرد.

شاهرخ احکامی

سلام آقای شجریان. مدت‌ها بود که میراث ایران علاقمند بود با شما گفتگویی داشته باشد و حالا مناسبت خوبی پیش آمد که بتوانیم در خدمت‌تان باشیم. کسانی که کنسرت شما را در سن‌دیگو دیده بودند، بسیار تعریف می‌کردند و روزنامه‌های مشهور آمریکایی از جمله «نیویورک‌تایمز» و «وال استریت ژورنال» هم تفسیرهای جالبی در این مورد نوشتند. دلم می‌خواهد لطف کنید، استاد محمدرضا شجریان را، شجریان از زبان خودش به خوانندگان ما، به‌خصوص نسل دومی‌ها که اکثراً در همین جا به دنیا آمده‌ و بزرگ شده‌اند، معرفی نماید. از چه موقعی کارتان را شروع کردید و با چه دشواری‌هایی روبرو بودید و چه عاملی باعث شد تا بر آن دشواری‌ها غلبه کنید؟

[شاید بتوانم بگویم] که از سن پنج، شش سالگی شروع کردم و در دوازده سالگی همه مرا در شهر مشهد می‌شناختند، چون پدرم هم در این زمینه استاد بودند. گوشه‌های ایرانی را هم رفته رفته از این طرف و آن طرف می‌شنیدم و آشنا می‌شدم. در اصل فراگیری گوشه‌های موسیقی ایرانی را از آن زمان شروع کردم و در هیجده سالگی که دیپلم گرفتم ومعلم شدم و به خارج شهر قوچان رفتم، از همان زمان تعلیمات آواز را به طور جدی شروع کردم. قبل از آن هم چندین برنامه در رادیو مشهد داشتم، یعنی حدود ۴۲، ۴۳ سال پیش اولین برنامه‌ام را در رادیو اجرا کردم. تا ۲۵ سالگی (یعنی از سال ۴۵) که به تهران آمدم. در رادیو ایران آقای مرحوم پیرنیا مسؤول برنامه «گلها» بودند یک برنامه از من دیدند و مشتاق شدند و گفتند که من از تو برنامه می‌خواهم. خودشان هم یک برنامه از من ضبط کردند که برنامه «برگ سبز ۲۱۶» با سنتور مرحوم رضا ورزنده بود. به این ترتیب در تهران فعالیت و همکاریم را با رادیو ایران و برنامه گلها شروع کردم.

این، آغاز فراگیری در کلاس‌های آواز و موسیقی بود که پیش اساتید، استاد مهرتاش و استاد احمد عبادی می‌رفتم. البته با استاد عبادی خیلی دوست شده بودم و دایماً به خانه‌شان می‌رفتم و به‌طور خصوصی با ایشان موسیقی را تجربه می‌کردم و فرا می‌گرفتم. بعدها با آقای قوامی، آقای برومند و آقای فرهاد آشنا شدم و ردیف‌ها را پیش ایشان کار کردم و یاد گرفتم. همچنین تصانیف قدیمی را پیش آقای قوامی کار کردم و همه را ضبط کردم. تنها من هستم که تصانیف قدیمی را دوباره ضبط کرده‌ام. من پیگیر فراگیری آواز و ردیف‌ها و تصنیف‌های کلاسیک ایرانی بودم و هر استادی که بود، خودم نزدش می‌رفتم. به این ترتیب از یک طرف در رادیو، بعد هم در تلویزیون در برنامه گلها و در برنامه‌های دیگری که فکر می‌کردم شایستگی این را دارد که من در آنجا برنامه داشته باشم، همکاری می‌کردم. از سال ۱۳۵۵ دیگر همکاری‌ام را با رادیو و تلویزیون، به عنوان اعتراض به وضع بسیار بد موسیقی که آنجا بود، قطع کردم.

تا اینکه انقلاب شد و بعد از انقلاب هم با گروه‌ها، بچه‌ها و موسیقیدان‌های همکارمان، در کنار همدیگر برنامه‌هایی را تهیه کردیم و به صورت نوار در اختیار مردم گذاشتیم، تا الان که سی‌دی هم هست که کارهایمان را به صورت نوار و سی‌دی در اختیار مردم می‌گذاریم.

از سال ۱۳۶۶ هم اجرای کنسرت را در ار وپا آغاز کردم و هر سال به اروپا می‌آییم و کنسرت می‌دهیم. از سال ۶۹ یعنی (۱۹۹۰) هم در آمریکا کنسرت داشته‌ایم. اما این بار گروه‌مان فرق کرده است. دفعات قبل با گروه‌های دیگری می‌آمدم. این بار با آقای علیزاده و آقای کیهان کلهر – که آقای علیزاده تار می‌زنند و آقای کلهر که کمانچه می‌نوازند و هر دو از هنرمندان بسیار با تجربه، با تکنیک و با فرهنگ هستند – در این برنامه با من همکاری می‌کنند و همایون، پسرم هم که در این برنامه مثل همیشه تنبک می‌زند و بعد هم درقسمت دوم با من همخوانی دارد و می‌خواند و برای مردم هم جالب است که همایون می‌خواند و صدایش هم خیلی شبیه من است.

این کنسرت در تابستان، در اروپا به صحنه رفت و خیلی موفق بود. بعد هم که تقریباً از ۲۵ ژانویه در تورنتو شروع کردیم و بعد هم در نیویورک و واشنگتن کنسرت خواهیم داشت. خوشبختانه مردم خیلی راضی بودند و از این کسنرت‌ها بسیار خوششان آمد و زبان به زبان و دهان به دهان می‌گردد. در رادیوها و روزنامه‌ها هم خیلی از این کنسرت و شیوه اجرا و مطالبی که ارائه کردیم، تحسین کردند.

