گفتگویی با تقی مختار, روزنامه‌نگار و فعال سینما و تئاتر (بخش دوم)

شاهرخ احکامی

مشکلات اولیه شما در اینجا به‌عنوان یک خانوادۀ مهاجر چه بود؟

مهمترین مشکل ما در سال‌های اول مهاجرتمان، مثل همه مهاجران دیگر، ناآشنائی با محیط تازه، بیگانگی با زبان و فرهنگ کشور میزبان، و پیدا کردن یک ممر درآمد قابل اتکاء بود. وقتی من به آمریکا آمدم نمی‌دانستم آیا می‌توانم اینجا بمانم و کاری صورت بدهم یا نه. به همین دلیل هم بود که خانواده را همراه خود نیاوردم تا ببینم آیا می‌توانم در اینجا کاری از پیش برده و زمینۀ مساعدی برای آوردن آنها به آمریکا فراهم کنم یا نه؛ بخصوص که بخاطر سرپیچی من از قبول پیشنهاد هر کاری در سینما که مطابق خواسته‌ام نبود، وضع مالی من چندان خوب نبود در حالی که همسر آن وقتم کارمند بانک مرکزی ایران بود و حقوق و درآمد مناسبی داشت و ما نمی‌خواستیم با بیگدار به آب زدن و بی‌آن که بدانیم چه سرنوشتی در انتظارمان است همۀ پل‌های پشت سرمان را خراب کنیم و علاوه بر خودمان سرنوشت بچه‌ها و روند تحصیل آنها را هم دچار مشکل و اختلال بشود. از این رو، وقتی من از ایران خارج شدم نه فقط پول چندانی با خودم نداشتم بلکه حتی می‌توانم بگویم اگر مساعدت‌ها و یاری‌های دوست قدیمی مطبوعاتی‌ام آقای جواد خاکباز و جا و مکانی که او در اختیارم گذاشت و پولی که ظرف چند ماه کار در «ایران تایمز» به عنوان حقوق به من داد نبود مسلما درمی‌ماندم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؛ بخصوص که ویزای من ویزای مسافرتی و توریستی بود و اجازۀ کار رسمی در آمریکا نداشتم. وقتی موعد آمدن خانواده شد، دو سه هزار دلاری از یکی از برادرهایم که در تهران بود قرض گرفتم و با کمک جواد خاکباز آپارتمانی اجاره کردم و اندک اندک وسائل مورد نیاز خانواده را تا حدودی که میسر بود فراهم کردم تا همسر سابق و دو فرزندمان آمدند.

با پیوستن خانواده به من در آمریکا، از یک طرف مشکل دوری از آن‌ها بکلی رفع و تبدیل به شادمانی شد و از طرف دیگر جاانداختن آن‌ها در محیط غریبه، فراهم آوردن نیازهای اولیه‌شان، نام‌نویسی بچه‌ها در کودکستان و دبستان و کلاس بالۀ دخترم که از چهار پنج سالگی در تهران با رفتن به کلاس های «باله ملی پارس» شروع کرده بود، و به طور کلی رسیدگی به امور مختلف و تأمین هزینه‌های خانواده‌ای که همگی در اینجا غریب بودیم و در آن زمان هنوز ایرانی‌های چندانی هم در دور و برمان نبودند و به زبان انگلیسی هم تسلط چندانی نداشتیم، مشکل عظیمی ایجاد کرد.

در چند ماه اول ورود آنها با پولی که همسرم از ایران آورده بود گذران کردیم و وقتی آرام آرام کفگیر به ته دیگ خورد ناگزیر شدیم آستین‌ها را بالا زده و از هر طریق ممکن درآمدی به دست آورده و به زخم زندگی خودمان و بچه‌ها بزنیم. بخصوص من ناگزیر شدم موقتا فکر فیلم و فیلمسازی را از سرم خارج کرده و صرفاً به کار یا کارهائی بپردازم که بتواند چرخ زندگی ما را بچرخاند.

