از زندگی سیروس آموزگار، روزنامه نگار، دیپلمات، و فعال سیاسی ـ‌ اجتماعی (برگ چهارم)

به قلم خودش

بعد از پایان خدمت نظام، طرح بعدی برنامه‌ریزی برای آینده و مهم‌تر از همه انتخاب یک شغل به درد بخور بود. در مدت خدمت نظام در خانه پدرم خورده و خوابیده بودم و تقریباً همه حقوق افسری خودم را پس‌انداز کرده بود و قصد داشتم بروم تهران و پروانه وکالت بگیرم و با پس‌اندازم یک دفتر آبرومند وکالت دادگستری راه بیاندازم و کار کنم و چون به خیال خودم ،هم خوب حرف می‌زدم و هم خوب می‌نوشتم به آینده کاری خود بسیار امیدوار بودم.

متأسفانه وقتی به تهران رسیدم و دنبال پروانه وکالت رفتم، معلوم شد اولین شرط برای صدور پروانه این است که حداقل بیست‌و‌پنج سال داشته باشم. این را دیگر کاریش نمی‌شد کرد. البته بیکار هم نمی‌توانستم بمانم. آقای معرفت مدیر کل ادارات فرهنگ شهرستان‌ها با عمویم دوست بود. رفتم و معلم شدم و به خیال خودم تا وقتی که بیست و پنج‌ساله بشوم.تنها لطفی که دوست عمویم در حق من کرد، این بود که قرار شد معلم دبیرستان‌های خوی، شهر محل سکونت خانواده‌ام شوم. آن روزها من برای مجله کاویان داستان می‌نوشتم و شهرتکی داشتم که برای شهر کوچکی مثل خوی امتیازی به شمار می‌رفت. قرار شد برای چند کلاس دبیرستان فقط انشاء تدریس کنم.

از زمانی که خودم شاگرد دبیرستان بودم، به نحوه تدریس درس انشاء ایراد داشتم و به نظرم می‌آمد که انشاء تنها درسی بود که بی‌آنکه، به شاگرد چیزی بیاموزند از وی توقع امتحان دارند.

خاطره دوری از این مورد به یاد آوردم: وقتی امتحانات آخر سال را در کلاس هشتم می‌دادیم، روز امتحان انشاء باران بسیار شدیدی می‌بارید و هوا ناگهان بسیار سرد شده بود و تصادفاً موضوع انشایمان هم «در وصف فصل بهار» بود.وقتی امتحان به پایان آمد و همگی به خاطر باران در کریدور دبیرستان جمع شده بود یم، یکی از هم کلاسی‌ها گفت، آخر کجای این بهارخیس و غمگین نوشتنی است؟ آن هم برای امتحان؟ همه تأییدکردند که موضوع بی‌ربطی برای امتحان تعیین کرده‌اند. به خصوص که تقریباً همه شاگردها با وجود باران و سرما، در ورقه امتحانی از گل‌های بهاری و چه‌چه بلبلان و هوای لطیف بهاری نوشته بودند. فقط یکی از شاگردها – فقط یکی- گفت: خوب چه فرقی می‌کرد، این روز بارانی و تیره وتار هم یک روز بهاری بود. من نوشتم امروز همه انتظار داشتند که یک روز بهاری،آفتابی و به تناسب خرداد ماه، یک روز گرم باشد. اما چنین نبود و بعد روز سرد و تاریک خرداد ماهی را شرح دادم. وقتی نتیجه امتحان انشاء را دادند، فقط همین شاگرد نمره هفده گرفته بود و بقیه همه نمرات‌شان دور و بر ده بود. این خاطره برای من درسی شد، تسلیم واقعیت بودن،در بیان موضوع صداقت داشتن، بهترین روش نوشتن است. من بر اساس انتقادی که در مورد آموزش انشاء داشتم و با در نظر گرفتن نحوه نوشتن در زبان فارسی ابتدا جمله‌نویسی درست و بعد ارتباط چند جمله باهم را به آنها می‌آموختم و بعد یادشان می‌دادم که هر نوشته‌ای چه خوب وچه بد بر دوپایه دیدن و تخیل استوار است.

