به همت محمد غافری
مرغ دیگری گفت که من پرندهای ناتوان و عاجزم. طی طریق این راه سهمگین از عهدهی مرغی چون من خارج است. در این راهی که عقلا و بزرگان درماندهاند من چگونه میتوانم به مقصد برسم؟
هدهد پاسخش داد که:
هدهدش گفت ای فسرده، چند از این؟
تا به کی داری تو دل در بند این؟
چون تو را این جایگه قدر اندکی است
خواه میرو، خواه نی، هر دو یکی است
تا نمیریم از خود و از خلق پاک
بر نیاید جان ما از حلق پاک…
محرم این پرده جان آگه است زندهی از خلق، نامردِ ره است…
تو یقین دان کاین طلب گر کافری است
کار این است، این نه کار سرسری است
بر درخت عشق بی برگی است بار
هر که دارد برگِ این، گو سر درآر
عشق چون در سینهای منزل گرفت
جان آن کس را ز هستی دل گرفت
مرد را این درد در خون افکند
سرنگون از پرده بیرون افکند
یک دمش با خویشتن نکند رها
بُکشدش وآنگاه خواهد خون بها
یکی گفت من گناهان زیادی در زندگی مرتکب شدهام و با این همه آلودگی چگونه میتوانم به درگاه سیمرغ در کوه قاف نزدیک شوم؟
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو…
گر نبودی مرد تایب را قبول
کِی بدی هر شب برای او نزول؟
گر گنه کردی در توبهست باز
توبه کن کاین در نخواهد شد فراز
دیگری گفت من مدام در تغییر و تحولم و مثل پرندهای هستم که در یک جا قرار ندارد.
گاه رندم، گاه زاهد، گاه مست
گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست
گاه نفسم در خرابات افکند
گاه جانم در مناجات افکند
من میان هر دو حیران مانده
چون کنم در چاه و زندان مانده؟
هدهد گفت خلقت همه انسانها بر همین منوال است که «مرد یک صفت» نیستند و در حال تغییرند. و گرنه خداوند چرا باید پیامبرانی را برای هدایت خلق بفرستد؟
گفت باری این بود در هر کسی
زان که مرد یک صفت نبود کسی
گر همه کس پاک بودی از نخست
انبیا را کی شدی بعثت درست؟
چون رود در طاعتت دلبستگی
با صلاح آید به صد آهستگی
تا که نکند کرّه عمری سرکشی
تن فرو ندهد به آرام و خوشی
دیگری گفت نفس من دشمن من است. من چگونه میتوانم پای در این راه بنهم در حالی که همره من رهزن من است. هیچگاه نتوانستم که نفسم را رام کنم. هدهد گفت نفس تو همیشه با تو بوده؛ در کودکی و جوانی و پیری تو را همراهی میکند. او با دروغ فروغ میگیرد و فربه میشود. مهار نفس کار ساده ای نیست و باید مردانه با آن مبارزه کنی.
گفت ای سگ در جوالت کرده خوش
همچو خاکی پایمالت کرده خوش
نفس تو هم احول و هم اعور است
هم سگ و هم کاهل و هم کافر است
گر کسی بستایدت اما دروغ
از دروغی نفس تو گیرد فروغ
نیست روی آن که این سگ به شود
کز دروغی این چنین فربه شود…
بنده دارد در جهان این سگ بسی
بندگی سگ کند آخر کسی؟
مرغی دیگر گفت که من عاشق زر هستم و هنگامی شادم که مشتی طلا در دستم داشته باشم.
دیگری گفتش که من زر دوستم
عشق زر، چون مغز شد در پوستم
تا مرا چون گُل زری نبود به دست
همچو گل خندان بنتوانم نشست
عشق دنیا و زر دنیا مرا
کرد پر دعوی و بیمعنی مرا
هدهد جوابش داد که تو به صورت چسبیدهای و از معنی دور افتاده ای. بیا و مرد معنی شو. زر مثل سنگ رنگ شده است. زر برای تو مثل بتی است که تو را از یاد پروردگار باز میدارد.
