شاهرخ احکامی
دکتر بهار، پس از عمری کار پزشکی، در چند سال اخیر به کارهای فرهنگی و تهیه و تنظیم کتابهایی در عرصه ادبیات ایران پرداختهاند. اینکه چگونه ایشان که در سنین بسیار جوانی از ایران خارج شده و حتی برای دورهای زبان فارسی را فراموش کرده بودند، حالا به تهیه و تدوین کتاب به زبان فارسی، آن هم در زمینه شعر و ادبیات رسیدهاند، چیزی است که دراین گفتگو خواهیم فهمید.
لطفا اول از خودتان و زندگی دوران کودکیتان برای ما بگویید.
پدر و مادر من اهل خراسان و از مشهد بودند. اما من در تهران متولد شدم و دوره ابتدایی را در مدرسه باباطاهر عریان که در نزدیکی چهارصد دستگاه بود، گذراندم. چهارصد دستگاه خانههایی بود که دولت برای کارمندان خود ساخته بود و ما اونجا زندگی میکردیم. برای دبیرستان به مدرسه ناصرخسرو رفتم و سال آخر را هم در مدرسه مروی در شمسالعماره بودم. هنوز هیجده سالم تمام نشده بود که از ایران خارج شدم و هیچ وقت هم به آنجا برنگشتم. یعنی الان ۶۴ سال و نیم است که خارج از ایران هستم.
با اینکه شما اینقدر کم ایران بودید، از هر ایرانی ایرانیتر هستید.
اتفاقاً پارسال در جمعی گفتم که این ۶۳مین عید نوروزی است که خارج از ایران میگذرانم و میترسم که مبادا به دردغربت دچار بشم. خانومی گفت، حالا که ۶۳ سال است به درد غربت دچار نشدهاید! دیگه از چی میترسید!
بعد از رشته طب چه کار کردید؟
من در 18 سالگی به ژنو رفتم. دو تا از خواهران من آنجا بودند. دوره طب در اروپا ۷ سال است که سه سال قسمت مقدماتی به حساب میآید و 4 سال هم بخش کلینیکی است. بعد از 7 سال دیپلم پزشکی به شما میدهند. ولی هنوز عنوان دکتر بر آن نمینویسند. باید تزی بنویسید که حدود یک سال طول میکشد. من هم تز خود را نوشتم و عنوان دکتری رو به من دادند و حدود یک سال و نیم هم در قسمت امراض داخلی بیمارستان ژنو کار کردم. بعد در سال ۱۹۶۷ به آمریکا آمدم. در آمریکا یک سال دوران انترنی را در اوماها گذراندم و بعد هم به مایو کلینیک در شهر راچستر مینسوتا رفتم که در آنجا امراض داخلی را خوندم. آن زمان که به مایو کلینیک رفتم باید دو سال امراض داخلی را میخواندیم و اگر میخواستی تخصص بگیری، یک سال هم اضافه میشد.یعنی مجموعاً میشد 3 سال، ولی من به مدت سه سال تخصص در امراض داخلی را ادامه دادم. بعد از پایان این دورهها در مایو کلینیک، در ماه اکتبر سال ۱۹۷۷ به ایالت مریلند آمدم و ۵ سال در شهری به نام کامبرلند در غرب این ایالت کار کردم و سپس به شهر بتزدا در نزدیکی واشنگتن دیسی نقل مکان کردم.
طبابت خصوصی میکردید؟
بله مطب خصوصی داشتم، ولی نه کارهای کلینیکی، اول ۴ سال، صبحها در مطب امراض داخلی بودم و بعد از ظهرها برای تخصص در طب هستهای به دانشگاه جورج تاون میرفتم. آنجا فقط یک رزیدنت برای حدود 2تا 3 سال لازم داشتند. من 4 سال آنجا ماندم، چون نیمهوقت میرفتم. درباره این باید بگم که وقتی من رفتم اونجا پروفسور مون جان هاربرد که یکی از معروف ترین پروفسورهای طب هستهای آمریکا بود، ۲۵ نفر کاندیدا داشتند و ایشان مرا قبول کرد و وقتی از ایشان پرسیدم چرا مرا انتخاب کردید، گفت چون که امراض داخلی را برای رزیدنسی در مایو کلینیک خواندهای و من تصمیم دارم تا طب هستهای را روی امراض داخلی آزمایش کنم و بنابراین کسی که انتخاب میشود باید اطلاعاتی هم درباره امراض داخلی داشته باشد. ولی بیشتر اینهایی یا رادیولوژیست هستند یا اصلاً تخصصی ندارند. برای مدت ۴ سال من تنها رزیدنت آنجا بودم که روزی ۵ تا ۶ ساعت کار میکردم.