چه تفاوتی این برنامه با کارهای گذشته‌تان دارد؟

تفاوتش این است که این بار آقای حسین علیزاده در این برنامه شرکت دارند و تار می‌زنند. خوب کار ایشان از نظر شیوه، دیدگاه و فرم و شالوده کار با هم‌دوره‌ای‌های خودشان فرق می‌کند. آقای علیزاده در قالب‌های سنتی دست و پایش را بند نکرده است. درست است که آقای علیزاده دانش موسیقی سنتی را خیلی خوب دارد، ولی همیشه خواسته نوآوری کند و از سنت‌ها بیرون بیاید و از سنت‌ها بیرون هم آمده است. من این حالت را در ایشان خیلی دوست دارم و می‌پسندم. چون خودم هم با اینکه موسیقی‌ام موسیقی کلاسیک و سنتی و اصیل است، اما در سنت‌ها دست و پایم را بند نکرده‌ام. سعی کرده‌ام از سنت‌ها بیرون بیایم و کار تازه بکنم. ما با همان زبان موسیقی کار می‌کنیم که سنت نیست، ولی موسیقی ایرانی است. با فرم آهنگ‌ها، ریتم‌ها و شیوه‌ی نوازندگی و خوانندگی و انتخاب شعرهای نو که اخیراً من به کار گرفته‌ام و اولین بار است که شعر نو به صورت آواز ارائه می‌شود.

شعر اخوان ثالث خیلی سر و صدا به راه انداخته است.

بله، شعر اخوان ثالث، «زمستان». بهرحال شعر«زمستان» بازتابی است از وضعیت جامعه ۴۵، ۴۶ سال قبل و امروز ما. این دو مرحله تاریخی خیلی هم بهم شبیه‌اند. حالا شدت و ضعفش را عرض نمی‌کنم. ولی از نظر نوع کار بدین گونه است که مردم به دلیل سرخوردگی که از نظر سیاسی و اجتماعی پیدا کرده‌اند، «سرها درگریبان است و سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت». یعنی رابطه‌های مردم به سردی گراییده است. این سردگرایی در رابطه، از ۴۵، ۴۶ سال قبل، یعنی بعد از سال ۳۲ به وجود آمده و احوان ثالث تحت تأثیر آن، این شعر را سروده است و در آن سردی رابطه‌ها را به زمستان تشبیه کرده و به حق بسیار قشنگ حالتی را که بین مردم بوده بیان کرده است. حالا تقریباً ما همان حالت را بین مردم خودمان و در خیلی جاهای دیگر و کشورهای دیگر می‌بینیم. سردی‌هایی که بین ملت‌ها هست، بین مردم هم هست.

خوب، یک هنرمند اگر تمام کاری را که می‌کند پیام ندارد، اما باید بخشی از آن پیام داشته باشد. حالا این پیام‌ها گاهی اوقات پیام‌های عاشقانه و عارفانه است و گاهی اوقات پیام‌های اجتماعی و سیاسی. البته سیاسی‌ای که فارغ از جبهه‌گیری‌های سیاسی و سلیقه‌های خاص است. یعنی به گونه‌ای است که با مردم ایران است. مردم ایران جزو هیچ دار و دسته‌ای نیستند، اما می‌خواهند یک زندگی آزاد و راحتی داشته باشند، همه فقط یک رفاه نسبی در زندگی‌شان می‌خواهند، یک آزادی نسبی برای زندگی‌شان می‌خواهند. ما هم سعی‌کرده‌ایم با مردم باشیم و همان را می‌خواهیم. بیشتر از آن هم کسی چیزی نمی‌خواهد. ازاین جهت است که این شعر را انتخاب کردم. این بار، برای این شعر مقام و دستگاهی که انتخاب کرده‌ایم، مقام «داد و بیداد» است و برای اولین بار مقام «داد و بیداد» را به شکل آواز به روی صحنه می‌آوریم. مقام «داد و بیداد» را در چند سال گذشته، آقای حسین علیزاده با سلیقه‌ای که دارند به این شکل تنظیم کرده‌اند، یعنی پیشنهاد و سلیقه ایشان است. در اینجا برخلاف همیشه که در آواز و تک‌نوازی وقتی گوشه‌هایی از یک دستگاه شروع می‌شود، بعد از فرود، هر گوشه‌ای به مقام اولیه باز می‌گردد، اینجا به مقام اولیه برنمی گردد. یعنی از آن مقام به دستگاه دیگری می‌رود و آن دستگاه دوباره به مقام قبلی برمی‌گردد. این دو دایماً به طور دورانی در یکدیگر حرکت می‌کنند. این نوع موسیقی، برای شنونده ایرانی که به آن نوع خواندن‌ها و به آن نوع موسیقی عادت کرده گوش دهد، درابتدا سؤال ایجاد می‌کند،زیرا برخلاف عادتش چیزی دارد اتفاق می‌افتد. ممکن است اوایل کمی سخت باشد، مخصوصاً که ایرانی به سختی عادت خود را عوض می‌کند، اما بعد از چند بار گوش کردن به آنها عادت می‌کند. در این قسمت مقام «داد و بیداد» به شکل بداهه‌خوانی و بداهه‌نوازی ارائه می‌شود. شعر اخوان ثالث هم چیز تازه‌ای است که ارائه شده، هم شعر نو با آواز خوانده می‌شود، هم این مقام به این سبک ارائه می‌شود.

وقتی داشتم به پیش شما می‌آمدم، دو سه تا از همکارانم پرسیدند به دیدار چه کسی می‌روی. گفتم می‌روم «پلاسیدو دومینگو» یا «پاوراتی» ایرانی‌ها را ببینم. واقعا مقام و شخصیت هنری شما آنقدر بالا است که تنها به خواندن شما و صدای بسیار زیبا و یا به قول همسرم، صدای مخملین شما نیست، بلکه آن نقش مهمی است که شما در زنده کردن موسیقی سنتی داشته‌اید وشما را به حد پیامبری در این کار کشانده است. می‌توانید در این مورد کمی صحبت کنید.

راجع به این مطلب می‌شود خیلی طولانی صحبت کرد که رهگذار کار به چه شکلی بوده است. یعنی آن وقت که پدر من موسیقی را حرام می‌دانست و به من اجازه نمی‌داد که موسیقی کار بکنم، در واقع ناشی از انحرافاتی می‌شد که متأسفانه در این حرفه بود. نمی‌گویم که همه هنرمندانی که در ایران بودند، منحرف بودند، ولی بهرحال انحراف در این هنر بود. یعنی در کار بعضی‌ها که پیشه‌شان این هنر بود، انحرافاتی بود که زیبنده‌ی کار هنر و هنرمند نبود، اعتیاد و برخی رفتارهایی که بین آنها رایج بود.

