به رودخانه بیندیش

شفیعی کدکنی 

به رودخانه بیندیش
که آسمان را در خویش می‌برد سیّال.
تو پاک جانی امّا
هوایِ شهر پلید است.

اگر یکی ز شهیدانِ لاله
-کُشته ی تیر
ز خاک برخیزد،
به ابر خواهد گفت
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و
آسمان کوتاه
و زَهرِ تدریجی
عروقِ گل ها را از خونِ سالم سیّال
چگونه خالی کرده‌ست.

من و تو لحظه به لحظه
-کنارِ پنجره‌مان.
بدین سیاهی ِ ملموس
خوی‌گر شده ایم
کسی چه می‌داند،
بیرون چه می‌رود،
در باد.

تمامِ روزنه‌ها بسته ست.
من و تو هیچ ندانستیم؛
درین غبار،
که شب در کجاست، روز کجا
و رنگِ اصلی ِ خورشید و
آب و گل‌ها چیست .

درخت‌ها را پیوند می‌زنند
چنانک 
به رویِ شاخه‌یِ بادام سیب می‌بینی
به رویِ بوته‌ی بابونه
لاله‌های کبود.

چه مهربانی‌هایی!
اگر بِه آب ببخشی
حباب خواهد شد.

من و تو هیچ ندانستیم
که آن درختِ تنومندِ روشنایی را 
کجا به خاک سپردند
یا کجا بردند؟