هوشنگ گیلک
«علت و معلول» در بخش فقه و علوم الهیات ویژه سخن درباره ایزد توانا است. اما در نگارشات و سخنرانیهای معمولی از آنها به عنوان مثال، بهرهبرداری زیادی میشود. منظور از این واژهها این است که هر رویدادی در دنباله دلیلی بهوجود میآید. مانند اینکه بگوییم که، «کارمندی خود را با اتوموبیل به سر کارش رساند». رسیدن به موقع به محل کار معلول است به بودن اتوموبیل که سبب رسیدن به وقت کارمند میشود. یا اینکه بگوییم که برگ درختان در نتیجه وزیدن باد شدیدی به لرزش درآمدند. که در این جا لرزش برگهای درختان معلول آمدن باد شدید بود که علت لرزش میباشد.
متن این نگارش در باره آداب اخلاق و رویه هممیهنان ایرانی ما است. در هر نامه و جایگاههای اینترنتی امروزه سخن است از شاه محمد رضا پهلوی. چگونه آدمی بوده است و چه نیکو کار و چه خدماتی به کشور و مردم آن نموده است، پنجمین ارتش دنیا را ایجاد کرده، پول ایران ارزشی بیش از همه پولهای جهان را داشته و ایرانیان بدون روادید میتوانستند به بیشترین کشورهای دنیا سفر کنند. تعداد این تعارفات ادامه پیدا میکند. اگر دو و یا سه دهه به عقب برگردیم، درست همان نکات را مشاهده خواهیم کرد که این دوستان عکس اینها را میگفتند. آن تکذیب و این تعریف از کجا سرچشمه گرفتهاند؟
چرا و چگونه این تغییر رای در این مردم به وجود آمد؟
بیشترین این افراد یا همان کسانی هستند که امروزه طرز تفکر آنان، یا به ظاهر و یا در حقیقت، عوض شده است و یا از فرزندان آن افرادی هستند که به اشتباه والدین خود پی بردهاند. در این که شاه فردی بود میهنپرست، بیشترین مردم امروز کشور این امر را میپذیرند، خدمات او در پیشرفت ملت ایران امری بود که قابل انکار نمیباشد. اما به دید من و اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، پیروزی آخوندها و تمام گرفتاری ناشی از وجود آنان، معلول کارهایی میباشند که در زمان شاه صورت گرفت. به گفته دیگر سر کار آمدن آخوندها معلول کارهای زمان شاه بودند که علت واقعی میباشند.
گفتاری است که آن را به چرچیل، نخست وزیر اسبق انگلیس، نسبت میدهند. او میگوید «برای تسلط بر کشوری، لازم است که آن کشور دارای یک اکثریتی از مردم احمق و یک اقلیت خائن و دزد باشد.» چنین پدیدهای در کشور ایران بهخوبی موجود بود و هست. هماهنگی و همکاری رهبران دینی با اکثریت پادشاهان ایران باعث آن شد که رهبران دینی تمام کوشش خود را صرف پایین نگاه داشتن فرهنگ اجتماعی مردم نمودند. در این جا باید اذعان کنم که مردم بیشعور تنها به افراد بیسواد تعلق ندارد، بلکه کسان بسیاری با تعلیمات عالی و درجات بالا در این رده قرار میگیرند. کسانی که دارای خرد نیستند و یا سود شخصی خود را بر رفاه ملت و بهبود کشور ترجیح میدهند. اقلیت خائن همیشه در کشور وجود داشته وبا جاسوسی با بهترین وجهی به بیگانگان خدمت میکردند و میکنند.
بیش از نه دههای که از عمر من میگذرد، همه این رویدادها را در این درازا دیدهام و شاهد آنها بودم که چگونه این کسان به اصطلاح تحصیلکرده، کشور و مردمش را به خاک و خون کشیدند. خیزش سالهای ۱۹۷۸-۱۹۷۹ یک پدیده ملی نبود، بلکه خواسته بیگانگان بود، برای دریافت امتیازات بیشتر از کشور که وجود شاه دسترسی به آن خواستهها را سختتر مینمود. بزرگترین اشتباه شاه، عدم شناسایی او از مردم کشورش بود.
با وجود اینکه با برخی از آنچه که شاه در آن هنگام انجام میداد، هماهنگی نداشتم و آن اعمال را در چنان زمانی و در شرایط موجود وقت سنجیده نمیدیدم، بهیچوجه نیز، با همکاری ملاها و آخوندها رضایتی نداشتم. با مطالعه تاریخ و بررسی نقش این افراد در از بین بردن کشور بدین نتیجه رسیده بودم و بر من یقین شده بود که سردمداران دینی جز بقاء خود به هیچ اصلی پای بند نیستند. جنایت و آدم کشی و از بین بردن کسانی که برای منزلت و مقام آنان احتمال خطری داشته باشند کوچکترین ابایی ندارند. هنگامی که برای نخستین بار در تلویزیونهای آمریکا نقش خمینی را دیدم، بر من مسلم شد که این انقلاب از کجا آب میخورد و توسط چه کسانی اداره میشود. شاه با تمام کمبودهایی که از او میدانستیم و به ما دایماً گوشزد میکردند، به مراتب بر آخوندها ترجیح داشت و زندگی مردم در زمان زمامداری او، من حیث المجموع به مراتب راحتتر و بهتر بود. شاه اشتباهات زیادی کرد و از تاریخ گذشته پند نگرفت، بسیاری از کارهای نادرست پدرش را دوباره انجام داد. در اینجا باید اظهار داشت که رضا شاه در زمان خود با مشکلات خیلی زیادتری روبرو بود و با محدودیت زمان حکمرانیاش تا حدود بسیاری گرفتاریهای کشور را اصلاح نموده بود.