به همین دلیل خانواده‌ها اِبا داشتند از اینکه فرزندانشان بروند به اصطلاح «مطرب» بشوند. پدرها، آنهایی که به سن من هستند، حتماً می‌دانند که اگر نوجوانی می‌خواست برود دنبال موسیقی، به او می‌گفتند می‌خواهی بروی «مطرب» بشوی! «مطربی» بدترین توهینی بود که به یک نفر می‌کردند و یا ببخشید می‌گفتند می‌خواهی بروی «رقاص»بشوی! درحالی که رقص یک هنر ارزنده و والایی است. موسیقی هنر ارزنده و والایی است. اما در ایران به علت تحریمی که ۱۴۰۰ سال نسبت به موسیقی شده و این گونه با موسیقی برخورد می‌کردند، نوجوان‌ها و جوان‌هایی که دلشان برای موسیقی پر می‌زد، می‌ترسیدند که اطرافیان، آنها را سرزنش کنند، من هم از ترس این سرزنش در خفا کار می‌کردم که پدرم نبینند. چون پدرم بود و برایش احترام قائل بودم. او هم معلم من بود و هم خیلی دوستش داشتم و او هم مرا خیلی دوست داشت و دلش نمی‌خواست پسرش منحرف شود و برود «مطرب» بشود. من هم، پیش ایشان خیلی زیاد رعایت این مسایل را می‌کردم.

از ۱۸ سالگی به بعد که من پیگیر کار شدم، می‌دانستم که آدم می‌تواند هنرمند خوب باشد و از همه مسایل منزه باشد. واقعاً این هنر، هنری است مینوی و آسمانی و آدم می‌تواند با این هنر خود را پاک نگهدارد و همان‌طور که زیبنده‌ی این هنر است، همان‌طور زندگی کند و همان‌گونه رفتار داشته باشد.به همین دلیل از اول کوششم بر همین بود که قبل از آن که بخواهم یک هنرمند باشم، یک انسان خوب باشم و بعد یک هنرمند باشم و همیشه این را دنبال کردم و پیگیر این کار بودم. با همه اینکه ترس از این بهتان وجود داشت که من «مطرب» بشوم، اما من با عشق و علاقه به تقدس و معنویتی که در این هنر می‌دیدم آن را پیگیر شدم و این راه را ادامه دادم.

تا اینکه به تهران آمدم، پدرم خیلی ناراضی بود از اینکه من به تهران رفته‌ام و دنبال این کار هستم و خیلی‌ها او را سرزنش می‌کردند که چرا از اول مانع من نشده است. او هم می‌گفت بالاخره جوان است و برای خودش مردی شده و تصمیمی گرفته، ولی بچه من شیر پاک خورده است و می‌دانم که منحرف نمی‌شود، چون در خانواده من بزرگ شده است. حدس پدرم هم درست بود، چون سعی کردم تا از همه آلودگی‌ها برحذر باشم. نه مادیات مرا به تور بیاندازد و نه شهرت. بلکه عشق به هنر، عشق به موسیقی، آن حال و هوایی که موسیقی برایم داشت، این همه هدفم و یگانه هدف من بود. و ریزه ریزه به آنچه که می‌خواستم، رسیدم.

همین باعث شد وقتی که همه سراغ شهرت و به دست آوردن پول می‌رفتند، من اجاره خانه‌ام را هم نداشتم بدهم، در حالی که همه چیز سر راه من بود. هم مهمانی‌های آنچنانی که می‌توانستند مرا دعوت کنند که حقوق پنج سالی را که من از رادیو می‌گرفتم، یک شبه می‌دادند، هم کافه و کاباره که وضع‌شان روشن بود که حتی بردن اسم‌شان برای من شرم‌آور است که دنبال چنین کاری باشم. من همه این‌ها را رعایت می‌کردم.

آنهایی که دنبال پول بودند، خوب آن را به د ست آوردند، هر کس به دنبال هرچه بود آن را به دست آورد. من هم به دنبال آن چیزی که بودم، به دست آوردم. منتهی در درازمدت، نه یک شبه، نه یک ساله و دو ساله. در درازمدت این را پیگیری کردم. و خوشبختانه رسیدم به آنجایی که بایستی می‌رسیدم. البته من تنها نبودم و عده‌ی دیگری هم با من بودند. کسانی که به آلوده‌ترین‌ها محیط‌ها می‌رفتند و واقعاً پاک برمی‌گشتند و هیچکس هم هرگز نتوانست چیزی به من ببندد که مثلاً فلان کار را کرده یا مثلاً در میان خانواده‌ها رفت و چشم‌چرانی کرد، شکم‌بارگی کرد، نوشید، تریاک کشید و یا حتی سیگار کشید. هیچ چیز. واقعاً من از همه این مسایل پاک بودم، به علت آن که هدفم چیز دیگری بود. در نتیجه چنین تلاش‌هایی، امروز شما در ایران می‌بینید که در همه خانواده‌ها، پدر و مادرها دلشان می‌خواهد که بچه‌شان سازی بزند، هنری داشته باشد.

من یکی از آن افرادی بودم که این حیثیت را برای هنر ایجاد کردم. من یکی از آنها بودم. آدم‌های دیگری هم بودند که آنها هم واقعاً خالصانه و پاک در رشته‌های هنری کار کردند و خیلی هم بودند. امروز حتی خیلی از کسانی که در لباس روحانیت هستند، وقتی مرا می‌بینند به من می‌گویند که می‌خواهند پسرشان را بفرستند تا سه‌تار یاد بگیرد. و از من می‌خواهند که یک نفر را به آنها معرفی کنم. شما می‌بینید که پدر در لباس آخوندی و روحانیت است ولی آدم روشنی است. یعنی امروز وضع این هنر به گونه‌ای است که حتی این‌ها به دنبال آن آمده‌اند. به دنبال این هنر آمدن نه به این دلیل است که حالا تحریم برداشته شده است و مثلاً آقای خمینی فتوی داد که موسیقی حرام نیست. ایشان می‌گفت که موسیقی‌ای که در خدمت اسلام نباشد، حرام است. خوب عده‌ای هم از این استفاده می‌کنند و می‌گویند که می‌خواهند بچه‌شان یک سازی بزند. امروز دیگر کسی نمی‌گوید که بچه‌مان می‌خواهد «مطرب» بشود!

