شاهرخ احکامی
همولایتی عزیز، سالیان درازی است که دورادور شاهد کارهای باارزش مطبوعاتی و ادبیتان بودهام و از آنها بهرهها بردهام. چندین کتاب شما را، از نمایشنامه تا فیلمنامه و داستان و مجموعه مقالات و گوشههائی از خاطراتتان را خوانده و برخی از آنها را معرفی و بررسی کرده و در «میراث ایران» چاپ کردهام. حالا که فرصت انجام این گفت و گو پیش آمده میخواهم از شما خواهش کنم کمی از زادگاهتان، دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خودتان برای خوانندگان «میراث ایران» بگوئید.
با تشکر از لطف و محبتی که به من دارید، باید بگویم از همین خطابی که فرموده و من را «همولایتی» خود خواندید روشن است که من در قوچان به دنیا آمدهام و در نتیجه میباید قوچانی بوده باشم، ولی، قضیه به این سادگی نیست. اگر خیلی همت و جرات داشته باشم میباید خودم را خراسانی بدانم که البته در این مورد هم جای شک و تردید است. راست این است که پدر و مادر من در اصل قفقازی بودند و پس از مهاجرت به ایران ساکن مشهد شده بودند در حالی که خاله من، که با یکی از تجار پارچه در قوچان ازدواج کرده بود، در آن شهر – که آن موقع نه چندان بزرگ بود – زندگی میکرد و پدر و مادر من – بخصوص مادرم – چه قبل از تولد من و چه پس از آن، هر از چند گاه برای دیدار او به قوچان میرفتند. در یکی از این سفرهای چند روزه آنها به قوچان، مادرم که حامله بوده است در آنجا وضع حمل میکند و من به دنیا میآیم. چند روزی در آنجا میمانند تا مادرم دوران نقاهت پس از وضع حمل را بگذراند و بعد مرا در قنداق پیچانده و با خود به مشهد میبرند. البته در مشهدی بودن و به تبع آن خراسانی بودن من هم، چنان که گفتم، جای تردید است چون فقط تا هشت سالگی در مشهد بودهام و پس از آن، به دلیل کوچ خانواده از مشهد به تهران، همۀ دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خودم را در تهران گذراندهام.
به تهران که کوچ کردید در کدام محلات زندگی میکردید و دوران کودکی و نوجوانی را چگونه گذراندید؟
وقتی خانواده به تهران کوچ کرد من هشت ساله بودم. یادم است که اواسط سال تحصیلی در کلاس دوم ابتدائی بودم که این اتفاق افتاد. همۀ اعضای خانواده، که شامل پدر و مادر و شش فرزند آنها بود، بار و بندیل بسته سوار یک اتوبوس قراضه مسافربری شدیم و پس از دو سه روز رسیدیم به تهران! وضع مالی خانواده طوری بود که میباید در یک محلۀ ارزان قیمت اجارهنشینی بکنیم. پدرم، که پس از مهاجرت به ایران همۀ عمرش راننده (یا آنطور که در آن زمان میگفتند: «شوفر») کامیون، تریلی یا نفتکش بود، در خانه محقری در یکی از کوچههای فرعی خیابان گرگان، نزدیک میدان ثریا، که چند خانواده مستاجر در اتاقهای مختلف آن زندگی میکردند، اتاقی کرایه کرد که اولین خانۀ ما در تهران بود. در همان خیابان گرگان یک مدرسه دورۀ ابتدائی بود به نام «شهرستانی» که اسم من را آنجا نوشتند. وقتی نوبت دبیرستان شد، ابتدا رفتم به دبیرستان «مرآت» نزدیک پادگان عشرتآباد و بعد نامنویسی کردم در «دارالفنون» و بقیه سالهای دبیرستان را در آنجا تحصیل کردم. یادم است که از خیابان گرگان اتوبوسی میگرفتم میرفتم تا میدان بهارستان که «مجلس شورای ملی» در یک سمت آن بود و از آنجا پیاده خیابانهای استانبول و لالهزار را گز میکردم و میرسیدم به میدان توپخانه و از آنجا میرفتم خیابان ناصرخسرو که «دارالفنون» در آنجا بود.