من به تفصیل به این نکات اشاره می‌کنم که شاید بازگوی تجربه‌ای در کار انشاءنویسی و بعد نویسندگی باشد. تأکید من همیشه بر این بود که در هر چیزی می‌توان نکات تازه و نوشتنی یافت.

یک روز وقتی می‌خواستم وارد کلاس شوم، دیدم که باغبان مدرسه آب‌پاش را در کناری فراموش کرده است. بلافاصله از ذهنم گذشت که با کمک آن می‌توان چند نکته جالب را در آن کشف کرد. آب‌پاش را با خودم برداشتم و به کلاس بردم و روی میز گذاشتم و گفتم: موضوع انشاء امروز همین آب‌پاش است. نگاه کنید و سعی کنید چند نکته تازه درباره آن بیابید. کلاس در سکوت فرو رفت و پنج دقیقه بعد یکی از شاگردها گفت، اگر این آب‌پاش یک حیوان بود، تنها حیوانی به شمار می‌رفت که دهانش در فرق سرش قرار داشت.

کلاس این تعبیر را پذیرفت و محسوس بود که شاگردها از آب‌پاش به عنوان آب‌پاش خارج شده‌اند. یکی دیگر از شاگردها گفت: آب‌پاش دستش به تمنای چیزی دست به سوی آسمان دراز کرده، ولی معلوم نیست ازخدا چه می‌خواهد. بچه‌ها تشویق شده بودند که نکته تازه در آن کشف کنند.سومی گفت دستگاه هاضمه آب‌پاش قاعدتاً باید یک عیب داشته باشد، چون هرچه می‌خورد، همان را تحویل می‌دهد.

بچه‌ها ماجرا را کشف کرده بودند و قرار شد موضوع انشاء برای هفته آینده مان آب‌پاش باشد و هرکس کشف‌های شخصی خود را بنویسد.

نمی‌توانید باور کنید که شاگردها چه نکات لطیف یا خشنی را در نوشته‌های خود آورده بودند و با چه دیدی آب‌پاش را دیده بودند. متأسفانه کاری را که شروع کرده بودم و خوب هم پیش می‌رفت به موانع «اداری!» برخورد وتعطیل شد و شوری که در کلاس‌های انشا ایجاد شده بود با حضور معلم‌های دیگر و روش‌های دیگر فرو نشست و البته به تدریج از بین رفت.
کسی که با مخالفت‌های تند و تیز خود، در مقام اداری که داشت، این تجربه را متوقف کرد از شهرما رفت.خود من هم شهر خوی را ترک کردم و برای چند سالی به انگلستان رفتم. وقتی به ایران برگشتم رئیس یکی از مدارس عالی ابراز علاقه کرد که من در مؤسسه او درس بگویم و یک روز مرا دعوت کرد که مدرسه او را از نزدیک ببینم. ضمن این بازدید، دیدم همان کسی که به هر دلیلی جلوی ادامه تجربه مرا گرفته بود و لابد برای کار خود دلایلی هم داشت، در قسمت بایگانی مدرسه مشغول کار است. پیش رفتم و در نهایت احترام با وی برخورد کردم. سال‌ها از ماجرا می‌گذشت و من در کار نویسندگی خود کم و بیش موفق شده بودم و دلیلی نداشت بیش از حد به گذشته تکیه کنم. ولی به هر حال از کار کردن درآن مدرسه عالی منصرف شدم.