با آرامش و بهبودی ظاهری زمان محمد رضا شاه در کشور، باید دید که چرا قاطبه مردم ایران از کار وی ناراضی بودند و علت آن چه بود. متأسفانه گسترش صنعت نفت و تأثیر آن در بهبود اقتصادی کشور باعث آن شد که حالت غرور بیپایه در شاه ایجاد گردد. و این غرور منجر به تکبر گردید که با تملق و چاپلوسی سیاستمداران ایرانی و درجهداران ارتش و کسانی که از او سودی متوجه آنان میشد تقویت میگردید و در حقیقت با بالا بردن قدرت شاه، آنان قدرت خود را تقویت میکردند. برخی از رؤسای دول خارجی برای گرفتن سود از ایران نیز به این گروه پیوسته بودند.
این رویدادها باعث آن شدند که در شاه یک حالت «مگالو مانی»1 یجاد گردد. امر به خودش مشتبه شود. رفتارش با برخی از رؤسای دول تا حدی توهینآمیز بود و یا آنکه از سوی آنان اینطور تصور و تعبیرمیشد. از آنچه که در سیاست خارجی در دسترس است، میتوان نتیجه گرفت که ژیسکار دستن۲ رئیسجمهور فرانسه ممکن است از این گروه بوده باشد.
پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، با برانداختن دولت منتخب مردم، شاه امور کشور را در دست گرفت و با گذشت زمان قادر مطلق گردید. دولتها دارای هیچ توانایی نبودند و حتی تصمیم کوچکترین کارها میبایست از سوی شاه گرفته میشد. او فعال مایشاء بود. چنین امری موجب آن گردید که اطرافیانش، حاکم مطلق بر آنچه که مردم داشتند شدند. برای ستمدیدگان این سیستم محلی برای دادخواهی وجود نداشت. چند تن از مردم ایران دارای موقعیتی بودند که بتوانند درد دل خود را با شاه در میان بگذارند و از او دادخواهی نمایند؟ در نتیجه اکثریت مردم بتدریج از حکومت او بهستوه آمدند و از خودش و کارهای او بیزار شدند. کارهای نابجای بسیاری از افراد خانواده سلطنتی و وابسته به آن نیز مزید بر علت گردیدند.
نارضایتی مردم در طی سی و پنج سال بتدریج رو به ازدیاد گذاشت و بر این باور واهی که پس از رفتنش وضع کشور بهتر خواهد شد بر او شوریدند. مردم ، با کمال تأسف، آخوندها را نمیشناختند. در این مورد اخیر که دول بزرگ دنیا، آمریکا و انگلیس و فرانسه و آلمان متفقالقول شدند تا شاه را از میان بردارند. به عبارت اخرا، آنچه را که ما در زمان ملاها میبینیم معلول کارهایی است که در زمان شاه انجام یافته است.
محمد رضا شاه با وجود آنکه در ممالک اروپایی درس خوانده بود، متأسفانه به روحیه دموکراسی یا آشنا نشد و یا آن را پذیرا نبود. او از تاریخ گذشته پندی نگرفت. در طول زمامداری خود، وضعی در ایران ایجاد نمود که تشابه زیادی با آنچه در قرون وسطی در اروپا میگذشت، داشت. برای من بسیار جالب است که نوشتههای «فنلون»۳ معلم یکی از شاهزادههای لویی چهارده را به خاطر بیاورم. او در قرن هفده اوضاع فرانسه را طوری نشان میدهد که گویی چون آیینهای سده بیستم اوضاع ایران را منعکس میکند.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رعیت ز شاه۴
شاه خودرا بالاتر از آن میدانست که از قوانین کشور پیروی کند. برای روشن شدن مطلب میخواهم که شمی کوچک از آنچه در زمان زمامداری ایشان فقط به خانواده ما وارد شد، تشریح کنم. با دانش به اینکه کسانی چون ما بیشمار بودند:
۱ – پس از پایان دوره آموزشی در آمریکا، از سوی بنیاد ایران برای بیمارستان نمازی شیراز استخدام شدم. در عین حال قرار بر این شد که با داشتن آموزشی در ردیف آنچه که من داشتم، دانشیاری رتبه شش دانشگاه شیراز به من و امثال من داده شود. چنین امری هیچوقت جامه عمل نپوشید. وزارت فرهنگ با تأیید حکم دانشیاری گروهی از ما موافقت نمیکرد. در چنین هنگامی آقای علم به نخستوزیری میرسند و بلا درنگ حکم یکی از پزشکان (دکتر ا. ق.)، که حتی دوره کامل آموزشی را ندیده بودند، ولی با نخستوزیر نسبت داشتند برای وی ارسال میگردد و اندکی بعد او بهعنوان پرووست۵ ( مسؤول دروس تدریسی و برنامه دانشگاهی)دانشگاه معین شد!