دوران نوجوانی و جوانی خودتان را چگونه گذراندید و چه خاطرههائی از آن دارید؟
دوران نوجوانی من پر از شور و شیدائی خواندن، فیلم دیدن، تئاتر رفتن و آمیختن با روزنامهنگاران و هنرمندان رشتههای مختلف هنری بود. از وقتی که وارد دبیرستان شدم برای همۀ معلمهائی که داشتم واضح بود که من استعداد و علاقه زیادی در نوشتن داشتم که آن روزها در انشاهائی که مینوشتم بروز میکرد. یادم است که وقتی در کلاس سوم دبیرستان بودم معلم انشاء ما گهگاه من را با خودش سر کلاسهای پنجم و ششم میبرد و از من میخواست که یکی از انشاهائی را که نوشته بودم بهعنوان نمونهای از یک انشاء خوب برای شاگردان آن کلاسها بخوانم. و این البته تشویق بزرگی بود و تاثیر عمیقی روی من میگذاشت.
در «دارالفنون» با یک همکلاسی دارای علایق مشترک، به نام محمود دامود، که او هم از خانوادهای تهیدست میآمد، دوستی نزدیکی بهم زدم که نه فقط روزنامه دیواری دبیرستان را با هم درست میکردیم بلکه اکثر اوقات یا با هم به سینما و تئاتر میرفتیم و یا درباره کتابهائی که میخواندیم صحبت میکردیم. دوستی ما بزودی چنان عمیق شد و به مرحلهای رسید که به خانه یکدیگر هم میرفتیم و در نتیجه او با خانواده من و من با خانواده او آشنا بودم.
محمود برادر بزرگتری داشت به نام احمد دامود که در آن موقع دانشجو بود و علاوه بر این که در رشتۀ روانشناسی درس میخواند، بهخاطر عشق و علاقهاش به تئاتر، در «هنرکده آزاد هنرپیشگی آناهیتا» هم نامنویسی کرده بود و از مصطفی و مهین اسکوئی که بهتازگی (سال 1337 خورشیدی) «هنرکده تئاتر آناهیتا» را در خیابان یوسفآباد تاسیس کرده بودند آموزش بازیگری میدید و در برخی از نمایشهاشان هم شرکت میکرد. همین برادر بزرگِ دوست من بود که پای ما را به «هنرکده تئاتر آناهیتا» باز کرد. به این ترتیب که تقریباً هر بار نمایش تازهای توسط این هنرکده روی صحنه میرفت دو بلیط افتخاری هم برای برادرش و من میگرفت و ما میرفتیم به دیدن نمایشهای گروه «آناهیتا» که در آن زمان یکی از جدیترین گروههای تئاتری و میشود گفت سرآمد همه آنها بود.
ما از طریق این گروه – و بعدها آشنائی نزدیک من با زندهیادان مصطفی و مهین اسکوئی و همچنین اغلب شاگردان و هنرجویان آنها، مثل مهدی فتحی، برادران شیراندامی، ادوارد بالاسانیان، پرویز بهرام، محسن یلفانی، ابراهیم مکی، ناصر رحمانی نژاد، سعید سلطانپور و… – با مفهوم «تئاتر جدی» و همین طور «بازیگری متد» یا Method Acting که توسط استانیسلاوسکی ابداع شده بود آشنا شدیم و دریچۀ تازهای از شناخت تئاتر به روی ما باز شد. علاوه بر این، من و محمود و عباس هاشمی – دوست دیگری که به ما پیوسته بود و تشکیل یک مثلثِ رفاقتِ پایدار داده بودیم – اغلب به دیدن فیلمهای جدی و به اصطلاح هنری و روشنفکرانهای که در «کانون فیلم» فرخ غفاری یا برخی از انجمنها و سینماها نشان داده میشد، و همینطور نمایشهای گروههای تئاتری مثل نمایشهائی که در «تالار فرهنگ»، «تالار مولوی»، «تئاتر 25 شهریور» (که بعدها به «تئاتر سنگلج» تغییر نام داد)، «انجمن ایران و آمریکا» یا جاهای دیگر که توسط کسانی مثل علی نصیریان، عباس جوانمرد، جعفر والی، بیژن مفید، بهرام بیضائی، حمید سمندریان، رکنالدین خسروی، پری صابری، بهمن فُرسی و بعدها آربی آوانسیان، اسماعیل خلج و دیگران اجرا میشد میرفتیم و با ولع تمام مطالب و نقدهائی را که در باره آنها نوشته میشد میخواندیم.