البته من از همان آغاز می‌دانستم که ورود به سینمای آمریکا و به خصوص فیلم ساختن در این کشور نه فقط مستلزم احاطه به زبان انگلیسی بلکه نیازمند آشنائی با عمق و زوایای مختلف فرهنگ غرب، و به ویژه فرهنگ آمریکا، است و اگر قرار باشد من بتوانم در اینجا وارد عرصۀ بازیگری یا فیلمسازی بشوم می‌باید از این بابت زبان و احاطه به فرهنگ این کشور لنگی نزنم. این است که کارم خیلی مشکل‌تر از ایران بود و می‌باید ابتدا خودم را برای مرحله ورود به عرصۀ سینما، از لحاظ زبانی و فرهنگی هم، آماده کنم. در واقع چاره‌ای نداشتم جز این که با یک دست دو هندوانه بزرگ بردارم؛ هم دوباره شروع کنم به کلاس رفتن و بخصوص انگلیسی آموختن و مطالعۀ ادبیات آمریکا و پیگیری فعالیت‌های ادبی و هنری در این کشور از طریق خواندن روزنامه‌ها و مجلات و کتاب‌ها، تماشای دقیق‌تر برنامه‌های تلویزیونی، دیدن فیلم‌ها و تئآترها و رفتن به نمایشگاه‌ها و غیره، و هم بچسبم به کاری که بتواند نیازهای مالی خانواده را تأمین کند.

انتشار نشریه «دل‌آرش» در 1979 میلادی ظاهرا به همین نیت بوده است.

بله، تصمیم گرفتم به اتکاء تجربیاتی که از کار در آژانس‌های تبلیغاتی در ایران داشتم  یک شرکت تبلیغات و بازاریابی بین‌المللی تأسیس کنم به قصد این که کارهای تبلیغاتی شرکت‌ها، مراکز تولیدی و تجاری و فروشگاه‌هائی که صاحبان و مدیران ایرانی در آمریکا داشتند را در رسانه‌های این کشور انجام دهم و اگر میسر شد برای نهادهای تولیدی و خدماتی، و همچنین کارخانجات و شرکت‌های ایرانی داخل کشور، هم از طریق تبلیغات در رسانه‌های آمریکائی بازاری در این کشور به وجود آورم.

این بلندپروازی شما جالب است. در آن زمان هنوز در ایران انقلاب نشده بود و تعداد ایرانی‌های مهاجر در آمریکا به اندازه حالا نبود. چطور چنین پروژه‌ای را عملی کردید؟

بله، من در طول زندگی اغلب سخت و دشواری که داشته‌ام هیچ وقت به فکر انجام کاری در حد «آب باریکه» – هرچند مستمر، دائمی و مطمئن – نبوده‌ام. فروغ فرخزاد گفته بود «هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» اما خوب، بارها و بارها هم چوب این بلندپروازی را خورده و دائما در افت و خیز بوده‌ام. آنچه برای من اهمیت دارد پیمودن راه و مسیری برای رسیدن به هدف است. این «پیمودن» و سماجت در «طی مسیر» من را ارضاء می‌کند و هربار که به هدف می‌رسم و احساس می‌کنم که باید در آنجا توقف کنم و درجا بزنم، دوباره هدف تازه‌ای برای خودم تعیین می‌کنم و باز شروع می‌کنم به پیمودن مسیری برای دستیابی به هدف تازه. شاید هم این یک عارضۀ روانی است که احتمالاً ریشه در نوع پرورش و تربیت یا رابطه و رفتار والدینم با من در دوران کودکی‌ام دارد؛ نمی‌دانم. اما این هم هست که من همیشه هدف‌ها را با توجه به علائق و توانائی‌هائی که فکر می‌کرده‌ام دارم انتخاب کرده‌ام. خب، وقتی دیدم که زمینه کار تبلیغاتی اینجا فراهم است، فکر تاسیس یک آژانس تبلیغات بین‌المللی را با یک دوست و همکار قدیمی‌ام که در روزنامه «کیهان» با او آشنا شده بودم و در واشنگتن در «ایران تایمز» هم دوباره او را دیدم، در میان گذاشتم. او این فکر را پسندید و در جولای سال 1978 با سرمایه‌گذاری مختصری به اتفاق هم «شرکت بین‌المللی تبلیغات و بازاریابی دل‌آرش» را ثبت و راه انداختیم.

نام «دل‌آرش» هم در واقع ترکیبی بود از نام دخترم دلارام و پسرم آرش که در عین حال اشاره به دلیری و وطن‌دوستی آرش کمانگیر، یکی از قهرمانان اسطوره‌ای ایران، داشت.

