شاهرخ احکامی ـــ
پس از آن چه کردید؟ سرنوشت نشریه چه شد؟
راستش، اساسا نشریه از لحاظ مالی در وضعیت خوبی نبود چون علیرغم این که جامعۀ ایرانی منطقۀ واشنگتن بزرگ رو به گسترش بود لی هنوز تعداد ایرانیها در منطقه چندان زیاد نبود و به همین جهت با این که نشریه رایگان بود مخاطب زیادی نداشت و از طرف دیگر به تجربه و در عمل دریافتیم که تعداد کسب و کارها و دفاتر خدماتی ایرانیها آنقدرها نبود که بتوانیم صرفا از طریق چاپ تبلیغات آنها هزینۀ انتشار نشریه را فراهم کرده و درآمدی هم برای زندگی خودمان داشته باشیم. وقتی این اتفاق افتاد تصمیم گرفتم انتشار نشریه را متوقف کرده و بجای آن، در همان محل یک کتابفروشی و چاپخانه باز کنم. تعداد زیادی کتابِ فارسی در خانه داشتم که همه را آوردم آنجا و مقدار قابل توجهی هم از کتابهای دوستان و آشنایان را که خوانده بودند و دیگر لازم نداشتند از آنها گرفتم و در نتیجه مجموعۀ نسبتا متنوع و خوبی فراهم کردم و اولین کتابفروشی مستقل و غیرحزبی و غیرگروهی در واشنگتن را راهاندازی کردم که اتفاقا مورد استقبال قرار گرفت. از لحاظ چاپ هم یک ماشین چاپ کوچک خریدم و با راهنمائی متخصصی از جانب شرکت فروشنده و کمی تمرین قادر شدم کارهای چاپی کوچکی مثل سرنامه، پاکت، کارت ویزیت و اینجور چیزها را برای کسانی که مراجعه میکردند چاپ کنم.
خوشبختانه در همان زمانی که در این فکر بودم، زن و شوهر بسیار محترم و متینی که در واشنگتن با آنها آشنا شده بودم، یعنی آقا و خانم شیرزاد، روزی به دیدن من در کتابفروشی آمدند و گفتند قصد دارند یک شرکت انتشاراتی و کتابفروشی نسبتا مفصل و حرفهای در واشنگتن تاسیس کنند و مایل هستند همه کتابهای موجود در کتابفروشی من را بخرند و به مجموعۀ کتابهای خودشان اضافه کنند. پیشنهاد خوبی است. پذیرفتم و همۀ کتابهائی را که داشتم به آنها فروختم و رفتم دنبال فکر گسترش و راهاندازی یک چاپخانه مجهزتر. آنها هم رفتند و شرکت انتشاراتی و کتابفروشی «ایران بوکز» را تاسیس کردند و با پشتکاری که نشان دادند کارشان رونق یافت.
و شما هم پرداختید صرفا به کار چاپخانه.
بله. بعد باخبر شدم که یک ماشین تازۀ حروفچینی کامپیوتری به نام Comp/set به بازار آمده که علاوه بر انگلیسی، امکان تایپ حروف عربی و فارسی در اندازهها و قلمهای مختلف را هم دارد. با خرید ماشین حروفچینی تازه، به اضافۀ ماشین چاپ و وسائل دیگری که داشتم، در سال 1982 چاپخانۀ نسبتا مجهز «دلآرش» را در خیابان ویسکانسین راه انداختم.
اجازه بدهید کمی به شکلگیری انجمنها و کانونهای فرهنگی آن زمان ایرانیها در واشنگتن بپردازیم.