با وجود این، امکان وفرصتی پیش آمد که من بار دیگر روی تجربه خودم کار کنم. یکی از دوستانم در یکی از شهرهای نزدیک تهران، یک دبیرستان غیردولتی تأسیس کرده بود و یک روز عده‌ای از دوستان را به ناهار به منزل خود دعوت کرده بود. بعد از ناهار پرسید آیا علاقه داریم که دبیرستان تازه تأسیس او را ببینیم؟همه ابراز علاقه کردند و دسته‌جمعی برای بازدید مدرسه رفتیم. آن جا دوستم از من پرسید آیا دلت می‌خواهد به یکی از کلاس‌های ما سر بزنی و قدری برای بچه‌ها حرف بزنی؟ من واقعاً دلم می‌خواست و همراه دوستم به یکی از کلاس‌ها رفتیم. دوستم مرا معرفی کرد و مرا با بچه‌ها تنها گذاشت. من البته آمادگی خاصی برای حرف زدن با شاگردها نداشتم. بنابراین گفتم: بچه‌ها رمز نوشته خوب، داشتن یک تخیل قوی است و من سعی می‌کنم قدرت تخیل شما را امتحان کنم. برای این کار در کلاس‌های دیگرم هم سال‌های پیش، انجام داده بودم. از شاگردها می‌خواستم یک قطره جوهر روی کاغذ بریزند و بعد کاغذ راتا کنند و بعد درباره لکه‌ای که به وجود می‌آید، چند سطر بنویسند. کار انجام گرفت و من ورقه‌ها را جمع کردم و به خانه بردم.

نتیجه کار درخشان بود. دید شاگردها فوق‌العاده بود. سه تن از شاگردها قدرت تخیل نیرومندی از خود نشان داده بود و یکی تفسیر بسیار جالبی بر لکه جوهر ورقه خود نوشته بود.فردای آن روز به دوستم خبر دادم که حاضرم آموزش در کلاس انشای‌شان را به عهده بگیرم و دوباه شدم معلم انشاء. جالب اینجا است که این معلمی دیگر از من دست نکشید و در طول زندگی فعال خودم، هرکاری که به عهده می‌گرفتم در کنارش درس هم می‌دادم. حاصل کارم، از نظر خودم و به خصوص از نظر آماری مثبت بود. من حدوداً به صد‌و‌پنجاه شاگرد درس انشاء داده‌ام و همه این صد و پنجاه نفر توانایی بیان نظرات‌شان را داشتند. نُه نفرشان بسیار خوب می‌نوشتند و در سطح مطبوعات کشور، نوشته‌های قابل قبول بود. این مطلب را به این دلیل می‌گویم که نوشته انها را در مجله‌ای که در خوی منتشر می‌کردیم، چاپ می‌شد و بعضی از این نوشته‌ها را مجله خواندنیها نقل می‌کرد و داستان دیگری است که به آن ‌قلم رسید. و یک تن از آنها، نویسنده حرفه‌ای شد و هم اکنون در نشریات بسیار سطح بالا، به طور مرتب قلم می‌زند و متأسفانه بقیه‌شان کار نویسندگی را ادامه ندادند.

دلم می‌خواهد از این نُه نفر یادی بکنم و به ترتیب الفبا به‌هشان بپردازم.