تمام ایرانیهایی که بعد از انقلاب در آن اطراف زندگی میکردند، همگی مدیون شما هستند. چقدر به آنها رسیدگی میکردید؟
من مدیون آنها هستم. چون از سال ۱۹۵۸ تا اکتبر ۱۹۷۷ تماسم با زبان فارسی و فرهنگ و ادب فارسی کاملاً قطع شده بود. طوری که روزی که رسیدم اینجا و داشتم اثاثیه رو خالی میکردم، یک آقایی آمد و پرسید، شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. گفت، من هم در همین مجتمعی که شما خانه گرفتهاید، زندگی میکنم. از آن به بعد این آقا دوست صمیمی من شد. آقای جعفر امیدوار. من شانس آوردم که بعد از انقلاب، وقتی به اینجا آمدم، میشود گفت که دکتر ایرانی متخصص امراض داخلی در این منطقه زیاد نبود و تعداد زیادی از مریضهای من ایرانی بودند و من زبان فارسی را از آنها یاد گرفتم و بعد هم که آشناییهایمان بیشتر شد، دور هم جمع میشدیم و خیلی باهم بودیم. یعنی من تازه از سال ۱۹۷۷ شروع کردم به یاد گرفتن زبان فارسی و تازه متوجه شدم که این زبان چه زبان شیرینی است. روزهای چهارشنبه با دوستان دو سه ساعت در یک رستوران دور هم جمع میشدیم و من در آنجا همیشه کاغذ و مداد همراهم بود و وقتی دوستان صحبت میکردند لغات و ضربالمثلها را یادداشت میکردم و بعد وقتی تنها میشدم به آنها نگاه میکردم. من مدیون دوستانم هستم که نه تنها توانستم دوباره زبان فارسی را یاد بگیرم بلکه دوباره به شعر و ادب فارسی علاقهمند بشوم.
آن زمانی که ما ایران بودیم، بعضی از این عزیزان که یک یا دو سال برای دوره رزیدنسی به آمریکا یا فرانسه میرفتند، وقتی به ایران برمیگشتند، میدیدیم فارسی را یک در میان حرف میزنند و ما به مسخره میگفتیم، دکترای ماساچوستی! من با خودم میگفتم مگه میشود آدم با دو سال رفتن، زبانش از یادش برود؟ کسی باور نخواهد کرد، اما شما ثابت کردید که حتی اگر آدم ۶۴ سال به ایران نرفته باشد، می تواند هنوز ایرانی باقی بماند. و الان میبینم که شما از هر ایرانی که تازه از ایران آمده، بهتر و کاملتر حرف میزنید.
هیچ یادم نمیرود که من وقتی در اینجا روزنامه ایران تایمز را گرفتم، دیدم خواندنش برایم بسیار مشکل است. خودم باور نمیکردم که آنقدر زبان فارسی را فراموش کرده باشم. خواندن هر خطی برایم بسیار سخت بود.
پدر و مادرتان اعتراضی یا گلهای نداشتند از این که شما از دوره جوانی دیگر هرگز به ایران برنگشتید؟
نه. یک روز، زمانی که در مایو کلینیک بودم، از اداره تلفن کردند و گفتند که از سفارت ایران زنگ زده و پرسیدهاند که کسی به نام دکتر بهار آنجا هست یا نه؟ گفتم بله. گفتند که به دکتر بهار بگویید تابا پدر و مادرش تماس بگیرد. آنها دو سال است که از او خبر ندارند. راست میگفتند. اما دلیلش این بود که من سخت مشغول کار بودم و تلفن کردن هم آنقدر مشکل بود که باید رزرو میکردی و هزینهآن هم دقیقهای 10دلار بود. البته خواهران من از اروپا احوال مرا به پدر و مادر اطلاع میدادند.