پس از وقوع انقلاب و با افزایش سریع جمعیت ایرانی در واشنگتن، کمکم به فکر تأسیس مراکز و کانونهای فرهنگی و گروههای هنری افتادند. تا جائی که یادم میآید چند نفر از موزیسینهای ایرانی اولین کسانی بودند که «گروه موسیقی صبا» را در سال 1980 میلادی تشکیل دادند و کنسرتهای کوچکی برگزار میکردند. اولین موسسۀ پژوهشی و فرهنگی جدی که در واشنگتن تاسیس شد «بنیاد مطالعات ایران» بود که در سال 1981 توسط خانم مهناز افخمی، وزیر مشاور در امور زنان در دوران قبل از انقلاب، راهاندازی شد. در اوائل همان سال 1981 دکتر ناصر طهماسبی هم، که مثل شما پزشک بود و به مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران هم توجه داشت، مجلۀ ماهانۀ «علم و جامعه» را راهاندازی کرد. در همان زمانها بود که جمعی از ایرانیهای قدیمیتر که در آمریکا تحصیل کرده و در نهادهای مختلف این کشور کار میکردند، بواسطه عشق و علاقهای که به فرهنگ ایران داشتند دور هم جمع شدند و «کانون دوستداران فرهنگ ایران» را در سال 1982 تشکیل دادند. این کانون هنوز پس از نزدیک به چهل سال که از تشکیل آن میگذرد همچنان به کار خودش ادامه میدهد. از درون همین کانون بود که بعدها، به مرور گروههای موسیقی، تئاتر، نشریات و انجمنهای ادبی و فرهنگی دیگری بهوجود آمد. اینها و نشریۀ هفتگی «ایرانشهر»، که پیشتر به آن اشاره کردم و تا ماه آپریل سال 1983 منتشر شد، از اولین تلاشها و گامهای فرهنگی و هنری جامعۀ تازه تشکیل یافته مهاجران ایرانی در ناحیۀ واشنگتن بزرگ بودند.
خودِ من ، البته، که وسوسۀ سینما، کارهای هنری و پرداختن جدی به روزنامهنگاری، ادبیات و نویسندگی دست از سرم برنمیداشت، از اوائل سال 1981، همزمان با اداره کتابفروشی و چاپخانۀ کوچکِ اولیۀ «دلآرش»، یک برنامۀ نمایش هفتگی فیلم تحت عنوان «فستیوال فیلمهای برگزیدۀ ایرانی» در شهر واشنگتن ترتیب دادم که یک سالی ادامه داشت. در آن زمان سینمائی در محلۀ جورج تاون در شهر واشنگتن بود به نام «بیوگراف» که فقط فیلمهای هنری کشورهای مختلف دنیا را نشان میداد و من هم از مشتریهای دائم آن بودم. مدیر این سینما یک آمریکائی هنرمند و نقاش و علاقهمند به سینما بود که اغلب در اتاقک کوچکِ طبقۀ دوم سینما مینشست و از آن بالا میتوانست مشتریان را هم ببیند. خیلی زود با او آشنا و بلافاصله دوست شدم.
یک روز به او پیشنهاد دادم که فیلمهای خوب ایرانی ساخته شده در قبل از انقلاب اسلامی را بطور هفتگی در «بیوگراف» نمایش بدهیم. ایده را پسندید و قرار شد این کار توسط و با مدیریت و مسئولیت من انجام شود. فیلمهای مورد نظرم را از برخی از دوستان که در آمریکا و کشورهای اروپائی بودند یا سفارتخانهها و مراکز سینمائی به دست میآوردم و روزهای یکشنبۀ هر هفته، در چندین سانس، در سینما «بیوگراف» نشان میدادم و درآمدِ حاصل از فروش بلیطها هم بصورت پنجاه پنجاه بین مدیر سینما و من تقسیم میشد. در حدود یک سالی که این کار ادامه داشت، من از طریق مدیر آمریکائی سینما با تشکیلات «امریکن فیلم انستیتو» آشنا شدم و تقاضای عضویت دادم و آنها هم پذیرفتند و از این طریق دائما در جریان فعالیتهای این تشکیلات و آنچه در سینمای آمریکا میگذشت قرار میگرفتم.