برای کسانی چون من هیچ مرجعی برای دادرسی وجود نداشت. با معرفی یکی از دوستان که با آقای دکتر دیبا (دندانساز و عموی شهبانو) معاون طرح و برنامه وزارت بهداری آشنایی داشت, ملاقاتی به عمل آوردم تا شاید بتوانند کمکی برای صدور حکم دانشیاریام بکنند. پس از دو ماه معطلی، دفتر ایشان وقتی به من دادند. به محض ورود به دفتر، آقای دکتر بدون لحظهای تامل و با لحن بسیار تند و بیادبانه خطاب به من اظهاراتی بدین مضمون فرمودند «چرا نمیروید و سر گذر مطب باز نمیکنید و به درمان بیماران نمیپردازید. خیال میکنید که از آمریکا آمدهاید ما چیزی به شما بدهکار هستیم.»۶
درک نمودم که گفتگو کردن با چنین عنصری حایز ارزش نیست. این مرد دارای کوچکترین فرهنگ و خرد نیست که بتواند پی ببرد که یک متخصص غدد، که فقط دو یا سه نفر در آن زمان در تمامی دانشگاه شیراز و تهران وجود داشتند، نمیتواند طبیب سر گذر باشد. و فراموش کرده بود که ما میدانستیم که شخص ایشان شغل کنونی را، اگر به خاطر شهبانو نبود، هیچگاه نمیتوانست به دست آورد. با پشیمانی از دفتر آن مرد بیرون رفتم. و خود را صد بار لعنت نمودم که چرا پست دانشگاه بیلور۷ را نپذیرفتم و به این بلا گرفتار شدم. آیا من در چنین موضعی تنها بودم، البته که نه. افرادی مانند من زیاد بودند.
۲- خانواده همسرم باغی در نیاوران داشتند که ضلع جنوبی آن به میدان نیاوران بود و درب بزرگ خاوری آن مقابل درب ورودی کاخ باز میشد. هنگامی که شاه تصمیم گرفت محل زندگی خود را به نیاوران انتقال دهد، شهرداری بر آن شد که پهنای خیابان را افزایش دهد. در سوی باختری جاده نیاوران، برش بزرگی از باغات مردم را به خیابان انداختند. در این زمینه ۱۵۰۰ مترمربع از باغ خانواده ما به جاده افتاد. این امر بدون آگاهی صاحبان آن باغها انجام گرفت و شهرداری پشیزی بابت غصب اموال مردم پرداخت ننمود. در چنین حالی که مایملک مردم را غارت میکردند، شهرداری با نامهای به صاحبان املاک غصبی اطلاع داد که میخواهند دیواری در حد باغها و جاده بسازند با خصوصیات ویژه که مالکین میبایست خرج آن را تأمین کنند. کوشش ما که خودمان مطابق نقشه شهربانی آن دیوار را بسازیم، مورد پذیرش واقع نشد. پس از ساختن دیوار، شهرداری علاوه بر مطالبه خرج ساختمان آن، درخواست مبلغ ۲۰۰،۰۰۰ تومان برای مرغوبیت از ما خواست. نامههای ما به دربار و شهرداری و دولت و تمام مراکز دادگستری بیجواب ماند. از نبودن چاره مجبور شدیم که به اقساط این پول را به شهرداری بدهیم. این عمل تا هنگام کودتای ۱۹۷۹ هنوز به پایان نرسیده بود. در این مورد نیز ما تنها نبودیم و مشابه چنین رویدادهایی در تمام کشور و به اشکال مختلف به وقوع میپیوست.
درک این رویداد، واقعاً بسیار دشوار است. آیا امکان دارد که در مملکتی بی قانونی آنقدر پیشرفته باشد که اموال مردم را دولتش غارت کند و آنان هیچ چارهای نداشته باشند که برای چنین ستمی دادخواهی کنند.
مگر شاه نگفته بود، «کوروش آسوده بخواب، ما بیداریم!»، این بیداری ایشان دردی از ما و امثال ما دوا نکرد. این بود که مردم عادی گول یک مشت آخوند و نوکران شیاد و مزدوران خارجی را خوردند و خیال کردند که با آمدن ملاها وضع کشور بهبودی خواهد یافت.