ما امروز دختران جوانی را در خیابان می‌بینیم که ساز در دست گرفته و به کلاس می‌روند. ویلون، سه تار، سنتور به دست در خیابان‌ها به طرف کلاس‌های موسیقی می‌روند. بچه‌ها در دانشکده‌ها در همه جا در کلاس‌های موسیقی، با شور و شوق و عشق، هم به عنوان سرگرمی، مشغول آموزش موسیقی هستد و پدر و مادرها با افتخار پُز می‌دهند که بچه‌شان پیانو می‌زند، ویلون می‌زند…
در مقایسه با آن موقعی که من نوجوان بودم و می‌گفتند تو می‌خواهی بروی «مطرب» بشوی و گناه بود، این خیلی خوب است. بهرحال من یکی از شاخه‌ها‌ی کوچک، یکی از چرخ‌های کوچک این حرکت بودم که این حیثیت را برای هنر در ایران ایجاد کرده است که نتیجه‌اش توجه امروزی خانواده‌ها به هنر است. آنها از هنر همه چیز می‌خواهند، پیام‌های انسانی، پیام‌های عاشقانه و پیام‌های اجتماعی. و من در هنرم همیشه این پیام‌ها را داشته‌ام. درشعرم که انتخاب می‌کردم، در برنامه‌هایی که تهیه می‌کردم، نهایت دقت را می‌کردم که تا آن علایمی را که می‌خواهم درآنها باشد. شما اگر برنامه‌های مرا ببینید، در همه آنها این پیام‌ها را می‌بینید.پیام‌های انسانی، پیام‌های عاشقانه، پیام‌های عارفانه و پیام‌های اجتماعی. همین‌طور، به خاطر ریتم و بشکن و بزن و برقص نیست. البته من آنها را طرد نمی‌کنم و نمی‌گویم که بشکن زدن بد است. بشکن زدن خیلی هم خوب است. چون موسیقی برای رقص هم هست، موسیقی شاد هم هست و همه انواع موسیقی باید باشد. تنها نوع موسیقی، موسیقی‌ای نیست که ما کار می‌کنیم. هر گونه موسیقی باید در جامعه باشد، یک نوعش هم موسیقی ما است. موسیقی که به آن می‌اندیشیم، با آن فکر می‌کنیم، با آن پیام می‌دهم و مردم را به فکر وامی‌داریم. این آن نوع موسیقی است که ما دنبال کرده‌ایم، خوب موسیقی‌های شاد هم هست، موسیقی عزا هم هست، موسیقی برای نوجوانان هم هست. باید همه نوع موسیقی برای همه سنین و همه گروه‌های مردم وجود داشته باشد.

اگر اشتباه نکنم، شما اخیراً کار تازه دیگری هم کرده‌اید و یا شاید برای من تازگی داشته است، یعنی کار روی موسیقی محلی. به قول ما قوچانی‌ها، دهاتی را هم وارد میدان کرده‌اید و دهاتی‌گری راه هم آورده‌اید و به موسیقی سنتی پیوند زده اید. این کار عجیب بود. انگیزه شما در این کار چه بود؟

اولاً من خودم خراسانی هستم و ۵ سال در دهات خراسان (مشهد و قوچان)‌معلم بودم. در روستا بودم و با مردم روستا زندگی کردم و روزها خواندن‌های کردها کرمانج را زیاد می‌شنیدم و خاطرات زیادی از آنها دارم. بچه‌هایشان در کلاس سرود می‌خواندند. دوبیتی‌های قشنگی می‌خواندند و من تشویق‌شان می‌کردم. پدرم هم در سنین نوجوانی و جوانی در همان محل که پدربزرگم کشاورز عمده و بزرگ بود، با کردها رابطه زیادی داشت و ترانه‌های انها را در خانه می‌خواند و خیلی هم قشنگ لهجه‌ی آنها را داشت و من در این برنامه بخشی از صدایم را مانند صدای پدرم کردم. چون او می‌توانست خیلی خوب صدای کرمانج را دربیاورد. از بچگی این کار را یاد گرفته بود و انجام می‌داد، ولی بعدها به علت اعتقادات مذهبی، دیگر پیگیر این کار نبود. پدرم بارها وقتی که من نوجوان بودم و او مرد چهل ساله‌ای بود، آوازهایی می‌خواند که این حال و آواز را داشت و من از ایشان این حال و آواز و آن نوع صدا، یعنی صدای کرمانج‌ها را یاد گرفتم. وقتی هم که معلم بودم غروب‌ها، یکی از کردها در قهوه‌خانه تار می‌زد و می‌خواند و صدای قشنگی داشت و من همیشه گوش می‌کردم. در آنجا این نوع موسیقی را شنیده بودم و پیگیرش بودم. در جشن‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و من برنامه‌های آنها را می‌دیدم. آن نوجوانی، آن سرزمین‌ها، آن مردم و آن عشق و آن محرومیت‌ها و … همه در ذهن من مانند یک فیلم تکرار می‌شدند و به خودم می‌گفتم بد نیست که من یک روز این موسیقی را ارائه کنم.

من همیشه معتقد بوده‌ام که یا آدم کاری را نمی‌کند و یا اگر خواست بکند باید خوب و بدون عیب باشد. فکر می‌کردم اگر نپخته دست به این کار بزنم، آن نوع موسیقی را آلوده می‌کنم. چنانکه خیلی از هنرمندان آمدند و آهنگ‌های روستایی را با ارکسترهای بزرگ مسخره کردند، واقعاً آن آهنگ‌ها را مسخره و نابود کردند و شخصیت آن موسیقی را از بین بردند.من ناراحت بودم که این‌ها چرا این کار را کرده‌اند. این موسیقی مال آن مردم است، آن سبک باید باشد، آن ساز باید باشد، آن حال و هواباید باشد. وقتی که شما می‌آیید با ارکستر سازهای فرنگی موسیقی روستایی را اجرا می‌کنید، یعنی آن را خراب کرده‌اید. من همیشه به این هنرمندان اعتراض داشتم، تعدادی از دیگر هنرمندان هم بودند که به این وضع معترض بودند.
این بارکه آقای کیهان کلهر موسیقی خراسان را ارائه کرد، دیدم که خیلی خوب تمام لهجه‌ها وحالات را حفظ کرده است و پیام آن نوع موسیقی را حفظ کرده است و شایستگی این را دارد که با او همکاری کنم. این بود که کار را قبول کردم. تازه این مال ۵ سال پیش است که من یک بار با ایشان به استودیو رفتم و یک قطعه‌ای را با ایشان خواندم. اولش هم خوب شده بود، ولی بعد که گوش کردم دیدم بازهم آن پیامی را که من دلم می‌خواهد ندارد، حال و هوای آن نوع موسیقی را ندارد.یعنی بایستی در حال و هوای آن نوع صدا بیافتم و آن موقع نبودم. دو سه سال به آن فکر کردم و اینکه برای اجرای چنین قطعه‌ای باید کار من آن حال و هوا را داشته باشد. با این فکر کردن‌ها و دایم درعالم خود زمزمه کردن‌ها، رسیدم به آن نوع از لهجه بیان و فرم صدا که ضرورت ارائه‌ی آن نوع موسیقی بود و انگار تمام آنچه را که از دوران نوجوانی و جوانی یاد گرفته بودم دوباره در من زنده شد. کمی تمرین هم کردیم و خود را برای ضبط آماده کردیم. موسیقی آن قبلاً در ایران ضبط شده بود و ما رفتیم در استودیو و خوشبختانه آن حال و هوای مورد نظر را هم داشتم و با آنکه دوران طفولیتم را آنجا نبودم و فقط نوجوانی را آنجا گذرانده بودم، تا حدی از عهده برآمدم و آن نوع موسیقی را بی‌اعتبار نکردم.