قصدم از اشاره به «شور و شیدائی» من در آن دوره این است که بگویم کل دورۀ نوجوانی و جوانی من با یک نوع شیدائی نسبت به خواندن، آشنائی با ادبیات ایران و جهان از طریق مطالعۀ کتابهای نویسندگان ایرانی و ترجمههای آثار خارجی، شناختن سینما و تئاتر از طریق دیدن و دوباره و سه باره دیدن فیلمها و نمایشهای مختلف، بهعلاوۀ خواندن مطالب و مقالات و نقدها و تفسیرهائی درباره آنها، همراه بود. من و دوستانم محمود و عباس همۀ مجلات و جُنگهای ادبی، هنری و تخصصی آن زمان درباره سینما و تئاتر و ادبیات را با ولع تمام میخواندیم و شبانهروز دربارۀ آنها با هم صحبت میکردیم. همین شور و شیدائی بود که بالاخره پای من را به مطبوعات باز کرد و خیلی زودتر از آن که قاعدتاً میباید اتفاق بیفتد من هم به جرگۀ روزنامهنویسان حرفهای پیوستم.
این اتفاق چگونه رخ داد و اولین نوشته شما در کدام نشریه چاپ و منتشر شد؟
این یکی از آن خاطراتی است که هرگز فراموش نمیکنم. همانطور که گفتم پدر من، پس از مهاجرت به ایران، در همۀ عمرش راننده یا «شوفر» انواع کامیونها و تریلیهای متعلق به شرکتهای مختلف، از جمله شرکتهای ساختمانی و راهسازی، بود و اغلب برای هفتهها و گاه ماهها دور از خانواده و در نقاط مختلف ایران کار میکرد. از این رو، سعی میکرد در سه ماه تابستان که مدارس تعطیل میشدند خانواده را همراه خودش به منطقهای که در آن کار میکرد ببرد تا در کنار هم باشیم. یکی از این موارد هنگامی بود که او در استخدام شرکت راهسازی «مُجم» بود که مشغول ساختن راه آسفالتهای بین شهرهای همدان و ملایر بود. من در آن وقت چهارده یا پانزده ساله بودم وهمراه مادر و یکی دو تا از برادران و خواهرها بزرگتر و کوچکتر به همدان رفتیم تا یکی دو ماهی پیش پدرمان باشیم.
این اولین بار بود که من به همدان میرفتم و در نتیجه روزها به گشت و گذار در خیابانها و محلات مختلف آن میپرداختم و طبق معمول هر روز سری به کتابفروشیها و دکههای روزنامه فروشی میزدم تا ببینم چه کتاب یا نشریۀ تازهای منتشر شده است. در یکی از این مراجعهها به دکه روزنامه فروشی چشمم به روزنامهای خورد به نام «مبارز همدان» که معلوم بود در همان شهر منتشر میشود. نسخهای از آن را که چند ورق بیشتر نبود خریدم و با کنحکاوی شروع به خواندن کردم. نیروئی از درون مرا تشویق کرد که بروم به دفتر روزنامه ببینم آیا میتوانم مقالات و مطالبی برایشان بنویسم. نشانی دفتر روزنامه در نسخهای که خریده بودم چاپ شده بود.
یک روز صبح رفتم به آنجا که در گوشه ای از میدان بزرگ همدان بود و خواستار دیدار مدیر روزنامه شدم. معلوم شد کسی که با او صحبت میکردم خودِ مدیر روزنامه بود. پرسید: «چکار دارید؟» و من موضوع علاقهام به نوشتن برای روزنامه را با او در میان گذاشتم. با روی گشاده استقبال کرد و گفت: «مطلبی بنویس و بیاور؛ اگر خوب باشد چرا که نه؟» رفتم و شبانه مطلبی دربارۀ مشاهداتم از همدان نوشتم و روز بعد تحویل مدیر روزنامه دادم. تشکر کرد و گفت تا چند روز دیگر نظرش را خواهد داد.