گفت ای از صورتی حیران شده
از دلت صبح صفت پنهان شده…
زر که مشغولت کند از کردگار
بت بود در خاکش افکن زینهار
دیگری گفت من در جای خوشی منزل دارم و در قصری زرنگار و دلگشا که رشک مردم است مقیمم. من در این قصر شاه مرغان هستم. چگونه میتوانم از آنجا دل برکنم.
هست قصری زرنگار و دلگشای
خلق را نظّارهی او جان فزای
عالمی شادی مرا حاصل ازو
چون توانم برگرفتن دل ازو؟
شاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کشم آخر در این وادی گزند؟…
هیچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بیند در سقر داغ و الم؟
هدهد گفت:
گفت ای دون همت نامرد تو
سگ نهای، گلخن چه خواهی کرد تو؟
گلخن است این جملهی دنیای دون
قصر تو چند است از این گلخن کنون؟
قصر تو گر خلدِ جنت آمده است
با اجل، زندان محنت آمده است
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی در این منزل نشست
این دنیا محل گذر است. اگر مرگ نمیبود، مردم میتوانستند در آن رحل اقامت بیافکنند. ولی مرگ بر همه چیره میشود و دیر یا زود تو را از این دنیا که مثل گلخن است خواهد برد.
یکی دیگر از مرغان گفت من در بند عشق گرفتارم و بیروی محبوب قرار و آرام ندارم.
دیگری گفتش که ای مرغ بلند
عشق دلبندی مرا کرده ست بند…
شد خیال روی او رهزن مرا
آتشی زد در همه خرمن مرا
یک نفس بی او نمییابم قرار
کفرم آید صبر کردن زان نگار…
کفر من ایمان من از عشق اوست
آتشی در جان من از عشق اوست
هدهد جواب داد تو در بند صورت گرفتار هستی. عشق صورت با عشقی که آمیخته با معرفت است متفاوت است. باید عشق آن وجود غیبی جاودان را برگزینی که همیشگی است ونقصان ناپذیر.
گفت ای در بند صورت مانده
پای تا سر در کدورت مانده…
هر جمالی را که نقصانی بود
مرد را از عشق تاوانی بود…
دوستیّ صورتیّ مختصر
دشمنی گردد همه با یکدگر
وان که او را دوستیّ غیبی است
دوستی این است کز بیعیبی است
هرچه نه این دوستی، ره گیردت
بس پشیمانی که ناگه گیردت
دیگری گفت من از مرگ واهمه دارم و من بیتوشه چگونه پای در این راه نهم؟ این چنین که من از مرگ میترسم در همان منزل اول قالب تهی خواهم کرد.
دیگری گفتش که میترسم ز مرگ
وادی دور است و من بی زاد و برگ
این چنین کز مرگ میترسد دلم
جان برآید در نخستین منزلم
هدهد به او گفت تو باید بدانی که زندگی ناشی از یک دم و بازدم است. نمیدانی که هرکس به دنیا میآید ، روزی از دنیا خواهد رفت؟
هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان
چند خواهی ماند مشتی استخوان؟…
تو نمیدانی که عمرت بیش و کم
هست باقی از دو دم، تا کی ز دم؟
تو نمیدانی که هر که زاد، مُرد
شد به خاک و هرچه بودش باد برد؟
هم برای مردنت پروردهاند
هم برای بردنت آوردهاند
تو آگر آلوده گر پاک آمدی
قطرهی آبی که با خاک آمدی
قطرهی آب از قدم تا فرق درد
کی تواند کرد با دریا نبرد؟
مرغ دیگر گفت تمام زندگی من در غم و نامرادی گذشته است. اگر این همه غم و ناکامی در زندگی نمیداشتم با شادی قدم در این راه میگذاشتم.