در اینجا باید گفت که کار آقای کیهان کلهر واقعاً شایسته همه گونه تقدیر و تعریف است. خیلی خوب ارائه کرده است. ازپرت و پلاگویی پرهیز کرده است و سازهای جور واجور را به کار نگرفته، بلکه سازها همه، همه پیام سازهای روستایی، روستاهای خراسان را به‌خوبی دارند و وقتی آدم گوش می‌کند می‌بیند که خیلی خوب آن حال و هوا و عصر آنجا را دارد.

برای من بازهم قابل تقدیر است که شما در چنین مرحله‌ای که به مقام استادی رسیده‌اید، باز هم حاضرید ریسک کنید و دوباره کار جدید را به عهده بگیرید.این واقعاً جالب است و قابل تقدیر. در این باره چه می‌گویید؟

بهرحال در هر کاری ریسک کردن، آدم را یک مرحله به جلو می‌برد. یعنی اگر جرأت آن را نیابید که ریسک بکنید، نمی‌توانید از یک مرحله به مرحله بهتر برسید. و نمی‌توانید یک‌دفعه از یک پله به پله‌بعدی بپرید. منتهی بایستی این را آگاهانه کرد. همین طوری نمی‌شود. مثلاً من که چنین ریسکی را می‌کنم، سال‌ها است که به آنها فکر می‌کنم، پیگیرش هستم. تا زمانی که می‌بینم بله حالا وقتش شده و تمام شرایطش فراهم شده که ما چنین کاری را شروع کنیم و خوشبختانه در تمام مواردی هم که به این گونه انجام شده، موفق بوده‌ایم و کار درست به انجام رسیده است.

من هرگز از اینکه با جوان‌ها کار کنم پرهیز نداشته‌ام، بلکه همیشه بیشتر ار آنکه دوست داشته باشم با اساتید کار کنم، دوست داشته‌ام با جوان‌ها کار کنم. چون جوان‌ها را وقتی تشویق می‌کنی، بیشتر کار می‌کنند، بیشتر احساس مسؤولیت می‌کنند. من بعد از مدتی که با جوان‌ها کار کردم، دیدم که این کار خیلی خوب پیش رفته است.این است که من تعصب ندارم که فقط با اساتید کار کنم. هر جوانی را که حس کنم کاری را خیلی خوب انجام می‌دهد و استعداد هم دارد با او کار می‌کنم. مخصوصاً که جوان‌ها خیلی چیزهای تازه از خودشان دارند. خود این به من امکان می‌دهد که کارهای تازه بکنم و از فکر جوان‌ها استفاده کنم.

از سال‌های بعد از انقلاب که شما به اروپا و آمریکا آمده اید و من شانس آن را داشته‌ام که سه تا از برنامه‌هایتان را ببینم، فکر می‌کنم شما برای سایر هنرمندان ایرانی که در ایران هستند درِ دیگری باز کرده‌اید و همین طور در مردمی که هیچ امید به بازگشت به ایران نداشتند، تاثیر امیدوارکننده‌ای گذاشته‌اید. این فعالیت چه تاثیری روی خود شما گذاشته است.

بهرحال وقتی هنرمندی با مردم خود است و با آنها زندگی می‌کند، از جامعه خود تأثیر می‌گیرد و این تأثیر در درون هر کس شکل خودش را پیدا می‌کند و ارائه می‌شود. یعنی درون شجریان می‌شود کاری که شجریان ارائه می‌دهد و درون علیزاده می‌شود کاری که علیزاده انجام می‌دهد. هنرمندانی که متأثر از جامعه باشند می‌توانند خیلی خوب با آن حرکت کنند و در بعضی از مواقع می‌توانند رهبر جامعه‌شان، رهبر فکری یا رهبر هنری جامعه‌شان هم باشند. یعنی هنرمندی که از جامعه‌اش متأثر باشد با آن حرکت می‌کند، چون می‌داند که خودش هم جزئی از آنها است. بهرحال هنرمندی که با جامعه‌اش حرکت می‌کند و کارش را هم خوب بلد است، در هر قالبی می‌خواهد باشد، در قالب موزیک، سینما، نقاشی یا شعر و ادبیات، می‌تواند رهبر فکری جامعه‌اش باشد. اگر با مردمش نیست و سودایی در سر دارد و یا جور دیگری فکر می‌کند، همیشه از مردم به دور است. ما سعی کرده‌ایم از مردم جدا نباشیم و از آنها عقب هم نیافتیم. با مردم باشیم و با آنها حرکت کنیم و هر جا که لازم است و مناسبتی هم هست، اگر بتوانیم دردی را در جامعه تسکین دهیم، حتماً با مردم همدلی و همراهی می‌کنیم.