برگردیم به سرنوشت چاپخانۀ «دلآرش».
بله، در سالهای اول کار و بار چاپخانه بد نبود و رونقی داشت. علاوه بر همۀ آن مشتریهای محلی ایرانی و آمریکا که گفتم انجام کارهای چاپی و تبلیغاتی خودشان را به ما میسپردند، حروفچینی و تنظیم صفحات ماهنامۀ «علم و جامعه» و برخی از جزوهها و کتابچهها و گاهنامههائی را هم که چند دوست دانشجوی رشتۀ جامعهشناسی – که در ضمن فعال سیاسی هم بودند – منتشر میکردند ما انجام میدادیم. «بنیاد مطالعات ایران» هم حروفچینی و صفحهآرائی و چاپ«ایران نامه» را از همان نخستین شماره در پائیز سال 1982 به ما سپرد. در کنار اینگونه کارها، خود ما هم با استفاده از امکاناتی که داشتیم اقدام به انتشار کتابی پرحجم در قطع بزرگ به نام «کتاب سال ایرانیان» کردیم که در واقع نوعی راهنمای مشاغل و خدمات ایرانیها در ناحیۀ واشنگتن بزرگ بود و اولین شمارهاش در پائیز سال 1984 منتشر شد.
پس چرا علیرغم رونق کار چاپخانه، آن را هم رها کردید؟
حقیقت این است آنچه من را عمیقاً راضی کرده و به من توان و انرژی میدهد روزنامهنگاری، نویسندگی، پرداختن به کارهای فرهنگی و هنری – و بخصوص سینما و تئاتر – است، بطوری که هر وقت به جبر شرایط مجبور به فاصله گرفتن از این امور میشوم احساس افسردگی و تلخکامی میکنم و حس میکردم بجای پرداختن به کارهای اصلی و مورد علاقۀ خودم با چسبیدن به کاری که سنخیت مستقیمی با این امور نداشت سرگردان هستم و دارم از هدف خودم دور میافتم. زندگی من همیشه در نبرد میان تأمین معاش و پرداختن به کارهای فرهنگی، ادبی و هنری و دستیابی به امیال و خواستهای درونیام گذشته و همیشه در تلاطم و افت و خیزهای مکرر بوده است.
در چهار سالی که چاپخانۀ «دلآرش» را اداره میکردم، دائما آماده و مترصد پاره کردن زنجیرهائی بودم که دست و بالم را بسته و من را از علاقههای اصلی خودم منفک و دور کرده بود. روشن است که این وضعیتِ روحی در خانواده و رابطهام با همسر و فرزندانم بازتاب مییافت و اینها همه موجب شده بود که زندگی مشترک ما کم کم دچار بحرانی جدی بشود. همسر سابقم بکلی از وضعیت متزلزل و ناپایدار من ناراضی بود. تا حدود زیادی هم حق داشت. بچهها داشتند بزرگ میشدند. از نظر او – که درست هم بود – من قادر به ترک علائق شخصی، تمایلات درونی، باورها و بدتر از همه غرورم نبودم؛ در حالی که هیچیک از اینها آب و نان زندگی ما را تامین نمیکرد و از این بابت دائما در نگرانی و دلواپسی بودیم.
من اینجا آمده بودم تا کاری در سینما بکنم ولی میدیدم که سر از چاپخانه در آوردهام و چاپچی شده ام! این است که تحمل چنان وضعیتی را نداشتم، یکی دو سالی که از کارم در چاپخانه گذشت دوباره هوا برم داشت، دست و دلم سرد شد، تمرکزم را از دست دادم و دائما دنبال فرصتی میگشتم که بتوانم همۀ وقت و انرژی و توان خودم را صرف کارهائی بکنم که معطل و معوق مانده بود.