۳- اصلاحات ارضی: امری بود بسیار لازم. اما اجرای چنین برنامهای برای آنکه مثمر ثمر قرار گیرد میبایست از روی اصول انجام گیرد. این کار با دستور و فشار آمریکاییان صورت گرفت و مانند بیشتر کارهای آنان بدون تأمل و پایهگذاری درست، انجام یافته بود. چنین برداشت بزرگی نیاز به نقشه صحیح داشت که با در نظر گرفتن مکان ملک و وسعت آن و تعداد زارعین و وضع مالک. بدین معنی که در شمال و در بر جنوبی دریای خزر املاک بسیار کوچک هستند، مالکان را به طور معمول خردهمالک میخوانند، زیرا مایملک هر کدام از چندین هکتار تجاوز نمیکرد. محصول این مزارع در بیشترین موارد تنها درآمد مالکین آنها بودند که با آن زندگی میکردند. هیچ یک از این عوامل مورد بررسی و توجه واقع نشد.
در میان ایلات، طرق زندگی بهکلی متفاوت است و تقسیم اراضی آنطوری که میبایست انجام گیرد، بهیچ وجه با وضع زندگی آنان وفق نمیداد. این امر باعث درگیری با زعمای آنان شد و شاهد بودیم که تعدادی از این رؤسا را با وضع شرمآوری اعدام کردند. یکی از بانوان ایل ممسنی که با ما در بیمارستان نمازی کار میکرد و با وی آشنایی کامل داشتیم، شش نفر از اعضای بسیار نزدیک خانواده خود را با اعدام از سوی دولت، از دست داد.
از سوی دیگر کشاورزانی که ملک به آنان داده میشد، کوچکترین تجربه در اداره املاک نداشتند. برای این افراد نیاز به دورههای تعلیم در این امر حالت الزامی داشت. این عدم آگاهی باعث آن شد که پس از صاحب شدن ملک و دریافت وام از بانکهای مربوط، پولها را صرف خرجهای بیمورد نمودند، مانند خریدن یخچالهای نفتی و اشیاء لوکس و تزیینی. طولی نکشید که پولها به ته رسید و نهرها خشک شدند و در نتیجه محصول برنج به حد اقل رسید. کشاورزان قادر به پرداخت وامهای خود نبودند. ناراحتی از اعمال شاه برای انگلیس و نوکران آنان، مانند خمینی بهانهای بود برای تضعیف او.
املاک مزروعی ما را که از چندین نسل پیش به ما رسیده بود و مایه اصلی زندگی خانواده ما بود و برنج حاصل، خوراک سالیانه خانواده را تأمین میکرد، از دست ما گرفتند، بدون پرداخت یک شاهی. با از دست دادن این منبع، زندگی برای پدر و مادر ما بسیار مشکلتر شد.
۴ – موارد دیگر غصب اموال مردم: در خطه شمال از گیلان به سوی مازندران، هکتارها زمین مزروعی در دست والاحضرتها منالجمله غلامرضا بود که تحت عنوان «مزارع نمونه» از آنها بهره برداری میکردند. البته این زمینها زیر لوای «اصلاحات ارضی» قرار نمیگرفتند! از این گونه موارد بسیار بودند. به کجا میتوانستیم شکایت کنیم؟ درخواست پدرم را برای توسعه کشاورزی و پرورش کرم ابریشم و کشت چای نپذیرفتند. شادروان پدرم، در تربیت کرم ابریشم و کشت چای اطلاعاتی وافر داشت و کتابهایی در این باره نوشته بود.
۵- در میان یک قطعه زمین به وسعت ششصد مترمربع، متعلق به یکی از بستگان را که در شمال تهران قرار داشت، به دستور «منصور روحانی» وزیر آب و برق دکل برق گذاشتند. دوباره بدون پرداخت حتی یک شاهی. شکایات صاحب ملک به تمام دوایر قانونی بههیچ جا نرسید. روحانی حتی اجازه نداد که اقلاً دکل را در یک گوشه از زمین بگذارند تا دارنده ملک بتواند از بقیه آن بهره گیرد. در ملاقاتی که صاحب زمین با روحانی به دست آورد و مشکالات خود را با وی در میان گذاشت، چون آقای وزیر نتوانست پاسخ ارزندهای به وی بدهد، دستور میدهد که صاحب ملک را از دفترش بیرون کنند. نامه به دربار و دادگستری و سایر مقامات و شکایت از این اعمال دزدی بهجایی نرسید.
۶- جور و ستم به اقلیت مذهبی: در سال ۱۹۶۲، از شیراز به تهران آمدم و پس از مدتی در بیمارستان بانک ملی ایران به عنوان متخصص غدد مشغول به کار شدم. پس از چند ماهی خانم دکتر لیوسا پیرنیا رییس بخش کودکان آن مؤسسه از دکتر میلانی رئیس بهداری بانک درخواست میکند که همسرم دکتر ناهید را به عنوان پزشک دیگری برای بخش و درمانگاه کودکان استخدام نمایند. با موافقت دکتر میلانی، ناهید آغاز به کار میکند و مطابق برنامه استخدامی بانک میبایست که مدت یک ماه مجانی کار میکرد. این کار انجام میگیرد. اما کارگزینی در استخدام ایشان تعلل به خرج میدهد و درخواست میکنند که یک ماه دیگر کار مجانی را ادامه دهد. پس از دو ماه با فشار دکتر میلانی و دکتر پیرنیا، کارگزینی به همسرم اعلام میدارد که برای تکمیل پرونده به آن مرکز مراجعه کنند.