شما از یک خانواده بسیار با فرهنگ میآیید. از ملک الشعرای بهار گرفته تا شیخ احمد بهار. خاطراتی از آنها دارید؟
شیخ احمد بهار (شاعر خوشقریحه و طنزگو)، عموی بزرگ ما بود و اولین کسی که عید به دیدنشان میرفتیم خانه آنها بود. آنها در قلهک زندگی میکردند. ما دولا میشدیم دستش رو میبوسیدیم و میدانستیم یک عیدی چند تومنی نو به ما خواهد داد. متأسفانه بچه بودم و چیزهای بیشتر یادم نیست.
در طب هستهای شما چه کار میکردید؟
در بیمارستان جرج تاون واشنگتن تعداد زیادی بیمار مبتلا به سرطان پستان بودند. کسانی که دارای این بیماری هستند را باید مرتب اسکن کرد این اسکن با رادیولوژی معمولی تفاوت دارد. چون برای انجام آن باید به مریض یک ماده رادیو اکتیو تزریق کرد. رادیو اکتیو وارد استخوان ها میشود و هر جا را که تومور سرطانی در آنجا انتشار یافته (متاستاز) نشان میدهد. برای غده تیروئید نیز این مهمترین تستی است که باید انجام بگیرد. سرطان غده تیروئید را باید با رادیو اکتیو قوی درمان کرد. کار ما این بود که میزان لازم رادیو اکتیو را اندازهگیری کنیم. در دورهای که من در طب هستهای کار میکردم برای سرطان کبد هم از همین روش استفاده میکردند اما از زمانی که سیتی اسکن آمد که دقیقتر بود، امروزه از آن استفاده میشود.
این روز ها در عرصه ادبیات فارسی خیلی فعال هستید و واقعاً کارهای زیبایی انجام دادهاید. «میراث ایران» خیلی از کتاب های شما را معرفی هم کرده است. کمی در این مورد صحبت کنید.
قبلاً گفتم که وقتی به اینجا آمدم با دوستان فرزانهای آشنا شدم که چهارشنبهها دور هم جمع میشدیم و شعر وکتاب میخواندیم. من کمکم به این کتابها علاقهمند شدم. یکی از این کتابها «سایه عمر» رهی معیری بود. من از همان موقع عاشق رهی معیری شدم به حدی که اسم پسرم که مارتن است را کردم مارتین رهی بهار . اشعار رهی جوری است که میشود به سادگی فهمید و از آن لذت برد. داستان از آنجا شروع شد. بعد دیدم در صحبت دوستان چقدر ضربالمثلهای فارسی جالبی به کار برده میشود. در اروپا که بودم یک کتاب فرانسوی خریده بودم که درباره ضربالمثلها و تمثیلهای فرانسوی بود حالا میدیدم که زبان فارسی چقدر بیشتر از فرانسه ضربالمثل دارد. البته به نظر من این طور میآمد. من در سال ۲۰۱۵ بازنشسته شدم و در اوقات فراقت این کارها را شروع کردم.
اولین کتابی که شروع به نوشتن آن کردم، درباره بدن انسان در مَثَلهای فارسی بود. تمام مثلهای فارسی که اعضای بدن در آنها به کار رفته را همراه با نمونههای ادبی جمعآوری کردم. آن زمان هنوز اینترنت نبود. نمونههایی که پیدا میکردم بیشتر منظوم بود و از اشعار شعرای ایرانی بودند. بعد هم نمونههایی را از نثر فارسی پیدا کردم. یادم است که کتاب «قصههای مجید» در آمده بود. این کتاب پر از اصطلاحات عامیانه بود که اعضای بدن فارسی در آنها استفاده شده است. این اولین کتاب من بود که به نام «بدن انسان در امثال فارسی» درآمد و نقاشی بسیار زیبای روی آن را آقای ناصریپور کشید. بعداً درباره «دل» کتاب دیگری نوشتم که در آن نمونههای بیشتری جمعآوری کردم و بهجای تنها یک بیت که کلمه دل در آن باشد، چند بیت زیبای همان شعر را انتخاب کردم تا مجموعه جالبی برای خواندن بشود و اسمش را گذاشتم:«دلنامهٌ بهار».