و چاپخانه را تعطیل کردید؟
بله. خوشبختانه در ماه آگوست سال 1985 بالاخره درخواست پناهندگی من تصویب شد و چندی بعد من و کل خانواده توانستیم رسماً شهروند آمریکا بشویم. در ژانویه سال 1986 با انتشار مجله ماهانه «پر»، من هم در هر شماره نقدهائی جدی در زمینههای ادبی، هنری و سینمائی و همچنین مقالاتی تحقیقی در باب سینما و تئآتر ایران، از جمله رسالۀ بلندی در خصوص تعزیه و این که آیا میتوان، چنان که برخی از پژوهشگران و هنرمندان تئآتر مدعی هستند، از شیوۀ اجرای آن برای خلق تئآتری ملی و خاص ایران استفاده کرد یا نه، بنویسم و به این ترتیب قدمهای اول را در جهت بازگشت به فضای مورد علاقهام بردارم.
پس از گذراندن یک دورۀ تعلیماتی و آشنائی با نحوۀ کار در تلویزیونهای آمریکا؛ بخصوص ساخت فیلمهای تلویزیونی و دریافت گواهینامه، داوطلب همکاری با گروهی از هنرمندان جوان آمریکائی شدم که قصد ساختن یک فیلم داستانی و یک ساعته برای پخش در کانال تلویزیونی 30 را داشتند؛ فیلمی که در تابستان سال 1986 ساخته شد.
بلافاصله پس از تعطیل چاپخانه، «مرکز هنرهای نمایشی فروغ» را به نام Visual Connection برای انجام کارهای طراحی تبلیغاتی و ادامۀ انتشار «کتاب سال ایرانیان» یا همان «یلوپیج فارسی» را راهاندازی کردم. «مرکز هنرهای نمایشی فروغ» جان تازهای به فعالیتهای هنری من داد. هرچند قصد نهائیام از راهاندازی این مرکز ساختن فیلم سینمائی بود ولی هنوز فیلمنامۀ مناسبی به زبان انگلیسی در دست نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتم به کار تئآتر و برخی فعالیتهای فرهنگی جنبی از قبیل برگزاری نشستها و جلسات سخنرانی و بحث و گفت و گوی فرهنگی و هنری بپردازم که شاید درآمدی هم داشته باشد. به همت گروههای تئاتری هنرمندان مقیم لوس آنجلس، اجرای نمایشهای ایرانی رونق گرفته و در شهرهای مختلف با استقبال خوبی روبرو میشد. من هم نمایش موزیکال و پر کاراکتر «بنگاه تئآترال»، نوشتۀ علی نصیریان، را با شرکت خودم و دوست هنرمندم پرویز بهادر، بازیگر و گویندۀ قدیمی، و عدهای از علاقهمندان به بازیگری و تئآتر، در ماه می 1986 تولید و روی صحنه بردم که در واقع اولین تجربۀ تئآتری من بود و بعدها با کارگردانی چند نمایش دیگر ادامه یافت. علاوه بر این، شروع کردم به دعوت از هنرمندان خوب و برجستۀ ایرانی، که در شهرهای دیگر آمریکا و بخصوص لوس آنجلس یا در کشورهای اروپائی فعالیت میکردند، برای ارائه کارها و برنامههاشان در واشنگتن و دیگر شهرهای شرق آمریکا که میدان فعالیت من بود. از جملۀ این اقدامات یکی برگزاری برنامۀ «باله، موسیقی و رقص های محلی ایران» توسط عبدالله ناظمی و گروه او در واشنگتن و شهرهای آتلانتا، بوستون و نیویورک بود که در زمستان سال 1986 انجام گرفت. همچنین از گروه موسیقی سنتی «عشاق» هم که علاوه بر دوست قدیمیام اسفندیار منفردزاده نوازندگانی مثل کاظم عالمی، حسن بشیری، مجتبی خوشضمیر، رضا ترشیزی، مرتضی ورزی، اسماعیل تهرانی و کاظم رزازان عضو آن بودند دعوت به اجرای کنسرتهائی در واشنگتن و چند شهر دیگر در شرق آمریکا کردم که خاطرۀ خوبی از آن دارم.