مساله خیلی جالب دیگر که برای من سؤال برانگیز هم هست، اینکه با وجود محیط محدودتری که چه در موسیقی چه در شعر و چه در کارهای هنری دیگر در ایران وجود دارد، در مقایسه محیط آزادی که در خارج ایران برای هنرمندان داریم، ما نتوانسته‌ایم در طول بیش از ۲۰ سال هنرمندانی در سطح شجریان، علیزاده، کلهر و‌ یا حتی کسانی کمی پایین‌تر از شماها در خارج از ایران داشته باشیم. حتی در سینما هم همین طور است. علتش چیست و شما این مساله را چگونه می‌بینید؟

اول اینکه بخشی از هنر زائیده اختناق و فشار است. دوم اینکه ما ریشه‌مان از آن خاک آب می‌خورد. وقتی که این ریشه از آن خاک دور بیافتد، دیگر نمی‌تواند از آنجا آب بگیرد و تغذیه شود. من کاری به خوبی و یا بدی این موضوع ندارم. آنچه من در خودم حس کرده‌ام، مقداری ازخواندن‌هایم حالت روضه‌خوانی‌پیدا کرده، یعنی بدبختی‌های جامعه‌ام را در هنرم ارائه می‌کنم و با آن هم گریه می‌کنم، عده‌ای هم گریه می‌کنند. تجربه‌ای که من دارم همیشه احساس کرده‌ام که اگر از یک حدی بیشتر، ۵-۶ ماه از مملکتم بیرون باشم، یک دفعه آن حال و هوایی را که الان دارم درمن کم می‌شود. یک نمونه را بگویم. سال ۱۳۶۸ من به عللی ده ماه از ایران بیرون مانده بودم و به خاطرمسایلی که آن وقت در ایران اتفاق افتاده بود،من خارج از ایران بودم و کنسرت‌هایی داشتم. ده ماه بیرون از ایران ماندم. یک ماه پیش از آنکه برگردم، فستیوالی در بارسلون بود. شهردار بارسلون توسط یک نفر در پاریس از من دعوت کرد تا در این کنسرت شرکت کنم. ۲۰ روز به فستیوال مانده، یک باره دیدم نمی‌توانم بخوانم. هرچه فکر کردم احساس کردم که واقعاً هیچ حرفی برای گفتن ندارم و آن شجریانی که آن آوازها را می‌خواندم و آن حال و هوا در آوازم بود و تأثیرات را از درون خود می‌گرفتم، دیگر خالی از همه چیز است. یعنی بعد از ده ماه و مشکلاتی که داشتم و دیگر ریشه من از آن خاک آب نخورده بود، دیگر نمی‌توانستم محیط خود را حس کنم. آن دردها را نمی توانستم حس و لمس کنم. می‌شنیدم، اما خودم به جان حس نمی‌کردم. فکر کردم یا من نباید کنسرت را قبول کنم، یا چند روزی به ایراان بروم و برگردم. وقتی به همسرم گفتم که می‌خواهم به ایران برگردم، گفت تو دیوانه شده‌ای،۲۰ روز دیگر کنسرت داری، تو که ده ماه مانده‌ای و این همه خرج … بهرحال برای من هزینه یک بلیط رفت و برگشت مسأله ساده‌ای نیست. گفتم نه، من فکر می‌کنم که تا به ایران نروم نمی‌توانم کنسرت بدهم. من باید به ایران برگردم. نمی‌دانم دلم تنگ شده یا چه چیز دیگری است.به هرحال به ایران برگشتم و درست همان زمان بسیاری از حرف‌ها و مشکلات در جریان بود.بعد از چند روز، وقتی دوباره آن دردها در وجودم کارگر افتاد، کتک‌ها را خوردم،و مشکلات را از نزدیک لمس کردم، احساس کردم که خوب حالا حرفی برای گفتن دارم برگشتم و کنسرت را دادم.

بعد من فهمیدم که علت اینکه هنرمندان ما خارج از ایران نمی‌توانند، آن چیزی که مردم در داخل ایران می‌خواهند ارائه کنند، این است که ریشه‌شان از آن خاک آب نمی‌خورد و هنرمندان ما که سال‌هاست در خارج از ایران هستند، الان نمی‌توانند روی شنونده ایرانی تأثیر گذشته را داشته باشند، چون دیگر نمی‌توانند آن احساس را منتقل کنند و آن فضا را در کار خود ایجاد کنند و آن محتوی را ارائه دهند. اما عده‌ای به این مسأله پی بردند و به ایران برگشتند و گفتند بگذار در همانجا همه آن فشارها روی‌مان باشد، همان سیلی‌ها را بخوریم، همان بدنامی‌ها ر ا بکشیم، ولی ریشه‌مان از آن خاک آب بخورد تا بتوانیم هنر ایرانی را که متأثر از آن جامعه است ارائه بدهیم. این مصداق دارد، شعار هم نیست، خیالات هم نیست. همانطور که در نمونه سفر سال ۶۸ام گفتم، چیزی است که من خودم بارها حس کرده ‌ام. یعنی من در آن لحظه که خالی از آن احساس‌ها و حال و هواها بودم، دیگر قادر نبودم که آواز بخوانم. نه اینکه آواز خواندن را فراموش کرده بودم، یا صدایم ضعیف شده بود، نه هیچکدام از این‌ها نیست، حال و هوا و انگیزه خوانندگی در من کم شده بود، ولی بعد از دو هفته سفر به ایران، انگار دوباره شارژ شدم و کنسرتم را دادم.

این کمبودی که شما می‌فرمایید علتش همین است. این‌هایی که خارج از ایران هستند دیگر باطری‌شان سال‌هاست که خالی شده، باید به آن محیط باز گردند و ریشه‌شان کمی از آن خاک آب بخورد و باطری‌شان دوباره شارژ شود. در اینجا باطری‌شان از آن چیزهایی که در ایران می‌گذرد و هست خالی شده و هر چیزی که می‌خواهند بگویند دیگر حرف آن سرزمین نیست.

اینجا برای خودش درد دیگری دارد. نه اینکه درد ندارد، اما دردِ دور از وطن دارد. درد دور از وطنی دارد که از رفاه نسبی برخوردار است، از آزادی همه چیز برخوردار است،کسی جرأت ندارد به او حرفی بزند، حالا تنگدست هم هست، باشد، ولی بهرحال از آن آزادی نسبی برخوردار است، ولی در ایران هر چند هم که در رفاه باشید، بازهم همیشه زیر آن فشارها خواهید بود.

آقای استاد شجریان، لطفا برای پایان گفتگو یکی از خاطرات خوب و یکی از خاطرات بدتان را برایمان بگویید.

والا خاطره خیلی زیاد است کدام را بگویم. بدترین خاطره‌ای برمی‌گردد به برخورد هموطنان ما در خارج از کشور با کسانی که از ایران می‌آیند.