با شروع بیماری کرونا، برنامههای اجتماعی کاملاً قطع شد و وقت بیشتری داشتم. بنابراین روی چند کتاب دیگر کار کردم که یکی از آنها «گلزار بهار» است که بهترین ابیات فارسی را انتخاب کردم و بر حسب حروف الفبا از روی اولین کلمه هر شعری مرتبشان کردم. در بیشتر کتابها مثل دیوان حافظ، معمولا ترتیب اشعار بر اساس کلمه آخر بیت است. خلاصه، حاصل کار شد یک دیوان شعری خیلی سرگرمکننده از اشعار قدیم و جدید. خوشبختانه از راه اینترنت هم تعدادی فروش رفته است. کتاب بعدی درباره مشاعره بود. برای نوشتن این کتاب یک لغت جدید به اسم بیتبازی یاد گرفتم و دیدم که افغانها بجای مشاعره، کلمه بیتبازی را به کار میبرند. ما الان ماهی یک بار جلساتی داریم با مجریگری خانم مژده بهار. معمولاً من این جلسات را شروع میکنم و دوستانی که برای مشاعره شرکت میکنند، اجازه دارند از این کتاب استفاده کنند. اشخاص مختلفی از تورنتو و کالیفرنیا هم در این جلسات از راه زوم شرکت میکنند.
کتابی که خیلی دوست دارم به نام «زبان شعر در زمان اعتراض» در دو جلد است. در این دو جلد، اشعار اعتراضی فارسی قرن ۱۴، یعنی از دوران مشروطه تا به امروز را جمعآوری کردیم. جلد اول را من و آقای علی سجادی با هم تهیه کردیم. هر کدوم چند شعر را انتخاب کردیم و درباره خود شاعر نوشتیم. جلد دوم آن، که به عقیده من خیلی جالبتر و مفصلتر است، با همکاری ۲۶ نفر که در اطراف واشینگتن زندگی میکنند و باهم آشنا هستیم تهیه شد. من از آنها خواهش کردم تا هر کدام به سلیقه خودشان یک شعر اعتراضی انتخاب کنند و درباره آن شعر یا خود شاعر اگر خواستند مطلبی بنویسند. این کتاب که نتیجه کار جمعی است،خیلی جالب از آب درآمد.
کتاب دیگری به نام «نه تنها پزشک» در دست دارم که درباره پزشکانی است که ادیب، شاعر، نویسنده و یا سیاست مدار بودهاند. این از اوایل قرن ۱۴ با دکتر میرزا علیاکبرخان نفیسی ناظمالاطبا شروع میشود. او بهترین فرهنگ فارسی را در ۴ جلد نوشته است. ناظمالاطباء که پزشک بود روزها در مطب خود کار میکرد و وقتی به خانه برمیگشت به جمعآوری واژههای فارسی و عربی و ترکی که وارد زبان فارسی شده بودند، میپرداخت. او برای نوشتن این کتاب، که به فرهنگ نفیسی هم مشهور است، واقعاً شب و روز کار کرد. پسر ایشان آقای سعید نفیسی بعد از فوت ناظمالاطباء این ۴ جلد را در چاپخانه مجلس چاپ کرد. این مجموعه هنوز از بهترین کتابهای مرجع فرهنگ فارسی هست. از ایشان شروع میکنم و میآیم تا امروز حدود ۴۰ پزشک را انتخاب کردهام. البته خود شما هم یکی از آنها هستید.اینها دکتر هایی هستند که غیر از پزشکی فعالیتهای دیگری هم داشتهاند. بعضی از آنها از دکترهای خیلی قدیمی هستند، مثل دکتر قاسم غنی از حافظشناسان مشهور. هنوز هم گفته میشود که بهترین دیوان حافظ همان دیوان حافظ به تصحیح غنی و قزوینی است. زندگی دکتر غنی بسیار جالب است. او در سبزوار بزرگ شد، بعد به بیروت رفته و در دانشگاه بینالمللی بیروت به زبان فرانسه درس خواند. وقتی در دوران جنگ بینالملل اول، این دانشگاه بسته میشود، در مدت بسیار کوتاهی زبان انگلیسی را یاد میگیرد تا بتواند وارد کالج آمریکاییها بشود.
همسرتان،در این ۳۰ ،۴۰ سالی که شما اینقدر مشغول زبان و ادبیات فارسی شدهاید، چطور این وضع را تحمل میکنند؟
اتفاقاً همسرم مرا خیلی تشویق میکند. او دوست دارد که من مشغول کاری باشم. به خاطر همین من هم شروع کردهام روی این کتاب ها کار کردن و جمعآوری اطلاعات.