دو سه روز بعد که مقابل دکۀ روزنامهفروشی ایستاده بودم و روزنامهها و مجلات را نگاه میکردم چشمم به شمارۀ تازۀ هفتهنامۀ «مبارز همدان» افتاد. از سر کنحکاوی نسخهای از آن را برداشتم و نگاهی به صفحه اولش انداختم و یک دفعه دیدم مقالۀ من با اسم خود من در جائی از همان صفحۀ اول چاپ شده است! اگر بگویم از خوشحالی پر در آوردم و پرواز کردم اغراق نکردهام! پول روزنامه را دادم و دوان دوان رفتم به خانه و روزنامه را به مادر و برادر و خواهرم و بعداً به پدرم نشان دادم و کلی فخر فروختم و البته مورد تشویق و تحسین هم قرار گرفتم.
از آن به بعد تا پایان تعطیلات تابستان آن سال که در همدان بودیم هر هفته یک مقاله از من در «مبارز همدان» چاپ شد و بعد هم که میخواستیم همدان را ترک کنیم مدیر روزنامه از من وعده گرفت که همچنان مقالاتی از تهران برایش بفرستم تا در روزنامه چاپ کند. این طور بود که من وارد عرصۀ مطبوعات شدم.
در تهران چطور شروع کردید؟
آن سال وقتی برگشتیم تهران با خودم گفتم اگر در همدان توانستم این کار را بکنم چرا در تهران نتوانم. یک جور قوت قلب و اعتماد به خود پیدا کرده بودم. یک روز نشانی مجلۀ «آسیای جوان» را پیدا کردم و رفتم به آنجا و خواهان دیدار با سردبیر مجله شدم. جوانی که در یکی از اتاقهای دفتر نشسته بود خودش را بهعنوان معاون سردبیر معرفی کرد و من نیتی را که داشتم با او در میان گذاشتم. او هم استقبال کرد و گفت: «یک چیزی بنویس بیاور ببینیم تا بتوانیم تصمیم بگیریم.»
رفتم مطلبی نوشتم و یکی دو روز بعد دوباره برگشتم به دفتر مجله و با همان جوان که بعدا ًفهمیدم اسمش کریم رشتیزاده است دیدار کردم و مطلب را به او دادم. همانجا خواند و گفت: «قلم خوب و روانی داری، آیا داستان هم بلدی بنویسی؟» گفتم: «برای من فرقی نمیکند؛ از قصه و داستان و مقاله و گزارش هر چه بخواهید مینویسم.» و این طور شد که مقالات و مطالب و داستانهای کوتاه من یکی پس از دیگری در «آسیای جوان» منتشر شد و دیری نگذشت که دستمزدی هم بابت نوشتن هر یک از آنها به من پرداخت شد. و به این ترتیب در حالی که من هنوز محصل دبیرستان بودم احساس کردم حرفهای شدهام و میتوانم با هر نشریۀ دیگری هم همکاری بکنم.
از آن پس با کدام یک از نشریات همکاری کردید و از چه وقت وارد روزنامه «کیهان» شدید؟
از اواخر دهه 1330 خورشیدی تا تابستان سال 1356 که ایران را ترک کردم، به طور حرفهای، با روزنامهها و مجلاتِ «مبارز همدان»، «آسیای جوان»، «ترقی»، «خوشه»، «امید ایران»، «تهران مصور»، «سپید و سیاه»، «صبح امروز»، «فیلم و هنر»، «فردوسی»، «کیهان»، «فیلم»، «ستاره سینما» (هفتگی)، «ستاره سینما» (ماهانه) و «اطلاعات» همکاری داشتم. در دی ماه سال 1347 مجله هفتگی «فیلم» («ماه نو» برای «فیلم») را راهاندازی کردم که برای حدود دو سال مدیر و سردبیر آن بودم. یک دوره هم در «ستاره سینما»ی ماهانه و بعد یک دوره در «ستاره سینما»ی هفتگی سردبیر این دو نشریه بودم.