در مراجعه به دفتر کارگزینی، علاوه بر پرونده قطوری که برای تکمیل به ایشان دادند، متصدی مربوط برگ کاغذی به دستش داد و اظهار نمود که آن را درهمان زمان تکمیل نموده و پس بدهند. آن برگ فقط شامل چند پرسش بود: نام و نام خانوادگی، اسم پدر، سن و آدرس منزل و مذهب. همسرم آن را تکمیل نمود و در پاسخ مذهب اشعار داشت که بهایی است. مأمور مزبور بدون درنگ پرونده استخدامی را از دستش گرفت و گفت «شما نمیتوانید در این مؤسسه استخدام بشوید.» آیا میتوانید حالت همسرم را احساس کنید. بانویی را با بالاترین مدرک علمی از بزرگترین دانشگاههای آمریکا و دارای بورد تخصصی از آن کشور به سبب مذهبش نپذیرند.
اینکار بر من بسیار گران آمد و مصمم شدم که با رئیس کل بانک آقای خوش کیش، که مدتی زیر دست پدرم کار میکرد، ملاقاتی کنم. با تعیین وقت به دفترش رفتم. مرا بهگرمی پذیرفت. جریان را با او در میان گذاشتم. وی آن را بهکلی انکار کرد و گفت که قوانین بانک اجازه نمیدهد که زن و شوهر در یک بخش کار کنند. گفتم پس چطور شد که خانم دکتر میلانی و آقای دکتر میلانی باهم در یک بخش مشغول هستند. چنین امری علاوه بر دکتران میلانی دارای نمونههای زیادی بود که زن و شوهر در یک بخش کار میکردند. از چنان بیشرمی به شگفت آمدم و به ایشان گفتم ، «آقای خوش کیش برای من کار کردن در چنین مؤسسهای ننگ است، شما نمیتوانید با تقلید سرسری متمدن شوید. در اواخر سده بیستم شما این تشکیلات را بمانند قرون وسطی اداره میکنید.۸ این استعفا نامه من است از بانک ملی ایران.» کاغذ استعفا را به جلویش پرتاب کردم و از اطاقش بیرون آمدم.
البته بر ما آشکار بود که به دستور شاه و برای رضایت آیتاللـههایی بمانند بروجردی، حظیرہ القدس بهاییان را در تهران خراب کردند. سرلشکران و سپهبدان در آن واقعه حضور داشتند، انگار که شهر لندن و برلین و مسکو را فتح کرده بودند! تیمسار باتمانقلیچ افتخار میکرد که نخستین کلنگ را برای ویران کردن آن معبد به دست مبارکش بر گنبد آن زد! تیمسار بختیار با افتخار بدان صحنه تماشا میکرد. شهبانو فرح در کتاب خود در شرح رویداد جشن ۲۵۰۰ ساله مینویسد «از نمایندگان تمام ادیان برای شرکت درآن جشن دعوت کردیم مگر از بهاییان که برای رعایت احترام علما آنان را در جشن شرکت ندادیم.»۹ دیدیم که چطور در آیندهای نه خیلی دور، علما چه بر سر شان آوردند و چگونه همه آنان را در بهدر کردند و پاداش خدماتشان را کف دست آنان گذاشتند!
۷- بیمارستان نیروی هوایی: نیروی هوایی ارتش ایران بیمارستانی در تهران درست کرد و دنبال متخصصی مختلف میگشت. یکی از دوستان که در آنجا کار میکرد به من آگاهی داد که درخواستی برای رشته غدد در آن بیمارستان بنمایم. این کار را انجام دادم. تمام آنچه که لازم بود تهیه و به اداره کارگزینی ارایه دادم. رئیس آن اداره ، آقای سرهنگ شهمنش،پس از چند روز به من آگاهی داد که پرونده من از هر لحاظ کامل و از دید آن اداره اشکالی در استخدام من موجود نیست. به من گفته شد که پرونده را برای امضاء رئیس بهداری نیروی هوایی ببرم و پس از آن کار تمام است و باید مشغول شوم. از این امر بسیار خوشحال شدم که اقلاً یک کار ما درست شده است. پرونده را به اطاق آقای رئیس بهداری جهت امضاء ایشان بردم. ایشان سرهنگی بود در سنین شصت هفتاد سالگی و بدون هیچ تخصصی. ایشان پیش از اینکه به پرونده نگاهی کند، گفت ما جایی برای استخدام شما نداریم. گفتم که تقاضای من در دنباله اعلان بیمارستان در روزنامهها بود برای استخدام متخصصین. ایشان در میان حرف من دوید و گفت: «ما جایی برای شما نداریم. اگر میخواهید شما را برای پایگاه وحدتی خوزستان میتوانیم استخدام کنیم؟» با عصبانیت و ناامیدی به کارگزینی رفتم و جریان را با رئیس آن بخش در میان گذاشتم. در پاسخ من گفتند که آقای دکتر، رئیس بهداری، میخواهد یک از آشنایان خود را در بیمارستان به کار گمارد که هیچ تخصصی ندارد. به یقین نمیدانم که آیا ایشان حقیقت را میگفتند یا اینکه باهم نقش بازی میکردند. با آنچه بعداً دریافتم شق دوم بیشتر به مقرون به درستی بود. که به نظر نقشه کاملی میآمد. مدت کوتاهی از این ماجرا گذشت که یکی از دکتران آن بیمارستان که همکلاسی همسرم و پدرش از تیمساران بود، به ناهید گفت «خبر دارم که همسر ترا در بهداری نپذیرفتند، این امر بدین واسطه بود که تو بهایی بودی.»