چطور شد از دل این شرکت تبلیغاتی، نشریه «دل‌آرش» بیرون آمد؟

ما از ماه جولای 1978 تا فوریه 1979 فقط سرگرم کارهای تبلیغاتی بودیم. شروع کارمان هم تهیه طرح‌های گرافیکی برای تبلیغات کسب و کارها و فروشگاه‌هائی با صاحبان ایرانی برای نشر در روزنامه‌ها و مجلات آمریکائی، از جمله روزنامه «واشنگتن پست»، بود.اکثر این مؤسسات و فروشگاه‌ها برای تبلیغ کالاها و خدماتشان در نشریات آمریکائی هزینۀ زیادی می‌کردند بدون این که با یک آژانس تبلیغاتی کار کنند. من با صاحبان و مدیران اکثر آنها تماس گرفتم و با ارائه طرح‌هائی برای انجام خدمات تبلیغاتی و گرافیکی نظر آنها را برای کارهای خودمان جلب کردم. آنها با من به فارسی صحبت می‌کردند و ایده‌ها و نظرات‌شان را به زبان مادری خودشان با من در میان می گذاشتند و من آن ایده‌ها را به زبان انگلیسی، مطابق با فرهنگ آمریکائی، پرورده و پیاده می‌کردم. این کار برای چند ماهی ادامه داشت و پیشرفت‌مان هم نسبتا خوب بود تا این که زمستان آن سال فضای سیاسی و اجتماعی ایران یکباره دگرگون شد. همان‌طور که می‌دانید موج مخالفت‌ها و تظاهرات خیابانی چند ماه پس از خروج من از ایران، یعنی از پائیز و زمستان سال 1356، بطور پراکنده در ایران به راه افتاده بود که بعدا اوج گرفت و در بهمن 1357 منجر به پیروزی انقلاب و به دنبال آن تأسیس حکومت جمهوری اسلامی و در نتیجه فرار خیلی‌ها از کشور و هجوم آنها به اروپا و آمریکا شد.

آیا با سقوط رژیم شاه و بر سر کار آمدن انقلابیون، شما که مخالف رژیم قبلی بودید به فکر بازگشت به ایران نیافتادید؟

این سؤالی است که ظرف چهل و سه چهار سال گذشته اغلب از من پرسیده شده است. راستش من از همان ابتدا که خبرهای مربوط به تظاهرات و کشمکش‌های دو طرف، تعویض پی در پی نخست وزیران، سفر آیت‌اللـه خمینی از نجف به پاریس، اوج گیری انقلاب، روی کار آمدن زنده‌یاد شاپور بختیار به عنوان نخست وزیر، خروج شاه از ایران، بازگشت خمینی به تهران، و پیروزی انقلاب را به دقت دنبال می‌کردم و می‌دیدم که یک دیکتاتوری با ظاهر مدرن و امروزی دارد جایش را به یک دیکتاتوری مرتجع مذهبی می‌دهد، میانه‌ای با آن نداشتم؛ بخصوص که در آن زمان تحت تأثیر آموزه‌های چپِ مستقل بودم و از زاویۀ نگاه ماتریالیستی نمی‌توانستم موافق اوهام و تُرهات مذهبی باشم. شاید اگر بختیار چند ماهی زودتر نخست وزیر می‌شد و می‌توانست غائله خمینی و دار و دسته‌اش را بخواباند و جهت تاریخ را به گونه دیگری تغییر دهد، من به ایران بازمی‌گشتم، ولی وقتی او هم ناگزیر از فرار و ترک ایران شد و میلیون‌ها آدم جوزده به یک نظام از درون متناقضی به نام «جمهوری اسلامی» رای مثبت دادند، برای من مسلم بود که دیگر به ایران بازنخواهم گشت مگر اتفاق دیگری بیافتد؛ اتفاقی آرمانی که هنوز پس از چهل و سه سال نیافتاده است. هنوز هم وقتی، بعد از این همه سال که از آن زمان گذشته، به این موضوع فکر می‌کنم درست نمی‌دانم چطور من توانسته بودم یک چنین فاجعه‌ای را پیش‌بینی بکنم در حالی که خیلی دوستان در آن موقع حقیقتا ذوق‌زده شده بودند و حتی برخی از آنها که تقریبا همزمان با من ایران را ترک کرده بودند بلافاصله برگشتند و حتی به من هم فشار می‌آوردند که برگردم. خاطرۀ جالبی از این قضیه دارم که بد نیست در اینجا اشاره‌ای به آن بکنم.