در اوایل دهه چهل که هجده یا نوزده ساله بودم، همراه با زندهیاد رحمان هاتفی (یکی از دوستانم که با هم در مجلۀ «صبح امروز» مینوشتیم و بعدها، در دوران انقلاب، سردبیر روزنامۀ «کیهان» شد)، وارد روزنامۀ «کیهان» شدم و ابتدا در سرویس اجتماعی و پس از آن در سرویس هنری مشغول به کار شدم. دورۀ اول همکاریام با «کیهان» یکی دو سال بعد، در زمان رفتن من به خدمت نظام وظیفه، خاتمه یافت و یک دورۀ کوتاه هم در سال 1352 دوباره به دعوت همان دوست قدیمیام، رحمان هاتفی که آن موقع معاون سردبیر بود، به همکاری با «کیهان» پرداختم که خیلی کوتاه بود چون از روزنامۀ «اطلاعات» پیشنهاد بهتری گرفتم و برای چندین ماه در سرویس هنری «اطلاعات» مقالات روزانه و نقد فیلم و تئاتر و از این قبیل مطالب مینوشتم.
چطور وارد کار سینما و بازیگری و کارگردانی شدید؟
تا قبل از انتشار مجله «فیلم» بهخاطر نقدها و مطالب و مقالاتی که دربارۀ سینما و تئاتر مینوشتم – بخصوص در روزنامۀ «کیهان» – شهرت و اعتباری در محافل هنری کسب کرده بودم. از خدمت نظام وظیفه که برگشتم ازدواج کردم و مجبور شدم من هم مثل همسرم شغلی داشته باشم که بتوانیم روی درآمد ثابت آن حساب کنیم. این است که برای مدت کوتاهی، ضمن حفظ رابطهام با محافل و جریانهای هنری و همچنین مطبوعات و نوشتن مقالات و مطالبی برای آنها، در برخی از آژانسهای تبلیغاتی کار کردم. اما من این کار را زیاد دوست نداشتم و مطابقتی با روحیۀ سرکش و بیقرارم نداشت. در نتیجه، تصمیم گرفتم یک نشریۀ متفاوت سینمائی و هنری راهاندازی کنم.
انتشار مجله «فیلم» که روشی انتقادی/تشویقی نسبت به سینمای ایران در پیش گرفته بود هم با استقبال و هم با جنجال بزرگی در محافل هنری روبرو شد و بر شهرت من به عنوان یک هنرینویس و منتقد سینما افزود. نقدهای تند و مطالب انتقادی من در آن دوره موجب شد که دشمنانی هم در محافل هنری، از جمله در میان تهیهکنندگان فیلمها، پیدا کنم. وقتی مدیران و مسئولان «اتحادیۀ تهیهکنندگان فیلمهای ایرانی» همۀ دشمنیها و سنگاندازیهاشان به جائی نرسید و بیحاصل ماند، چارهای ندیدند جز این که از در دوستی با من در آیند.
من در آن زمان بیست و دو سه ساله و جوان بودم و آنها هم از عشق و علاقۀ من به سینما خبر داشتند. این است که یک روز زندهیاد مهدی میثاقیه، صاحب و مدیر «استودیو میثاقیه»، تهیهکنندۀ فیلم و رئیس «اتحادیۀ تهیهکنندگان فیلمهای ایرانی»، مرا به «استودیو میثاقیه» دعوت کرد و در حضور کمدین معروف آن زمان آقای همایون (با نام اصلی محمدعلی تبریزیان که بعدها نقش اصلی فیلم «تپلی» را بازی کرد) قرارداد بازی در نقش اول دو فیلم سینمائی را جلو من گذاشت و گفت اگر بپذیرم بلافاصله و همانجا پیشقسط دستمزد بازیگریام در هر دو فیلم را میپردازد تا خیالم راحت باشد که این دعوت جدی است و قرار است ادامه داشته باشد. او همچنین اضافه کرد که تهیهکنندگان دیگر هم گفتهاند که اگر من این پیشنهاد را بپذیرم آنها هم دعوتهای مشابهی از من خواهند کرد. خب، البته، این یک پیشنهاد بسیار وسوسه کننده بود ولی من بیدرنگ آن را رد کردم چون در آن وقت علاقه من، علاوه بر نویسندگی و روزنامهنگاری، بیشتر به کارگردانی و ساختن فیلم بود تا بازیگری و هیچ نمیتوانستم خودم را در قالب یک بازیگر تصور کنم. هرچه اصرار کردند نپذیرفتم و برگشتم به دفتر مجله و موضوع را فراموش کردم.