در آگهی نیروی هوایی برای استخدام بانوان برای دوره خلبانی، در خط اول به شرایط استخدام توجه کنید. آنجا ذکر شده بود: متدین به یکی از ادیان: اسلام، مسیحی، کلیمی و زرتشتی. نیروی نظامی کشور تبعیض کامل در باره ایرانیانی که به ادیان دیگر، چون بهاییان نشان میداد. ارتش آنان را ایرانی نمیدانست، چون شاه «بزرگ ارتشتاران» فرمانده بود این کار مسؤولیت او را نشان میداد. در واقع آنچه که این آگهی میگوید این است: ایرانی بودن ایرانیان بستگی به دین آنان دارد!!
۸- شاه حکومت میکرد نه سلطنت: شاه روز بهروز به قدرت خود پس از کودتای ۱۹۵۳ اضافه نمود. دولتها در واقع کوچکترین تصمیمی در باره امور مهم داخلی نمیتوانستند بگیرند. سیاست خارجی بهطور کلی در دست شاه بود. دربار مرکز تراکم تمام نیروهای مملکتی شد. این موضوع را، رویداد زیر کاملاً بیان میکند:
در یکی از مسافرتهای خود به ایران، جهت دیدن مادرم، بر طبق معمول، تلفنی به دفتر آقای هویدا نخست وزیر وقت نمودم و با ایشان اندک مدت سخن گفتم. مرا به نهار در نخست وزیری دعوت نمودند. گروهی از وزرا در آنجا بودند که بیشترین آنان را میشناختم. در آن میان آقای دکتر دیبا (عموی شهبانو) نیز حضور داشتند که از پست خود، که در آن زمان نمایندگی دایمی ایران در سازمان بهداشت جهانی بود، برای مرخصی به ایران آمده بودند. پستی که ایشان کوچکترین تبحر و تخصصی در آن نداشتند.۱۰
در آن هنگام قضیه خرید چند فروند هواپیمای کنکورد مطرح شد که شاه دستور خرید آنها را داده بود. وزیر مربوط اظهار داشت که کمپانی در حدود دویست میلیون دلار پیش بها را میخواهد که خزانه دولت قدرت پرداخت آن را ندارد. من به نخستوزیر گفتم که کنگره آمریکا با کاربرد هواپیماهای مافوق صوت برای داخل کشور مخالفت کرد و علل آن را نیز اظهار کردم. هویدا در پاسخ اظهار داشت که از این امر اگاه است و به وزیر مربوط گفت «این درخواست را بایگانی کنید تا من با شاهنشاه گفتگو کنم.» این درخواست در دنباله دیدار وزیر آیرواسپس۱۱ انگلیس آقای مایکل هزلتین۱۲ با شاه صورت گرفت. هزلتین برای دریافت اجازه پرواز کنکوردهای انگلیس از فضای هوایی ایران، شاه را دعوت به پرواز با کنکورد میکند و از شاه اجازه میگیرد که هواپیماهای انگلیس بتوانند برای مسافرت به خاور دور از فضای هوایی ایران بگذرند که شاه آن درخواست را میپذیرد و در ضمن از شاه میپرسد که آیا نمیخواهند چند فروند از کنکوردها را برای هواپیمایی ایران بخرند. جواب شاه در این مورد مثبت و قضیهای پیش آمد که در بالا بدان اشاره شد.
آیا اجازه گرفتن استفاده از فضای کشور را باید شاه تأمین کند و یا اینکه چنین کاری از وظایف دولت است. این کار نشان میدهد که حتی در موارد بسیار جزیی و بیاهمیت، دولت حق نداشت که دخالت نماید. این اعمال بودند که در عین حال پیشرفت ظاهری در کشور، آنذرا به قهقرا میکشانید.