خیلی از هموطنان ما که در خارج از ایران زندگی می‌کنند، مخصوصاً کسانی که گرایشات سیاسی نسبت به احزاب مختلف دارند، گاهی مواقع خیلی بسته فکر می‌کنند و تصورشان این است که هر کس از ایران می‌آید، وابسته به جمهوری اسلامی است و حقوق بگیر آنجاست و مزدور جمهوری اسلامی است و رفتارهای نادرست و ناشایستی می‌کنند که آدم دلش می‌سوزد که چرا این‌ها از مسائل این‌قدرغافل‌اند. چرا با مردم و دوستانی که برای انسانیت فکر کرده‌اند و به فکر آنها هستند و هیچوقت و برای هیچکس مزدوری نکرده‌اند و سعی کرده‌اند پیش وجدان خود سرفراز باشند ولی هنر را حفظ کنند این رفتار را بکنند.

بهرحال من در شته هنری زندگی می‌کنم. از شاعرش گرفته، نقاش‌اش گرفته، نویسنده‌اش گرفته،… هر کس از آنجا می‌آید، یعنی ۷۰میلیون، همه مأمور جمهوری اسلامی هستند؟ این طور که نمی‌تواند باشد. من کاری به خوب یا بد بودنش ندارم. مردم زندگی خودشان را می‌کنند و چیزهایی می‌خواهند که شاید حکومت‌هایشان نتوانند به آنها بدهند و یا نداشته باشند که به آنها بدهند. چرا این تصور را می‌کنند؟‌این غم بزرگی است که خاطره‌ بسیار بدی در من ایجاد کرده است. خیلی‌ها تصور می‌کنند که ما نماینده جمهوری اسلامی هستیم که بیرون می‌آییم. خوب حالا فر ض کن، من نماینده جمهوری اسلامی، به من بگویید که اگر کسی نماینده جمهوری اسلامی باشد چه گناهی کرده. دیگران اگر گناه می‌کنند چه ربطی به این آدم دارد؟ نباید به این شکل عمل کرد. در حالی که ما نه حقوقی از جمهوری اسلامی گرفته‌ایم، بلکه مانع کارمان هم بوده‌اند. بعد به امثال ما حمله کردن!! واقعاً این خاطره خیلی بدی برای من است و سخت است که آدم از هموطنش این حرف‌ها را بشنود، یعنی بهتان زدن.

از خاطرات خوبی هم که دارم اینکه با تمام فشارهایی که در داخل مملکت روی کار هنری‌ام حس می‌کنم، و در کنسرت‌ها بارها مشکلاتی را فراهم کرده‌اند و هر کسی می‌خواهد بیاید آنجا و خودش و دیدگاهش را مطرح کند، من قاطعانه جلوگیری کرده و نگذاشته‌ام کارشان را پیش ببرند. یک موردش را می‌گویم…

چه سالی بود؟

فکر می‌کنم سال ۱۳۷۴ بود. ما در اصفهان کنسرت داشتیم. شب اول کنسرت برگزار شد. برادرم مدیر برنامه من بود. شب دوم ساعت هفت شب یعنی یک ساعت قبل از شروع برنامه، برادرم با نوار سرود جمهوری اسلامی آمد و گفت که این را داده‌اند و گفته‌اند که باید قبل از برنامه پخش کنیم. درحالی که حدود ۴- ۵ هزار نفر در تالار چهلستون منتظر برنامه بودند. من بلافاصله با صدای بلند گفتم که امکان ندارد من بگذارم. در همین زمان مأموری که در بیرون در منتظر بود و از «حراستی»‌ها بود و ظاهراً برای حفاظت پشت صحنه آنجا بود، بعد از اینکه حرف‌های ما را شنید، یکباره ناپدید شد و بعد از مدتی همراه رئیس «اطلاعات وحراست»‌استان اصفهان که خیلی هم برای کنسرت ما فعالیت کرده بود، برگشت. رئیس حراست اصفهان، با همان لهجه اصفهانی گفت که گویا مشکلی اینجا هست؟گفتم نه. گفت، منظورم این سرود جمهوری اسلامی است که قرار بوده پخش شود و شما گفته‌اید نباید پخش شود. گفتم، بله سرود جمهوری اسلامی پخش نمی‌شود، نباید پخش شود. گفت آقای شجریان سرود جمهوری اسلامی است. گفتم می‌دانم، اما امشب کنسرت شجریان است و قبل از کنسرت شجریان هیچ موسیقی دیگری پخش نمی‌شود. گفت این حرف خیلی ناجور است، مشکل ایجاد می‌کند. گفتم، مشکلاتش با من. گفت آخر من مسؤول اینجا هستم. گفتم شما مسؤول خودت هستی، مسؤول کنسرت من نیستی. گفت از حراست به من گفته‌اند و چند روز است و … گفتم اگر پخش شد، خودت باید بروی بخوانی من از در رفتم بیرون، خداحافظ شما.

آمدم بیرون بروم، برادرم مرا گرفت و گفت نه داداش نکن. آقای رئیس حراست هم گفت نه آقا نمی‌شود باید پخش شود و من مسؤولش هستم. گفتم اگر تو مسؤولش هستی برو پخش کن و خودت هم کنسرتش را بده. خلاصه بالا رفت و پایین آمد و گفت، آقای شجریان من مسؤول این استانم و اگر پخش نشود خیلی مشکل خواهم داشت، و این خیلی توهین است برای ما. من امشب شما را جلب می‌کنم. گفتم اگر مردی همین حالا جلب کن. گفت من جلبتون نمی‌کنم… خلاصه بحث بالا گرفت و کم مانده بود که درگیری پیش بیاید که عده‌ای مانع شدند و طرف رفت و چند دقیقه بعد کسی از حراست «ارشاد» آمد که از قبل هم کمی با او آشنایی داشتم. ایشان گفت که مسؤول همه چیزها اوست و نفر قبلی بی‌خود کرده که آمده و به شما چنین چیزهایی را گفته‌اند. و خواهش کرد که من بروم کنسرت بدهم. او همین چند جمله را بارها تکرار کرد. گفتم، باشد از اینجا بروید. همین که از اتاق بیرون رفت، من خندیدم، چون توانسته بودم جلوی افرادی را که خود را بالاترین مرجع تصمیم‌گیری در استان می‌دانند ایستادگی کنم. با بچه‌ها حسابی خندیدیم و با وجود آن که اعصاب‌مان واقعاً خرد شده بود، یک چای خوردیم و رفتیم روی صحنه. اما روی صحنه یک بیت شعر، از همان شعرهایی که «پیام» دارد، سه بار پشت سر هم، هی خواندم و تکرار کردم. در ساعت استراحت ، برادرم آمد و گفت که جناب سرهنگ می‌خواهد بیاید و از تو معذرت‌خواهی کند و گفته می‌خواهم بروم دست استاد را ببوسم و معذرت بخواهم. گفتم باشد برای آخر برنامه. آخر برنامه، با چند نفر از رؤسای شهربانی و دیگر مسؤولین استانداری آمد تو. گفت که می‌خواهم دستت را ببوسم و معذرت بخواهم. گفتم نه. بیا من صورتت رامی‌بوسم و حالا علتش را برایت می‌گویم که به چه علت نگذاشتم که شما چنین کاری را بکنید.