یک برنامۀ تلویزیونی فارسی زبان یک ساعته روزانه بصورت زنده را نیز شروع کرده بودم.زمان پخش برنامه را از کانال تلویزیون محلی 57، که یکی از تلویریونهای غیرانتفاعی و محلی واشنگتن بزرگ بود، میخریدم و در عوض با فروش وقت به آگهی دهندگان دخل و خرج آن را تنظیم میکردم. متاسفانه این ابتکار هم با هجوم چند ایرانی کارنابلد دیگر به کانال مذکور و تولید و پخش چندین برنامۀ فارسی زبان با مشکل فروش آگهی به میزان لازم و ضرور روبرو شد و، پس از پخش 34 برنامه، در آپریل سال 1988 ناگزیر از قطع تولید آن شدم.
گهگاه داستانهای کوتاهی هم مینوشتم و از نیمۀ اول سال 1987 هم شروع کردم به نوشتن نمایشنامۀ «حاجی آقا» بصورت بازآفرینی قصۀ صادق هدایت و تنظیم دراماتیک آن برای اجرای تئاتری، به قصد تولید یک نمایش بزرگ و حرفهای با همکاری بازیگرانی که در لوس آنجلس بودند و برنامهریزی اجرای آن در حداقل 20 شهر بزرگ دنیا. اما هم بخاطر وسواسم در انجام درستِ کار و هم بهخاطر عدم موفقیت در گردآوری بازیگران حرفهای و عوامل اجرائی دیگر ادامه نیافت. انتخاب «حاجی آقا»ی هدایت صرفا به این دلیل بود که هدایت در این بهاصطلاح داستان کوتاهش پرده از ماهیتِ قشر ریاکار، صدرنگ و بیرحم و مروتِ حاج آقاهای خشکه مقدس بازاری برداشته و افکار و رفتار واقعا پلیدشان را عریان کرده است.
هدایت این داستان را وقتی نوشت که به حزب توده و روشنفکرانِ کمونیستِ وابسته به آن نزدیک بود و با مقولاتی مثل استثمار، بهرهکشی از آدمها، محرومانِ جامعه، بورژوازی، سرمایهداری، اصلاحات، تکامل، انقلاب و مهمتر از همه «دین و مذهب افیون تودههاست» آشنا شده بود و به احتمال زیاد این داستان را تحث تأثیر ایدهها و نظرات حزب توده نوشته بود. مشکل دیگر «جای آقا»ی هدایت این است که دو شخصیت اصلی داستان از اول تا آخر یکریز حرف میزنند و در خلال جملات طولانی و گاه واقعا نفسگیر نطق و خطابه تحویل یکدیگر میدهند که نوشته را تبدیل میکند به یک مناظرۀ کشدار میان دو نظر و دو ایدئولوژی و جهانبینیِ کاملا ًمتضاد. از این رو، من سعی کردم ضمن حفظ اصالت اثر با ایجاد برشهائی در میان گفت و گوها، پررنگ کردن نقش نوکر حاجی آقا و افزودن یک پایانبندی تکاندهنده تا جائی که ممکن است یک بُعد دراماتیک به آن بدهم. وقتی کار تمام شد نسخۀ تایپ شدهای از آن را به زندهیاد تقی مدرسی دادم و از او خواستم بخواند و نظرش را بدهد. مدرسی آن را خواند و در دیداری که با هم داشتیم، ضمن اشاره به این که پایههای دراماتیک نمایش هنوز سست و ضعیف است، پایانبندی افزوده شده به آن را هم از لحاظ منطقی و خلاء وجودِ انگیزههائی که بتواند منجر به چنان عکسالعملی در پایان نمایش بشود نامحتمل و نادرست تشخیص داد و گفت اگر میخواهی واقعاً یک نمایش درست و حسابی از این داستان بسازی باید نگرانی مداخله در نوشتۀ هدایت را کنار گذاشته و به هر شکل که صلاح است و درست میدانی آن را بکلی بازآفرینی و تبدیل به یک اثر دراماتیک بکنی.