چندی بعد، به دنبال یک قهر و آشتی بین من و زندهیاد خانم فروزان، که بر سر گرفتن عکسی برای روی جلد شمارۀ مخصوص نوروز مجله پیش آمد و چند ماهی طول کشید، وقتی به واسطه آقای علی عباسی، تهیهکنندۀ فیلم و صاحب و مدیر «سازمان سینمائی پیام»، با هم آشتی کردیم، خانم فروزان پیشنهاد داد که اگر بپذیرم در فیلمی نقش مقابل او را بازی کنم، نه فقط حاضر است در آن فیلم سرمایهگذاری کند بلکه آمادگی دارد که داستانی مطابق سلیقه و به تائید من انتخاب کرده و فیلم متفاوتی زیر نظر من و آنطور که خواستۀ من از یک فیلم خوب و متفاوت است تهیه کند. پیشنهادی بهتر از این ممکن نبود به یک جوان بیست و سه چهار سالۀ دوستدار سینما داده شود و باید اذعان کنم که رد چنین پیشنهاد سخاوتمندانهای در آن سن و سالی که من بودم کار آسانی نبود. این است که پذیرفتم و فیلم «امشب دختری میمیرد» به کارگردانی مصطفی عالمیان و با بازی خانم فروزان و من ساخته شد؛ فیلمی که نقطه عطفی در زندگی من بعنوان یک روزنامهنگار و نویسنده و منتقد سینمائی محسوب می شود.
از آن پس به مدت تقریبا هشت سال، ضمن نویسندگی و روزنامهنگاری، در بیش از 15 فیلم سینمائی بازی کردم و در همین فاصله فرصت آن را یافتم که دو فیلم سینمائی به نامهای «تعصب» و «صبح خاکستر» را هم کارگردانی کنم.
با این اوصاف، چرا ایران را ترک کردید؟
بله، بهخصوص در دو سه سال آخر فعالیتم در سینما، اینطور بهنظر میرسید که من به همۀ خواستههایم رسیدهام و آیندۀ بسیار روشنی در مقابلم قرار دارد. اما این آن چیزی نبود که من از درون خواستارش بودم و میتوانست مرا ارضاء کند. حالا من کمی تجربه آموخته و پختهتر شده بودم و در اثر رفت و آمد نزدیک با شاعران و نویسندگان و شماری از روشنفکران آن زمان و همینطور افرایش مطالعاتم در زمینههای دیگر – از جمله سیاسی و اجتماعی – تا حدودی با مسائل بغرنج اجتماعی و دلائل بروز و گسترش آنها آشنا شده بودم و در جو مخالف «وضعیت موجود» قرار گرفته بودم. از این جهت، آن نویسنده و منقد سینمائی آرمانخواهی که در درونم بود به من هشدار میداد که این آن چیزی نیست که همیشه در پیاش بودهام. نگاهِ من به یک سینمای جدی و هنری و در عین حال منتقد «وضعیت موجود» بود ولی آنچه مرا به دامن خود کشید یک سینمای صرفاً تجاری بود که با فکر و اندیشه میانه چندانی نداشت و اعتبارش را از سرگرم کردن تماشاگران و فروش فیلمها و موفقیت در گیشه سینماها میگرفت.