۱. منیژه اشتری در خوی شاگرد من بود و بعد از کلاس ششم دبیرستان زن یکی از پسرعموهایش شد و متأسفانه نوشتن را رها کرد. دید خوبی داشت و می‌توانست گزارشگر خوبی بشود.
۲.نسرین اکبری در شهر نزدیک تهران شاگرد من بود و بعد از گرفتن دیپلم، شاگرد مدرسه عالی ترجمه شد و من امیدوار شدم که این رشته تحصیلی دانشگاهی او را تشویق خواهد کرد به کار مطبوعاتی کشیده شود. ولی وی با یکی از همسایگانش ازدواج کرد و صاحب دو تا دختر شد. یک بار به اتفاق شوهرش در پاریس به دیدن ما آمدند. شوهرش رضا مدنی جوان مطبوعی است.ولی به هر حال نسرین خانم زندگی خانوادگی را به کار مطبوعات ترجیح داد.
۳. ناهید تسوجی نثر و تخیل خوبی داشت و من خیلی به او امید داشتم. ولی او هم بعد از گرفتن دیپلم با یکی از دوستان شوهر خواهرش ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. متأسفانه در زندگی زناشویی شانس نیاورد و شوهر و یکی از پسرانش را از دست داد و این دو شوک تلخ عاطفی خیلی رویش اثر گذاشت. من از طریق جمشید چالنگی برنامه‌ساز معروف کم و بیش در جریان زندگی او هستم.
۴. منیره سعیدی، دختر عموی نزدیک‌ترین دوست من بود وی نثر ساده و زیبایی داشت و هنوز هم گاهی بعضی از نوشته‌های خود را برای من می‌فرستد. وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ادبیات انگلیسی به پایان برد و با پسرعموی خود، نزدیک‌ترین دوست من ازدواج کرد و صاحب دو دختر و یک پسر شد. دختر بزرگش دکتر داروساز است و ساکن آمریکاست. دحتر دوم ساکن ایران است و چندی پیش خبر شدم که فرزندش به خدمت نظام رفته است. طبیعی است که من نزدیک‌ترین ارتباط را با آنها دارم. متأسفانه دوست من قبل از عید درگذشت و طبیعی است که منیره سعیدی در حد یک خواهر برای من عزیز است و پریسا و پریناز و ساسان عزیزان من هستند.
۵. علی صادقی تنها پسری است که در لیست خوب‌نویسان من جا دارد. گرچه در زندگی واقعی بیش از هشتاد درصد نویسندگان مرد هستند، ولی در تجربه شخصی من دخترها دید و تخیل قوی‌تری دارند و متأسفانه بعد از زناشویی و صاحب فرزند شدن،اغلب‌شان از نوشتن دست می کشند. علی صادقی که استعداد هنرپیشگی هم داشت، بعد از گرفتن دیپلم طبیعی کارمند بانک صادرات شد و آخرین خبری که قبل از انقلاب داشتم این بود که رئیس بانک صادرات مهاباد شده است . متأسفانه از او آبی برای مطبوعات ایران داغ نشد.
۶. بین این امیدهای من برای شرکت در فعالیت‌های مطبوعاتی،خانم هنرمند کارآموز تنها کسی است که هیچ چیز درباره وی نمی‌دانم. وی در شهر نزدیک تهران شاگرد من شد و هیچ چیز درباره‌اش نمی‌دانم.
۷. منیژه متین‌راد، یکی از امیدهای جدی من بود و تمایل فراوانی برای فعالیت‌های سیاسی داشت. در کنکور دانشگاه در رشته علوم اجتماعی قبول شد و با یکی از دوستانم که استاد دانشگاه بود به نام دکتر افشنگ ازدواج کرد. امیدوار بودم که شوهرش که دکتر در رشته روانشناسی بود وی را تشویق به کار مطبوعاتی کند. ولی فقط نیمی از رویای من تحقق یافت. خود منیژه کارهای مطبوعاتی را رها کرد. اما دخترش مریم افشنگ یکی از روزنامه‌نویسان معروف مؤسسه سخن‌پراکنی انگلستان شد.
۸. میترا مفیدی تنها کسی است که به رویاهای من جواب مثبت داد. که کارنویسندگی را به طور جدی و به عنوان نویسنده حرفه‌ای ادامه داد . او در دانشکده علوم ارتباطات مؤسسه کیهان ادامه تحصیل داد و شاگرد محبوب دکتر صدالدین الهی شد و اکنون سردبیرمجله شناخته‌شده «ره‌آورد» است. یکی دو کتاب نوشته است و ده‌ها داستان کوتاه و نویسنده محبوب مورد علاقه من. وی با یکی از هم‌دانشگاهی‌های خویش ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. پسربزرگ‌تر یکی از شناخته‌ترین متخصصین سرطان در آمریکا است و دومی یک تاجر موفق در شهر مونیخ. وی و شوهرش در واقع عضو خانواده ما محسوب می‌شوند و در عالم مطبوعات اسم و رسمی دارد و نویسندگاه ره‌آورد، همه قبولش دارند.
۹. این آخری ویدا نهضتی بین بقیه از همه عاقبت به خیرتر شد. نویسندگی و عالم مطبوعات را به کلی کنار گذاشت و زن من شد و مثل اینکه این شغل و سمت را به هر کار دیگری ترجیح می‌دهد. ما صاحب دو فرزند هستیم و فرزند بزرگترم همایون آموزگار روزنامه‌نویسی موفقی است.

ما دِین خود را به عالم مطبوعات پرداخته‌ایم.

البته معلمی را من به عنوان شغل اصلی‌خودم انتخاب نکرده بودم.از خوی به تهران آمدم و به کار قلمزنی پرداختم که شرحش خواهد آمد.

ادامه دارد