احمد قایمی ـــ
در تماس حضوری صحبت از غیرت بچههای قوچان شد که فراوان بود ولی دیگر نیست و به قصه پیوسته. حتماً آجودان ابوالفضلی یا به قول مردمان آن زمان آژان ابوالفضلی درجهدار شهربانی قوچان که هیبت یک ژنرال را داشت به یاد دارید. آژان با هیکل چهارشانه همیشه لباس شیک و اتو کشیده بر تن و چکمههای واکسخورده به پا داشت. او که هرگز با خود اسلحه حمل نمیکرد، با سبیل خوش حالت و ابروانی پرپشت از چنان هیبت و شکوهی برخوردار بود که همه را به احترام وامیداشت. خلافکاران هم سعی میکردند با او روبرو نشوند.
برخلاف پاسبانها اهل تلکه هم نبود. رؤسای شهربانی همیشه در سایه او به کار مشغول بودند. ضمن اینکه با بودن او مشکل کارها برطرف میشد ولی باطناً احساس حقارت میکردند و دنبال فرصت بودند که از شرش خلاص شوند. آژان خواهرزادهای داشت به نام رحیم که بچه آرام و مودبی بود. روزی سرچهارراه شهربانی جمعی از بچههای دبیرستان جوینی جمع بودیم، رحیم رسید و سلام داد و بدون اینکه از موتور پیاده شود با یکی ازبچهها مشغول صحبت شد. برای اولین بار یک افسر ستوان دو به نام ستوان ملکی که در حالی که معاون شهربانی بود کلاه افسران راهنمایی را به تن داشت با رحیم روبرو شد و به رحیم چیزی گفت که ماچون دور شدیم، نشنیدیم و رحیم هم جواب داد و یکی بدو شروع شد. ستوان یک سیلی به گوش رحیم زد. اوهم از موتور پیاده شد و افسر را از زمین کند وبا لگد داخل جوی آب انداخت. در یک چشم به هم زدن چند پاسبان خود را رساندند و کشان کشان او را بردند.
مدتها از او بیخبر ماندیم. حدود یک ماه بعد رحیم در حالی پیدا شد که یک سرهنگ شهربانی از تهران او را همراهی میکرد.یک هفته گذشت تا سرهنگ رفت و رحیم تنها ماند. به اصرار به منزلهاشمی رفتیم و چگونگی را پرسیدیم.
واما ماجرا: رحیم گفت او به مادر من فحش ناموس داد در حالیکه مادرم مرده بود. یک لحظه حس کردم هیچ جا را نمیبینم از موتور پایین آمدم و ستوان را زیر کتک گرفتم. وقتی مرا بردند، داییم به شدت برافروخته بود. هیچ دخالتی نکرد و گفت هرچه قانون حکم میکند با او رفتار کنید. مرا بازداشت کردند. ساعت ۹ شب مرا به حوض پرآب پرتاب کردند و در حضور رییس شهربانی و ستوان ملکی با چوب آلبالو به جانم افتاد. مرتب توصیه میشد که مواظب باشند تا جای کتکها روی تنم نماند. این ماجرا یک هفته ادامه داشت.
در زندان چهار زندانی روستایی که با خود تریاک داشتند. من با تن کتک خورده و بدن درد شدید افتاده بودم و آنها سعی میکردند با دود و خوراندن تریاک به من کمک کنند تا دردم کمتر بشود.
ساختمان شهربانی یک خانهای اجارهای بود که قسمتی از آن را به زندان اختصاص داده بودند و صاحب خانه هم خانواده ابراهیمی بود. شب پنجم با وجود حال خراب به دستشویی که در انتهای محوطه زندان قرار داشت رفتم. دیوار ۸ متر ارتفاع داشت به خاطر همین نگهبانی نداشت. آجرها هم بند کشی نشده بود. با پای برهنه خودم را بالا کشیدم. در گاراژ آذری کامیونی کنار دیوار پارک بود. به قسمت بار که گندم یا جو بار داشت پریدم و در کوچک کاروانسرا را آهسته آهسته باز کردم و زدم بیرون. حالا مانده بودم کجا برم. رفتم منزل دایی. به سختی خودم را انداختم داخل حیاط و دیگر چیزی نفهمیدم. با گریه عمهام بیدار شدم. دایی سراپا حیرتزده مرا نگاه میکرد. گفت، شنیدم کتک خوردهای، نه؟ که اینطور!
خواستند پیراهنم را دربیاورند، نشد چون با خون به تنم چسبیده بود. داییم گفت انگار که اصلاً اینجا نیامدهای، برو تهران مستقیم منزل تیمسار مبصر، رییس کل شهربانی خودت را نشان بده. ببین چی میشه.
نصف شب مرا وسط بارهای گندم گاراژ حاجی جوهرچی خواباندند و بعد از ۴۸ ساعت درد و رنج به تهران رسیدم وبه هرزحمتی بود منزل تیمسار مبصر را پیدا کردم به نگهبان دم در گفتم با خانم تیمسار کار دارم. گفت امکان ندارد! اینقدر حالم بد بود و فریاد میزدم که نگهبان دیگری از آمد و گفت خانم فرمودند بگذارید بیاید. خواستند تفتیش کنند چیزی نداشتم. خانم تیمسار پای پلهها منتظرم بودم.
رفتم جلو گفتم خانم من در بچگی مادرم را از دست دادم، ولی مادرها را میشناسم. شما هم یک مادری. من هم یک فرزند. اجازه میدی فقط پشتم را به شما نشون بدم. هرچه سعی کردم پیرهنم را دربیارم، درنیامد ولی پاره شد.