به موازات توفیقهائی که به عنوان بازیگر و بعد کارگردان سینما به دست آوردم و موقعیتهائی که برایم فراهم شد، سعی کردم از طریق «وزارت فرهنگ و هنر»، «سازمان تلویزیون ملی ایران»، و حتی «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» فیلمهای متفاوتی که ارزش هنری و اجتماعی هم داشته باشند بسازم ولی پروژههائی که به هر یک از این وزارتخانهها و ارگانهای دولتی و نیمهدولتی ارائه کردم یکی پس از دیگری با سد محکم سانسور و ممیزی و در بهترین شکل پیبشنهاد متقابل ساختن فیلمهائی در جهت تائید و پروپاگاندای سیاستها و پروژههای آن روز حاکمیت روبرو شد و امید من را به نجات از شرایط موجود تبدیل به یاس کرد. واقعیت این است که برای من ساختن فیلم خوب و با معنا و دارای پیامی اجتماعی و انسانی خیلی مهمتر از صِرف بازیگری و کارگردانی و دست یافتن به شهرت و موفقیت مالی بود. این است که وقتی دیدم در یک طرف با حکم «گیشه» و در طرف دیگر با رفیق بازی و اطاعت از خواست مقامات یا بُخل و حسادت و سنگاندازی و سانسور روبرو هستم، ترجیح دادم تا دیر نشده خودم را از گرداب «وضعیت موجود» بیرون کشیده و با مهاجرت از ایران بخت خودم را در دنیای پیشرفته و آزاد بیازمایم.
کمی از اوائل ورودتان به آمریکا و کارهائی که در اینجا کردید بگوئید.
من ابتدا در تابستان سال 56 همراه همسر آن زمانم و فرزندان خردسالم به لندن که دو تا از برادرهایم در آنجا خانه و زندگی داشتند سفر کردم ولی قصدم آمدن به آمریکا بود. همسرم از این موضوع مطلع بود و قرار بر این گذاشتیم که در خاتمه تابستان او و فرزندانم به ایران برگردند و من به آمریکا بروم و در یک فرصت نُه تا ده ماهه دست و بالم را در اینجا بند کرده و مقدمات سفر آنها به آمریکا را فراهم کنم. همین کار را هم کردیم و در اواخر تابستان سال 1977 میلادی آنها به ایران برگشتند و من انگلستان را به قصد آمریکا ترک کردم و با یک چمدان کوچک وارد فرودگاه سانفرانسیسکو شدم. ابتدا به آنجا رفتم چون برادر همسرم در شهر ساکرامنتو، در نزدیکی سانفرانسیسکو، دانشجو بود و جا و مکانی برای اقامت من داشت. اما طبیعی بود که نمیتوانستم برای همیشه پیش او بمانم؛ ضمن این که شناخت من از آمریکا از روی فیلمهائی بود که دیده بودم و شهر کوچک ساکرامنتو هیچ سنخیتی با آنچه در تصور من از آمریکا بود نداشت. در واقع من در جستجوی آمریکائی بودم که با شهرهائی مثل نیویورک، شیکاگو و واشنگتن شناخته میشد.
میدانستم که یکی از دوستان مطبوعاتیام به نام جواد خاکباز در واشنگتن روزنامۀ فارسی زبانی منتشر میکند به نام «ایران تایمز». با او تماس گرفتم و درخواست همفکری و مساعدت در این زمینه کردم. آقای خاکباز پذیرفت که مدتی در واشنگتن مهمان او باشم تا بتوانم برای خودم جا و مکان و منبع درآمدی دست و پا کنم. این طور شد که به گمانم 75 دلار دادم یک بلیط شرکت مسافربری Greyhound به مقصد واشنگتن خریدم و ظرف سه روز و دو شب حرکت بیوقفۀ اتوبوس، از غرب آمریکا آمدم به شرق این کشور و در یک صبح بارانی رسیدم به ایستگاه اتوبوس در پایتخت ایالات متحده. آقای خاکباز لطف کرد و نه فقط به من اتاقی برای اقامت داد بلکه مرا بهعنوان یک همکار جدید که ظاهرا مورد نیازش بود در «ایران تایمز» استخدام کرد و چند ماهی هم به من حقوق داد تا کم کم با محیط تازه، شهر واشنگتن و نواحی اطراف آن آشنا شدم.