دیگری گفتش که ای نیک اعتقاد
بر نیامد یک دم از من بر مراد…
بر دل پر خون من چندان غم است
کز غمم هر ذره ای در ماتم است…
گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دل بس خرمم
هدهد به او گفت شادی و غم این جهان یک لحظه بیش نیست و گذراست. دل بستن به چیزهای ناپایدار کار درستی نیست.
نامرادی و مراد این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان…
چون جهان میبگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زان که هر چیزی که آن پاینده نیست
هر که دل بندد درو دل زنده نیست
پس از اینها هم پارهای دیگر از مرغان سؤالاتی برای هدهد مطرح کردند که او پاسخشان را داد. از جمله یکی پرسید:
دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی اثر؟
گرچه هستم منبه صورتبسضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
هدهد گفت:
گفت مغناطیس عشّاق الست
همت عالیست کشف هرچه هست
دیگری گفت:
دیگری گفتش که تا من زندهام
عشق او را لایق و زیبندهام
از همه ببریدهام بنشسته من
لاف عشقش میزنم پیوسته من
هدهد:
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
همنشین سیمرغ را بر کوه قاف
لاف عشق او مزن در هر نفس
کاو نگنجد در جوال هیچ کس
یکی دیگر پرسید:
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه؟
هدهد جواب داد:
گفت ای جاهل نِهای آگاه ازو
زو که چیزی خواهد؟ او را خواه ازو
دیگری پرسید:
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه؟
هدهد گفت:
هرچه تو زینجا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود؟…
سوز جان و دردِ دل میبر بسی
زان که این، آنجا، نشان ندهد کسی
گر برآید از سرِ دردی یک آه
میبرد بوی جگر تا جایگاه
یکی از مرغان پرسید که این راه چند فرسنگ است. هدهد گفت:
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گُم سر به سر
کِی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سِیُم وادیست آنِ معرفت
پس چهارم وادی، استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادیِّ فقر است و فنا
بعد ازین رویِ رَوِش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قُلزُم گرددت
وادی اول در طلب:
واضح است که اولین وادی باید وادی طلب باشد. چرا که اگر خواست قلبی و با همهی روح و روان وجود نداشته باشد، سالک نمیتواند اولین قدمِ سیر و سلوک را بردارد. چون دل سالک از همه چیز جز نزدیکی به حضرت حق پاک گردد و نور الهی بر دل او بتابد حس خواست و طلب او هم افزون میگردد.
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب…
جدّ و جهد اینجات باید سالها
زان که اینجا قلب گردد حالها
مُلک اینجا بایدت انداختن
مِلک اینجا بایدت درباختن…
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نورِ ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
در وادی طلب عتاب و خطابها خواهد بود. به هنگام طلب «هر چه از دوست رسد نیکوست» چه گوهر باشد و چه سنگ ریزه. اهمیت در این است که این از دوست میرسد. سالک نباید دمی از طلب بیاساید. این کاری است مستمر. سنایی:
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
چون سالک با تمام جان و دلش پای در راه طلب نهاد آنگاه وادی عشق پدیدار میگردد.
وادی دوم در عشق:
بعد از این وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید…
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رُو سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوشخوش بر آتش صد جهان
نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد، نه این نه آن بود…
هرچه دارد پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست مینازد به نقد
دیگران را وعدهی فردا بود
لیک او را نقد هم اینجا بود…
عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق کامد در گریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادرزاد نیست
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست…
گر تو را آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرّات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
چون سالک قدم در وادی عشق نهاد باید همه ایثار باشد و نه تنها خود را که هیچ چیز یا کس را جز معشوق نبیند و نخواهد.
عاشقان جانباز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمتِ جان از میان برداشتند
دل بکلی، از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان، بیجان خویش
خلوتی کردند با جانان خویش
عقل را در این وادی راه نیست. خودی عاشق که بزرگترین حجاب بین او و معشوق است باید از میان برخیزد. مولانا:
در میان پرده ی خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیرهدل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را، کاندر توَست آن خارها
ادامه دارد