من و دوستی فیلم‌ساز در تابستان سال 56 تقریبا به طور همزمان از ایران خارج شدیم. او رفت به نیویورک و من آمدم به واشنگتن. ظرف یک سال و نیمی که تا انقلاب بهمن سال 57 فاصله بود، او اکثراً می‌آمد به واشنگتن و چند روزی پیش ما می‌ماند و از این طریق از حال و احوال هم باخبر بودیم. در هفته‌های آخر حکومتِ شاه که موضوع انقلاب در ایران اوج گرفته بود او دچار وسوسه بازگشت به ایران شد. حرفش هم این بود که این انقلاب «مستضعفان»، یعنی همان پابرهنه‌های خودمان، است و حالا وقت آن است که ما برگردیم و با همجنس‌های خودمان زندگی کنیم. یادم است وقتی من اشاره به وجه مذهبی بودن رهبران و ماهیتِ ارتجاعی انقلاب می‌کردم او به من خرده می‌گرفت و با لحنی انتقادی می‌گفت: «تو داری ادای روشنفکرهای بورژوا را درمی‌آوری و نمی‌فهمی که در ایران کاراکترهای پابرهنۀ فیلم‌های ما جانشان به لب رسیده و علیه ظلم بلند شده‌اند.» ظاهر قضیه این بود که او حق داشت و راست می‌گفت ولی آنچه او نمی‌فهمید این بود که پابرهنه‌های محتاج و ناآگاه را می‌توان با وعدۀ دروغ خانه و آب و برق مجانی چنان گول زد که از چاله در آمده و به چاه بیفتند؛ چنان که خود او هم فریب همین وعده‌ها را خورده بود و بالاخره هم دخترخوانده‌هایش را پیش ما گذاشت و برگشت به ایران و سعی کرد به هر زحمتی که شسده فیلمی دربارۀ پابرهنه‌هائی که در جریان جنگ مفقودالاثر شده یا به میدان‌های جنگ فرستاده و قربانی شدند بسازد، اما سر آخر وقتی فهمید اوضاع پس است و کلاه گشادی بر سر «مستضعان» و حتی آدم‌هائی مثل او گذاشته شده، راهش را گرفت و برگشت به آمریکا و اینجا ماندگار شد.

خیلی‌ها بودند که علی‌رغم دلزدگی از رژیم شاه و تمایل و حمایت‌شان از انقلاب، خیلی زود به ماهیت رژیم تازه تاسیس اسلامی پی بردند و کشور را ترک کردند. خیلی‌های دیگر هم – به خصوص مخالفان سیاسی حکومت شاه – بعد از پیروزی انقلاب به ایران رفتند ولی با ملاحظه اوضاع و پی بردن به ماهیتِ ارتجاعی حکومت اسلامی ایران را ترک کردند و مقیم آمریکا، کانادا و کشورهای اروپائی شدند. بقیۀ ماجرا را هم که خود شما بهتر از من می‌دانید. این‌ها همه گواهی است بر برداشت درست آن روزهای من در خصوص انقلاب و حکومت اسلامی و این که چرا بعد از آن در باغ سبزی که نشان داده شد من جوزده نشدم و به ایران برنگشتم.

مشکل اقامت و اجازۀ کار شما که با ویزای توریستی به آمریکا آمده بودید چگونه حل شد؟

من از قبل هم تصمیم به اقامت و ادامۀ فعالیت در آمریکا داشتم و در جستجوی راهی برای گرفتن اجازۀ اقامت دائم و همین‌طور اجازۀ کار بودم. از این رو، با راهنمائی و معرفی دوستان دانشجو و برخی از فعالان سیاسی آن زمان و کمک یک وکیل سالمند و کارکشتۀ آمریکائی که کارهای اقامت آنها را انجام می‌داد، یک پروندۀ پناهندگی باز کرده و منتظر نوبت رسیدگی و ارائه دلایل و اسناد و نتیجه آن بودم و به همین جهت هم به من اجازه داده شد که تا اعلام نظر نهائی قاضی بتوانم اینجا اقامت داشته و کار کنم. این که چطور بعدا تقاضای پناهندگی من تصویب شد و توانستم کارت اقامت دائم بگیرم خودش ماجرای جالبی دارد که عرض خواهم کرد.

و از آن زمان تا به حال دیگر هیچ وقت به ایران نرفته‌اید؟

نه، الآن بیش از چهل و چهار سال است که متاسفانه ایران را ندیده‌ام.

