روز‌ قلم‌

بر‌ صاحبان‌ قلم‌ و‌ اندیشه‌ گرامی

 

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی

با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی

سخت است دلت را بتراشند و بخندی

هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی

از درد دل شاعر عاشق بنویسی

با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی

مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما

هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی

سخت است بدانی و لب از لب نگشایی

سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی

وقتی که قلم داد به من حضرت استاد

میگفت خدا خواسته دلتنگ نباشی

نغمهمستشار نظامی

 

 

فانوسی فرا راهِ افغانها

 

میزانِ ظلمت را اگر چه طیفی نیست

آفاقِ جهانِ شما

بس سیاهتر از تاریکی ست،

و آفتابِ طالعتان

در قیریِ ابری تیرهفام

فروتر نشسته است.

 

[من این را در اعماقِ قلبم احساس می‌‌کنم

 زیرا که قومِ من

 از آزمونِ چه بسیار قرونِ بد انجام

بر گذشتهست:

درمانده،

در دوزخی از عذاب زیستن،

و خانه به دوش،

از بیمِ بندِ اسارت

از دری

به دیگر در

گریختن…]

 

آه-

هیچ مشعلِ آرزو در این ظلمات

امکانِ درخشیدناش نیست،

که گِردبادههای دسیسه

هماره در کارند.

***

هلا راهیانِ معابرِ دیجور!

از تجاربِ تلخِ نیاکان

مرا مرده ریگی مانده به یادبود:

یکی فرسوده فانوس

با فتیلهی نیمسوزِ صبوری؛

کورسوئی اگرش هنوز به جاست،

رهبانِ کورهراهی باد

که فراپیشِ شماست.

 

جهانگیر صداقتفر

تیبوران- ۱۷ آگست ۲۰۲۱

 ***

خراسان بزرگ

به پیشگاه ستم دیدگان خراسان بزرگ

در مهرماه سال 1380 خورشیدی و به هنگام چیرگی ددمنشانه طالبان بر گوشه‌ای  از خراسان  بزرگ (افغانستان ستمدیده) سروده شد.

جعفر سپهری

 

طبیعت سراسر همه سبز بود

نیوشنده خسروانی سرود

کنون دفتری برگشایم ز غم

سراپرده چشم پر اشک و نم

دو چشمم غمین جامه نیلگون

ز سرو فروهشته در خاک و خون

شده بوریا دستهای پرند

نگین بدخشان سیاه و نژند

دد و دیو چیره بَرِ مردمان

چو ضحاک خواهان مغز جوان

ز سوگ سیاووش و ایرج بتر

همه داغدار و شکسته کمر

دریغ و صد افسوس گشته سراب

جوانمردی پور افراسیاب

نیامد به یاری گو پیلتن

ز سیمرغ گشته تهی انجمن

غم مرگ سهراب از یاد رفت

سمنگان به یکباره بر باد رفت

تخار این زمان خون سراید سرود

ز اندوه یکصد هزاران فَرود

دگر خورد باید ز انده دریغ

که هور درخشان نهان زیر میغ

مگر پاک یزدان کند یاوری

بسوزد ز پی راه اهریمنی

ز نو برفرازد سپهری نوین

پرآیین و دور از غم و خشم و کین

 ***

به مادران غمگین دنیا

این شعر از دفتر خاطرات غربت من است که هنوز به زیر چاپ نرفته است. داستان غم‌نگیز این شعر  به هجرت اجباری ما چند خواهر و برادران و آوراگی مان در غربت  و تنها ماندن مادر در  پیری در دیاری دور، که هنوز بعد از سالیان از رفتن او هنوز به آن روزهای غم انگیز می آندیشم و این غم را د این دوران پیری با خود خواهم برد.

فیروز حجازی-۱۹۸۹

ای نشسته در وادی خیال من

هر لحظه که دور از هیاهو نشستهام

در دیدگان تو قصههای پرغصه را

می خوانم ای برابر چشمان بستهام

با من بگو که راه چاره چیست

من در دیار دیگر و تو در دیار من

سالها گذشتند ز هجرت هنوز هم

من در غم غربت و تو در خیال من

راه دور است و کاش در خیال هم

دور بودی و مهرت به جان من نبود

تا هر غروب نگاهم به تو نمیرسید

تا اشک تو شرب مدام من نبود

مثل همیشه روی پلههای انتظار

در حیاط خانهی متروک نشستهای

پشتت خمیده ز  جور روزگار

اما هنوز دل به امید بیهوده بستهای

گر سعی کنم که حرفم به تو رسد

ترسم تا دردت فزون شود از صواب من

صدها سؤال چشمان تو هنوز

در جستجوی جواب مانده در دهان من

ای مادر از وادی خیال من برو

پژمرده کرده مرا افسرده چشم تو

رنجم مده خیال تو نیست در سینهام

 کو آن غرور و فریاد و خشم تو

برخیز مادر از سفرهی غروب من

بگذار از غم هجرت رها شوم

هرچند دانم شبی مست و لایعقل

در پشت پنجرهی غربتم فنا شوم