یکی از دوستان ما، آقای منوچهر پارسا دوست، بزرگترین متخصص دوران صفویه هستند که 7، 8 کتاب درباره آن دوران نوشتهاند. من در حدود ۳۰ سال پیش از ایشان خواهش کردم در منزل ما درباره کتابهای خود و دوران صفویه صحبت کنند. حدود ۳۰، ۴۰ نفر دعوت کرده بودیم. من که خودم اصلاً چیزی درباره تاریخ صفویه نمیدانستم. وقتی ایشان سخنرانی کردند تازه فهمیدم، تاریخ ایران یعنی چه. آن قدر جالب بود که از دکتر پارسا دوست خواهش کردم جلسه دیگری هم داشته باشیم.
من دیدم، حالا که ظاهراً کتاب خواندن برای مردم کار سختی است، خوب آدمهای فرهیختهای مثل ایشان را پیدا کنم که بیایند و سخنرانی کنند. همه هم چیزی یاد میگیرند و هم باهم غذایی میخوریم و رابطه اجتماعی سالمی برقرار میکنیم. تا به حال اشخاص بسیار معروفی مانند آقای پرویز اتابکی و پرویز کلانتری و هـوشنگ ابتهاج (سایه) از سخنرانان این نشستهای ما بودهاند.
کمی هم از فرزندانتان برایمان بگویید.
من ۵ تا بچه دارم. متاسفانه یکی از آنها در نتیجه بیماری سرطان خون فوت کرد. یک پسرم فیلیپ بهزاد بهار، رئیس یک انجمن بزرگ خیریه در شیکاگوست.
یک دخترم، استفانی مژگان بهار که دو زبانه است،برای شرکت اپل در مونیخِ آلمان کار میکند. مارتین رهی بهار در سندیگو مربی بسکتبال دانشگاه آنجاست.
دختر دیگرم هم در ویینای ویرجینیا زندگی میکند. تا دو ماه پیش، همینجا برای یه کمپانی بزرگ کار میکرد ولی خود را بازنشسته کرد تا از سه تا فرزند ۵، ۳ و یک ساله خود نگهداری کند. این نوهها مایه سرگرمی ما هستند.
آیا برای نسل جوان پیامی دارید؟ چیزی هست که دوست داشته باشید، اضافه کنید؟
دوست دارم به نسل کمی مسنتر، که سالهاست از ایران دور بودهاند، بگویم که هنوز هم میشود هم در آمریکا زندگی کرد و هم به فرهنگ و ادب فارسی علاقمند شد. با شرکت در برنامه هایی مانند آن که جناب عالی هفته پیش آنجا سخنرانی کردید. یا برنامههای فرهنگی هفتگی در آتلانتا که سخنرانان درجه یک دعوت میکنند. هفته پیش آقای ایرج پارسینژاد آنجا سخنرانی کرد و خود من هم درباره پزشکانی که شاعر بودند، صحبت کردم .بیشتر این برنامه های فرهنگی به طور رایگان ارائه میشوند.با شرکت در این برنامه های فرهنگی، یواش یواش علاقه آدم به زبان و ادبیات مادری برمیگردد، همانطور که علاقه من برگشت. بخصوص آنهایی که تا دوره دبیرستان در ایران بودند.
من بعد از ۲۵ سال رفته بودم تهران و مشهد. بعد از دو، سه هفته برگشتم به شهر خودمان در اینجا. ساعت ۲ بعد از نصف شب بود که از زایشگاه زنگ زدند که یک مریض من در حال زایمان است و باید بروم بیمارستان. من که احساس میکردم هنور در ایران هستم شروع کردم به داد و بیداد که چرا وضع مرا نمیفهمند. آنها هم از آن طرف داد و بیداد میکردند. وقتی صبح رفتم سر کار دیدم همه دارند میخندند. آنها پرسیدند با چه زبانی داشتی با ما حرف میزدی ما که نمیفهمیدیم و تو هم ما را نمیفهمیدی! این که چطور بعد از ۲۵ سال و در یک سفر دو هفتهای همهچیز در ذهن من این قدر عوض شده بود، نمیدانم.
جناب بهار خیلی ممنون از لطفتان. چیز دیگری دارید که بفرمایید؟
نه من فقط میخواهم از دوستان خواهش کنم که اگر پزشکان زنی را در فاصله سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ میشناسند که هم پزشک بودند و هم شاعر، نویسنده، نمایشنامهنویس یا سیاستمدار، به من معرفی کنند تا اسامی آنها را در کتاب جدید خود به نام «نه تنها پزشک» بیاورم.