خانم فریاد زد و رفت داخل ساختمان. مرا به اتاقی بردند. نیم ساعت بعد رئیس کل شهربانی بالای سرم ایستاده بود و سوال میکرد. بلا فاصله مرا در بیمارستان شهربانی بستری کردند. چند روز یادم نیست. بالاخره معالجه جواب داد و این پشت آش ولاش برایم ماند. در این مدت خانم تیمسار دوبار به دیدنم آمد و برایم شیرینی آورد.
روز مرخصی سرهنگی همراهم بود. ابتدا مرا برد به منزل تیمسار و سپس راهی گاراژ شدیم و گفت من تا قوچان همراه تو هستم. خلاصه وقتی به قوچان رسیدیم مستقیم به شهربانی رفتیم. رییس شهربانی با دیدن من همراه سرهنگ که حتما از بازرسی کل آمده بود، ازترس مثل بید میلرزید و بدون اینکه اجازه دست پایین آوردن به رییس شهربانی بدهد گفت، من رفتم اگر نتوانی رضایت این بچه را بگیری دودمانت به باد رفته و خودش به مسافرخانه رفت و من منزل دایی.
فردا اول وقت در اتاق رییس، گفت چطور میخواهی این بچه را راضی کنی. گفت در مشهد منزلی ۵۰۰ متری دارم ۱۰ هزارتومان میخرند. حاضرم به نامش کنم یا بفروشم پولش را بدهم . سرهنگ پرسید کدام را میخواهی. گفتم هیچکدام فقط بدون اینکه در خارج از شهربانی کسی بفهمد یک تلافی کوچک کنم پولش هم مال خودش. پرسید چه جوری گفتم آخر شب که مغازهها همه بسته و پاسبانها بیکار، همه را در داخل حیاط زندان جمع کنید. من در حضور آنها و اون چهار روستایی که به من کمک کردن یک سیلی، فقط یک سیلی جانانه به گوش رییس شهربانی میزنم و میرم پی کارم. سرهنگ گفت، بچه شنیدم بیکاری. پول را بگیر و زندگیات را بساز. گفتم اگر قرار است من رضایت بدم، شرط من این است.
مجبور شدند اجتماع خواسته شده را تشکیل بدهند. حدود ساعت ۱۰ بود. چشم در چشم همه پاسبانها که برای خوشخدمتی مرا به این روز انداخته بودند، دوختم. پیراهنم را کندم. با نشان دادن پشتم به ملکی گفتم، فحش مادر به کسی نده خودت مادر داری. رفتم روبروی رییس شهربانی ایستادم. پاها را گشاد گذاشتم و شروع کردم دستها را تف مالی کردن که ضربه کاری باشد. رئیس شهربانی چشمهایش را بسته بود و مثل بید میلرزید. گفتم، جناب نگاه کن من مرد نیستم، ولی خواهرزاده آژان ابوالفضلیام. مرد آن است که وقتی میتواند و قدرت دارد، نزند! من تو را به یک تار موی سفید خانم تیمسار مبصر که برایم مادری کرد، بخشیدم. پولت هم مال خودت، و از شهربانی زدم بیرون و رفتم منزل دایی. عمه گفت چرا پول را نگرفتی؟ ولی دایی از خوشحالی چهرهاش باز شد.
اول صبح احضار شدم. سرهنگ گفت باید بریم تهران تیمسار تو را خواسته است. ناچار رفتم خیلی از کار من راضی بود. گفت چقدر درس خواندهای؟ گفتم تا کلاس چهارم. گفت برو تقاضای استخدام را پر کن. استخدامت میکنم و در گارد شهربانی نگهت میدارم. این خواست خانم من است.
گفتم ببخشید این لباس با روحیه من نمیسازد. بالاخره گفت پس برو از خانم خداحافظی کن. هزار تومان هم به زور به من داد و گفت برای مخارج سفرت. قبول کردم.
بچهها که این حرفها را شنیدند، دهانشان باز مانده بود. بعد رحیم گفت اگر کسر شأنتان نمیشود امروز عصر همه در بستنیفروشی اصغر کل مهمان من. و رفت…. ما همگی حیرتزده برجا ماندیم. یکی او را تأیید میکرد و دیگری گفت که دیوانه است.هرکس چیزی گفت و کار او را تعبیری کرد، از جمله خودم که بعد ۸۷ سال سن باور نمیکنم که این اتفاق در شهر من افتاده باشد. ولی در طول تاریخ زمانی که میخوانیم کوروش کبیر پادشاه ارمنستان را که دست نشانده خودش بود و شورش کرده بود، پس از شکست بخشید و ابقا کرد؛ مردم ژاپن را دیدم که به خاطر صلاح همه مردم، انتقام بمباران هیروشیما را نگرفتند؛ مردمان کوچک اندام ویتنام را میبینم که پس از پیروزی هرگز به انتقام نیندیشیدند و بالاخره نلسون ماندلای بزرگ…. را؛ ولی چرا عدهای به محض رسیدن به قدرت، اولین برنامهشان انتقام سخت است، بدون اندیشه به تبعات آن.
حال میفهمم این رحیم یک لاقبای ما هم مردی بوده مردستان. کاش زنده مانده باشد. اینهم ذکر خاطرهای برای عزیزی که هنوز فراموش نکرده: قوچانیا قوچاند…..