۸- دولت تصمیم گرفت که در پارک ساعی آپارتمانهایی برای کارمندان خود که دارای مسکن نبودند بسازد. تعدادی از دوستان که از وضع بیسامانی ما آگاهی داشتند، از من خواستند که با آشنایی با نخستوزیر از ایشان خواهش کنم که یک آپارتمان را به من بدهند. برای من خیلی مشکل بود که از نخستوزیر چنین درخواستی را بنمایم که در صورت عدم توانایی ایشان در به عمل آوردن آن باعث ناراحتی وی شود. تصمیم گرفتم که این امر را با وزیر آبادانی و مسکن آقای دکتر یگانه در میان بگذارم. ایشان نیز یکی از بیماران من بودند. آقای یگانه گفتند «آقای دکتر گیلک، تمام آپارتمانها را پیش از اینکه حتی نقشههای آنها به تصویب برسد بزرگان گرفتند. درجهداران ارتش با داشتن خانه مسکونی هر کدام یک و چندین نفر دو و یک یا دو نفر هم سه آپارتمان گرفتند و در حال حاضر هیچ واحد خالی موجود نیست. ایشان اظهار داشتند که با نخستوزیر صحبت کنم که شاید او بتواند مطلب را با شاهنشاه در میان بگذارد و واحدهایی را که افراد ارتشی گرفتند از آنان پس بگیرند. من چنین امری را صلاح ندیدم و موضوع را پایان یافته تلقی کردم.
آنچه که بعدا رخ داد: فرآورده این رویدادها بود که مردم معمولی و بیپناه را به ستوه آورد و با کمال تأسف به سبب عدم آگاهی و نبودن فرهنگ اجتماعی و وجود گروه بزرگی از سر سپردگان بیگانه باعث آن گردید که کشور ما نابود گردد و به دست خائنان و دزدان و قاتلان گرفتار شود. آنچه که بیش از هر چیزی دیگری برای من غیرقابل درک بود، برخورد کارمندان دولت بود با این گرفتاریها. در اینجا دید من با کارمندان وزارت امور خارجه است که در نمایندگیهای ایران در خارج کار میکردند، در این مورد کارمندان کنسولگری ایران در هیوستن میباشد.
هنگامی که کنسولگری ایران در هیوستن گشایش یافت، این شعبه به نام جنوب باختری و یا جنوب مرکزی نام گرفت که کارهای ایالات تگزاس، لویزیانا، اکلاهما، نیومکزیکو و آریزونا را انجام میداد. نخستین سر کنسول آن، آقای ناصر شیرزاد بود. ایشان پس از جایگزینی از من خواستند که شغل پزشک معتمد آن مؤسسه را بپذیرم. در ضمن اظهار داشتند که در زمان حاضر نمیتوانند دستمزدی به من به این منظور بدهند، چون بودجهای برای چنین کاری تعبیه نشده است!
در میان کارهای محول شده به من یکی تصدیق گواهینامه برخی از کارمندان دولت بود که برای معالجه به آمریکا میآمدند. با چنین گواهی آنان میتوانستند تمام خرجهای متحمل شده را از دولت بگیرند. بهزودی پی بردم که دوره معالجه این بزرگواران بهطور متوسط در حدود سه ماه در آمریکا بود. گواهی پزشکانی را که تحت درمان آنان بودند به کنسولگری میدادند و از آنجا برای من فرستاده میشد. پس از دریافت نخستین گواهینامه به آقای شیرزاد نوشتم که برای پذیرش گواهینامههای این افراد، آنان میبایست به مطب من برای معاینه بیایند، البته از آنان ویزیتی دریافت نخواهد شد. شیرزاد با این شرط من کاملاً موافقت نمود.
این افراد از کارمندان عالیرتبه وزارت خانههای مختلف بودند، از مدیر کلها تا معاون وزرا. هر کدام از آنان بهطور متوسط بین دو تا سه ماه در نقاط مختلف این کشور در گردش بودند، علیالظاهر برای معالجه؟ و چندین گواهینامه از پزشکان مختلف داشتند با ذکر بیماریهای عجیب و غریب. خرج متوسط هر کدام بین ۲۵ تا ۳۵ هزار دلار بود که میخواستند از دولت بگیرند. تقریباً همه آنان با همسرهایشان بودند و گاهی فرزندان آنان نیز آنان را همراهی میکردند.
در معاینه که از آنان بهعمل آوردم، اکثریت به غیر از تعداد خیلی محدودی، دارای هیچگونه ناراحتی که نیاز به آمدن آنان به آمریکا باشد نبودند. برگههای آزمایشات آنان که توسط اطبای معالج شان انجام شده بود، مشکل مهمی نشان نمیدادند. این کارها یکی از مشمئزکنندهترین کارهایی بود که با آنها برخورد کرده بودم. ناگفته نماند که بیشترین آن گواهینامهها مورد تصدیق قرار نگرفت و به کنسولگری بهطور رسمی نوشتم که مسافرت آنان به آمریکا برای درمان بهیچوجه لازم نبود.
یکی از مأمورین کنسولگری، آنطوری که خودش بعدها به ما اظهار داشت از کارمندان ساواک بود به نام آقای «ورنوس». یکی از فرزندانش دختری بود که مبتلا به ناراحتی بود که درمان آن در ایران میسر نمیشد. ناهید به آنان کمک بسیاری نمود. یکی از علل انتقال ایشان به آمریکا برای درمان این کودک بود و به گفته خودش توانست با پارتیبازی و یاری افراد بانفوذ چنین کاری را انجام دهد.