تخصص من موسیقی است و محل کاربردش را هم من تعیین می‌کنم، نه کس دیگری. حتی رئیس جمهور، تخصص مرا ندارد که بگوید که یک سرود باید کجا پخش شود. من باید تعیین کنم که کجا باید سرود پخش شود. شما کجای دنیا دیده‌اید که در کنسرت‌ها سرود ملی آن کشور را پخش کنند. شما دیدید که شاه در سینماها سرودپخش می‌کرد و مردم را از جایشان بلند می‌کرد و آن اشتباه بود، یعنی به سرود ملی توهین کردن بود.برایتان مثال می‌زنم. شما وقتی که می‌خواهید به شکار گنجشک بروید با آرپی‌جی هفت که نمی‌روید، با یک تیر کمان کوچولو این کار را می‌کنید. ارزش سرود ملی مملکت بالاتر از این‌ها است که در سینماها و کنسرت‌ها پخش شود. سرود ملی را در مسابقات جهانی در ورزشگاه‌های بزرگ، وقتی ورزشکاری به مقام قهرمانی می‌رسد و مدال طلا می‌گیرد، همراه با بالا کشیدن پرچم آن کشور و با ادای احترام از طرف همه پخش می‌شود. مثال دیگری هم از بان خودتان می‌زنم.اذان گفتن یک فریضه دینی است و وقت معینی دارد، طلوع، ظهر و غروب. اگر فرض کنید که یکی از علمامی‌خواهد ساعت هشت شب منبر برود، غروب هم ساعت ۶ بوده، و حالا شما به او بگویید که اول باید اذان پخش کنی، حق دارد اعتراض کند که الان وقت اذان نیست. چرا باید الان اذان پخش کرد؟مردم به شما می‌خندند.

سرود ملی را هم هر وقت و هرجا پخش نمی‌کنند و بسته به تمایل کسی نیست که مثلا در کنسرت پخش کنند. این بی‌احترامی است به سرود ملی. گفتم هر جا سخن و هر نکته مکانی دارد.اینکه هر کس برای خودش بیاید و هرچه بگوید و هر چیزی را مطرح کند که نمی‌شود.شما آمده‌اید برای اینکه کنسرت مرا برهم بزنید، می‌گویید که باید سرود جمهوری پخش شود و اگر نشود، کنسرت را بهم می‌زنید.

بعد از شنیدن این حرف‌ها، گفت، آقا ببخشید، حق با شماست، ما اشتباه کردیم، نمی‌دانستیم. روز بعد هم گویا با نفر اول تماس گرفته و گفته بودند که به چه حقی این کار را کرده است.
این در اصل، هم از خاطرات خوب بود و هم بد. بد بود از این جهت که اعصاب ما را پیش از کنسرت بهم ریختند، خوب هم از این جهت که من توانستم حرفم را به کرسی بنشانم که نباید این سرود در اینجا پخش شود و پایه این را گذاشتم که دیگر نتوانند چنین کاری بکنند.

سؤال آخر من درباره آینده موسیقی ایران است. آن را چطور می‌بینید؟

مردم ایران نباید هیچوقت نگران موسیقی‌شان باشند. اگر شما توانستید در هر سرزمینی جلوی رشد علف‌های هرزش را بگیرید، یعنی آنچه که گوهرخاکش بیرون می‌دهد و آب و هوایش باعث رویشش می‌شود، می‌توانید جلوی موسیقی ملتی را بگیرید. جلوی موسیقی هیچ ملتی را نمی‌توانید بگیرید، برای اینکه از درون مردمش می‌جوشد. موسیقی و زبان دو گوهر همزادند. دو بال پروازند، دو بالی هستند که درون‌شان را بیان می‌کنند. آنچه که در درون است توسط زبان، توسط موسیقی و هنر بیان می‌کنند. چه کسی می‌تواند جلوی موسیقی ملتی را بگیرد؟ گل‌ها را می‌شود زد ولی این گل‌ها در درون این خاک پرورده می‌شود. آنچه در درون ملتی است توسط زدن از بین نمی‌رود.

موسیقی و هنر در درون این مردم و کشور جای دارد و از بین نمی‌رود و هر روز هم دارد گسترش پیدا می‌کند و هنرمند را زمان، خودش، تربیت می‌کند. اصلاً نگران نباشید. تعداد هنرمندان جوان دارد روز به روز بیشتر می‌شود.کیفیت کارشان دارد بالاتر می‌رود. احتمالاً در ده، پانزده سال آینده، خواهید دید که هنرمندان جوان در موسیقی ایرانی چه صعودی خواهند کرد و این نگرانی برای همیشه از میان مردم ما رخت بربسته و موسیقی همچنان راه کمال خود را ادامه خواهد داد.

در پایان با تشکر صمیمانه از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، حرف دیگری برای خوانندگان ما دارید؟

هیچ، جز آرزوی سلامتی برای شما و برای تمام کسانی که دلشان برای ایران، برای انسانیت، برای زبان، برای هنر ایرانی می‌سوزد و می‌خواهند آنها را نگهدارند. آرزوی موفقیت برای همگی می‌کنم واز شما برای انجام این مصاحبه تشکر می‌کنم و این امیدواری را به مردم وبه شما بدهم که موسیقی را هیچوقت نتوانسته‌اند از این مردم بگیرند.