در سال‌های قبل از انقلاب، بجز مهاجران اندکی که در برخی شهرهای بزرگ آمریکا به کار یا تجارت مشغول بودند و دانشجویانی که در این کشور تحصیل می‌کردند، خبر چندانی از خانواده‌های ایرانی در آمریکا نبود ولی بعد از انقلاب یک مرتبه موج عظیمی از فراریان، خودتبعیدیان و مهاجران به آمریکا سرازیر شد و رفته رفته در برخی از شهرهای بزرگ این کشور جوامع ایرانی شکل گرفت. این امر چگونه و تا چه حد روی زندگی و کارهای فرهنگی و هنری شما اثر گذاشت؟

بله، از اواخر سال 1357 فرارها و مهاجرت های ناخواسته شروع شد و به مرور بر تعدادشان افزوده شد به‌طوری که جمعیت ایرانی واشنگتن از چند ماه پس از انقلاب یک‌باره زیاد شد اما اکثر کسانی که در آن زمان از ترس جان یا نگرانی از فردای خود و فرزاندانشان، علی‌رغم میل و خواسته خودشان، ناگزیر شده بودند ایران را ترک کنند، به‌خاطر حضور سنگین عوامل سرمست از پیروزی حکومت انقلابی تازه در خارج از کشور و جو به اصطلاح ضد طاغوتی که در همه جا حاکم بود، زیاد در محافل و مجالس ایرانی معدود و محدودی که آن زمان در واشنگتن وجود داشت آفتابی نمی‌شدند و می‌توانم بگویم تا دو سه سالی بیشترشان در خفا زندگی می‌کردند. از طرف دیگر، اکثر قریب به اتفاق آنها در محیط تازه غریب و ناآشنا و نابلد بودند و نیاز مبرمی به یک منبع و مرجع فرهنگی / اجتماعی مشترک و برخورداری از خدماتی که جامعۀ در حال تشکیل ایرانی می‌توانست در اختیارشان بگذارد احساس می‌شد. من این را خیلی زود دریافتم و از این جهت، در حالی که علاوه بر راه‌اندازی آژانسی که شرح دادم، هنوز در کالج دولتی «نوا» در حال آموختن زبان انگلیسی بودم به فکر انتشار نشریه‌ای افتادم که بتواند، علاوه بر خبررسانی و تفسیر و تحلیل رویدادهای ایران، و همین‌طور پوشش رویدادهای اجتماعی، فرهنگی و هنری جامعه میزبان، از طریق معرفی متخصصان بسیار اندک رشته‌های مختلف در ناحیۀ واشنگتن بزرگ و تبلیغ خدمات و کالاهائی که معدود موسسات و مراکز تازه‌پا و ناشناختۀ ایرانی در این منطقه عرضه می‌کردند، بصورت یک پل ارتباطی بین ایرانی‌های مقیم واشنگتن عمل کرده و زمینه تشکیل یک «جامعۀ ایرانی» را فراهم کند.

انتشار یک نشریۀ حرفه‌ای به زبان فارسی در آن زمان البته از لحاظ فنی کار آسانی نبود و با موانع زیادی از بابت حروفچینی یا تایپ مطالب، ستون‌بندی، صفحه‌آرائی، استفاده از عکس و این نوع چیزها روبرو بودیم که می‌باید به نحوی از آنها عبور می‌کردیم. همۀ جزوه‌ها و کتاب‌هائی که در آن زمان در خارج از کشور – و عمدتاً توسط دانشجویان و سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی – منتشر می‌شد، پس از تایپ مطالب با ماشین تحریرهای قدیمی، به‌صورتی غیرحرفه‌ای زیراکس یا چاپ می‌شد چون هنوز خبری از کامپیوتر و برنامه‌های تایپ کامپیوتری و امکانات گسترده‌ای که امروز تقریبا در اختیار همه است نبود. من هم ناچار بودم کارم را به همین صورت انجام دهم. یک ماشین تحریر فارسی پیدا کردم و بعد از تعمیر انتشار نشریه به زبان فارسی  را شروع کردم. برای من که همۀ کارهای انتشاراتی و مطبوعاتی در ایران را در چاپخانه‌های مجهز انجام داده بودم، خیلی سخت و فرساینده بود.