ورنوس به ما گفت که هنگام آمدن به هیوستن به وی گفته شده بود که مواظب همسر من که بهایی است باشد. حال به چه برهانی مواظب ما باشند، نمیدانیم؟ چکاری ما میتوانستیم بر علیه تشکیلات بکنیم بر ما روشن نبود. پس از چند سالی شیرزاد به عنوان سر کنسول ایران به نیویورک منتقل گردید، که البته برای ایشان ارتقاء درجه بود و سپس شخص دیگری به نام «هنجن» به سر کنسولی در هیوستن مأمور گردید.
تقریباً تمام مأمورین در هیوستن به هنگام انقلاب آخوندی، ضدیت خود را با شاه آغاز کردند و سخنان توهینآمیز دربارهاش میگفتند. حتی ورنوس که شاه را به نام «شاه خائن» خطاب میکرد. افرادی که وجود و زندگی آنان توسط شاه تأمین میگردید و نماینده او بودند. در چندین مهمانی خصوصی که ما با این افراد حاضر بودیم، همه آنان تغییر مرام داده و هوادار رژیم خمینی شده بودند و به شاه ناسزا میگفتند. برای من و همسرم تحمل این افراد بسیار سخت و دایماً با آنان در جدال بودیم. همجوار بودن با چنین افرادی واقعاً ننگآور بود.
نمیتوانم از گفتار این مطلب صرفنظر کنم که در پیشرفت کاری که معروف شده بود به انقلاب سال ۱۹۷۸-۱۹۷۹، با کمال تأسف بیشترین گناهکاران را افراد تحصیلکرده تشکیل میدادند. خوب بهخاطر دارم که قریب به همه دکتران و مهندسان و افراد به قول معروف سرشناس ایرانی در هیوستن، در اواخر دوره سلطنت، در نامههایی که به پرزیدنت آمریکا «کارتر» نوشتند، از او خواستند که شاه را بردارد. تا آنجایی که آگاهی دارم، تنها سه نفر بودیم که آن نامه را امضا نکردیم: همسرم و من با یکی دیگر از دوستان. طوماری به امضاء اساتید و کارمندان دانشگاه پهلوی شیراز به دست ما رسید که آن بزرگواران برای ریاست جمهور آمریکا فرستاده بودند تا شاه را برکنار کند. دیدیم که این افراد چه برسر ملت و کشور ما آوردند و امروز سربلند هستند و برخی هنوز هم نوکری آخوندها برعهده دارند.
طولی نکشید که ماهیت حکومت اسلامی بر همه آشکار گشت. روزی یکی از همان پزشکان امضاکننده را در سالن غذاخوری بیمارستان «سام هیوستن» دیدم. سخن از وضع ایران به میان آمد. از ایشان پرسیدم اکنون از امضاء کردن نامه به کارتر و نتیجه حاصل خوشحال هستند؟ پاسخ وی این بود، «اشتباه کردم و نمیدانستم که چه کار میکنم.» به آن نازنین گفتم: «شما چرا در کاری دخالت کردید که اطلاع کافی و لازم از آن نداشتید.» پاسخ دادند که «معذرت میخواهم،» اما دیگر کار از کار گذشته بود.
آیا مردم ایران از این رویداد درسی گرفته اند که درآینده چنین حوادثی تکرار نشود؟ بطور یقین خیر! تنها برهانی که بر من چون روز روشن است پایه بر خواص خودخواهی و خودپسندی و مال خود دوستی بیشترین هم میهنان ایرانی ما است ، و بیشترین این هم میهنان منافع ملت و کشور را بر منافع خود ترجیح نخواهند داد. این است یکی از منشاء های بدبختی کشوری که در آن زاده شدیم و آنرا دوست داریم.
ـــــــــــــــــ
۱. Megalomaniac ۲. Giscard d’ Estaing ۳. François Fénelon
۴. سعدی، بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رای ۵. Provost
۶. جزییات ملاقاتم را با آقای دکتر دیبا در شرح زندگی خود آوردهام. این تشریحات را نیز بعدا با آقای هویدا در میان گذاشته بودم. ۷. Baylor University
۸. شرح حال کامل این رویداد را در «زندگی من» آمده است.
۹. شهبانو فرح در کتاب «کهن دیارا» در صفحه ۲۱۳ مینویسند: «نمایندگان همه مذاهب جهان در این مراسم دعوت شده بودند: زرتشتیان، کاتولیک ها، متدیست ها، ارتودکس ها، یهودیان، مورمن ها، شین توَیستها،… تنها از بهاییان برای جلوگیری از رنجش خاطر مسلمانانی که این مذهب را قبول ندارند دعوت به عمل نیامد.»
۱۰.این مورد نیز بهطور کامل در زندگی من آمده است.
۱۱. Aerospace ۱۲. Michael Heseltine