نظر و راهنمائی درستی بود و به من جرأت داد که با جسارت بیشتری داستان هدایت را جراحی کرده و بکوشم ضمن حفظ مفهوم و محتوای آن یک اثر نمایشی کاملا مستقل از درونِ آن خلق کنم. اما من زیاد مایل به این کار نبودم و میخواستم تا جای ممکن به صادق هدایت وفادار باشم و اگر هم شخصیتها یا حوادث و موقعیتهائی به «حاجی آقا»ی او اضافه میکنم به نحوی ساخته و پرداختۀ خودِ او باشد. در نتیجه به این فکر افتادم که یک بار دیگر همۀ داستانهای هدایت را بخوانم و ببینم آیا چنین امکانی هست یا نه.
اغلب داستانهای هدایت دربارۀ فرودستان و محرومان و به قول معروف عوام ناآگاه، عمیقاً سنتی و عقبماندۀ جامعه است که یک نمونهاش هم در قالب نوکر در همین داستان «حاجی آقا» ظاهر شده است. در دو سه تا از قصههای دیگر هدایت با برخی از اینگونه شخصیتها و زندگی دردناکشان برخورد کردم و دیدم میتوانم آنها را با واسطۀ نوکر حاجی آقا وارد این داستان بکنم و با ایجاد روابط و موقعیتهائی خاص پیرنگ آن را قوی کرده و ضمن افزودن بر جنبۀ دراماتیک داستان مهمل و منطق محکمی برای آن پایانبندی که در نظر داشتم بتراشم. در نتیجه نسخۀ اول نمایشنامه را بکلی کنار گذاشتم و شروع کردم به بازآفرینی مجدد آن که هرچند مدت بیشتری از وقتم را گرفت ولی بصورتی درآمد که هم در آن وقت از نتیجهاش راضی و خرسند بودم و هم هنوز هستم. اما متاسفانه وقتی شروع کردم به انتخاب بازیگران و عوامل پشت صحنه، که با توجه به اجراهای متعدد آن در تقریبا اکثر شهرهای ایرانینشین آمریکا و اروپا در نظر داشتم همه حرفهای باشند، متوجه شدم هنرمندانی که برای اجرای نقشها در نظرم بودند یا خودشان سرگرم اجرای تئآترهای خودشان در گوشه و کنار دنیا بودند و یا بخاطر وضعیت شغلی و زندگی داخلی و خانوادگیشان نمیتوانستند تعهد حتی یک سال کار مداوم روی یک پروژۀ خاص و دوری از خانواده و محل اقامتشان را بدهند که لازمۀ انجام کار بود؛ ضمن این که فراهم آوردن مقدمات و انجام تمرینها در شرایطی که بازیگران و عوامل دیگر نمایش همه دور از دسترس من بودند کار را پرهزینهتر از آنچه میباید باشد میکرد و این در شرایطی بود که من اساسا امکان مالی نداشتم و کسی هم حاضر به سرمایهگذاری روی یک چنین پروژۀ سنگینی نبود. با این همه، من از این که با بازآفرینی داستان کوتاه «حاجی آقا» بصورت نمایشنامه یک کار جدی و اساسی کردهام که احتمالا ماندگار خواهد بود احساس رضایت درونی میکردم و تا همین مقدار هم برایم کافی بود. این است که وقتی دیدم شرایط اجرای آن فراهم نیست، از اواخر سال 1987 شروع کردم به نوشتن فیلمنامۀ «مرغ تصویر» که طرح اولیه و چارچوب دقیق آن در اوائل سال 1988 فراهم شد و بعدا با افزودن دیالوگهای شخصیتهای داستان آن را تکمیل و تمام کردم.