اولین شمارۀ نشریه در 20 فوریه 1979 منتشر شد؛ در قطع مجلاتی مثل «تایم» و «نیوزویک» – یا همین «میراث ایران» شما – در 32 صفحه. شروع انتشار «دل‌آرش» مصادف بود با تقریبا یک ماه پس از پیروزی انقلاب، تشکیل حکومت اسلامی و زمان پرآشوبی که از یک طرف «ساواک» منحل و بسیاری از مقامات و مسئولان وزارتِ اطلاعاتِ رژیم شاه بازداشت یا فراری شده بودند و «بهار آزادی» زبان مطبوعات را باز کرده بود و از طرف دیگر کشمکش‌های سهمگینی بین نیروهای مذهبی و سیاسی مختلفی که در انقلاب شرکت کرده و خواهان سهم خود از پیروزی آن بودند جریان داشت و موجب بگیر و ببندها، کشت و کشتارها، مصادرۀ املاک و دارائی‌ها و تصفیه حساب‌ها و به اصطلاح پاکسازی‌های گسترده شده و وضعی به وجود آمده بود که کلاً سنگ روی سنگ بند نبود.

در چنین وضعی که در ایران حاکم بود و من هم مسلما نمی‌توانستم نسبت به این جریانات بی‌تفاوت باشم و با آن که قرار بود نشریه‌ای محلی و بیشتر متکی بر درآمد چاپ آگهی‌ها و ایجاد رابطه بین جامعۀ کوچک در حال تشکیل ایرانی در منطقه واشنگتن بزرگ باشد، پس از دو سه شماره شروع کردم به انتشار اخبار و گزارش‌های سیاسی بیشتر و نوشتن مطالب و مقالاتی که علی‌رغم استقبال ایرانی‌های فراری یا مهاجر مقیم واشنگتن، نه فقط باب طبع و موافق نظر عوامل حکومت تازه تاسیس اسلامی در منطقه – که پر و بالی گرفته و با اشغال سفارت ایران قدرتی یافته و با قلدری عرصۀ سیاست‌ورزی ایرانیان مقیم واشنگتن را قرق و به انحصار خود درآورده بودند – نبود بلکه همکار و شریکم هم که مردی آرام، محافظه‌کار و با تبعی ظریف و روحیه‌ای شاعرمسلک بود موافقتی با آن نداشت؛ بخصوص که می‌دید این راهی که داریم می‌رویم مطابق نظر اولیۀ ما که می‌خواستیم یک آژانس تبلیغاتی باشیم و مقصودمان از انتشار نشریه هم ایجاد درآمد بیشتری برای تامین نیازهای اولیه زندگی‌مان بود نیست و به آن هدفی که داشتیم نخواهیم رسید. به همین لحاظ دو سه ماه بعد او سهمش در شرکت را به من فروخت و از ادامه همکاری خودداری کرد.

حالا من با دست و بالی بازتر و آزادتر شروع به انتشار خبرها و مطالب افشاگرانه و انتقادی در نشریه کردم که بالاخره صدای عوامل و طرفداران جمهوری اسلامی در واشنگتن را درآورد و کار به جائی رسید که یک روز یک تاجر فرش که فردی مذهبی و از عوامل پرنفوذ و متعصب حکومت اسلامی در واشنگتن و صحنه‌گردان اصلی حرکات سیاسی در منطقه بود، به من زنگ زد و تلویحاً تهدید کرد که اگر از روش خودم در کار انتشار نشریه دست برندارم و لحن انتقادی آن را تغییر ندهم کاری می‌کند که من و «دل‌آرش» هم دچار سرنوشتی مثل سرنوشت همکاران روزنامه‌نگارم در ایران و بخصوص روزنامۀ «آیندگان» بشویم. من آن روز این تهدید را چندان جدی نگرفتم و با جواب تندی که به او دادم مکالمۀ ما قطع شد.

اما چند روز پس از آن، یک روز صبح  خبر شدم که شب پیش ددر فتر کار من آتش‌سوزی شد. این اتفاق گرچه موجب قطع انتشار نشریه شد ولی مثل هدیه‌ای بود که به من داده شد. شرکت بیمه‌ خسارت وارد آمده به دفتر کار ما را پرداخت ولی از ادامه بیمه محل کار ما به دلیل فعالیت سیاسی ما سرباز زد! همین باعث شد تا پروندۀ پناهندگی من تائید شود و خودم و اعضای خانواده‌ام اجازۀ اقامت دائم بگیریم.

چه ماجرای جالبی! در واقع مصداق این ضرب‌المثل معروف است که می‌گوید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»

بله، دقیقا همین طور است.