من در اثر زندگی از فضای مسموم و مسدود آن دوره در ایران، بخصوص از لحاظ سیاسی و اختناقی که بر جامعه حاکم بود، با یک روحیۀ ضد حکومتی ایران را ترک کردم. چند روز پس از ورودم به واشنگتن متوجه شدم که شاه و ملکه برای دیدار با جیمی کارتر، که در آن وقت رئیس جمهور آمریکا بود، به واشنگتن میآیند و قرار است دانشجویان ایرانی عضو «کنفدراسیون جهانی دانشجویان» و دیگر مخالفان شاه تظاهراتی در مقابل کاخ سفید برگزار کنند. این برای من که تا آن وقت چنین چیزی ندیده بودم خیلی جالب و هیجانانگیز بود. با پرس و جو، از محل تظاهرات و زمان برگزاری آن مطلع شدم و در آن شرکت کردم. از حوادثی که در آن روز اتفاق افتاد و اشک شاه و کارتر را درآورد لابد با خبرید چون تلویزیونهای آمریکا کل ماجرا را نشان دادند و گزارشهای زیادی در این مورد پخش شد. در همان تظاهرات با چند نفر از دانشجویان ایرانی مقیم واشنگتن آشنا شدم و در روزها و هفتههای بعد توانستم از طریق آنها با سازمانهای مختلف سیاسی که دانشجوها در اینجا راهاندازی کرده بودند ارتباط گرفته و کم کم در نشستها و جلسات آنها شرکت کنم. البته با توجه به شهرت من بهعنوان بازیگر سینما در ایران، در ابتدا نزدیک شدنم به این گروهها و شرکتم در نشستهای آنها یا تظاهراتی که برگزار میکردند، با کمی شک و تردید روبرو شد چون نمیتوانستند درک کنند که چرا یک بازیگر حرفهای و مشهور سینما موقعیتش در ایران را رها کرده و آمده است به آمریکا تا به جمع مخالفان شاه بپیوندد. ولی وقتی کمی بیشتر با من و شغل اصلیام که روزنامهنگاری بود و علائق دیگرم آشنا شدند شک و تردیدها از میان رفت و مرا در جمع خودشان پذیرفتند.
تأثیر عمدهای که ارتباط با این گروهها و دوستی نزدیک با چند تن از دانشجویان آن موقع – که البته حالا برخیهاشان در همین آمریکا یا در اروپا و ایران استاد دانشگاه هستند – روی من داشت این بود که از طریق آنها با کتابها و جزوهها و نشریات و مطالب و مقالات و موضوعاتی آشنا شدم که در ایران قابل دسترس نبود. مطالعۀ پیگرانۀ اینگونه نوشتهها چشمهای من را به دنیای دیگری که تا آن وقت از من پنهان نگاه داشته شده بود باز کرد و تصمیم گرفتم دربارۀ تاریخ، فرهنگ، جامعه و جریانهای سیاسی ایران بیشتر و دقیقتر بدانم. از آن وقت بود که من، پا به پای آشنائی با محیط تازه و فرهنگ آمریکائی، سطح آگاهیهایم دربارۀ مسائل گوناگون ایران را هم ارتقاء دادم و به درک نسبتا روشنی از موضوعات مربوط به ایران رسیدم.
آیا هیچ وقت عضو رسمی یکی از گروه های سیاسی آن زمان شدید؟
نه، من هیچ وقت علاقهای به فعالیت سیاسی به معنای این که عضو حزب یا گروهی بشوم و بخواهم نقشی در سیاست – حتی کوچک و مختصر – بازی کنم نداشتم و هنوز هم ندارم. دلیلش هم این است که فکر میکنم پیوستن به یک حزب یا گروه خاص و پذیرش جهانبینی و ایدئولوژی سیاسی / اجتماعی / فرهنگی آن، انسان را محدود و مقید و یک وجهی میکند و این مغایر است با جهان باز و دیدگاه گسترده و چند وجهی که یک اهل فکر و بخصوص یک روزنامهنگار، نویسنده یا هنرمند خلاق میباید داشته باشد. به این دلیل هیچ وقت عضو هیچ حزب یا سازمان و گروه سیاسی خاصی نشدهام. علاقه من به امور سیاسی صرفاً ناشی از اشتیاقم به درک امور جهان است؛ امری که بدون شک بازتاب مستقیم آن را میتوان در فرهنگ، ادبیات و هنرهای جوامع مختلف – از جمله ایران خودمان – مشاهده کرد.
ادامه دارد